2024 March 29 - جمعه 10 فروردين 1403
راز دلبران و نقد دل برآن
کد مطلب: ٦٤٠٥ تاریخ انتشار: ١٩ فروردين ١٣٨٦ تعداد بازدید: 9492
يادداشت » عمومي
راز دلبران و نقد دل برآن



مقدمه

مستند مذهب اهل سنّت در راز دلبران

نصوص وصايت و امامت

نصوص امامت در كتاب هاي روايي اهل سنّت

چگونگي معرفي حضرت علي ( عليه السلام )

مناقب حضرت علي و حديث غدير و ثقلين

استناد به آيات در تأييد خلفا

خلفاي ثلاثه در نهج البلاغه

زيد بن علي و امامت منصوص

امامت منصوص از نگاه امام باقر ( عليه السلام )

ام فروه و جد مادري حضرت صادق ( عليه السلام )

حضرت علي ( عليه السلام ) و شورا

خلفا در خطبه شقشقيه

انتقادهاي كلي حضرت علي از خلفا

واژه اهل سنّت و استفاده گزينشي از روايات

توصيه هاي پيامبر اسلام درباره حضرت علي و حوادث پس از رحلت

فرياد در سكوت و صبر تلخ

شهيد تنها

گريه پيامبر در مصائب علي ( عليه السلام )








مقدمه

روزي كتابي به دستم رسيد به نام «راز دلبران» كه با عنوان نامه اي از چابهار به قم توسط آقاي عبدالرحمان چابهاري چاپ شده است. اين كتاب مشتمل بر گفتگوي مكاتبه اي مؤسسه در راه حق با فردي از منطقه مرزي خراسان (تايباد) است كه نويسنده در سال 1402 (ه" ق) مطابق با 1360 (ه" ش) آن را چاپ كرده است. و در سال 1385 (ه" ش) نيز تجديد چاپ شده است. اين جانب با مطالعه اين كتاب نكاتي يافتم كه وظيفه ام مي دانم آنها را نقد كنم.

امّا پيش از آن بيان چند مطلب لازم است:

1. بي ترديد گفت وگوهاي علمي از طريق نامه، كتاب، جلسات مشترك و... از نگاه قرآن، سنت، عقل و عقلا پسنديده است؛ زيرا در پرتو آن بسياري از ابهامات زدوده مي شود و مسلمانان عقايد يك ديگر را و مشتركات و اختلاف نظرهايشان را بهتر مي سناسند. اين شناخت آثار بسيار مطلوبي در جامعه اسلامي دارد زيرا به سبب آن بين مسلمانان وحدت آگاهانه پديد مي آيد. قرآن كريم مي فرمايد: ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي أحسن ؛ باحكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت نما و با آنان به روشي كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن. در برابر مجادله احسن راه هاي غير صحيح وجود دارد؛ مانند: دروغ، تهمت و شبهه پراكني. روشن است كه هدف از مجادله و گفت وگوي صحيح و نيك آن است كه مسلمانان به اسلام و شيوه هاي مذاهب آگاهي بيشتري بيابند نه آن كه بر ابهامات و اختلافاتشان افزوده شود. اگر ما مرز تعامل علمي را از شبهه پراكني و اهداف غير صحيح جدا كنيم به خوبي آشكار مي شود كه چه كسي در پي دامن زدن به اختلاف است و چه كسي هوادار وحدت اسلامي!؟ اگر مسائل اختلافي را عالمانه و تحقيقي بنگريم و آنها را براي ديگران نيز با همين نگاه بيان كنيم هيچ گونه حساسيتي پديد نمي آيد. بنابراين علماي فريقين دو راه پيش رو دارند؛ يكي اين كه طبق آيه شريفه مذكور عمل كنند و ديگر اين كه خلاف آن مجادله غير احسن را برگزينند؛ آنچه در كتاب راز دلبران وجود دارد. نويسنده محترم اين كتاب در مقدمه آن به نشريات و جزوات موسسه در راه حق اعتراض كرده است كه آنها در مناطق سني نشين اختلاف به وجود مي آورد. در حالي كه متاسفانه نوشته ايشان بيشتر به تفرقه و دو دستگي دامن زده است. اگر نويسنده محترم به جزوات ياد شده انتقاد دارد مناسب بود با تعامل و ارتباط بيشتر با اين مؤسسه نقدهاي خود را با مجادله احسن بيان كند نه آن كه به طرح بسياري از مسائلي كه موسسه در راه حقّ هم آنها را قبول ندارد، به كلي گويي و شبهه پراكني بپردازد. نويسنده در اثبات برخي مطالب به روايات ضعيفي استناده كرده است كه جانب مقابل آنها را قبول ندارد؛ براي نمونه: مثلاً مي گويد ده ها فراز از نهج البلاغه دلالت بر تاييد خلافت... دارد. اما به توضيح هيچ يك از خطبه هاي حضرت علي ( عليه السلام ) در اين باره نمي پردازد و فقط شماره خطبه ها را ذكر كرده است كه وقتي خواننده به آنهإ؛ظ رجوع مي كند نه تنها مدعاي نويسنده ثابت نمي شود بلكه نظر مقابل آن فهميده مي شود كه در جاي مناسب به تفصيل درباره آن سخن خواهيم گفت.

آقاي چابهاري در مقدمه مي نويسد: «به حكم حديث «الدين النصيحة» براي استفاده عموم و مقايسه قوت دلايل طرفين به چاپ آن مبادرت نمودم.» براي من روشن نشد كه كجاي راز دلبران نصيحت است؟! آيا كلي گويي، شبهه پراكني، استدلال به روايات ضعيف و... از مصاديق نصيحت است؟! اين جانب ضمن احترام به نويسنده كتاب در مقام پاسخ و نقد گفتار وي در راز دلبران، چاره اي جز بيان حقايق وجود ندارد؛ زيرا در تعامل علمي بايد تعصب را كنار زد و به واقعيت ها پرداخت. درباره خلفاي ثلاثه دو ديدگاه وجود دارد؛ يك ديدگاه به دفاع پرداخته و ديدگاه ديگر به نقد آن ديدگاه مي پردازد؛ پس در مقام استدلال مباحثي مطرح مي شود كه پسند جانب ديگر نيست اما استدلال و دليل را بايد شفاف بيان كرد.

2. هر كس راز دلبران را مطالعه كند نخستين پرسشي كه در ذهنش مي نشيند اين است كه هدف نويسنده از چاپ و نشر آن چه بوده است؟ چرا نويسنده محترم نامه هايي را تجديد چاپ مي كند كه بين يك مؤسسه و فرد ديگر حدود بيست وپنج سال پيش رد و بدل شده است؟ نويسنده در علت چاپ آن مي نويسد: چون مؤسسه در راه حق پاسخ ما را نداده است اين كار را كرده ايم. آيا پاسخ ندادن به نامه، دليل آن است كه آن را به صورت كتاب در سطح وسيعي چاپ كنيم؟ اگر مؤسسه مذكور به شما پاسخ نداده است نه براي آن است كه مطالبتان پاسخ نداشته است، بلكه به لحاظ دلايلي ديگر بوده است كه به برخي آنها اشاره مي كنيم:

1. پاسخ وقتي مفيد است كه اخلاق گفت و گو و مناظره در بحث رعايت شده باشد ولي متأسفانه در «راز دلبران» از اخلاق مناظره چيزي ديده نمي شود بلكه بدون دليل به شبهه پراكني پرداخته است كه در سير بحث مشخص خواهد شد.

2. پاسخ شما را در نوشته هاي پيشيين مؤسسه در راه حق به خوبي داده اند و چنانچه نگاه منصفانه وجود داشته باشد نيازي به پاسخ مجدد نمي باشد و اگر شما نقدي داشتيد بايد به گونه مفصل ضمن نقل دلايل آنها، نقدشان مي كرديد نه آن كه به صورت كلي و مجمل آنها را انكار كنيد. روشن است اين گونه بحث كردن، ارزش علمي ندارد.

3. اجازه نشر چنين كتابي بهترين گواه بر بطلان گفتار كساني است كه مي گويند: در جمهوري اسلامي اجازه نشر كتاب هاي اهل سنّت داده نمي شود؛ بنابراين نه تنها اجازه چاپ كتاب هاي اهل سنّت داده مي شود بلكه به كتاب ها و نشرياتي هم اجازه چاپ داده مي شود كه جز اختلاف، شبهه پراكني و بيان مطالب غير واقعي، چيز ديگري در آنها نيست. ما خداوند بزرگ را شاكريم كه چنين حكومت و رهبري داريم. امّا توقع و انتظار از نويسندگان اهل سنّت و اهل تشيّع اين است كه به جاي شبهه پراكني، به مباحث اساسي كه جامعه اسلامي به آن نياز دارد بپردازند.

شايد نويسنده بگويد: بين اهل تشيع نيز افرادي هستند كه چنين مطالبي مي نويسند؛ اولاً كتابي با محتواي آن نديده ام بر فرض كه مانند چنين كتابي وجود داشته باشد رفتار ما با آنها مانند سخنمان با نويسنده «راز دلبران» است. اين گونه نوشته ها كه چيزي جز شبهه پراكني و اختلاف در آنها نيست از جانب هر كسي كه باشد براي جامعه اسلامي مفيد نيست؛ از اين رو تمام برادران مسلمان در نوشتارهاي خويش نهايت آداب و اخلاق علمي مناظره و گفت و گو را رعايت كنند و به جاي شبهه پراكني، به تبيين حقايق ديني و مذهب بپردازند. از خداي بزرگ مي خواهم ياريم كند آنچه را موجب رضاي او است بنويسم. مهمترين مطالبي كه در راز دلبران آمده و مورد نقد و پاسخ قرار گرفته است عبارت مي باشد از:

- مستند مذهب اهل سنّت

- نصوص وصايت و امامت

- چگونگي معرفي حضرت علي ( عليه السلام )

- مناقب حضرت علي و حديث غدير و ثقلين

- آيات قرآن و تأييد خلفا

- خلفاي ثلاثه در نهج البلاغه

- زيدبن علي و امامت منصوص

- امامت منصوص در روايات اهل بيت ( عليهم السلام ) :

- ام فروه و جد مادري حضرت صادق ( عليه السلام )

- حضرت علي و شورا

- خطبه شقشقيه و سند آن

- انتقادهاي كلي حضرت علي از خلفا

-واژه اهل سنّت واستفاده هاي گزينشي ازبرخي روايات

-توصيه هاي پيامبراسلام به حضرت علي نسبت به حوادث پس از رحلت.

شيوه ما در نقد مطالب راز دلبران به اين گونه است كه نخست، متن سخن نويسنده را بيان مي كنيم؛ سپس به نقد آن مي پردازيم و تلاش براين است كه تمامي مطالب مهمي را كه نويسنده برجسته كرده است گويا و شفاف براي خوانندگان محترم ونويسنده كتاب بيان كنيم.



مستند مذهب اهل سنّت در راز دلبران

آقاي چابهاري در مقدمه نامه مي نويسد:

«مذهب اهل سنّت بر اساس قرآن و حديث رسول خدا و اقوال ائمه و رهبران اسلام از اهل بيت عترت و اصحاب كرام است.»

مناسب بود نويسنده محترم آيات و روايات مورد استناد را ذكر مي كرد، كدام آيه و روايت؟ آيا با كلي گويي مي توان به حقيقت رسيد يا حقيقت را براي ديگران بيان كرد؟ هر فرقه و گروهي همين ادعاي شما را درباره مذهب خود دارد حتي امروز قاديانيه، بهائيت و... براي اثبات حقانيّتشان همين ادعا را دارند چنان كه قرآن كريم مي فرمايد: كل حزب بما لديهم فرحون ؛ هر گروه و فرقه اي به آنچه نزد خود دارند خوشحالند؛ ( سوره روم، آيه 32. )

بدين جهت دست يابي به حق با بحران هاي فكري و مذهبي كه در طول تاريخ پيش آمده بسيار مشكل است به ويژه اين كه تكيه برخي از مذاهب، قياس، استحسان و مصلحت بوده است.

در چنين موقعيتي است كه اهميت فرمايش پپامبر اسلام ( صلي الله عليه وآله ) در حديث ثقلين كه همه مذاهب اسلامي آن را پذيرفته اند آشكار مي شود كه براي فهميدن حقايق ديني بايد قرآن، سنّت و اهل بيت باشد. پس براي اثبات مشروعيت يك مذهب نمي توان به رواياتي استناد كرد كه خود اهل آن مذهب قبولشان ندارند، بلكه بايد مستند اثبات مشروعيّت يك مذهب بيرون از آن باشد. به عبارت ديگر مستند شرعي براي اثبات مشروعيت يك مذهب بايد از جانب عقل، صراحت قرآن، روايات متواتر و حداقل رواياتي باشد كه مورد قبول تمامي مذاهب اسلامي باشد و گرنه استناد به روايتي كه تنها خود آن مذهب قبولش دارد صحيح نيست.

آقاي چابهاري مي گويد: مستند مذهب اهل سنّت روايتي است كه در تفسير صافي و قمي از طريق خود تشيع آمده است كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) فرمود: «پس از من ابوبكر، سپس عمر خلافت را بدست مي گيرند.» چنان كه آقاي چابهاري در صفحه 37، اين روايت را از تفسير صافي و قمي نقل كرده است و آن را بشارت بر خلافت خلفا دانسته است.»

از آقاي چابهاري مي پرسيم: آيا اين روايت مي تواند مستند مذهب حضرت عالي باشد؟ چگونه؟ آيا مستند شما در حقانيت مذهبتان، چنين روايتي است كه در سند و دلالت بسيار ضعيف است؟! روشن است كه حضرت عالي اين روايت را قبول نداريد بلكه به صورت احتجاج بيان مي كنيد چنان كه شيعه نيز اين روايت را قبول ندارد، زيرا روايتي كه در تفسير صافي از قمي نقل شده است هيچ گونه سندي ندارد، چنان كه دلالت آن بر مدعاي نويسنده تمام نمي باشد. متن روايت را در پاورقي ذكر مي كنيم. بر ( در تفسير صافي چنين آمده است: القمي، كان سبب نزولها ان رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) كان في بعض بيوت نسائه و. . . و أنا أفضي اليك سرّاً ان أنت أخبرت به فعليك لعنة اللَّه و الملائكة و الناس اجمعين فقالت نعم ما هو؟ فقال انّ ابابكر يلي الخلافة بعدي. . . فأخبرت حفصه عائشه من يومها ذلك و أخبرت عائشه ابابكر فجاء ابوبكر الي عمر فقال له: ان عائشه أخبرتني عن حفصه بشي ولا أثق بقولها فأسأل انت حفصه فجاء عمر الي حفصة فقال لها ما هذا الذي أخبرت عنك عائشه فانكرت ذلك و قالت ما قلت لها من ذلك شيئاً فقال لها عمر انّ هذا حقاً فأخبرينا حتي نتقدم فيه فقالت نعم قد قال رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) فاجتمع. . . علي أن يسمّوا رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) فنزل جبرئيل علي رسول اللَّه بهذه السورة. قال و أظهره الله عليه يعني ظهره الله علي مااخبرت به و ما همّوا به من قتله عرف بعضه اي خبرهاو. . .

اولاً اين روايت را قمي بدون سند و بدون استناد به ائمه اهل بيت ذكر كرده است، وي شأن نزول را ذكر فرموده امّا چه كسي شأن نزول را نقل كرده روشن نيست. )


فرض كه چنين روايتي به صورت صحيح وارد شده باشد از كجاي روايت بشارت فهميده مي شود؟ آنچه از روايت استفاده مي شود اين است كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) از آينده پس از خودشان خبر مي دهند به اين معنا كه پس از من خلافت را ابوبكر، سپس عمر به دست مي گيرند و هيچ قرينه يا كلمه اي كه بر رضايت و بشارت آن حضرت دلالت داشته باشد وجود ندارد، نظير اين روايت نيز از آن حضرت نقل شده است كه از آن نه تنها بشارت استفاده نمي شود بلكه خلاف آن كه هشدار و نگراني از آينده است استفاده مي شود. روايت اين است كه پيامبر فرمود: پس از من خلافت سي سال است، سپس به سلطنت مبدّل مي شود.» اين روايت در كتاب هاي اعتقادي ( مسند احمد، ج 5، ص 220، حديث سفينه؛ تهذيب الكمال، ج 6، ص 243. )

شما نظير شرح عقايد نسفي آمده است. آيا اين سخن، بشارت بر خلافت سي ساله، سپس رضايت به سلطنت معاويه و يزيد و ديگر سلاطين است؟!

افزون بر اين، احتمال ديگري در روايت است كه ظهور بيشتري دارد (به ويژه با قرائن و رواياتي كه به صورت قطعي از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) صادر شده و نويسنده از آن غفلت كرده است) آن حضرت امت خود را انذار مي كند كه اي مردم! پس از من ابوبكر، سپس عمر خلافت را بدست مي گيرند. روايا ت ثقلين، منزلت، غدير، علي مع الحق و... همه اين ها روشن مي كند كه ( حاكم نيشابوري روايت مي كند پيامبر فرمود: «يا ايّها الناس انّي تارك فيكم امرين لم تضلّوا ان اتبعتموهما و هما كتاب اللَّه و اهل بيتي عترتي ثم قال أتعلمون انّي أولي بالمؤمنين من انفسهم ثلاث مرات. قالوا: نعم، فقال رسول اللَّه: من كنت مولاه فعلي مولاه» (مستدرك علي الصحيحين، ج 3، ص 110).

اي مردم! من دو چيز ميان شما مي گذارم اگر از آن دو پيروي كنيد هيچ گاه گمراه نمي شويد آن دو كتاب خدا و اهل بيت من عترتم مي باشند. سپس سه مرتبه فرمود: آيا مي دانيد كه من از خود مؤمنان سزاوارترم در پاسخ گفتند: آري، آنگاه رسول خدا فرمود: هركس من مولاي او هستم علي مولاي اوست. در صحيح مسلم نيز حديث ثقلين آمده است كه پيامبر اسلام مسلمان ها را به دو ثقل و گوهر راهنمايي فرموده است. و احاديث منزلت، غدير در كتاب هاي فراواني از شيعه و اهل سنّت نقل شده است كه به كتاب هاي مربوطه مراجعه شود. )


مقصود از اين روايت بشارت نيست بلكه بحث انذار را تأييد مي كند. به عبارت ديگر پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) فرمود: بدانيد پس از من قرآن و عترت را مقتدا قرار دهيد امّا اين حقيقت پس از من تحقق پيدا نمي كند. بلكه «يلي الخلافة ابوبكر ثم عمر...» براي نتيجه گيري از مفهوم يك روايت بايد تمام احتمالات بررسي شود و احتمالي برگزيده شود كه موافق عقل، قرآن و سنت قطعي باشد.



نصوص وصايت و امامت

آقاي چابهاري در ص 38 مي نويسد: «رواياتي كه شما (شيعيان) از منابع اهل سنّت نقل مي كنيد خود تراشيده است و يا روايات صحيح است امّا دلالت بر تعيين وصي كه مدعاي شما است نمي كند.»

تعجّب است كه نويسنده محترم براي پرهيز از قبول يك واقعيت، واقعيّت كتاب هاي حديثي خود را زير سؤال مي برد. ما چند روايت از كتاب هاي خود شما بيان مي كنيم كه خود تراشيده نيست.

نصوص امامت در كتاب هاي روايي اهل سنّت

روايات فرواني از طريق شيعه درباره امامان پس از پيامبر نقل شده است چنان كه از طريق اهل سنّت نيز بسياري از آن روايات آمده است.

اين روايات در كتاب هاي اهل سنّت به سه صورت بيان شده است:

1. رواياتي كه حضرت علي را پس از رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) مولاي تمام مؤمنان معرفي فرموده است؛

2. رواياتي كه امامان پس از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) را دوازده تن كه تمامي آنان از قريشند بيان كرده است؛

3. رواياتي كه اسامي آن دوازده تن را معرفي كرده اند.

برخي از نخستين دسته روايات مذكور عبارتند از:

1. نص يوم الدار:

اين حديث را كه محدثان فريقين از طريق شماري از صحابه از رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) نقل كرده اند در نخستين سال هاي بعثت پيامبر و در آغاز روزهاي آشكار شدن دعوت از جانب آن حضرت در مكه صادر شده است.

جمع بسياري از دانشمندان اهل سنّت از طرق مختلف اين حديث را در آثار خود ثبت كرده اند؛ براي نمونه: ابن جرير طبري آن را در سه اثر خود ( تفسير ابن كثير، ج 3، ص 364، السيرة النبوية، ابن كثير، ج 1، ص 459، شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 13، ص 211، معالم التنزيل بغوي، ج 6، ص 278، دارالفكر، 1405 ه"، تاريخ ابن الفداء، ج 1، ص 117-116، شواهد التنزيل، ج 1، ص 543-542، تاريخ مدينه دمشق، ابن عساكر، ج 42، ص 56-50-49، دارالفكر بيروت، 1417 ه" . )

ذكر كرده است؛ در تاريخ، در تفسير و در تهذيب الاثار، مسند علي ( تاريخ الامم و الملوك، ج 2، ص 319. )

( جامع البيان، ج 19، ص 121، مجلد 9، ص 484، دارالكتب العلميه، بيروت 1420 ه" چاپ سوم، با تعبير كذا و كذا؟! )

( عليه السلام ) اين چنين نقل شده است:

( حديث يوم الدار را شماري از دانشمندان اهل سنت با سند صحيح در آثار خود ثبت كرده اند. از آن جمله: ابن جرير طبري در تهذيب الآثار، مسند امام علي ( عليه السلام ) و ابن عساكر در تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 49. )

«ابن حميد، از سلمة بن فضل، از محمد بن اسحاق، از عبدالغفار بن قاسم، از منهال بن عمرو، از عبداللَّه بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب، از عبداللَّه ابن عباس از علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) نقل شده است: وقتي آيه و انذر عشيرتك الاقربين بر رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) نازل شد، پيامبر مرا فرا خواند و گفت: علي جان! خداوند امر كرده است خويشاوندان نزديك خود را انذار كنم، من بر اين كار سكوت كردم تا اين كه جبرئيل نزد من آمد و گفت: «اي محمد! اگر به آنچه امر شده اي عمل نكني پروردگارت تو را عقوبت خواهد كرد. علي جان به اندازه يك صاع غذا براي ما آماده كن و يك پاچه گوسفند بر آن بگذار و يك ظرف شير هم براي ما آماده كن، سپس فرزندان عبدالمطلب را نزد من جمع كن تا با آنان سخن گويم، و آنچه را بدان امر شده ام به ايشان ابلاغ كنم. (علي ( عليه السلام ) مي گويد) آنچه پيامبر به من امر كرد انجام دادم، سپس آنها را فرا خواندم. آنان حدود چهل مرد بودند، و عموهاي او، ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب نيز در ميانشان بودند. وقتي همه جمع شدند پيامبر از من خواست غذايي را كه آماده كرده بودم بياورم و من آوردم، وقتي غذا را آوردم رسول خدا كمي از گوشت را برداشت و آن را تكه كرد و تكه هاي آن را اطراف سفره گذاشت، سپس گفت: بسم اللَّه شروع كنيد. آنها از غذإ؛ خوردند تا آن كه سير شدند. قسم به خدايي كه جانم در دست اوست، از آن غذا چيزي كم نشد. سپس پيامبر فرمود: به ميهمانان بنوشان! ظرف شير را آوردم و همگي از آن نوشيدند... چون رسول خدا خواست با آنان سخن گويد ابولهب پيشدستي كرد و گفت: سحر صاحب شما فرو ريخت. قوم پراكنده شدند و رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) با آنان سخن نگفت. فردا به من فرمود: علي جان! اين مرد با اين سخنش بر من پيشي گرفت و پيش از آن كه با مردم سخن بگويم پراكنده شدند، بار ديگر غذايي مانند آنچه آماده كرده بودي، فراهم كن و آنان را نزد من جمع كن. علي مي گويد: من چنين كردم، سپس آنان را گرد آوردم. پيامبر غذا خواست و من حاضر كردم و همان كار ديروز را انجام داد. آنان نيز از غذا خوردند تا سير شدند، سپس فرمود به آنان بنوشان. و من ظرف شير را برايشان آوردم و همگي نوشيدند تا سير شدند. آن گاه رسول خدا فرمود: اي فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند! ميان عرب جواني را نمي شناسم كه چيزي را براي قومش آورده باشد بهتر از آنچه من برايتان آورده ام! من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده ام. خداي بزرگ به من امر كرده است شما را به آنچه آورده ام دعوت كنم.

«فايّكم يؤازرني علي هذا الامر علي ان يكون اخي و وصيي و خليفتي فيكم؟» قال: فاحجم القوم عنها، جميعاً، و قلت: أنا يا نبي اللَّه أكون و زيرك عليه، فاخذ بر قبتي و قال: هذا أخي و وصيي و خليفتي فيكم، فاسمعوا له و اطيعوا.» «كداميك از شما مرا در اين كار پشتيباني مي كند به اين شرط كه او ( معالم التنزيل، بغوي، ج 4، ص 279-278، تهذيب الاثار و مسند امام علي بن ابي طالب، ص 62، ابن جرير طبري و تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 49، اثبات الوصية، مسعودي، ص 127. )

برادر و وصي و خليفه من ميان شما باشد؟ آنان همگي از جواب خودداري كردند، من كه از همه كوچك تر بودم گفتم: اي پيامبر خدا من در اين كار، ياور تو هستم. رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) پشت گردن مرا گرفت و فرمود: اين برادر من و وصي و خليفه من ميان شماست. سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد.

علي ( عليه السلام ) مي گويد: آن جماعت در حالي كه مي خنديدند برخاستند و به ابوطالب مي گفتند: به تو دستور داد كه به حرف پسرت گوش دهي و اطاعت كني.»

اين روايت از ابوالبركات عمربن ابراهيم زيدي علوي از ابوالفرج محمدبن احمدبن علان شاهد، از محمدبن جعفربن محمدبن حسن از ابوعبداللَّه محمدبن قاسم بن زكريا محاربي، از عبادبن يعقوب، از عبداللَّه بن عبدالقدوس، از اعمش، از منهال بن عمرو، از عبادبن عبداللَّه از علي ( عليه السلام ) نيز نقل شده است.

( ترجمه الامام علي ( عليه السلام ) از تاريخ دمشق، ج 1، ص 99، ح 137، مؤسسه محمودي بيروت، 1398 ه". )

چنان كه ملاحظه مي كنيد، تعبيرهايي؛ چون: «و وصيي و خليفتي فيكم، فاسمعوا له و اطيعوا.»

در دلالت بر امامت و خلافت علي ( عليه السلام ) هيچ گونه ابهامي ندارد.

شبهات حديث يوم الدار:

1. گفته اند: اين حديث سند معتبري ندارد به خصوص كه بخاري و مسلم و صاحبان ديگر صحاح، آن را نقل نكرده اند.

پاسخ: چنان كه بيان شد سند حديث متعدد و صحيح است، رجال شناسان برجسته اهل سنّت، رجال اين دو سند را تصديق كرده اند. در تصحيح روايت كفايت مي كند سندي كه در مسند احمدبن حنبل جزءاول آمده است زيرا در سلسله سند كساني مي باشند كه درصحاح اهل سنت از آنان روايت كرده اند،نظير: أسودبن عامر،عن شريك، عن الاعمش، عن المنهال،عن عبادبن عبدالله الاسدي، عن علي عليه السلام . اين افراد ازرجال صحيح بخاري و مسلم مي باشند.

اما عدم نقل حديث از سوي بخاري، مسلم و برخي ديگر بدان جهت است كه آنان اين حديث را با عقيده خود در بحث خلافت سازگار نمي دانسته اند و از ذكر آن اعراض كرده اند، تا بهانه اي به دست شيعيان ندهند. افزون بر اين صحيح مسلم و بخاري، چنان كه خودشان اعتراف كرده اند، دربردارنده همه احاديث صحيح نيست، بلكه آنان، بخشي از احاديث صحيح را با شرايط ويژه اي در آثار خود ذكر كرده اند. و خود بخاري تصريح مي كند رواياتي را كه صحيح بوده رها كردم. و افرادي كه حديث را ( مقدمه فتح الباري،ص 5. )

در آثاري از خود ذكر كرده اند، در آثار ديگر، يا چاپ هاي بعد، فرازهاي مهم حديث را حذف كرده و به جاي آنها كلمات مبهم قرار داده اند؛ مانند: ابن كثير كه در تاريخ خود به جاي جملات حديث مي نويسد: «... يكون اخي و كذا و كذا ... فاخذ برقبتي فقال ان هذا اخي و كذا و كذا». يعني علي ( تاريخ طبري، ج 2، ص 63؛ البداية و النهاية، ج 3، ص 40، باب الامر بابلاغ الرسالة؛ جامع البيان، ج 9، ص 484، تفسير ابن كثير، ج 3، ص 364، سيره ابن كثير، ج 1، ص 459. )

( عليه السلام ) برادر من است و كذاوكذا.

2. گفته اند: اين حديث متواتر نيست و چون امامت نزد شيعه از اصول دين مي باشد، لذا آنان نمي توانند به اين حديث استناد كنند، بلكه بايد از احاديث متواتر استفاده كنند.

پاسخ: اولاً: اين اشكال در تواتر روايت ايراد دارد نه در اصل آن.

ثانياً: اهل سنّت كه امامت را از اصول دين نمي دانند، براي اثبات آن، به هر حديث صحيحي استناد مي كنند، چه متواتر باشد يا نباشد. از اين رو ما مي توانيم با اين حديث صحيح عليه آنان استدلال كنيم، و به آنچه معتقدند.

ثالثاًاستدلال شيعه به اين حديث بدان جهت است كه اين حديث نزد شيعه قطعي است و روايات فراواني از طريق شيعه آمده است.

3. گفته اند: حديث دلالت دارد بر اين كه علي ( عليه السلام ) خليفه و جانشين پيامبر ميان اهل بيت پيامبر است نه ميان عموم مردم!

پاسخ: اولاً: در نصوص مورد نظر، هيچ نشانه اي از اينكه علي ( عليه السلام ) جانشين پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) ميان اهل بيت باشد، ديده نمي شود.

بلكه تا آن روز هنوز آيات مربوط به اهل بيت نازل نشده بود و چنان كه در متن حديث آمده است، مخاطبان پيامبر در آن جلسه، همه دودمان بني هاشم بودند، و پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) علي ( عليه السلام ) را در ميان آنان جانشين خود برگزيد و از آنان خواست به سخن او گوش فرا دهند و از وي پيروي كنند. جملات «فاسمعوا له و اطيعوا» و نيز ضمير «فيكم» در حديث ياد شده، بيان مي كند كه مخاطبان پيامبر جمعيت حاضر بوده اند، و علي ( عليه السلام ) وصيّ پيامبر است براي همگان.

ثانياً: هر كس علي را جانشين رسول خدا ميان اهل بيتش مي داند، به خلافت آن حضرت براي عموم مردم معتقد است، و نظريّه ديگري وجود ندارد.

ثالثاً: در كتاب خدا و سنت پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) براي اهل بيت فضايلي بيان شده است كه آنان را از آحاد جامعه اسلامي متمايز مي كند، حال كه علي ( عليه السلام ) شايستگي دارد پيشواي اهل بيت باشد، به طريق اولي بايد امام و پيشواي ديگر آحاد جامعه اسلامي باشد.

4. گفته اند: حديث مذكور نسخ شده، و پيامبر از آن اعراض كرده است؛ زيرا اين حديث، صحابه را از بيعت با خلفاي راشدين باز نداشت. اگر حديث نسخ نشده بود، آنان به اين حديث عمل كرده و از بيعت با خلفاي سه گانه خودداري مي كردند.

پاسخ: ادعاي نسخ حديث مردود است، زيرا هيچ دليلي وجود ندارد كه حديث ياد شده نسخ شده باشد؛ بلكه اسناد و مداركي وجود دارد كه ادعاي نسخ را از اساس نفي مي كند. زيرا پس از اين حديث، نصوص صحيح و متواتر متعددي از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) صادر شده است كه همه آنها بإ؛



مضمون اين حديث موافق است؛ مانند: حديث وصايت، منزلت، سفينه، ولايت، ثقلين، غدير، امامان اثني عشر، دوات و قلم و... به راستي اگر پيامبر از مفاد آن حديث اعراض كرده بود، معنا نداشت كه پس از آن تا آخرين روزهاي زندگي سخناني بگويد كه همگي مضمون اين حديث را تأكيد كنند.

( المراجعات، مراجعه 24-20. )

اما بي توجّهي صحابه به اين حديث، دليل بر نبودن يا نسخ اين حديث نيست. زيرا چنان كه مي دانيم آيات و روايات فراواني در كتاب خدا و سنت پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) وجود دارد كه مسلمانان و از جمله صحابه را از گناه كردن نهي كرده است، اما با وجود اين آنان گناه كرده اند و مي كنند، آيا كسي مي تواند ادعا كند، چون مردم گناه مي كنند، آيات و رواياتي كه مسلمانان را از گناه منع مي كند نسخ شده است؟!

ابوهريره مي گويد: «نظر النبي ( صلي الله عليه وآله ) الي علي و فاطمه و الحسن و الحسين فقال: انا حرب لمن حاربكم و سلم لمن سالمكم».

( سنن ترمذي، كتاب مناقب، ح 3870، مسند احمد، ج 2، ص 442، معجم كبير طبراني، ج 3، ص 31، تهذيب تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج 4، ص 319، در المنثور، ج 5، ص 199، مجمع الزوايد، ج 9، ص 169، سنن ابن ماجه، مقدمه باب 11. )

رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) به علي و فاطمه و حسن و حسين رو كرد و فرمود: «من دشمن كسي هستم كه با شما دشمن است و آشتي ام با كسي كه با شما آشتي است.

با وجود اين حديث صحيح از پيامبر، در ميان جامعه اسلامي برخي از اصحاب پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) از دشمني و جنگ با اهل بيت ( عليهم السلام ) : دست برنداشتند.

پس از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) برخوردهايي كه با فاطمه زهرا ( عليها السلام ) انجام شد و طلحه و زبير و عايشه جنگ جمل و معاويه و عمرو عاص و شمار ديگري از صحابه جنگ صفين را عليه حضرت علي ( عليه السلام ) به وجود آوردند. پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) در مورد فاطمه ( عليها السلام ) فرمود: «فاطمة بضعة منّي فمن اغضبها اغضبني».

( صحيح بخاري، ج 5، ص 36-26، صحيح مسلم باب فضايل فاطمه، سنن بيهقي، ج 7، ص 64، ج 10، ص 201، مستدرك حاكم، ج 3، ص 185، فتح الباري، ج 7، ص 105-78، سلسلة الصحيحة، ح 1995. )

فاطمه پاره تن من است، هر كس او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است.

اين حديث صحيح ميان مسلمانان وجود داشت و بزرگان صحابه آن را بارها از پيامبر شنيده بودند، با وجود اين برخي صحابه را از به خشم آوردن فاطمه و جنگ با اهل بيت ( عليهم السلام ) : باز نداشت.

پس اگر حديث يا احاديثي وظايفي را براي صحابه و ديگر مسلمانان مشخص كند، و آنان به آن وظايف عمل نكنند، هيچ گاه معناي نسخ آنها نيست، بلكه معنايش اين است كه شماري از صحابه و مسلمانان، آن احاديث را ناديده گرفته و به آن عمل نكرده اند. از سويي فسخ نياز به دليل قطعي دارد.

2. نصّ وصايت:

ابن عساكر در كتاب تاريخ مدينه دمشق در بخش احوال امام علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) مي نويسد: ابوالقاسم بن سمرقندي از ابوالحسين نقور از عيسي بن علي، از ابوالقاسم بغوي از محمدبن حميد رازي از علي بن مجاهد، از محمدبن اسحاق، از شريك بن عبداللَّه، از ابي ربيعه ايادي، از ابن بريده از پدرش نقل كرده است. پيامبر فرمود: «لكل نبيّ وصي و وارث و ان عليّاً وصيي و وارثي»؛ هر پيامبري وصيّ و وارثي دارد و علي، وصيّ و ( ترجمه امام علي از تاريخ مدينه دمشق، ج 3، ص 5، ح 1031، تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 392، دارالفكر، 1417 ه" . )

وارث من است.

احمدبن حنبل، و هيثمي و طبراني، و ابن مغازلي، و خوارزمي و سبط ابن جوزي و جمع ديگر نيز اين حديث را نقل كرده اند. سند آن صحيح و ( مجمع الزوايد، ج 9، ص 114، مناقب احمدبن حنبل، ص 118، ح 174، معجم كبير طبراني، ج 6، ص 221، ح 6063، مناقب ابن مغازلي، ص 200، ح 238، چاپ اسلاميه تهران، مناقب خوارزمي، ص 112، ح 121، تذكرة الخواص، سبط ابن جوزي، ص 48، مؤسسة اهل البيت بيروت. )

در دلالت بر امامت و جانشيني علي ( عليه السلام ) از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) صراحت دارد.

سبط ابن جوزي پس از نقل اين حديث مي نويسد: «اگر گفته شود حديث وصيت را ضعيف دانسته اند، جواب مي دهيم حديثي را كه ضعيف دانسته اند در سندش اسماعيل ابن زياده وجود دارد كه دارقطني درباره اش به بدي سخن گفته است. اما حديثي كه ما از احمدبن حنبل از كتاب فضايل روايت كرديم، ابن زياده، در سلسله سند آن نيست.»

( سند حديث را مي توانيد در تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 392 ملاحظه كنيد. )

( تذكرة الخواص، ص 48. )

بنابراين رجال سند ابن عساكر همگي افرادي صالح و مورد تأييدند.

اين حديث را جلال الدين سيوطي و ابن جوزي از طرق ديگر نيز نقل كرده اند؛ براي نمونه؛

علي بن عبيداللَّه زاغوني، از احمدبن محمد سمسار، از عيسي بن علي وزير، از بغوي، از محمدبن حميدرازي، از علي بن مجاهد، از محمدبن اسحاق، از شريك بن عبيداللَّه، از ابي ربيعه ايادي، از ابن بريده از پدرش، از رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) نقل مي كند: «ان لكلّ نبي وصيّ و ان علياً وصيّ و وارثي»؛ براي هر پيامبري جانشيني است. و جانشين و وارث من علي بن ( الموضوعات، ابن جوزي، ج 1، ص 376، دارالفكر، 1403 ه" ؛ اللالي المصنوعه في احاديث الموضوعه، سيوطي، ج 1، ص 358، دارالمعرفه بيروت. )

ابي طالب است.

ابن جوزي حديث را از دو طريق نقل مي كند و پس از نقل حديث مي نويسد: «اماالطريق الاول ففيه محمد بن حميد و قد كذبه ابو ذرعه و ابن واره.» در طريق اول محمد بن حميد رازي وجود دارد كه ابو زرعه و ابن واره او را تكذيب كرده اند. سيوطي نيز پس از نقل سخن ابن جوزي مي افزايد: جوز قاني گفته در سند اين حديث علي بن مجاهد وجود دارد كه حديث جعل مي كرده است. و دانشمندان ياد شده ظاهرا به همين دليل حديث مذكور را در شمار احاديث موضوعه ذكر كرده و آن راساختگي دانسته اند. اكنون ببينيم آيا حديث ياد شده جعلي است و راويان آن افراد ضعيف و ناصالحي اند يا خير؟

چنان كه بيان شد ابن جوزي در نخستين نقل به جز محمدبن حميد رازي، ديگر رجال حديث را تأييد كرد و عيب حديث از محمدبن حميد دانست. و سيوطي نيز علي بن مجاهد را نيز ضعيف دانسته است.

اما محمدبن حميد رازي: از رجال صحاح است و ابوداود و ترمذي و ابن ماجه و احمدبن حنبل و... روايات او را نقل كرده اند.

( تهذيب الكمال، ج 16، ص 222-221. )

احمدبن حنبل درباره او گفته است: «تا زمان حيات محمدبن حميد ري جايگاه دانش بود.» محمدبن جمعه مي گويد: «از محمدبن يحيي ذهلي درباره محمدبن حميد پرسيدم، گفت: مگر نمي بيني احاديث او را نقل مي كنم.» و نيز مي گويد: «در مجلس ابي بكر صاغاني بودم، از محمدبن حميد حديث نقل كرد، گفتم: از ابن حميد حديث نقل مي كني؟ گفت: چرا از او حديث نقل نكنم در حالي كه احمدبن حنبل و يحيي بن معين از او حديث نقل كرده اند.»

ابوبكربن ابي خيثمه مي گويد: «از ابن معين درباره محمدبن حميد سؤال شد، گفت: ثقه است، ايرادي بر او نيست، راوي زرنگي است.»

( همان، ص 222. )

علي بن حسين بن جنيد مي گويد: از ابن معين شنيدم: «ابن حميد ثقه است.»

( همان، ص 223. )

ابوالعباس بن سعيد مي گويد: «از جعفربن ابي عثمان طيالسي شنيدم: ابن حميد ثقه است و ابن معين روايات او را نوشته است.»

( همان، ص 223. )

بنابراين شماري از بزرگان اهل سنّت ابن حميد را تأييد و برخي نيز او را تضعيف كرده اند و به نظر مي رسد منشأ اين تضعيف ها، شيعه بودن او است. در حالي كه طبق موازين علم رجال، تا وقتي كسي موثق باشد، پيروي از مذهبي خاص، براي او عيب نيست.

علي بن مجاهد: ترمذي و احمدبن حنبل روايات او را نقل كرده اند.

ابوداود مي گويد: «از احمد بن حنبل درباره علي بن مجاهد سؤال شد، گفت: من احاديث او را مي نويسم و ايرادي در او نمي بينم.» علي بن حسين بن حبّان مي گويد: «در كتاب پدرم به خط خودش ديدم از يحيي بن معين نقل كرده بود: ايرادي بر علي بن مجاهد نمي بينم.» محمدبن حميد ( تهذيب الكمال، ج 13، ص 393-392. )

رازي از جرير نقل مي كند كه گفته است: علي بن مجاهد نزد من ثقه است.

( همان. )

ابن حبان نيز نام او را در كتاب ثقات ذكر كرده است.

( كتاب الثقات، ج 8، ص 459، تهذيب الكمال، ج 13، ص 393. )

حال اگر دو نفر بي توجه به معيارهاي علم رجال، چنين فردي را تضعيف كنند چه بايد كرد؟ آيا بايد سخن آنان را پذيرفت، يا سخن افرادي؛ مانند: امام احمد حنبل و ابن معين و ترمذي و ابن حبان و... را ؟

آري! حديث ياد شده به لحاظ سند هيچ ايرادي ندارد؛ اما با مباني اعتقادي اهل سنّت درباره خلافت مخالف است. و اين موجب شده است حديث مذكور را همانند ده ها حديث صحيح ديگر آن را از احاديث ساختگي به شمار آورند.

ابوالقاسم طبراني در معجم كبير حديث ديگري نقل كرده كه عبارت آن چنين است: «فان وصيي و موضع سري و خير من أترك بعدي و ينجز عدتي و يقضي ديني علي بن ابي طالب»؛ سپس درشرح آن نوشته است:

( معجم كبير طبراني، ج 6، ص 221، دار احياء التراث العربي، بيروت، 1405 ه" . )

«قوله وصييّ يعني انه اوصاه في اهله لابالخلافة، و قوله خير من أترك بعدي يعني من اهل بيته ( صلي الله عليه وآله ) .» يعني مقصود وصايت، و خلافت در ( همان. )

ميان اهل بيت مي باشد.

در پاسخ طبراني مي توان گفت: پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) در اين حديث به گونه مطلق علي ( عليه السلام ) را وصي و جانشين خود دانسته است. حديث مطلق است و قيدي در آن وجود ندارد تا طبراني علي عليه السلام، را فقط وصي پيامبر براي اهل بيت بداند و او هيچ قرينه و شاهدي، بر ادعايش ندارد. و اطلاق حديث آن را نفي مي كند؛ زيرا به صراحت بيان مي كند كه علي ( عليه السلام ) مطلقاً وصيّ و جانشين پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) است، زيرا حذف متعلّق افاد عموم مي كند چنان كه در علم اصول ثابت شده است.

طبراني مي گويد: مقصود پيامبر از جمله «خير من اترك بعدي» (علي بهترين كسي است كه پس از خود باقي مي گذارم) اين است كه علي ميان اهل بيت آن حضرت بهترين كس است نه بين همه صحابه و مسلمانان! اين توجيه طبراني نيز هيچ قرينه و شاهدي ندارد، بلكه اطلاق حديث، توجيه طبراني را نفي مي كند؛ چون پيامبر پس از خود علي را به گونه مطلق بهترين فرد جامعه اسلامي حتّي بين اهل بيت ( عليهم السلام ) : دانسته است.

افزون بر اين نصوص فراواني در كتاب خدا و سنت پيامبر وجود دارد كه دلالت دارند بر اين پس از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) هيچ يك ازآحاد امت اسلامي فضيلت اهل بيت آن حضرت را ندارند. بر اين اساس وقتي علي ( عليه السلام ) ميان اهل بيت پيامبر بهترين فرد باشد، بين صحابه و ديگر مسلمانان به طريق اولي بهترين فرد به شمار مي آيد.

آقاي «حمدي عبدالمجيد السلفي» محقق معجم طبراني، ذيل نسخه فاتح نوشته است:

«من أين لك هذا يا اباالقاسم، و الحديث ليس بصحيح، و لو كان صحيحاً لم يقبل التأويل و هو بمعني الخلافة، لا كما قلت انت.»؛ اين تأويل را از كجا ( معجم كبير، ج 6، ص 221. )

آورده اي اي ابالقاسم؟ (لقب طبراني) اين حديث صحيح نيست، بر فرض حديث صحيح باشد تأويل تو از آن درست نيست، بلكه حديث به معناي خلافت است.»

اين سخنان اعتراف آشكار به دلالت صريح حديث مذكور خلافت امام علي ( عليه السلام ) پس از پيامبر اكرم است، و اما ادعاي صحيح نبودن اين حديث پذيرفتني نيست؛ زيرا شماري از سندهاي اين حديث صحيح است.

احاديث و مدارك ديگر نيز وجود دارد كه حديث وصيت را تأييد مي كند. از جمله اين كه حافظ هيثمي در مجمع الزوايد از رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) نقل كرده است:

«... و نحن اهل بيت قد اعطانا اللَّه سبع خصال لم تعط لاحد قبلنا ولا تعطي أحداً بعدنا. أنا خاتم النبيين، و اكرم النبيين علي اللَّه، و احبّ المخلوقين الي اللَّه عزوجل و أنا ابوك، و وصيّي خير الاوصياء، و احبّهم الي اللَّه، و هو بعلك، و شهيدنا خيرالشهداء... .»

( مجمع الزوايد، ج 9، ص 260، دارالفكر، 1414 ه" ، تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 130، دارالفكر، 1417 ه"، معجم كبير طبراني، ج 3، ص 57، ح 2675، معجم اوسط، طبراني، ج 6، ص 327، ح 6540. )

حضرت محمد ( صلي الله عليه وآله ) به فاطمه زهرا ( عليهماالسلام ) فرمودند: ما خانواده اي هستيم كه خدا هفت ويژگي به ما داده است و پيش از ما به احدي داده نشده و پس از ما نيز به احدي داده نخواهد شد. من خاتم پيامبران و گرامي ترين آنان و محبوب ترين بندگان، نزد خدا هستم. و من پدر تو هستم. و وصيّ من بهترين اوصياء و محبوب ترين آنان نزد خداوند است، و او شوهر تو است. و شهيد ما بهترين شهداست....»

هيثمي پس از نقل اين حديث مي نويسد: «طبراني حديث را در معجم كبير و اوسط نقل كرده است، و در سلسله سند آن «هيثم بن حبيب» وجود دارد و ابوحاتم احاديث او را ناپسند دانسته است.»

پس به باور هيثمي تمام رجال حديث جز «هيثم بن حبيب» معتمدند. اكنون به زندگي اين راوي نظري مي افكنيم تا حقيقت امر آشكار گردد.

هيثم بن حبيب صيرفي كوفي:

شماري از حافظان بزرگ حديث؛ از جمله شعبه، ابوحنيفه نعمان بن ثابت و ابوعوانه و... احاديث او را نقل كرده اند. ابوداود طيالسي از ابي عوانه نقل مي كند: «هنگامي كه خواستم به كوفه بروم از شعبه پرسيدم در آنجا ملازم و همراه چه كسي باشم؟ گفت: هيثم صيرفي.» ابوبكراثرم مي گويد: شنيدم احمدبن حنبل، هيثم بن حبيب را ستايش مي كرد و مي گفت: چقدر احاديثش خوب است!»

اسحاق بن منصور از يحيي بن معين نقل مي كند: هيثم بن حبيب صرّاف ثقه است.»

ابوزرعه گفته است: «در حديث موثق است.»

( تهذيب الكمال، ج 19، ص 337 و 338 و تقريب التهذيب، ج 2، ص 326. )

ابوحاتم و ابن حجر گفته اند: «راستگو است.» ابن حبان نيز در كتاب ( تهذيب الكمال، ج 19، ص 338-337، تقريب التهذيب، ج 2، ص 326، درالمعرفه، بيروت، 1395 ه" . )

ثقات از او نام برده است.

( كتاب الثقات، ج 7، ص 576. ، دارالفكر. )

حديث مذكور نيز حديثي صحيح است، اما چون به صراحت علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) را وصيّ و جانشين پيامبر معرفي، و براي اهل بيت پيامبر فضايل بي نظيري ثابت كرده است حافظ هيثمي با متهم كردن يكي از رجال سند آن، (هيثم بن حبيب) كوشيده است اين حديث را جعلي نشان دهد.

3. نصّ ولايت:

بر اساس اين حديث، رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) به علي ( عليه السلام ) فرمود: «انت وليّ كلّ مؤمن بعدي» تو پس از من سرپرست و صاحب اختيار هر مؤمني هستي.

احمدبن حنبل از عبدالرزاق صنعاني، از جعفربن سليمان، از يزيدبن رشك، از مطرف بن عبداللَّه، از عمران بن حصين نقل مي كند: «پيامبر، ( همه رجال حديث مورد وثوقند. مستدر حاكم، ج 3، ص 144، حاكم و ذهبي هر دو حديث را صحيح دانسته اند، مسند احمد، ج 5، ص 606، ح 19426، با سند صحيح، البدايه و النهايه، ج 7، ص 381، جامع الاحاديث، ج 4، ص 352، تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 199. )

گروهي را به جنگ فرستاد و علي بن ابي طالب را فرمانده آنان كرد. او در سفر، كاري انجام داد كه دو يا چهار نفر از صحابه از كار وي ناخشنود شدند. آنان با هم پيمان بستند تا كار علي را به پيامبر گزارش كنند. عمران گويد: هر گاه از سفر باز مي گشتيم، نخست نزد رسول خدا رفته سلام مي كرديم. در اين سفر وقتي بر او وارد شديم مردي از همراهان ما برخاست و گفت: يا رسول اللَّه در اين سفر علي چنين و چنان كرد. پيامبر از او روي گردانيد؛ سپس نفر دوم برخاست و گفت: يا رسول اللَّه علي چنين و چنان كرد. پيامبر از او روي گردانيد؛ سپس نفر سوم برخاست و او نيز گفت: يا رسول اللَّه علي چنين و چنان كرد. آن گاه نيز نفر چهارم برخاست و گفت يا رسول اللَّه علي چنين و چنان كرد. راوي مي گويد: آن گاه پيامبر خدا رو به نفر چهارم كرد و در حالي كه رنگ چهره اش دگرگون شده بود فرمود: دست از علي برداريد، دست از علي برداريد، دست از علي برداريد! علي از من است و من از او، و او بعد از من صاحب اختيار هر مؤمني است. «دعوا عليّاً، دعوا عليّاً، دعوا عليّاً، ان عليّاً مني و انا منه و هو وليّ كلّ مؤمن بعدي».

( المصنف، ابن ابي شيبه، ج 12، ص 80، ح 12160، الرياض النضره، ج 3، ص 116، تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 197، مصابيح السنة، بغوي، ج 4، ص 172، ح 47663، البداية و النهاية، ج 7، ص 381، حوادت سنه، 40 ه" ، جامع الاحاديث، سيوطي، ج 4، ص 352، ح 12101، كنزالعمال، ج 11، ص 608، ح 32940، نزل الابرار، ص 56. )

در حديث ديگر بيان شده است: «ما تريدون من عليّ؟! ما تريدون من علي؟! ما تريدون من علي؟! ان عليّاً مني و أنا منه، و هو وليّ كلّ مؤمن بعدي».

( سنن ترمذي، ج 5، ص 632، احياءالتراث العربي بيروت، خصائص اميرالمؤمنين، ص 30، دارمكتبة التربية، بيروت، سنن نسائي، ج 5، ص 132، ح 84743، مستدرك حاكم، ج 3، ص 119، ح 4579، حاكم حديث را صحيح دانسته و ذهبي سكوت كرده است؛ رياض النضرة، ج 3، ص 115، كنزالعمال، ج 11، ص 599، ح 32883، مسند ابي يعلي، موصلي، ج 1، ص 293، ح 355، با سند صحيح، دارالمأمون، دمشق، تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 179. )

از علي چه مي خواهيد؟ از علي چه مي خواهيد؟ از علي چه مي خواهيد؟ علي از من است و من از او، و او پس از من سرپرست و صاحب اختيار هر مؤمني است.

ابوداود طيالسي، از شعبه، ازأبي بلج، از عمروبن ميمون، از ابن عباس نقل مي كند رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) به علي ( عليه السلام ) فرمود: «انت وليّ كلّ مؤمن بعدي»؛ تو پس از من سرپرست هر مؤمني هستي.

( مسند ابي داود طيالسي، ص 360، ح 2752، البداية والنهاية، ابن كثير، ج 7، ص 381، حوادث سال 40 ه" . )

( در سنن ترمذي، ج 5، ص 632 و مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 437 و 438 و مستدرك حاكم، ج 3، ص 143 ملاحظه كنيد. )

ابي يعلي موصلي نيز حديث را با سند صحيح در مسند خود نقل كرده است.

( مسند ابي يعلي موصلي، ج 1، ص 293، ح 355. )

بنابراين حديث ولايت نيز در دلالت بر امامت و خلافت علي ( عليه السلام ) صريح است. پيامبر در اين حديث، آشكارا علي ( عليه السلام ) را پس از خود به عنوان وليّ مؤمنان معرفي كرده اند.

4. روايت وهب بن حمزه:

ابوالقاسم طبراني از احمدبن عمرو بزار، از محمدبن عثمان بن كرامه، از عبيداللَّه بن موسي، از يوسف بن مهيب، از دكين بن سعيد، از وهب بن حمزه، نقل مي كند: از مدينه تا مكه همراه علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) بودم، از او چيزهايي ديدم كه موجب ناخشنودي من شد. به آن حضرت گفتم اگر نزد رسول خدا بازگردم از تو به آن حضرت شكايت مي كنم. وقتي بازگشتم، نزد رسول خدا رفتم و گفتم: من از عليّ چنين و چنان ديدم. حضرت فرمود: «لاتقل هذا فهو أولي الناس بكم بعدي.»؛

( معجم كبير طبراني، ج 22، ص 135، داراحياء التراث العربي، مجمع الزوايد، ج 9، ص 138، دارالفكر، بيروت 1414 ه"، كنزالعمال، متقي هندي، ح 32961. )

اين سخنان را مگو، زيرا او پس از من، شايسته ترين مردم نسبت به شماست.

( براي توثيق رجال سند حديث به ضميمه شماره 8 مراجعه كنيد. )

ابن عساكر حديث فوق را با سند ديگر، چنين نقل كرده است: «لا تقولنّ هذا لعليّ، فانّ عليّاً وليّكم بعدي».

( سند حديث را در معجم كبير طبراني، ج 22، ص 135 ملاحظه كنيد. )

تااينجا برخي از روايات را كه از طريق اهل سنّت دلالت بر ولايت و امامت حضرت علي ( عليه السلام ) دارد بيان كرديم.

دسته دوم

بخش ديگر از روايات خلفاي پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) را دوازده تن معرفي فرموده است كه در پرتو وجود آنان اسلام و مسلمانان عزيز و سربلند خواهند بود. در روايات پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) دوازده نفر با عنوان: امير، خليفه و نقيب معرّفي فرموده است؛ براي نمونه: مسلم از جابربن سمره رسول خدا فرمود: لايزال الاسلام عزيزاً الي اثني عشر خليفه ثم قال كلمة لم افهمها فقلت لابي ما قال؟ قال كلهم من قريش.»؛ اسلام پا برجا خواهد بود تا وقتي كه 12 تن خليفه باشند.» راوي مي گويد: سپس حضرت جمله اي فرمود كه آن را نفهميدم درباره آن از پدرم پرسيدم، گفت: پيامبر فرمود: تمامي آن دوازده تن ازقريش اند.

فردي نزد عبداللَّه بن مسعود آمد و گفت: هل حدّثكم نبيكم كم يكون بعده من الخلفا؟ قال نعم. و ما سئلني احد قبلك و انك لمن احدث القوم سناً. قال: يكونون عدة نقباء موسي، اثني عشر نقيباً.»؛

( مسند احمد، ج 1، ص 398. )

آيا پيامبر شما تعداد خلفاي پس از خود را بيان فرموده است؟ گفتم آري! به او گفتم پيش از تو كسي اين را از من نپرسيده بود. با توجه به اين كه تو جوان ترين هستي، آن گاه پاسخ داد: تعداد خلفاي پيامبر به عدد نقباي حضرت موسي است 12 تن به شمار مي آيند.

( در كتاب هاي مختلف اهل سنّت نظير اين روايت وجود دارد؛ مراجعه كنيد به صحيح بخاري: جلد9، صفحه 720 و جلد8 صفحه 127. و سنن ترمذي، جلد3، صفحه 340. صحيح مسلم، جلد3، صفحه 452، و مسند احمد، جلد5، صفحه 92. )

از آقاي چابهاري مي پرسم اين 12 تن چه كساني اند؟ آيا در تاريخ اسلام غير از دوازده تن كه امامان اهل بيت مي باشند كس ديگري را يافته ايد؟!

دسته سوّم

بخشي ديگر از روايات اسامي آن به 12 تن را ذكر فرموده است. در رواياتي نيز امامان اهل بيت ( عليهم السلام ) : به صراحت، خليفه و جانشين پيامبر ذكر شده اند: جويني در فرائد السمطين جويني روايت مي كند: ... ثم تسعة من ولد ابني الحسين واحد بعد واحد.» و در برخي روايات از جابر بن عبداللَّه انصاري روايت شده است رسول خدا فرمود: «انا سيد النبيين و علي سيد الوصيين و ان اوصيائي بعدي اثناعشر اولهم عليّ و آخرهم القائم المهدي ( عليه السلام ) »؛ من آقاي انبيا هستم و علي آقاي اوصيا مي باشد و به درستي كه اوصياي بعد از من دوازده نفرند نخستين آنان علي و آخريشان قائم ما مهدي است. و نيز روايت شده است: «الائمة بعدي اثني عشر، تسعة منهم من ولد الحسين ( عليه السلام ) تاسعهم المهدي.» اين روايات در كتاب هاي شيعه فراوان است و در كتاب هاي اهل سنّت هر چند در صحاح نيامده است اما در كتاب روايي فرائد السمطين، ج 3، ص 399، و ينابيع المودة، قندوزي حنفي، ج 3، ص 291، باب 77 و ج 2، ص 316 وجود دارد. البته اگر روايتي در صحاح نباشد دليل بر ضعف و سستي آن نيست بلكه چه بسيار رواياتي كه در صحاح وجود ندارد اما اهل سنّت آن را پذيرفته اند. نظير: حديث عشرة مبشرة: اين سه دسته از روايات حجّت را بر هر مسلماني تمام مي كند.



چگونگي معرفي حضرت علي ( عليه السلام )

آقاي چابهاري در صفحه 47 مي نويسد:

چنانچه پيامبر اسلام حضرت علي را معرفي فرموده باشد بايد مي گفت: «يا ايّها الناس هذا وليّ أمري و القائم عليكم بعدي فاسمعوا له و اطيعوا»

پاسخ به اين سخن از روايات گذشته روشن مي شود تفصيل بيشتر آن، اين است كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) به صراحت ولايت حضرت علي ( عليه السلام ) را اعلام فرموده اند. آيا تعبيرات: «اولي الناس بكم بعدي»، «ان عليا وليكم بعدي»، «وصيي و وارثي» كه در پيش نقل كرديم و همچنين «ألست أولي بكم من أنفسكم من كنت مولاه فعلي مولاه» از آنچه آقاي چابهاري ( در بحث هاي آينده بيان مي شود. )

پيشنهاد كرده است بهتر و رساتر نيست؟ بر فرض كه حضرت علي ( عليه السلام ) آن گونه كه آقاي چابهاري انتظار دارد معرفي مي شد آيا مخالفان اشكال و شبهه نمي كردند؟ آيا در حديث وصايت، خلافت و ولايت ايجاد ترديد نكردند؟ آيا گفته نشد كه مقصود از اين روايات، وصايت علي بين اهل بيت «عليهم السلام» است نه بين تمام امت؟! نظير اين ترديد را نيز در جمله «هذا ولي امركم...» مطرح مي كردند كه مقصود از آن، ولايت بين اهل بيت است. افزون بر اين آيا درست است مساله اي كه عقل و نقل آن را ضروري مي دانند و از سويي تمام عقلاي عالم آن را باور دارند ترديد كنيم و بگوييم چرا پيامبر در معرفي حضرت علي ( عليه السلام ) از فلان جمله استفاده نكرده است؟! ما نمي توانيم براي پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) وظيفه تعيين كنيم. جناب آقاي چابهاري شما حق انتخاب جانشين را به ابوبكر مي دهيد امّا به پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) چنين حقي نمي دهيد؟! آيا اين كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) در مكاني دست حضرت علي را بالا برد و فرمود: «ألست اولي با المؤمنين من انفسهم و من كنت مولاه فعلي مولاه» آنگاه سران صحابه به او تبريك گفتند، اين معرفي نيست؟ و بايد بفرمايد: «هذا ولي أمري» تا معرفي آن حضرت به شمار آيد؟!

بنابراين پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) از آنچه شما مي گوييد، رساتر فرموده است و در روايات خودتان نيز وجود دارد و راويان اين روايت ها را ثقه مي دانيد امّا چون اين نوع روايات مؤيّد مذهب شيعه مي باشد آن ها را ضعيف مي شماريد؟!!

دراينجا به برخي از رواياتي كه به صراحت از ولايت، امامت و وصايت آن حضرت بيان شده است مي پردازيم:

- احمد بن حنبل از براء بن عازب روايت مي كند: كنّا مع رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) في سفر فنزلنا بغدير خم فنودي فينا الصلاة جامعة و كسح لرسول اللَّه تحت شجرتين فصلي الظهر و أخذ بيد علي رضي اللَّه عنه فقال: الستم تعلمون أنّي أولي بالمؤمنين من أنفسهم؟ قالوا: بلي. قال: الستم تعلمون أنّي أولي بكل مؤمن من نفسه؟ قالوا: بلي. فأخذ بيد علي فقال: من كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه. قال: فلقيه عمر بعد ذلك فقال له: هنيئاً يا بن ابي طالب أصبحت و أمسيت مولي كل مؤمن و مؤمنة.

( مسند، أحمد بن حنبل، ج 4، ص 281، ح براء بن عازب. )

- عبدالله بن حكيم جهني روايت كرده است كه پيامبر اسلام فرمود: خداي متعالي در شب معراج سه چيز درباره علي ( عليه السلام ) به من وحي فرمود:انه سيد المؤمنين، و امام المتقين، وقائد الغرّالمحجّلين

( حليةالأولياء ج 1، ص 67.

)


- ابو نعيم روايت مي كند از انس بن مالك كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) فرمود: يا انس اوّل من يدخل عليك من هذا الباب امام المتقين و سيّدالمرسلين، و يعسوب الدين، و خاتم الوصيين، و قائد الغر المحجلّين.. قال أنس: فجاء علي فقام اليه رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) مستبشراً و قال له أنت تؤدّي عنّي و تسمعهم صوتي، و تبيّن لهم ما اختلفوا فيه من بعدي.

( همان. )

پيامبر اسلام ( صلي الله عليه وآله ) در احاديث فراواني مولا و ولي پس از خويش را معرّفي فرموده است:

- احمدبن حنبل از عمران بن حصين روايت كرده است كه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) فرمود: انّ عليّاً منّي و أنا منه و هو وليّ كلّ مؤمن بعدي

( مسند احمد، ج 4، ص 438. اين روايت را ترمذي در جلد 5، ص 632 حديث 3712 بيان كرده است و حاكم نيشابوري در المستدرك جلد 3، ص 134 از ابن عباس نقل مي كند كه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) فرمود: أنت وليّ كلّ مؤمن بعدي و مؤمنة. سپس مي گويد: هذا حديث صحيح الاسناد و لم يخرجاه». )

- قاضي ابوالفرج المعافابن زكرياالبغدادي از عطاء روايت مي كند كه همراه سي تن از سران طائف وارد بر عبدالله عباس شديم در حالي كه مريض بود، از من پرسيد كه اين گروه چه كساني هستند؟ گفتم از بزرگان شهر طائف اند،از جمله عبدالله بن سلمه، عمارةبن ابي أحلج و ثابت بن مالك و افراد ديگري كه نام آنان را بيان كرد.

از ابن عباس پرسيدم كه اي پسر عموي رسول خدا، تو رسول خدا را ملاقات كرده و از ايشان حديث شنيدي، پس ما را آگاه كن از اختلاف امت كه گروهي علي را مقدم داشته و گروهي سه خليفه ديگر را، عطا مي گويد: ابن عباس آهي كشيد و گفت: سمعت رسول الله يقول: عليّ مع الحق و الحق معه، و هو الامام والخليفة من بعدي فمن تمسّك به فاز و نجا و من تخلّف عنه ضلّ و غوي، يلي تكفيني وغسلي و يقضي ديني و ابو سبطي الحسن والحسين و من صلب الحسين تخرج الأئمةالتسعة، و منها مهدي هذه الأمة. آنگاه عبدالله بن سلمه گفت چرا پيش از اين ما را آگاه و راهنمايي نكردي، ابن عباس گفت: والله ادّيت ما سمعت و نصحت لكم و لكن لاتحبون النّاصحين، به خدا سوگند من آن چه شنيده بودم رساندم و نصيحت كردم اما شما خير خواهان را دوست نداريد.سپس ابن عباس ما را به تقوا و عمل صالح توصيه نمود و گفت: تمسّكو بالعروة الوثقي من عترة نبيّكم فانّي سمعته يقول: من تمسّك بعترتي من بعدي كان من الفائزين. هركس پس از من به عترتم چنگ زند رستگار خواهد شد، آنگاه ابن عباس گريست، پرسيدند كه چرا گريه مي كنيد در حالي كه شما در نزد رسول خدا از جايگاه بلندي بر خوردار مي باشيد، ابن عباس گفت به خاطر جدايي از دوستان و ترس از هنگام وارد شدن در قبر. سپس به من گفت: اي عطاء دست مرا بگير تا به صحن حيات بروم، او را بلند نمودم در صحن منزل دست ها را بلند نمود: اللهم انّي أتقرّب اليك بمحمد و آل محمد، اللهم انّي أتقرّب اليك بولاية الشيخ علي بن ابي طالب. اين دعا را تكرار نمود تا روي زمين افتاد و پس از مدتي از دنيا رفت. علاقمندان مي توانند به كتاب «المراجعات» مراجعه فرمايند.



مناقب حضرت علي و حديث غدير و ثقلين

آقاي چابهاري در صفحه 46 مي نويسد: «حديث غدير و ثقلين را اهل سنت قبول دارند و از آن تنها مناقب حضرت علي استفاده مي شود، حديث غدير به قرينه سياق «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» تاكيد بر محبت آن حضرت است و همچنين كلمه مولا محتمل المعاني است و حضرت علي و خاندانش از ائمه اطهار در هيچ جايي به آن، بر خلافت و امامت استناد نكردند.»

در اين سخن، دو ادعا وجود دارد: 1- اين دو حديث جز مناقب چيز ديگر را ثابت نمي كند 2- اهل بيت به اين حديث استناد نكردند. مناسب بود جناب چابهاري كه اهل مطالعه مي باشد كتاب گران سنگ «الغدير» علامه اميني را مطالعه مي كردند تا چنين ابهاماتي كه براي ايشان پيش نمي آمد. بي ترديد براي داوري در مفهوم روايت بايد تمام آن را از صدر و ذيل و همچنين صدور زماني و مكاني آن ملاحظه شود. تعريف «مولا» به محبت و دوستي با موقعيت روايت و صدر و ذيل آن، سازگاري ندارد؛ زيرا محبت و دوست داشتن يك فرد مؤمن چيز جديدي نبود تا پيامبر مردم را در هواي سوزان حجاز نگه دارد و بفرمايد: مردم! علي ( عليه السلام ) را دوست داشته باشيد. اگر تنها ملاك، محبت و دوستي بود چگونه از اين روايت يك ارزش و فضيلت براي حضرت علي ( عليه السلام ) استفاده مي شود در صورتي كه فضيلت محبت براي تمامي مؤمنين است؛ چنان كه در قرآن مي فرمايد: المؤمنون بعضهم اولياء بعض ؛ مؤمنان يكديگر را دوست دارند و از سويي در آيه «مودت» وجوب آن بيان شده است. بر اين اساس وظيفه مسلمانان را نسبت به يكديگر خصوصاً محبت اهل بيت بيان فرموده است و جاي ابهام و شكي وجود ندارد. هر چند از وجوب محبت در اين آيه مي توان ولايت اميرمؤمنان و اهل بيت را فهميد؛ زيرا محبت، بي پذيرش ولايت و اطاعت از آنان ارزش ندارد ولكن پيامبر خدا ( صلي الله عليه وآله ) در خطبه غديريه افزون بر محبت و دوستي حضرت علي مسأله جديدي را براي مسلمانان بيان فرمود و آن برنامه ريزي براي جانشيني علي ( عليه السلام ) پس از رحلت خودشان بود كه اين حقيقت به ويژه با مقايسه كردن حضرت علي با خودشان در جمله «ألست اولي بالمؤمنين من انفسهم» و همچنين جمله «من كنت مولاه فهذا علي مولاه» اين حقيقت به خوبي آشكار مي شود. ريشه كلمه «مولي» و «اولي» كه از آيه كريمه گرفته شده است يكي به شمار مي آيد و اين بهترين قرينه است كه مولي نه به معناي دوست بلكه به معناي سزاواري و سرپرستي است در اين صورت مي توان از اين احاديث يك منقبت و فضيلتي فهميد؛ زيرا فضيلت در جايي اطلاق مي شود كه ديگران آن را ندارند. تعجب است كه شما منقبت را قبول كرده ايد اما در تعريف و چگونگي منقبت روايت را به صورت مبهم بيان مي كنيد. بي شك وقتي اين حديث براي حضرت علي ( عليه السلام ) منقبت به شمار مي آيد كه مولا به معناي سرپرست باشد نه محبت! آنچه بيش از هر چيز مورد نياز جامعه بوده بيان رهبري و ولايت پس از پيامبر است به ويژه آن كه حضرت رسول در آخرين سفر حج، (حجةالوداع) به اين مسأله تصريح فرمودند؛ براي صحابه هم اين پرسش مطرح بود كه پيامبر اسلام براي پس از خودشان از سوي خداوند چه طرح و برنامه اي را پي ريزي كرده اند؟ تعجب است عقلاي اهل سنت چگونه از كنار چنين مسأله بسيار مهم به سادگي مي گذرند؟! تعجب ديگر، از آقاي چابهاري است كه به محتواي روايت وقرائن آن كه مفهوم مولا را به خوبي بيان مي كند توجه نكرده است برخي از قرائن عبارتند از:

1- پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) در ابتداري حديث آيه: «ألست اولي بالمؤمنين من انفسهم» در اين آيه خداوند بزرگ پيامبر خود را از مؤمنان نسبت به خودشان سزاوارتر مي داند آنگاه كلمه مولي را پس از اين جمله بيان فرموده است.

2- تبريك و شادباش گفتن صحابه به ويژه خليفه اول و دوم به حضرت علي ( عليه السلام ) .

3- قرينه زمان و مكان و جمع كردن تمام حجاج در هواي گرم و مكان دورافتاده غدير

4- نزول آيه اليوم اكملت لكم دينكم كه پس از معرفي حضرت علي ( عليه السلام ) نازل شد و دين الهي را دين كامل معرفي فرمود؛ بنابراين صحابه از كلمه «مولي» معناي سرپرست را فهميده اند؛ پس فهم كساني كه پس از چهارده قرن مولا را به معناي محبت مي دانند چگونه پذيرفتني است؟! البته كلمه مولي مفاهيم متعددي دارد؛ نظير: سزاوار، سرپرست، دوست، مقتدا و آزادكننده؛ از اين رو پيامبر اسلام بهترين كلمه را برگزيده است تا افزون بر بيان سرپرستي و امامت امت، هدف از امامت يعني آزاد كردن بندگان از قيد و بند هوا و هوس، بدعت، تحريفات و... را براي امت اسلامي بيان كند.

ملاي رومي ذيل حديث من كنت مولي... در تعريف مولي مي گويد:

كيست مولي آن كه آزادت كند

بند رقيت ز پايت بركند

اي گروه مؤمنان شادي كنيد

همچو سرو سوسن آزادي كنيد

شادي كردن و آزاد بودن در پرتو ولي و انسان كاملي مانند حضرت علي ( عليه السلام ) ممكن است. چنان كه توحيد واقعي و اقامه ساير واجبات در سايه ولايت كامله امكان پذير مي باشد.

5- يكي از بهترين شواهد بر اين كه مولا به معناي ولي و سرپرست است روايات فراواني به شمار مي آيد كه پيامبر اسلام در آنها فرموده اند «علي ولي كل مؤمن من بعدي» كه در بخش پيش به آن پرداخته شد.

امّا دعاي «اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه» كه در پايان خطبه غديريّه است هيچ منافاتي با (مولي) به معناي سرپرست ندارد، تا قرينه بر تغيير مفهوم (مولي) باشد؛ زيرا (مولي) به معناي سرپرست و امامت توأم با محبّت و آزادي است. از اين رو پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) مي فرمايد: هر كس با او (علي) دشمني كند خداوند نيز با او دشمن است و هر كس دوست و پيرو او باشد خداوند نيز با او دوست خواهد بود، از آنجا كه لازمه سرپرستي حضرت علي ( عليه السلام ) دوستي و پيروي از اوست بدين جهت پيامبر اكرم با دعا به امتش مي آموزد با چنين فردي كه از جانب خداوند مولي و سرپرست شما است دشمني نكنيد بلكه او را دوست بداريد و از او پيروي كنيد، پس معيار دوستي و دشمني باخدا دوستي و دشمني با علي ( عليه السلام ) است.

از آقاي چابهاري مي پرسيم، شما كه (مولي) را به معناي محبّت مي دانيد آن هم به قرينه دعا، چرا پيامبر اسلام بر محبّت حضرت علي اصرار و تأكيد داشته اند؟ فلسفه آن چيست؟ آيا غير از اين است كه به قول شاعر: «ان المحب لمن يحبّ مطيع»؛ همانا دوست دارنده فرمان بردار كسي است كه او را دوست دارد؛ پس دوستي حضرت علي ( عليه السلام ) براي اطاعت از او است. و حق اطاعت از آن كسي است كه از جانب خداوند ولي و سرپرست جامعه باشد؛ پس در صورتي كه وليّ به معناي محبّت نيز باشد چاره اي جز پذيرفتن ولايت و مقتدا بودن حضرت علي ( عليه السلام ) نداريم و اين است فلسفه محبت.

آري! محبّت فقط امر تشريفاتي اي نيست و از انسان حكيم و به طريق اولي از خداوند روا نيست كه فقط از مردم بخواهد علي ( عليه السلام ) را دوست داشته باشند امّا با دستورات او مخالفت كنند؟! بنابراين لازمه وجوب محبت علي ( عليه السلام ) پيروي از اوست؛ بدين لحاظ هنگامي كه ابوهريره همراه معاويه وارد كوفه شد جواني نزد ابوهريره آمد و گفت: «يا أباهريرة أنشدك اللَّه أسمعت رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) يقول لعلي بن ابي طالب: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، قال: اللهم نعم. قال: فأشهد باللَّه لقد واليت عدوه و عاديت وليه، ثم قام عنه»؛ تو را به خدا سوگند آيا از رسول خدا شنيدي كه ( شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 68. )

درباره علي بن ابي طالب فرمود: اللهم وال من والاه... گفت: بار خدايا آري. آن جوان گفت: پس گواهي مي دهم به خدا كه تو دشمن او را دوست و دوست او را دشمن داشته اي. آن گاه آن جوان بلند شد و رفت.

امّا دلالت حديث ثقلين در مقتدا قرار دادن اهل بيت به ويژه حضرت علي ( عليه السلام ) بسيار واضح است. از آقاي چابهاري مي پرسيم، اگر شما چنين روايتي را درباره خلفا مي داشتيد چگونه تفسير مي كرديد؟ پيامبر خاتم فرمود: من دو گوهر گران بها را ميان شما مي گذارم؛ قرآن و اهل بيتم آنان را رها نكنيد تا گمراه نشويد. آيا پذيرفتني است كه بگوييم اين حديث فقط مي خواهد يك منقبت را بيان كند؟ كدام منقبت؟ مگر منقبت چيست؟ آيا ديگران آن را دارند يا خير؟ اگر ندارند چرا از آنان پيروي كنيم؟!

آيا پيامبر خاتم كه براي جانشين پس از خودشان برنامه اي نداشته است؟ آيا كسي اين را مي پذيرد؟ چگونه ديگر ساير پيامبران الهي كه پس از هر يك، پيامبراني مي آمدند براي پس از خود برنامه داشتند امّا نوبت به پيامبر اسلام «كه خاتم همه پيامبران مي باشد» رسيد اين برنامه لازم نبود؟! حديث ثقلين بهترين برنامه پيامبر اسلام براي پس از خودشان در تمام ابعاد سياسي، اجتماعي، ديني و غيره است. پيامبر اسلام مرجعيت را براي امت خويش مشخص فرمود. حال چگونه مي توان گفت پيامبر فرمود حضرت علي را فقط دوست داشته باشيد؟ اگر معناي دو گوهر (ثقلين) بودن قرآن و اهل بيت و نيز همچنين جدا نشدن آن دو از يكديگر را تا ورود بر حوض نزد پيامبر بدانيم، حقيقت برنامه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) را خواهيم فهميد. آيا درست است بگوييم، قرآن را دوست داريم ولي به دستورات اهل بيت ( عليهم السلام ) : بي اعتنا باشيم؟ آيا حديث ثقلين جز مقتدا قرار دادن قرآن و اهل بيت در تمام جهات زندگي چيز ديگري دارد؟!

استدلال حضرت به حديث ثقلين و غدير

درباره اين كه آيا حضرت علي ( عليه السلام ) به حديث غدير استدلال كرده اند يا خير؟ در پاسخ مي توان گفت: آن حضرت در مواردي به حديث غدير استشهاد كرده اند با وجود اين اگر استناد هم نكرده باشند، آيا عدم استناد دليل آن است كه اين حديث صادر نشده است يا صادر شده ولي به جهاتي به آن استناد نشده است؟

بنابراين استناد نكردن آن حضرت به حديث مذكور دليل عدم صدور روايت از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) نيست و نيز دليل بر منصوص نبودن امامت نيست؛ زيرا استناد به روايت در صورتي مؤثر است كه شرايط پذيرش آن در ديگران وجود داشته باشد امّا وقتي يك گروه تصميم گرفته اند حضرت علي را به هر صورت از مقام امامت منع كنند. استشهاد به آن چه اثري دارد؟ اين سخن درباره آيات و احاديثي كه دلالت بر افضليت آن حضرت دارد نيز مطرح است. نظير: مباهله، آيا اين آيات حداقل از نظر اهل سنّت افضليّت حضرت علي ( عليه السلام ) را ثابت نمي كند؟! اگر افضليت را ثابت مي كند سؤال اين است: چرا حضرت علي ( عليه السلام ) در موارد حسّاس براي شايسته بودن از ديگران به مقام خلافت به اين آيات استناد نكردند؟ بنابراين برفرض بپذيريم آن حضرت استدلال به اين آيه نكرده اند، به لحاظ شرايط حساس آن زمان بوده است.

تعجب است! كه آقاي چابهاري استدلال نكردن حضرت علي ( عليه السلام ) به حديث غدير را دليل بر تأييد ابوبكر و عمر مي داند نكردند؟ راستي بين اين دو مسأله چه ارتباطي وجود دارد؟ آيا حضرت علي در گفتار و عمل با ابوبكر و عمر مخالفت نكردند؟ آقاي چابهاري حضرت عالي به حديث غدير كه هيچ گونه پذيرشي براي استدلال به آن وجود نداشته بهره مي گيريد امّا فراموش كرده ايد كه چگونه برخي صحابه از دستور پيغمبر براي آوردن دوات و قلم و نوشتن چيزي كه پس از آن هرگز گمراه نشوند مخالفت كردند وقتي پذيرش سخن پيامبر وجود نداشته چگونه سخن حضرت علي ( عليه السلام ) را مي پذيرند؟! آيا مخالفت آن حضرت در بيعت باابوبكر كه طبق روايات خودتان شش ماه طول كوشيد براي عدم تأييد كفايت نمي كند؟ آيا مخالفت حضرت زهرا كافي نيست؟ آيا همان جمله اي كه شما از نهج البلاغه كرده ايد (احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة) بر مخالفت امام علي ( عليه السلام ) با ابوبكر دلالت نمي كند؟ آيا كناره گيري حضرت از تمامي امور اجرايي و عدم حضور در مسئوليت هاي جنگ در دوران خلفا دليل بر عدم تأييد نيست و ده ها چراهاي ديگر؟

افزون بر اين از كجا مي دانيد حضرت امير ( عليه السلام ) به حديث غدير بر امامت خود؛ استدلال نكرده است در موارد فراواني به اين حديث استدلال فرموده است و شايد موارد فراوان ديگر وجود داشته است كه راويان متعصّب آنها را نقل نكرده اند. با وجود اين برخي اهل سنّت استشهاد ( حاكم نيشابوري روايت مي كند پيامبر فرمود: «يا ايّها الناس انّي تارك فيكم امرين لم تضلّوا ان اتبعتموهما و هما كتاب اللَّه و اهل بيتي عترتي ثم قال أتعلمون انّي اولي بالمؤمنين من انفسهم ثلاث مرات قالوا نعم فقال رسول اللَّه من كنت مولا فعلي مولاه» (مستدرك علي الصحيحين، ج 3، ص 110).

اي مردم! من دو چيز ميان شما مي گذارم اگر از آن دو پيروي كنيد هيچ گاه گمراه نمي شويد آن دو كتاب خدا و اهل بيت من عترتم مي باشند. سپس سه مرتبه فرمود: آيا مي دانيد كه من از خود مؤمنان سزاوارترم در پاسخ گفتند: آري، آنگاه رسول خدا فرمود: هر كس من مولاي او هستم علي مولاي اوست. )


حضرت علي ( عليه السلام ) را به حديث غدير ذكر كرده اند:

1. احمدبن حنبل از زاذان بن عمر نقل مي كند: «سمعت علياً في الرحبة و هو ينشد الناس من شهد رسول اللَّه يوم غدير خم و هو يقول ما قال فقال ثلاثة عشر رجلاً فشهدوا انهم سمعوا رسول اللَّه و هو يقول من كنت مولاه فعلي مولاه.»؛ شنيدم علي ( عليه السلام ) در كوفه از مردم گواهي مي خواست ( مسند، ج 1، ص 84. )

كه هركس حديث غدير را از پيامبر شنيده است سخن بگويد سيزده مرد گواهي دادند از رسول خدا شنيدند فرمود: من كنت مولاه...

2. احمدبن حنبل اين روايت را در چند جاي ديگر نقل كرده است؛ مانند آنچه در مسند ج 1، ص 118 وجود دارد: «فشهدوا انهم سمعوا رسول اللَّه يقول لعلي يوم غدير خم اليس اللَّه اولي بالمؤمنين قالوا بلي اللهم من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه.» در برخي روايات اين جمله را دارد: وانصر من نصره واخذل من خذله. آيا اين اعلان و گواه خواستن براي آن بوده كه حضرت علي ( عليه السلام ) بفرمايد مرا دوست داشته باشيد يا مقصود امر ديگر است؟ به يقين، مسأله چيزي بالاتر از محبت يعني امامت و مقتدا قرار دادن ايشان بوده است.

3. در جنگ جمل حضرت علي ( عليه السلام ) حديث غديرخم را براي طلحه خواند و او پذيرفت، حضرت فرمود: «فلِمَ تقاتلني قال لم أذكر قال فانصرف طلحة» پس چرا با من مي جنگي؟ گفت: اين حديث يادم نبود. راوي مي گويد: طلحه پشيمان و از جنگ منصرف شد.

( اين روايت درباره زبير نيز نقل شده است. )

4. ابن مغازلي در مناقب از عميرة بن سعد روايت كرده است: «شهدت علياً علي المنبر ناشداً اصحاب رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) عن من سمع رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) يوم غديرخم يقول ما قال فيشهد، فقام اثنا عشر رجلاً منهم ابوسعيد خدري، ابوهريره و انس بن مالك فشهدوا انّهم سمعوا رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) يقول: من كنت مولا فعلي مولاه.»

بنابراين حضرت علي ( عليه السلام ) از اصحاب مي پرسد كه شما خود شاهد بوديد پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) مرا مولا و سرپرست قرار داده است. پس چرا با من مخالفت مي كنيد؟! اگر مقصود محبت بود، آن حضرت به آيه مودّت قل لا أسئلكم عليه أجراً الا المودة في القربي استدلال ( سوره شوري، آيه 23. )

مي فرمود كه آشكارا بر دوستي و محبّت اهل بيت دلالت مي كند.

5. در حديث ديگر روايت شده است كه در مسافرت حضرت علي ( عليه السلام ) به يمن برخي اصحاب از او گلايه داشتند در بازگشت نزد پيامبر اسلام آمدند: فذكرت علياً فتنقصه فجعل رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) يتغير وجهه قال يا بربده ألست اولي بالمؤمنين من انفسهم قلت بلي يا رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) قال من كنت مولاه فعلي مولاه.»

( مستدرك حاكم، ج 3، ص 110، مسند احمد، ج 5، ص 347. )

6. احمد حنبل در حديث ديگر، نقل كرده است:

«وأخذ بيد علي، فقال: ألستم تعلمون أنّي أولي بالمؤمنين من انفسهم؟ قالوا: بلي، قال ألستم تعلمون أني أولي بكل مؤمن من نفسه؟ قالوا: بلي فأخذ بيد علي فقال: من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه...»

( مسند، ج 4، ص 281. )

7. در سنن ترمذي روايت شده است: «معاويه در برخي سفرهاي حج با سعد روبه رو شد كه در آن جلسه سخني از علي ( عليه السلام ) مطرح شد، فغضب سعد و قال تقول هذا الرجل سمعت رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) يقول من كنت مولاه فعلي مولاه»

( سنن ابن ماجه، ج 1، ص 45. )

تمسك اهل بيت به حديث غدير و ثقلين

- حضرت زهرا سلام الله عليها در يك سخنراني فرمود: «أنسيتم قول رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) يوم غدير خم من كنت مولاه فعلي مولاه؟ وقوله ( عليهم السلام ) : أنت مني بمنزلة هارون من موسي..» آيا فراموش كرديد سخن ( أسني المطالب في مناقب علي بن ابيطالب عليه السلام. به نقل از الغدير جلد 1، ص 196. )

رسول خدا را در روز غدير خم كه فرمود: هركس من مولاي او هستم علي مولاي اوست و سخن ديگر آن حضرت كه فرمود: تو علي نسبت تو يا علي به من به منزله هارون به موسي است جز آنكه پيغمبري بعد از من نيست

- تمسّك امام حسن ( عليه السلام ) به حديث غدير:

امام حسن ( عليه السلام ) پس از شهادت پدر و بيعت مردم با ايشان فرمود: «نحن حزب اللَّه الغالبون و عترة رسوله الاقربون و أهل بيته الطيبون الطاهرون واحد الثقلين الذين خلفهما رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) في امته... فأطيعونا فان طاعتنا مفروضة اذ كانت بطاعة اللَّه عزوجل و رسوله مقرونة قال اللَّه عزوجل: يا ايها الذين امنوا أطيعوا اللَّه و أطيعوا الرسول و اولي الامر منكم »؛ ما (اهل بيت) حزب خداييم كه هميشه پيروز است و ( امالي مفيد، ص 349. )

جزو عترت و از نزديك ترين افراد به رسول خدا هستيم و اهل بيت پاك و معصوم و يكي از دو گوهري مي باشيم كه رسول خدا پس از خود ميان امت باقي گذاشت...؛ پس ما را مقتداي خود بدانيد و از ما پيروي كنيد؛ زيرا پيروي از ما واجب و اطاعت از ما با اطاعت از خدا و رسولش مقرون است چنان كه قرآن كريم مي فرمايد: اي مومنان، خدا و رسول و صاحبان امر از خودتان را پيروي كنيد.

در روايت ديگر مي فرمايد:

«انّا أهل البيت اكرمنا الّله بالاسلام، واختارنا و اصطفانا و أذهب عنّا الرجس و طهّرنا تطهيراً».

و قال عليه السلام:

«و سمعوه (يعني رسول الله ( عليه السلام ) ) يقول لأبي: أنت مني بمنزلة هارون من موسي الّا انّه لا نبي بعدي...

وقد رأوه و سمعوه حين أخذ بيدأبي بغدير خم و قال لهم: من كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم و ال من والاه، و عاد من عاداه، ثم أمرهم أن يبلغ الشاهد الغائب»

( الغدير: ج 197/1، 198. - تمسّك امام حسين ( عليه السلام ) به حديث غدير در صحراي منا در جمع 200 تن از صحابه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) و گروه فراواني از تابعين: «أنشدكم الّله أتعلمون أن رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) نصبه (يعني علياً ( عليه السلام ) ) يوم غدير خم فنادي له بالولاية، و قال: ليبلغ الشاهد الغائب؟ قالوا: اللهم نعم»

الغدير ج 198/1، 199. )


- استدلال امام صادق ( عليه السلام ) به حديث غدير:

آن حضرت درباره اميرمؤمنان ( عليه السلام ) و نصّ بر امامت ايشان مي فرمايد: «الناطق بالقرآن، العالم بالأحكام، أخو نبي الله ( صلي الله عليه وآله ) و خليفته علي أمته، و وصيّه عليهم، و وليّه الذي كان منه بمنزلة هارون من موسي، المفروض الطاعة بقول الله عز و جل:

«ياأيهاالذين آمنوا أطيعوا الرسول و أولي الأمرمنكم»

الموصوف بقوله عز و جل:

«انما وليكم الله و رسوله والذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون»

المدعو له بالولاية، المثبت له الامامة يوم غدير خم بقول الرسول ( صلي الله عليه وآله ) عن الله عز و جل:

«ألست أولي بكم منكم بأنفسكم؟ قالوا: بلي، قال: فمن كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، وانصر من نصره وأخذل من خذله، وأعن من أعانه»

( الشيخ عبدالله البحراني: العوالم ج 3/15 ص 270، 271. )



استناد به آيات در تأييد خلفا

آقاي چابهاري در صفحه 39 براي اثبات حقانيّت خلفا به آياتي استناد كرده است؛ مانند: وعد اللَّه الذين امنوا منكم و عملوا الصالحات و...

هر آيه با الفاظش حقيقت خاصّي را بيان مي كند امّا تطبيق آن بر افراد يا گروهي خاص به دليل ديگر نياز دارد و به عبارت ديگر، عموم و شمول يك آيه يا روايت مصداق و افراد را مشخص نمي كند بلكه مصداق را با دليل ديگر ثابت مي كنيم؛ براي مثال: اگر كسي به شما بگويد فرهنگيان چابهار را احترام كنيد. در اين صورت احترام فرهنگيان لازم است امّا اين كه فرهنگي كيست؟ آيا فلان شخص فرهنگي است يا خير؟ بايد آن را از راه ديگر ثابت كنيد. اين آيه و امثال آن مي گويد: خداوند وعده مي دهد به مومنان و كساني كه عمل صالح انجام مي دهند بزودي جامعه صالحي را تشكيل خواهند داد كه از كفر، نفاق، فسق و گناه پاك است. و در عقائد و اعمال آنان جز دين حق حاكم نخواهد بود و افراد اين جامعه زندگي اي با امنيت و دور از ظلم و بي عدالتي دارند. آيا جامعه اي كه در اين آيه ويژگي هايي آمده است پس از رحلت رسول خدا تا الان وجود داشته است؟! آيا در دوران خلفا، ظلم نبود؟ آيا عقائد صحيح، بر رفتار و باورها حاكم بود؟ پس بي عدالتي هايي كه در دوران عثمان و پيش از او در تاريخ ثبت است چه مقطع از تاريخ را بيان مي كند؟! آيا امت مسلمانان در امنيت بودند يا در فضاي تهديدآميز و خشونت بار؟! آيا در دوران حضرت علي ( عليه السلام ) كه به نظر شما چهارمين خليفه است افرادي مانند معاويه، ام المومنين، طلحه و زبير و خوارج اجازه دادند امنيت كامل بر جامعه مسلمانان حاكم شود. بنابراين چون محتواي اين آيه درباره جامعه ايماني پس از رحلت رسول خدا تحقق نيافته است با اين گونه آيات نمي توانيد حقانيت كسي را ثابت كنيد. شيعه و بلكه اهل سنت بر اساس روايات قطعي، تحقق اين ويژگي ها را در زمان حضرت مهدي مي دانند. تعجب از فخر رازي است كه مي گويد: از اين آيه صحت خلافت خلفاي اربعه استفاده مي شود؛ زيرا مقصود از استخلاف، طريقه امامت است. آنگاه مي نويسد: «اين آيه، دوران ابوبكر، عمر و عثمان را شامل مي شود نه حضرت علي را؛ زيرا در ايام آن سه، فتوحات بزرگي نصيب مسلمانان شد و امنيت ميان مسلمانان پديد آمد. اما در دوران حضرت علي جهاد با كفار نبود بلكه جهاد با اهل نماز بود؛ پس صحت خلافت ثابت است.» آيا اين تفسير صحيح است؟ آيا تفسيري كه بر اساس ( تفسير كبير، ج 24 - 23، ص 25. )

گمان و حدس است تفسير به راي نيست؟ از يك سو گفته شود آيه مذكور دوران هر چهار خليفه را دربر مي گيرد سپس گفته شود دوران حضرت علي ( عليه السلام ) چون فتوحاتي وجود نداشته، خارج از آيه است؟! در كجاي آيه فتوحات آمده است؟!

آقاي چابهاري در آيه قل للمخلّفين من الاعراب ستدعون الي قوم اولي بأس... مي نويسد: لابد مراد از آن، جنگ با مرتدهاي عرب در ( سوره فتح، آيه 16. )

خلافت صديق و جنگ با كفار و فارس و روم در خلافت فاروق است و الا جمله تقاتلونهم اويسلمون بي محتوا خواهد ماند. امّا از آقاي چابهاري مي پرسيم آيا اين گونه تفسير آيات قرآن، تفسير به رأي نيست؟ شما مي گوييد: «لابد مراد از آن، جنگ...» آن گاه آيات رابر افراد مورد نظر منطبق كرده ايد. در صورتي مي توانيد آيات را بر افراد يا گروه خاصي منطبق كنيد كه روايت و شأن نزول صحيح وجود داشته باشد. آيا اين گونه استدلال مي تواند حقانيت افرادي راثابت كند؟!

آقاي چابهاري در صفحه 59 تا 72 نيز به آيات و سپس رواياتي استناد كرده است كه هيچ دلالتي بر مدعاي وي ندارد، او تصريح مي كند كه اين آيات عموم دارد. البته ما عموم اين آيات را انكار نمي كنيم اما هر عمومي دايره مفهومي خود را در بر مي گيرد ولي تعيين مصداق نمي كند اگر در قرآن فرموده است: «كنتم خير أمة» شما بهترين مردم هستيد مفهوم اين جمله، آشكار است امّا چه افرادي را شامل مي شود. آيا تمام افرادي كه مي گويند مسلمانيم را در بر مي گيرد؟ خير، همه را دربرنمي گيرد. زيرا بسياري از مسلمانان و برخي صحابه كارهايي انجام داده اند كه غير مسلمانان انجام نداده اند؛ نظير: تجاوزها و جنگ هاي داخلي در جمل، صفين، حادثه عاشورا و... پس آحاد افراد امت را شامل نمي شود؛ بنابراين به اين آيات نمي توان بر عدالت افراد خاص استدلال كرد؛ چنان كه اگر به كسي گفتيد، دانشمندان را احترام كنيد. اين جمله مصداق تعيين نمي كند بلكه مصداق را از خارج و دلايل ديگر بايد ثابت كنيد. رفتار و عملكرد افراد، خود بهترين مشخصه و معرف است؛ لذا امام غزالي در المستصفي مي گويد: نمي توان براي عدالت صحابه به اين آيات استدلال نمود.

( المستصفي، ج 1، ص 135. )



خلفاي ثلاثه در نهج البلاغه

آقاي چابهاري در صفحه 44 مي نويسد: «ده ها فراز نهج البلاغه برحقانيت خلافت خلفاي ثلاثه دلالت مي كند از جمله خطبه هاي شماره 134، 146، 73 و 459و...»

در آغاز بحث اشاره كرديم كه نويسنده نامه، اخلاق مناظره رارعايت نكرده و با كلي گويي به شبهه پراكني پرداخته است. مناسب بود متن يك خطبه را ذكر مي كرد تا خواننده با مطالعه آن خطبه به حقانيت افراد مورد نظر نويسنده پي ببرد. اين جانب خطبه هايي كه آقاي چابهاري آدرس داده است ذكر مي كنم تا واضح شود كدام فراز نهج البلاغه بر ادعاي وي دلالت مي كند:

1. خطبه 134و 146: اين خطبه در مشورت عمر با امام علي و شركت در جنگ روميان است. امام در پاسخ خليفه فرمود: خدا عزت مسلمانان و پوشانيدن عيب ها را تعهد كرده است. خدايي كه مسلمانان را پيروز كرد (با اين كه كم بودند و باور نداشتند كسي از آنان حمايت كند.) زنده است. آنگاه كه خودت به جنگ دشمن بروي و شكست بخوري، پناهگاهي براي مسلمانان جنگنجو نخواهد بود؛ پس مردي جنگجو براي نبرد با دشمنان اعزام گردان!...»

كدام فراز اين خطبه بر حقانيت خليفه دلالت دارد؟ آيا اصل مشورت و راهنمايي كردن بر حقّانيّت دلالت دارد؟ حضرت علي كسي است كه اگر دشمنان اسلام نيز با او مشورت كنند به آنان خيانت نمي كند، تا چه رسد براي خليفه اي كه آن حضرت براي حفظ اسلام در مسائلي با او همراهي كرد. حضرت علي مي فرمايد: «من غش المسلمين في مشورة فقد برئت منه.» كسي كه در مشورت با مسلمانان حيله نمايد من از او بيزارم. آري! اگر ( وسائل الشيعة، ج 12، ص 208. )

فرمانده جنگ كشته مي شد يا شكست مي خورد مسلمانان روحيه اشان را مي باختند و دشمن با يك حمله بنياد اسلام را نابود مي كرد؟

آنگاه به سوي هيچ فردي نبود. مقصود آقاي چابهاري اين است كه اگر نظر حضرت علي آن بود كه خلافت حق اوست، بايد هنگام مشورت خليفه؛ او را به شركت در جنگ تشويق مي كرد تا كشته شود و خود ايشان خلافت را به دست بگيرد. بايد آقاي چابهاري درباره حضرت علي مطالعه بيشتري داشته باشند تا آن حضرت را بهتر بشناسند. حضرت علي كسي است كه برابر پيشنهاد ابن عباس درباره مسامحه آن حضرت با برخي افراد براي محكم شدن پايه هاي حكومت فرمود: «أتامرونّي ان اطلب النصر بالجور.» حضرت علي كسي نيست كه به كسي حتي مخالفان خود يك ( الامالي، مجلسي، ج 22، ص 176. )

ذره اي خيانت كند. همچنين در خطبه 146 نيز كه درباره مشورت جنگ با ايران است. در هر دو خطبه حضرت، با راهنمايي خود براي حفظ اسلام و مسلمانان خليفه را ياري مي كند. از اين رو معروف است خليفه دوم بارها گفته است: «لولا علي لهلك عمر.»

اشتباه نويسنده محترم آن است كه راهنمايي افراد را در مسير هدايت آنان به معناي تأييد گرفته است در صورتي كه مشورت ها و راهنماي حضرت علي نه براي تأييد شخص خليفه بلكه براي دفاع از اسلام و جايگاه امامت و خلافت در اسلام بوده است چنان كه آن حضرت در نهج البلاغه مي فرمايد: از عثمان به اندازه اي دفاع كردم كه مي ترسم گنهگار باشم (خشيت أن اكون آثماً) سوال اين است: چرا حضرت علي از عثمان دفاع كرد؟ آيا هوادار شخص عثمان بود؟ خير، آن حضرت فرمود: مي ترسم خليفه، كشته شود و اين ننگ است كه در جامعه اسلامي مسلمانان خليفه شان را در مسند خلافت بكشند، آن حضرت كشتن خليفه را بي احترامي به مسند خلافت مي دانست از اين رو به عثمان فرمود: خواسته هاي مشروع اين مردم را انجام بده تا برگردند و بروند، اما او به اين سخنان خير خواهانه گوش نداد.

2. در خطبه 73 مي فرمايد: «لقد علمتم أني أحقّ الناس بها من غيري، و والله لأسلمن ما سلمت أمور المسلمين و لم يكن فيها جور الاعليّ خاصة...»

آن حضرت اين سخن را پس از آن كه در شورا تصميم گرفتند با عثمان بيعت كنند بيان فرمود: «خود مي دانيد كه من از ديگران به خلافت شايسته ترم به خدا قسم تا هنگامي كه اوضاع مسلمانان روبراه باشد و به غيرازمن به ديگري ستم نشودهمچنان ساكت خواهم بود.»

حضرت علي ( عليه السلام ) در آغاز اين خطبه مي فرمايد: اي صحابه پيامبر! مي دانيد من شايسته خلافتم و ديگران لياقت آن را ندارند؛ پس آن حضرت مسأله ظلم به خود را مطرح فرموده است. روشن است كه ظلم در جايي صدق مي كند كه حقي باشد و ناحقي.

از آقاي چابهاري مي پرسيم: كه كدام يك از فراز اين خطبه بر حقانيت و كدام يك بر ظلم و ظالم دلالت دارد؟

اين خطبه نه فقط بر حقانيت عثمان دلالت ندارد بلكه خلاف آن را اثبات مي كند. به عبارت ديگر حضرت علي در اين خطبه امامت منصوص كه حق ايشان بوده اثبات مي كند.

3. در خطبه 144 پس از معرفي خود به عنوان راسخ و نفوذ كننده در دانش مي فرمايد: «ان الأئمه من قريش غرسوا في هذاالبطن من هاشم لا تصلح علي سواهم، و لا تصلح الولاة من غيرهم»؛ امامان از قريش هستند و درخت وجودشان در سرزمين وجود اين تيره از بني هاشم روييده است و اين مقام (امامت) را ديگران لياقت ندارند.

اين خطبه به صراحت امامت را از غير بني هاشم نفي كرده است و مي فرمايد آنان اين مقام را صلاحيت ندارند. اين ها مهم ترين خطبه هايي است كه آقاي چابهاري بيان كرده بود.

در اينجا براي روشن شدن بيشتر بحث برخي ديگر از سخنان حضرت علي ( عليه السلام ) را كه جناب آقاي چابهاري از آن ياد نكرده اند ذكر مي كنيم تا حقيقت آشكار شود:

1. شكايت از قريش در پيشگاه خداوند و اين كه امامت اختصاص به ايشان داشته است

در خطبه 172، مي فرمايد: «اللهم اني استعديك في قريش و من أعانهم فانهم قطعوا رحمي و صغروا عظيم منزلتي و اجمعوا علي منازعتي امراً هولي...» بار خدايا من از قريش و كساني كه به ياري آنان برخاستند به تو شكايت مي كنم، آنان با من قطع رحم كردند و مقام والاي مرا كوچك شمردند و براي ستيزه عليه من متحد شدند تا حقي كه از آن من بود بربايند.

2. در خطبه 87، مردمي را كه با تكيه بر رأي و انديشه خود، موجب اختلاف شدند نكوهش كرده است زيرا آنان از روش پيامبر و وصيّ او پيروي نمي كنند.

«فيا عجبا و مالي لا أعجب من خطاء هذه الفرق علي اختلاف حججها في دينها لا يقتصون اُثر نبي و لا يقتدون بعمل وصي»

3. در خطبه 2 مي فرمايد:

...لا يقاس بهم أحد... هم أساس الدين و عماد اليقين اليهم يفي الغالي و بهم يلحق التالي، و لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصية والورائة، الآن اذ رجع الحق الي اهله و نقله الي منتقله»

از اين خطبه مي توان فهميد كه پيامبر اكرم درباره امامت آن حضرت وصيت فرموده است. و با خلافت علي ( عليه السلام ) امامتي كه از جايگاه خويش بيرون رفته بود به جاي خويش بازگشت.

4. در خطبه 73 مي فرمايد:«لقد علمتم أني أحقّ الناس بها من غيري»؛ شما خود مي دانستيد كه من از ديگران امامت سزاوارترم.

5. در خطبه 117 مي فرمايد: «فوالله اني أولي الناس بالناس»؛ به خدا سوگند! من سزاوارترين مردم به خود مردم مي باشم.

6. در خطبه هاي فراواني، خود و اهل بيت را پناهگاه و محرم اسرار پيامبر (خطبه 154)، فروغ هدايت«خطبه 154» الگو مقتداي مؤمنان (خطبه 97) معرفي مي كند.



نماز حضرت علي باخلفا

آقاي چابهاري در صفحه 44 اقتداي حضرت علي به خلفا در نماز و ازدواج با ام كلثوم دختر آن حضرت با عمر را دليل ديگر بر حقانيت آنان دانسته است.»

اولاً بايد ثابت شود آيا آن حضرت در نماز به خلفا اقتدا مي كردند يا خير؟ زيرا احتمال دارد همراه آنان در مسجد نماز خوانده باشد اما همراه آنان نماز خواندن غير از اقتدا كردن به آنان است و به عبارت ديگر، آن حضرت، نمازش را همراه آنان در مسجد مي خواند نه به اقتداي آنان! لذا در روايات است: «من صلي معهم» كسي كه همراه آنان نماز بخواند و در روايات نيامده كه به آنان اقتدا كنيد. پس اين روايات ظهور دارد كه همراه آنان نماز بخوانيد. افزون بر آن كه رواياتي وجود دارد كه روايات «من صلي معهم مخالف» است؛ از اين رو برخي با فقهاي شيعه نظرشان اين است كه در مكه و مدينه يا مكان ديگر اگر خواستيد نماز بخوانيد به آنان اقتدا نكنيد بلكه همراه آنان نماز بخوانيد. حال سؤال اين است چرا آن حضرت همراه با خلفا نماز خواند؟ روشن است كه مظلوميت حضرت علي به گونه اي بود كه گاهي آن او را لعن و سب مي كردند در حالي كه پيامبر فرمود: «من سبّ علياً فقد سبّني». اما به عكس روزي معاويه به سعد گفت: «ما منعك أن تسبّ أبا تراب...» تبليغات به اندازه اي بود كه پس از شهادت آن حضرت گفته شد مگر علي هم نماز مي خواند. بنابراين آن حضرت براي خنثي كردن بخشي از تبليغات، همراه خلفا نماز مي خواند، زيرا در غير اين صورت به بهانه حضور نيافتن در نماز و مسجد تكفير مي شد و آن حضرت را مي كشتند چنان كه پس از تعيين عثمان، عبدالرحمن بن عوف در برابر برهان قاطع آن حضرت گفت: «لاتجعل علي نفسك سبيلاً» يعني راهي را براي ضرر خودت باز مكن. امام علي ( عليه السلام ) درباره مظلوميّت خود مي فرمايد: «صبرت و في العين قذي و في الحلق شجي»؛ صبر كردم در حالي كه خار در چشم و استخوان در گلو داشتم.

آن حضرت چاره اي نداشت جز اين كه براي رفع اتهام از خود با قلبي پر اندوه در نماز جماعت آنان شركت كند.

جناب آقاي چابهاري! در دل تاريخ حقايقي نهفته است كه برخي آنها در خلال نقل تاريخ آمده است. اما واقعيت هايي پنهان مانده است كه براي فهميدن آن بايد تعصبات را كنار زد. لااقل نوشته هاي تاريخ نگاران خود را تا اندازه اي كه وضع زمان و سلاطين به آنان اجازه داده و يادداشت كرده اند با دقت بيشتر مطالعه كنيد.

اما ازدواج با ام كلثوم:

اولاً: اين ازدواج دليل تاييد خلفا نمي شود زيرا در طول تاريخ، ازدواج هايي بين افرادي كه به لحاظ فكري و اعتقادي مخالف يك ديگر بودند انجام شده است؛ مانند: ازدواج دختر مامون عباسي با امام جواد ( عليه السلام ) . اكنون در انگيزه هاي اين ازدواج كه چه بوده است بحثي نيست اما به يقين بين مامون و حضرت جواد ( عليه السلام ) هيچ گونه توافق فكري وجود نداشته است بلكه مامون حضرت جواد را يكي از دشمنان خود مي دانست و با اين ازدواج مي خواست دشمن خودش را كنترل كند تا اهدافش را بيابد؛ اين ازدواج هيچ گاه به معناي تاييد مامون عباسي نبوده است و ازدواج با ام كلثوم براي اين بود كه بگويند بين وي و دختر پيامبر اسلام ( صلي الله عليه وآله ) حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) هيچ برخوردي رخ نداده است. چنان كه برادران اهل سنّت ما اين گونه مي انديشند.

ثانياً: در هرزماني، اشتباهات اسمي فراواني وجود دارد كه موجب پنهان ماندن حقايق مي شود.

يكي از آن اشتباهات اشتباه بين ام كلثوم دختر ابوبكر و ام كلثوم دختر علي ( عليه السلام ) است.

مورخان اهل سنّت نوشته اند عمر از دختر ابوبكر به نام ام كلثوم خواستگاري كرد اما ابوبكر به اين دليل كه عمر مردي خشن است تقاضاي وي را رد كرد. نقل است: عايشه نيز با اين ازدواج مخالف بود. اين تحمل ( تاريخ طبري، ج 3، ص 270. )

رفتار براي عمر سخت بود، او در پي ازدواج با ام كلثوم بود تا ابوبكر از دنيا رفت. اسماء بنت عميس همسر ابوبكر به همسري حضرت علي در آمد و اسماء سرپرستي محمد و ام كلثوم را بر عهده داشت محمد با ام كلثوم به منزل حضرت علي آمد و تحت تكفل آن حضرت قرار گرفت وقتي عمر به خلافت رسيد تقاضاي خود را دوباره با علي ( عليه السلام ) مطرح كرد آن حضرت با اين ازدواج مخالف بود اما خليفه با تهديد و خشونت زمينه هاي ازدواج را به وجود آورد. پس از آن افرادي از مشابهت اسمي بين ام كلثوم دختر ابوبكر و ام كلثوم دختر حضرت علي ( عليه السلام ) استفاده كردند تا در پرتو آن بتوانند برخي مشكلات پيش آمده را حل كنند و سپس در كتاب ها نقل شده است.



تقيه حضرت علي و حسنين

آقاي چابهاري در صفحه 46 مي نويسد: «اگر تقيه صحيح است، مقابله حضرت مرتضي با معاويه و جنگ سرور آزاد مردان، حضرت حسين را با يزيد چگونه توجيه مي كنيد، و نيز آنچه در صفحه 558 نهج البلاغه فيض موجود است «ألا و اني اقاتل رجلين رجل ادعا ما ليس له و آخر منع الذي عليه» با ادعاي شما منافات دارد.»

پاسخ: اين است كه بي شك پرهيز از قتل و خونريزي از دستورات عقلي، عقلايي و شرعي است از اين رو بايد از هر راهي كه امكان دارد از جنگ پرهيز، اما افكار ديني و مذهبي خود را حفظ كرد. يكي از راه هاي پسنديده و شرعي براي اين كار تقيه است البته گاهي شرايط به گونه اي است كه بايد مصالحه كرد مانند: امام حسن ( عليه السلام ) و زماني شرايط براي تقيه آماده است؛ مانند زمان حضرت علي با خلفا. در برخي موارد شرايط به صورتي است كه بايد شمشير به دست گرفت و جنگ كرد: مانند حضرت علي در دوران خلافت خود و زمان امام حسين ( عليه السلام ) . افزون بر اين كه حضرت علي و امام حسين به جنگ نرفتند بلكه بر اساس وظيفه دفاع كردند؛ زيرا جنگ از جانب معاويه و يزيد شروع شد. اما زمان خلفا شرايط به گونه اي بود كه حضرت علي راهي جز تقيه و همكاري با آنان نداشت چنانكه آن حضرت در نامه 62 بيان فرموده اند و خود آقاي چابهاري اين نامه را در قسمت نقل سخنان آقاي مصطفي حسيني ذكر كرده است. البته حضرت علي ( عليه السلام ) با خلفا همكاري جزئي داشتند؛ زيرا آن حضرت، در دوران خلفا، مسئوليت فرماندهي جنگ و كار ديگر را نپذيرفتند. در طول 25 سال ذوالفقار علي در نيام بود و در هيچ جنگي شركت نكردند، مسعودي مي نويسد: هنگامي كه فرماندهي سپاه براي حمله به ايران به ايشان پيشنهاد شد آن را نپذيرفته و باناراحتي رد كردند «فابي علي ذلك و كرهه» سؤال ( مروج الذهب، ج 2، ص 318 باب تحريض علي الجهاد. )

مهمي كه مطرح است اين است كه چرا آن حضرت كنار پيامبر بزرگوار اسلام در تمام جنگ ها حاضر بود اما در هيچ يك از جنگهاي دوران خلفا شركت نفرمود؟ آيا شركت نكردن آن حضرت، دليل تأييد نكردن خلفا نيست؟ پس تقيه و جنگ دو چيز جداگانه است امكان دارد فردي در شرايطي جنگ را انتخاب كند و در شرايط ديگر صلح را و در شرايط سوم تقيه كند. بنابراين بين گفتار حضرت علي و رفتار او هيچ گونه ناسازگاري وجود ندارد.



زيد بن علي و امامت منصوص

آقاي چابهاري در صفحه 53 گفتگوي مؤمن الطاق و زيدبن علي را در محضر امام صادق نقل مي كند:

«و ذكر انّ مؤمن الطاق قيل له ما الذي جري بينك و بين زيدبن علي محضر ابي عبداللَّه؟ قال: قال زيدبن علي محمد بن علي بلغني انك تزعم انّ في آل محمد اماماً مفترض الطاعة قال قلت نعم و كان ابوك علي بن الحسين احدهم فقال و كيف و قد كان يؤتي بلقمة و هي حارّة فيبردها بيده ثم يلقمنيها، افتري انه كان يشفق عليَّ من حرّ القمه و لا يشفق عليّ من حرّ النار» از اين مذاكره معلوم مي شود كه در خاندان رسول خدا از مسئله ( اختيار معرفة الرجال، ص 186. )

امامت منصوصه خبري نبوده است»

جاي بسيار تعجب است كه آقاي چابهاري بي آن كه دقت كند از روايتي سخن مي گويد كه خلاف مدعاي اوست زيرا نخستين اشكال اين است كه چرا تمام روايت را ذكر نكرده ايد؟ آيا چون ذيل روايت خلاف ادعاي شما است آن را ذكر نكرده ايد؟! آيا اين است شرط اخلاق مناظره؟! لااقل چند نقطه بگذاريد تا خواننده بداند روايت بيشتر از چيزي است كه شما آورده ايد! ذيل روايت چنين است: قال (مؤمن الطاق) قلت له كره أن يخبرك فتكفر فلا يكون له فيك الشفاعة لا و اللَّه فيك المشية، فقال ابوعبداللَّه ( عليه السلام ) أخذته من بين يديه و من خلفه فما تركت له مخرجاً» از اين بخش حديث خلاف صدر روايت فهميده مي شود؛ زيرا مؤمن الطاق به زيد گفته است چون پدرت دوست نداشت تو را از حقيقت امامت آگاه كند تا مبادا به آن كفر بورزي و مشمول شفاعت قرار نگيري بلكه به خدا سوگند خير تو در آن بوده است. سپس امام صادق ( عليه السلام ) به مومن الطاق فرمود: (خوب پاسخ زيد را دادي) جلوي او را بستي به گونه اي راه خروج ندارد. آقاي چابهاري آيا امام صادق ( عليه السلام ) از آل رسول نيست؟! پس چرا آن حضرت منصوص بودن امامت را كه توسّط مؤمن طاق مطرح شد تأييد كردند. اگر مطرح نبوده بايد آن حضرت مدعاي مؤمن طاق را مردود مي شماردند نه آن كه مدعاي او را بپذيرد و مدعاي زيد را مردود بداند. پس در داوري بايد انصاف داشت. ظاهراً در ذهن آقاي چابهاري اين مسأله وجود داشته است كه امامت منصوص نيست و چون ذهنيّت به فكر انسان جهت مي دهد هر جا جمله اي را كه بوي عدم منصوص داشته باشد آن را مي پسندند؛ از اين رو بي آن كه تمام حديث را ذكر كند نتيجه گرفته است كه امامت، بين آل رسول منصوص نبوده است؟!

آقاي چابهاري! اين رواياتي كه شما به آنها استناد كرده ايد نه بر عدم منصوص بودن امامت بلكه بر منصوص بودن آن دلالت دارد. اگر شما روايتي را پيدا كرديد كه امامان اهل بيت ( عليهم السلام ) : در آن، امامت را وظيفه مردم يا شورا بدانند در اين صورت مي توانيد به آن تمسّك كنيد. بر فرض كه چنين روايتي را پيدا كرديد بين اين دو نوع روايت تعارض پديد مي آيد. و بايد قاعده باب تعارض اعمال شود. امّا شما حتّي يك روايت نياورده ايد كه ائمه ( عليهم السلام ) : به صراحت فرموده باشند امامت منصوص نيست. بلكه به بيان كلماتي پرداخته ايد كه با دقت و توجه در صدر و ذيل و يا موقعيت صدور آن هيچ گونه دلالتي بر عدم نص ندارد؛ نظير: گفتگوي مؤمن الطاق با زيدبن علي، يا برخي احتجاجات حضرت علي ( عليه السلام ) با مخالفان خودشان، در صورتي كه در روايات امامان اهل بيت و از جمله خود نهج البلاغه بارها بر منصوص بودن امامت استدلال شده است كه برخي از آنها را ذكر كرديم.

افزون بر اين، روايات ديگري از زيدبن علي نقل شده است كه صريحاً بر منصوص بودن امامت دلالت دارند كه به زودي آنها را بيان مي كنيم. از سوي ديگر منصوص بودن امامت، موافق عقيده زيديه است و چنانچه زيدبن علي مخالف منصوص بودن امامت بود زيديه آن از اعتقادات خود مي شمردند در حالي كه آنان در امامت منصوص (امامت حضرت علي ( عليه السلام ) و امام حسن و امام حسين ( عليهماالسلام ) ) با شيعه هم عقيده اند.

در اينجا مناسب است براي روشن تر شدن بحث به معرفي زيدبن علي با استفاده از روايات اهل بيت اشاره كنيم:

زيدبن علي در سال 75 به دنيا آمد و در سال 120 (ه".ق) به شهادت رسيد از چهره هاي پاك و مجاهد خاندان اهل بيت است. وي در مبارزه با ستم و ستمگران قيام كرد تا بساط غاصبان خلافت واقعي را جمع كند و خلافت را به اهلش بسپارد. آري! جهاد زيد براي يك امر بسيار مقدسي بود كه پسند هر انسان مجاهد و اسلام شناس واقعي است. او مي گفت: من حيا دارم از اين كه رسول خدا را ملاقات كنم. «ولم آمر بمعروف ولم أنه عن منكر»؛ در حالي كه امر به معروف و نهي از منكر نكرده باشم. او شعارش ( الروض النضير، ص 1، ص 102. )

اين بود كه هيچ قومي جهاد را رها نكرد جز آن كه حقير و ذليل شد.

( همان. )

شعار (الرضا من آل محمد ( صلي الله عليه وآله ) ) براي تمامي مجاهدان آن دوران تا عصر غيبت بوده است. زيد از كساني بود كه جهاد مي كرد تا طريق و راه امامت منصوص را آماده سازد و او هيچ گاه مردم را به پيروي از خودش دعوت نكرد. روايات فراواني در اين باره از پدر و برادر بزرگوارش نقل شده است:

امام صادق ( عليه السلام ) فرمود: «انّ زيداً كان مؤمناً و كان عارفاً و كان صدوقاً، اما لو ظفر لوفي، أما انّه لو ملك عرف كيف يضعها»؛ زيد فردي ( الكافي، الروضة، حديث 381. )

مومن، عارف و بسيار راستگو بود، بي ترديد اگر بر دشمنش پيروز مي شد به وعده اش (بازگرداندن رهبري به اهل بيت) وفا مي كرد و اگر حكومت را در اختيار مي گرفت مي دانست در كجا قرار دهد. و نيز حضرت فرمود: «انّ زيداً كان عالماً و كان صدوقاً، و لم يدعكم الي نفسه و انما دعاكم الي الرضا من آل محمد ولو ظفر لوفي بما دعاكم اليه، و انما خرج الي سلطان مجتمع لينقضه»؛ زيد فردي عالم و راستگو بود و هيچ گاه مردم را به خود دعوت ( رجالي كشي، 242، رقم 144. )

نكرد بلكه رضاي آل محمد فرا مي خواند و چنانچه پيروز مي شد به وعده اش وفا مي كرد.

مرحوم صدوق روايت مي كند: زيدبن علي گفت: «في كلّ زمان رجل منّا أهل البيت يحتج اللَّه به علي خلقه، حجة زماننا ابن أخي جعفربن محمد، لايضل من تبعه، ولايهتدي من خالفه»؛ هر دوراني، مردي از ما اهل بيت از ( امالي صدوق، ص 542. )

جانب خداوند حجت بر خلق اوست و حجت زمان ما پسر برادرم جعفر بن محمد است كه هر كس از او پيروي كند گمراه نمي شود و هر كس با او مخالف هدايت نمي يابد.

محمدبن مسلم مي گويد: نزد امام باقر رفتم سخن زيد را براي او نقل كردم، فرمود: «صدق أخي زيد، سبيل هذا الامر بعدي سبعة من الاوصياء، و المهدي منهم، ثم بكي و قال: و كأني به وقد صلب في الكناسة»

( كفاية الاثر، 306. )

روايات فراوان ديگر نيز در اين باره وجود دارد؛ بنابراين زيدبن علي نه فقط با منصوص بودن امامت مخالف نبود بلكه جهاد كرد تا بتواند زمينه هاي بازگرداندن امامت منصوص را فراهم آورد. اين مطلب از گفتار و سيره متقابل ائمه ( عليهم السلام ) : با زيدبن علي به خوبي استفاده مي شود؛ از اين رو امام صادق ( عليه السلام ) در شهادت بسيار محزون و متأثر شد و فرمود: اناللَّه و انا اليه راجعون، عند اللَّه أحتسب عمي، انّه كان نعم العم. انّ عمّي كان رجلاً لدنيانا و آخرتنا مضي واللَّه شهيداً كشهداء استشهدوا مع رسول اللَّه و علي و الحسين صلوات اللَّه عليهم»

( عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 252. )

حضرت زيد هيچ گاه در پي مذهب و روشي جداي از پدرانش نبود و اگر درباره عدل و توحيد سخن يا در مواردي فتوا داده است بر اساس احاديث منقول از پدرانش بود. البته پس از زيد افرادي به ويژه در يمن و طبرستان مذهب زيدي را پديد آوردند كه در عقايد با معتزله و در فقه با حنفية نزديك بودند.

بنابراين، روايتي كه آقاي چابهاري ذكر كرده نه تنها بر مدعاي ايشان دلالت ندارد بلكه امامت منصوص را ثابت مي كند چنان كه از خود روايت روشن مي شود افزون بر اين كه عدم منصوص، مخالف عقيده مسلّم و قطعي حضرت زيد و فرقه زيديه است؛ زيرا از اعتقادات آنان اين است كه امامت علي و امام حسن و امام حسين منصوص است و تقديم غير آنان خطا و باطل به شمار مي آيد؛ پس روشن است كه بر فرض كه اين روايت دلالت بر عدم منصوص بكند يك روايت ضعيف نمي تواند عقيده و قطعي اي را زير سؤال ببرد. چنان كه خود نويسنده در عقايد و برخي رواياتشان، عقايد را مقدم بر روايات ضعيف مي دانند و مي گويند اين نوع روايات نمي تواند با عقايد يا دلايل مسلّم در مذهب آنان، معارضه كند.

از آنجا كه آقاي چابهاري مي گويد: امامت منصوص را قبول ندارد و ادعا مي كند كه ائمه بر آن تصريح نفرموده اند. در اينجا لازم است كه به بررسي بيشتر مسأله منصوص بودن امامت بويژه از ديدگاه اهل بيت بپردازيم.

در مباحث پيش با توجه به نقل روايات به خوبي بيان شد كه از نگاه اهل بيت ( عليهم السلام ) :، امامت منصوص است و امامت امامان اهل بيت از جانب خدا و توسّط پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) مشخص شده است. افزون بر رواياتي كه ذكر شد دلايل ديگر نيز بر منصوص بودن امامت وجود:

1. مورخان و سيره نويسان اهل سنّت نوشته اند، هنگامي كه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) قبيله «بني عامربن صعصعه» را به دين خدا فرا خواندند، از آنان خواستند تا او را در اجراي رسالتش ياري دهند. يكي از آنان به نام «بيحرةبن فراس» در پاسخ پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) گفت: اگر از تو پيروي كنيم و خدا تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، آيا امر خلافت را پس از خود به ما واگذار مي كني؟ حضرت فرمود: «الامر للَّه يضعه حيث يشاء»

( سيره ابن هشام، ج 2، ص 66، داراحياءالتراث العربي، بيروت، البداية و النهاية ابن كثير، ج 3، ص 140-139، مكتبة المعارف رياض، 1966م، كتاب الثقات، ابن حبان، ج 1، ص ص 90-89، دارالفكر بيروت، 1393 ه"، سيره جلسه، علي بن برهان حلبي، ج 2، ص 3، المكتبة الاسلامية بيروت لبنان. حيات الصحابه، محمد يوسف گاند هلوي، ج 1، ص 69، دارالمعرفه، بيروت، لبنان. )

امر خلافت در اختيار خداست (نه در اختيار من) و آن را هر جا بخواهد مي گذارد.

پاسخ پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) به بيحرة بن فراس مؤيد نظر امامان اهل بيت است كه معتقدند جانشيني پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) از منصب هايي است كه تصميم گيري درباره آن به مردم واگذار نشده. بلكه اين مسئله، منصبي الهي است، و خدا شايستگان را به جانشيني پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) بر مي گزيند.

2. امامت حضرت مهدي ( عليه السلام ) از مسائلي است كه شيعه و اهل سنت بر آن اتّفاق نظر دارند پرسش ما اين است كه آيا امامت حضرت مهدي توسط شورا مشخص مي شود يا پيش از ظهور آن حضرت از جانب خداوند و توسط پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) مشخص شده است؟ به يقين حضرت مهدي پيش از ظهور نيز امام است؛ پس نمي توان گفت بعد از ظهور، گروهي از اهل خبره جلسه مي گيرند و با شور و مشورت آن حضرت را به امامت بر مي گزينند. اين سخن با دلايل مختلفي كه ظهور حضرت مهدي را با عنوان امامت بشارت داده منافات دارد. و معنا ندارد امام زمان ظهور كند؛ سپس مردم او را به امامت نصب كنند بلكه مردم با آن حضرت بيعت مي كنند و بيعت به معناي نصب امامت نيست. وقتي آقاي چابهاري امامت حضرت مهدي ( عليه السلام ) را كه آخرين فرد از امامان اهل بيت است پذيرفته است، پس امامت از جانب مردم به كسي داده نمي شود بلكه از جانب خدا منصوب مي شود.

3. به باور اهل سنت و تشيع در نظام توحيدي تنها خداوند مولي، صاحب اختيار، مطاع و مقتداي ديگران است. به عبارت ديگر تمام مردم بنده اند و يك مولي وجود دارد و خداوند مي تواند اين ولايت را در طول ولايت خود به برخي از بندگان واگذار كند تا خليفه خدا در روي زمين و مقتدا و سرپرست مردم باشند. و بر بندگان ديگر واجب است از او پيروي كنند و اين عين توحيد است كه آن را واسطه در تشريع مي نامند؛ از اين رو هر كس اين حق ولايت را از جانب خداوند داشته باشد، مانند خداي بزرگ حق ولايت دارد؛ زيرا ولايت آن به اذن الهي است. اطيعوا اللَّه و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم در اين آيه شريفه اطاعت خدا، رسول و ( سوره نساء، آيه 59. )

صاحبان امر لازم شمرده شده است. و در آيه ديگر مي فرمايد: انمإ؛بب وليكم اللَّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون در اين آيه نيز ولايت، به خدا، رسول و كساني كه ايمان دارند ( سوره مائده، آيه 55. )

و نماز اقامه مي كنند و زكات مي پردازند اختصاص دارد. در احاديث نيز حق امامت و ولايت هيچ گاه به امت، شورا يا اهل حل و عقد داده نشده است تا كسي بگويد خداوند حق انتخاب ولايت را به شورا يا امت داده است. حتي يك آيه يا روايت وجود ندارد بيان كند كه پس از پيامبر انتخاب ولي و امام به عهده امت يا شورايي از خود امت است؛ بنابراين كساني كه مي گويند: امامت و ولايت از جانب شورا و مردم مشخص مي شود به كدام آيه و روايت استدلال مي كنند؟ همان سخني كه نويسنده راز دلبران مي گويد: اگر پيامبر مي خواست كسي را معرفي فرمايد بايد تصريح مي فرمود: به خود ايشان برگردانده مي شود كه چه دليلي داريد بر حق تعيين ولايت به عهده امت يا شورا؟ در صورتي كه در منابع شيعه و اهل سنت روايات خاصي وجود دارد كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) ولي و امام پس از خود را معرفي فرموده است اما درباره انتخاب مردم چنين روايتي را در كتاب هاي شيعه و اهل سنت نيافتيم. البته شورا و امت در اظهار وفاداري مي تواند موثر باشد به عبارت ديگر بيعت، با شورا محقق مي شود ولي بيعت هيچ گاه به معناي نصب امام نيست؛ از اين رو هر كس را خدا و رسول معرفي نفرموده باشد اجازه امامت و ولايت بر مردم ندارد؛ بنابراين منصوص بودن امامت افزون بر روايات، امري است كه برهان آن را مي پذيرد. (در آن چه گفته شد دقت شود) گفتني است اشكال اساسي نويسنده محترم آن است كه تلاش مي كند به هر صورتي كه امكان دارد رفتار افراد خاصي را كه حكومت را به دست گرفتند توجيه كند، در صورتي كه نيازي به توجيه نمي باشد زيرا نپذيرفتن سيره برخي از افراد به اسلام ضرري نمي زند. آيا رفتار خلفا «وحي» است؟ آيا آنان معصومند كه خواسته باشيم تمام اعمال و گفتار آنان حتي آن چه خلاف قرآن و سنت بوده است توجيه كنيم؟ اگر تعصب نسبت به افرادي نباشد قهرا حقايق آشكارتر مي شود؛ چنان كه حضرت علي ( عليه السلام ) فرمود: اعرف الحق تعرف اهله.»

( ميزان الحكمة، ح 898. )

4. يكي از دلايل منصوص بودن امامت اين است كه سيره و روش امامان اهل بيت عليهم السلام براين بوده كه هر امامي براساس دستور پيامبراسلام، امام پس از خود رامعرفي فرموده است و آنگاه مردم باايشان بيعت مي كردند. براي نمونه به روش حضرت علي با فرزندشان امام حسن اشاره مي كنيم :

- ابن كثير مي نويسد: «ثمّ بعدهم الحسن بن علي لانّ عليّاً أوصي اليه و بايعه أهل العراق » پس از خلفاي پيشين، حسن بن علي به خلافت رسيد ( البداية و النهاية، ج 6، ص 249. )

چرا كه علي به امامت او وصيت كرد و مردم عراق نيز بااو بيعت كردند.

- ابوالفرج اصفهاني از ابوالاسود دئلي روايت مي كند: « و قد أوصي بالامامة بعده الي ابن رسول الله و ابنه و سليله و شبيهه في خلقه و هديه» ( . الأغاني، ج 12، ص 380. )

اميرمؤمنان پس از خود امامت فرزند رسول خدا و فرزند و ذريه خودش را كه در اخلاق و رفتار همانند او بود وصيت نمود.

- ابن عبدربه اندلسي مي نويسد:« هيثم بن عدي گفته است كه، أدركت من المشايخ أنّ علي ّ بن ابيطالب أصار الامر الي الحسن» بسياري از بزرگاني را ملاقات كردم كه براي من نقل كردند علي بن ابي طالب خلافت را به فرزندش حسن واگذار نمود.

- ابن اعثم كوفي روايت مي كند: «امام حسن در نامه اي به معاويه چنين نوشت: فان ّ أميرالمؤمنين علي بن ابي طالب لمّانزل الموت ولّاني هذا الامر من بعده» هنگام فرا رسيدن رحلت امير مؤمنان علي بن ابي طالب، ايشان ( الفتوح، ج 4، ص 278. )

مرا وليّ امر مسلمانان قرار داد.

امامت منصوص از نگاه امام باقر ( عليه السلام )

1. محمدبن نعمان معروف به شيخ مفيد متولد سال 333 (ه" ق) متوفاي 413 (ه" ق) از ابوحمزه ثمالي (كه از ياران امام باقر ( عليه السلام ) مي باشد) از امام باقر ( عليه السلام ) از پدر و جدّ بزرگوارش روايت مي كند: ان اللَّه «جلّ جلاله» بعث جبرئيل ( عليه السلام ) الي محمد ( صلي الله عليه وآله ) ان يشهد لعلي بن ابي طالب ( عليه السلام ) بالولاية في حياته، و يسميه بامرة المؤمنين قبل وفاته، فدعا نبيّ اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) تسعة رهط فقال: انّما دعوتكم لتكونوا شهداء اللَّه في الارض أقمتم أم كتمتم. ثم قال: يا ابابكر قم فسلّم علي عليّ بامرة المؤمنين فقال: أعن امر اللَّه و رسوله؟ قال: نعم، فقال فسلّم عليه ثم قال: يا عمر فسلم علي عليّ بامرة المؤمنين فقال أعن امر اللَّه و رسوله نسميه اميرالمؤمنين؟ قال: نعم، فقام فسلم عليه. ثم قال للمقداد... ثم قال لابي ذرالغفاري... ثم لحذيفة... ثم لعمار... ثم لعبداللَّه بن مسعود... ثم قال لبريدة... فقال رسول اللَّه: انّما دعوتكم لهذا الامر لتكونوا شهداء اللَّه أقمتم أم تركتم».

( كتاب الامالي، شيخ مفيد، مجلس الثاني، ص 18، منشورات جامعة المدرسين. )

خداوند بزرگ جبرئيل ( عليه السلام ) را نزد محمد ( صلي الله عليه وآله ) فرستاد تا در دوران حيات مباركش ولايت علي بن ابي طالب را معرفي كند و شاهد بگيرد و علي بن ابي طالب را پيش از وفات به عنوان امير و ولي مؤمنان معرفي فرمايد. آنگاه پيامبر خدا ( صلي الله عليه وآله ) نُه گروه را فرا خواند و فرمود: شما را دعوت كردم براي اين كه گواه باشيد خدا را در زمين خواه آن را برپا داريد يا بپوشانيد. سپس فرمود: اي ابوبكر قيام كن و به علي به عنوان ولي مؤمنان سلام بده، ابوبكر گفت: آيا دستور خداوند و رسول است؟ فرمود: آري! آنگاه سلام داد. سپس به عمر دستور فرمود تا اين كار را بكند، او نيز سلام داد. پس از آن به مقداد، ابوذر، حذيفه، عمار، عبداللَّه مسعود و هر يك را شاهد گرفت و آنان سلام دادند در پايان رسول خدا فرمود: بدانيد شما را بدين منظور دعوت كردم تا شاهد باشيد خواه بپا داريد يا كتمان نماييد.

2. شيخ مفيد از عبداللَّه عباس روايت مي كند، قال: رسول اللَّه ( عليهم السلام ) : «اسمعوا و اطيعوا لمن ولاه اللَّه الامر، فانّه نظام الاسلام»

( همان، ص 14. )

3. در روايت ديگر جعفربن محمد بن قولويه از حسن بن سلمه روايت مي كند: لمّا بلغ اميرالمؤمنين «صلوات اللَّه عليه» مسير طلحة و الزبير و عائشه من مكة الي البصرة نادي: الصلاة جامعة، فلمّا اجتمع الناس حمداللَّه و أثني عليه، ثم قال: امّا بعد فان اللَّه «تبارك و تعالي» لمّا قبض نبيّه ( صلي الله عليه وآله ) قلنا: نحن اهل بيته، و عصبته و ورثته و اولياؤه و احق خلائق اللَّه به، لاننازع حقّه و سلطانه، فبينما نحن علي ذلك اذنفر المنافقون، فانتزعوا سلطان نبيّا ( صلي الله عليه وآله ) منّا، و ولّوه غيرنا، فبكت لذلك و اللَّه العيون و القلوب منّا جميعاً، و خشينت، و اللَّه الصدور، و ايم اللَّه لولا مخافة الفرقةبين المسلمين و ان يعودوا الي الكفر، و يعوّر الدين لكنّا قد غيّرنا ذلك ما استطعنا. و قد ولي ذلك ولاة، و مضو السبيلهم ردّ اللَّه الامر الي، وقد با يعني هذا الرجلان طلحة و الزبير فيمن با يعني، وقد نهضتا الي البصرة ليفرقا جماعتكم، و يلقيا بأسكم بينكم. اللهم فخذهما بغشّهما لهذه الامة و سوء نظرهماللعامة. فقام ابوالهيثم بن التيهان «رحمه اللَّه» و قال يا اميرالمؤمنين انّ حسد قريش ايّاك علي وجهين... اما خيارهم فحسدوك منافسة في الفصل و ارتفاعا في الدرجة و اما اشرارهم فحسدوك حسدا احبط اللَّه اعمالهم و اثقل به اوزارهم...

( الامالي، المجلس التاسع عشر، ص 155. )

هنگامي كه به اميرمؤمنان «صلوات اللَّه» عليه خبر تغيير سفر طلحه و عائشه از مكه به سوي بصره رسيد، دستور فرمود تا مردم براي نماز جمع شوند. پس از اجتماع مردم و ثنا و ستايش خدا فرمود: پس از آن كه خداي بزرگ پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) را قبض روح فرمود، گفتيم ما، اهل بيت، عصبه، وارث و اولياي او هستيم ما سزاوارترين خلق خدا به پيامبريم. ما نزاع در حق و سلطنت الهي نداريم در حالي كه ما ساكت بوديم در اين هنگام گروهي از منافقان، سلطنت و رهبري پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) را از ما گرفته و غير ما را ولي خود برگزيدند؛ پس سوگند به خداوند كه چشمان قلوب ما گريست، و سوگند به خداوند كه سينه هاي ما مورد خشونت قرار گرفت به خدا سوگند اگر ترس از تفرقه بين مسلمانان و بازگشت آنان به كفر و دگرگوني در دين نبود، ما روش خود را در حدّ توان تغيير مي داديم. افرادي ولايت را به دست گرفته و راه و روش آنان سپري شد تا خداوند ولايت را به من بازگرداند، و طلحه و زبير با من بيعت كردند و اكنون به سوي بصره رفته اند. تا وحدت و اجتماع شما را پراكنده سازند و رنج و سختي را بين شما به وجود آورند، بار خدا از اين دو نفر به سبب خيانت و بدي به اين امت و عموم مردم انتقام بگير. در اين هنگام ابوهيثم عرض كرد: اي اميرمؤمنان! قريش به دو لحاظ با شما كينه و حسادت ورزيدند. خوبان قريش براي فضل و بلندي مقام تو، حسادت ورزيده و بدان آنان حسادتي ورزيدند كه خداوند اعمال آنان را به او نابود و گناهان را سنگين كرد...

4. ابوالحسن علي بن محمد كاتب روايت مي كند: «قال اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) علي منبره الكوفة: ايها الناس انّه كان لي من رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) عشر خصال، هنّ احبّ الي مما طلعت عليه الشمس: قال لي رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) يا علي انت اخي في الدنيا و الاخرة، و انت اقرب الخلائق اليّ يوم القيامة في الموقف بين يدي الجبار، و منزلك في الجنة مواجه منزلي كما يتواجه منازل الاخوان في اللَّه عزوجل و انت الوارث منّي، و انت الوصي من بعدي في عداتي و أمري، و انت الحافظ لي في اهلي عند غيبتي، و انت الامام لامتي، و القائم بالقسط في رعيّتي، و انت وليّ و وليّي ولي اللَّه، و عدوّك عدوّي، و عدوّي عدوّ اللَّه.» حضرت امير ( الامالي، ص 174. )

( عليه السلام ) بر منبر كوفه فرمود: براي من از جانب رسول خدا ده ويژگي است كه آنها از آنچه خورشيد بر آن طلوع مي كند نزد من محبوب تر است. رسول خدا فرمود: اي علي تو برادر من در دنيا و آخرت هستي، و تو نزديك ترين خلق در دوز قيامت در پيشگاه خداوند خواهي بود. مكان تو در بهشت روبروي مكان من است؛ چنان كه منزل برادران موحد برابر يك ديگر قرار دارد، تو از طرف من وارث هستي، تو وصي من درامور مربوط به من هستي، تو پس از مسافرت من نگهبان اهل بيت من مي باشي، تو امام و رهبر امت مي باشي و در بين رعيت من عدل را برپامي داري، تو از جانب من ولي هستي و ولي من ولي خداست ودشمن تودشمن من ودشمن من دشمن خداست.



ام فروه و جد مادري حضرت صادق ( عليه السلام )

آقاي چابهاري در صفحه 71 حديث أم فروه و جدّ مادري حضرت صادق ( عليه السلام ) را نقل مي كند و آن را دليل بر تأييد گرفته است. براي پذيرفتن يك حديث وظيفه علما آن است كه از دو جهت آن را بررسي كنند. اگر از هر دو جهت تمام بود پذيرش آن حتمي است. و ما هر دو جهت را بيان مي كنيم:

اول: اسناد اين حديث منتهي مي شود به محمدبن حسين بن ابي حسين حنيني از عبدالعزيزبن محمد ازدي از حفص بن غياث از امام صادق ( عليه السلام ) روايت مي كند. همچنين ابوالقاسم هبةاللَّه بن حسن بن منصور طبري به اسناد خود از محمد بن حسين حنيني (مسند كوفه) نقل مي كند. حافظ جمال الدين مزّي از دارقطني؛ سپس از محمد بن حسين حنيني نقل كرده است.

( تهذيب الكمال، ج 8، ص 82-80. )

و اين طريق روايت صحيح نيست زيرا ذهبي مي گويد: «عبدالعزيز ( ميزان الاعتدال، ج 2، ص 63. )

بن عبداللَّه الاصم، شيخ الحنيني فيه جهالة و قيل: عبدالعزيز بن محمد» و حافظ ابن حجر مي گويد: «قال ابن القطان: عبدالعزيز لايعرف، سواء كان ( لسان الميزان، ج 4، ص 32. )

عبدالعزيز بن عبداللَّه كما قال البزاز، او عبدالعزيز بن محمد - كما قال قاسم بن الاصبغ». آشكار است كه به روايت چنين فردي عمل نمي شود بلكه بر آن توقّف مي كنند. و شخص مجهول اگر روايت او در حديث، معروف باشد مجهول بودن او به اعتبار روايت او ضرر نمي رساند ولي اگر تنها او روايت را نقل كرده و به اصطلاح علم رجال متفرد است، اين شخص مجهول و ضعيف است؛ چنان كه حافظ شهاب الدين ابوالفيض احمد بن الصديق گفته است و عبدالعزيز ازدي از راوياني است كه فقط اين روايت را نقل كرده ( مقدمه تحقيق الكاشف في معرفة من له رواية في الكتب السنة، ج 1،ص 26. )

است و ديگران خواه ثقه باشند يا غير ثقه اين روايت را نقل نكرده اند. افزون براين، ابوزرعه درباره استاد و شيخ عبدالعزيز آقاي حفص بن غياث مي گويد: «قد ساء حفظه» يعني از نظر حفظ و ضبط مشكل داشته است. حافظ ابن حجر برخي احاديث او را كه به سبب فراموشي و وهم حفص ( تهذيب التهذيب، ج 1، ص 568. )

بوده ذكر كرده است؛ بنابراين چگونه به اين روايت مي توان استدلال كرد. گفتني است به باور خود اهل سنّت اگر مبتدع و بدعت گزار روايتي را نقل كند كه مؤيّد بدعت او باشد قبول نمي شود هر چند مطمئن و متديّن باشد، اين را حافظ ابن حجر گفته است و ما طبق اين قاعده، خود آنان را ملزم ( هدي الساري، مقدمه الباري، ص 404. )

مي كنيم و مي گوييم نزد ما، سند اين روايت بر افرادي مشتمل است كه داعي به بدعت مي باشند؛ پس اين حديث مردود است.

اگر بگوييد اين روايت در كتاب هاي شيعه نيز نقل شده است: پاسخ اين است كه اين روايت در كتاب هاي پايه اي مثل كتب اربعه (كافي، من لايحضره الفقيه، تهذيب، استبصار) وجود ندارد؛ و فقط در كتاب تاريخي اي كه تاريخ ائمه اهل بيت مربوط است؛ مانند: كشف الغمة في معرفة الائمة، آمده است و اين گونه كتاب ها درباره تحليل زندگاني و بيان نسب و پدر و مادر و اجداد ائمه اند و اربلي نويسنده اين كتاب از طريق اهل سنّت؛ نظير: اخضر جنابذي حنبلي نقل كرده است. و پس از اربلي، نويسندگان شيعه از ايشان نقل كرده اند؛ نظير: عمدة الطالب، منتهي الامال، مجالس السنيّه. بدين جهت اين حديث از طريق شيعه ثابت نشده است و اگر نقل شده باشد از طريق اهل سنّت گرفته شده است و آن نيز اشكال دارد. البته ما منكر اين نيستيم كه امام صادق ( عليه السلام ) به لحاظ نسب به ابوبكر مي رسد. اما نبايد اين روايت را نوعي فضيلت براي ابوبكر به شمار آورد و از آن حقانيّت خلافت او را ثابت كرد. در صورتي كه معناي روايت چيزي جز بيان يك واقعيت يعني بيان آباء و اجداد و مادران، نيست و از آن افتخار فهميده نمي شود. بر فرض روايت صحت داشته باشد، اين جمله براي جذب اهل سنّت و مدارا كردن با آنان است زيرا تهديدهاي فراواني عليه امام صادق و شيعيان وجود داشت؛ از اين رو آن حضرت فرمود: شما عليه من و شيعيانم تلاش مي كنيد و مي خواهيد ما را از بين ببريد بدانيد كه از جانب مادر از دو طريق به ابوبكر مي رسم، شاهد بر اين مدعا آن است كه مخاطب روايت حفص بن غياث نخعي قاضي بغداد و كوفه است كه درباره اش گفته اند: «ختم القضاء بحفص» شاهد ديگر اين است كه امام صادق از ( تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 297، تهذيب التهذيب، ج 1، ص 567. )

اهل بيت است و از ديگران شفاعت مي كند؛ پس چگونه مي توان پذيرفت كه امام صادق ( عليه السلام ) از ابوبكر اميد شفاعت داشته باشد در حالي كه ابوبكر مي گفت: اي كاش خانه فاطمه تفتيش نمي شد. «لم يكشف و ان كانوا قد غلقوه علي الحرب» يا مي گفت: كان لي شيطان يعتريني.

( تاريخ طبري، ج 2، ص 619. )

( السبعة من السلف، ص 10-9. )

با توجه به آنچه بيان شد پاسخ برخي ديگر از رواياتي را كه آقاي چابهاري بيان كرده است روشن مي شود؛ نظير:

روايت صفحه 70 حديث حلية السيوف.



حضرت علي ( عليه السلام ) و شورا

آقاي چابهاري در صفحه 73 به سخنان حضرت علي ( عليه السلام ) درباره معاويه استدلال كرده است: «انه بايعني القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان....»

اميرالمؤمنان ( عليه السلام ) در نامه اي كه به معاويه مي نويسد تمام واقعيت هاي پيش آمده را درباره خلافت بيان فرموده است.

گفتار حضرت دو بخش دارد؛ يكي: جدل و احتجاج با معاويه است كه چگونه تخلف از خلافت ابوبكر و عمر و عثمان را گناه نابخشودني مي دانست اما اكنون در خلافت علي ( عليه السلام ) سر طغيان برداشته است. «انّه بايعني القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان علي ما با يعوهم عليه»

ديگر اينكه يك قاعده كلي را بيان مي كند كه نه فقط درباره ابوبكر بلكه درباره عمر و عثمان نيز تحقق نيافت و آن اجماع مهاجر و انصار است؛ زيرا در سقيفه چند نفر ابوبكر را بلكه عمر به تنهايي او را برگزيد و امام خواند و مهاجران و انصار را به بيعت با او واداشت و به روايت بخاري تا شش ماه حضرت علي ( عليه السلام ) با او بيعت نكرد، و حضرت فاطمه زهرا هيچگاه با او بيعت نكرد؛ پس مصداق «فان اجتمعوا علي رجل و سموه اماماً» درباره ابوبكر تحقق نيافت. لذا علي ( عليه السلام ) بيعت نفرمود و يا با اكراه و تهديد به آتش زدن خانه و... به بيعت مجبور شد. خلافت عمر نيز به نصب ابوبكر بود نه شورا! و او را ابوبكر امام ناميد؛ بنابراين مصداق «فان اجتمعوا علي رجل و سموه اماماً» اصلاً تحقق نيافت. اما درباره عثمان شورا تشكيل شد كه نظر حضرت علي ( عليه السلام ) و تركيب شورا را بيشتر مورخان اهل سنّت نوشته اند براي نمونه؛ طبري در تاريخش مي نويسد: «عمر چون به ضربت ابولؤلؤ در بستر افتاده بود به ابوطلحه انصاري گفت: 50 نفر از انصار را انتخاب كن و بر شورا بگمار تا يكي بين خود را براي خلافت انتخاب كنند. و صهيب را گفت تا علي ( عليه السلام ) و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و سعد و زبير را جمع كند و اگر طلحه هم بود و قبول كرد او را نيز دعوت كند... اگر سه نفر يكي را و سه نفر، شخص ديگر را برگزيد، آن سه كه بين آنان عبدالرحمن است از آنها پيروي كنيد و سه نفر ديگر اگر مخالفت كردند آنان را بكشيد»؛ پس اولاً افراد شورا از مهاجران و انصار نبودند بلكه فقط از مهاجران بودند. ثانياً: با توجه به تركيب شورا، پيشاپيش معلوم بود كه چه كسي را برمي گزينند. چنان كه براساس نقل طبري امام علي ( عليه السلام ) فرمود: «به گونه اي افراد انتخاب شده اند كه نتيجه، از پيش مشخص است، سعد، پسر عموي عبدالرحمن است و با او مخالفت نمي كند و عبدالرحمن داماد عثمان است و با هم اختلاف ندارند دو نفر ديگر به من رأي بدهند يا ندهند يكسان است.»

از اين رو پس از آن كه عبدالرحمن بن عوف به آن حضرت پيشنهاد كرد با شما بيعت مي كنيم به شرطي كه به كتاب خدا، سنّت رسول و سيره شيخين عمل كني! حضرت سومين شرط را نپذيرفت. آنگاه عبدالرحمن به عثمان پيشنهاد كرد هر سه شرط را پذيرفت. اينجا بود كه حضرت فرمود: «حبوته حبو دهر ليس هذا اوّل يوم تظاهرتم فيه علينا فصبر جميل و اللَّه المستعان علي ما تصفون و اللَّه ما وليت عثمان الا ليرد الامر اليك و اللَّه كل يوم هو في شأن، فقال عبدالرحمن يا علي لاتجعل علي نفسك سبيلاً. فقال المقداد ما رأيت ما أوتي الي اهل هذا البيت بعد نبيهم انّي لأعجب من قريش انهم تركوا رجلاً ما أقول ان أحداً اعلم و اقضي منه بالعدل.»؛ اين نخستين بار ( تاريخ طبري، ج 3، ص 292-297، مؤسسه اعلمي. )

نيست كه بر ضد من دست به هم داديد، صبر، راه نيكويي است و خداوند بهترين كمك كاران است. به خدا سوگند تو (عبدالرحمن) عثمان را به خلافت نرساندي جز آن كه پس از او به تو برگرداند بدان! كه خداوند هر روزي در شأن و كاري است.» عبدالرحمن گفت: «اي علي! راهي بر ضرر خودت قرار نده!» مقداد فرياد زد: «من نديدم بين هيچ امتي، آنچه پس از پيامبر به اهل بيت ايشان آوردند من در حيرتم از قريش چرا مردي را رها كردند كه در علم و دانش و قضاوت به عدل يگانه است.»

بنابراين اگر آن حضرت از شورا ياد كرده است (اجتمعوا علي رجل و سموه اماماً» مقصودش شورايي كه توسّط عمر تشكيل شد نيست و آن را شوراي مهاجر و انصار نمي داند. پس آن حضرت در اين خطبه به گونه اي سخن فرموده است كه با آنچه معاويه قبول دارد سازگار باشد هر چند باطل بودن آنچه از پيش تحقق يافته است را آشكار مي كند. و آن حضرت هيچ اشاره اي به امامت خودش كه منصوص است، ندارد، زيرا با كسي (معاويه) سخن مي گويد كه شوراي واقعي و صحيح را قبول ندارد تا چه رسد به امامت منصوص!

علاوه بر اين آيا مسئله امامت را كه استمرار رسالت و حافظ آن است، بايد اين گونه تفسير كرد كه با اجتماع چند نفر از مهاجران آن هم با شيوه خاصي كه از پيش تعيين شده محقق شود؟ در تعيين عمر به خلافت، هيچ شورايي وجود نداشت بلكه ابوبكر او را منصوب كرد. سؤال اين است كه ابوبكر با چه مجوزي براي پس از خود خليفه را تعيين كرد؟ اگر شورا مجوّز است چرا خليفه آن را تشكيل نداد؟ آيا طبق سنّت نبوي عمل كرد؟ پس اگر پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) كسي را تعيين نكرده بود، ابوبكر خلاف سنّت عمل كرد و خلافت او صحيح نيست و حضرت علي ( عليه السلام ) چگونه چنين خلافتي را حق مي داند؟! پس طبق مبنا و اصول خود اهل سنّت از نظر حضرت علي ( عليه السلام ) ، خلافت خلفاي سه گانه صحيح نيست؛ زيرا آن حضرت شورايي را تأييد فرمود كه با اصول صحيح انتخاب شويد. در صورتي كه آن حضرت در سقيفه حضور نداشت و طبق يك نظر تا شش ماه بيعت نكرد و طبق نظر ديگر آن حضرت اصلا بيعت نكرد؛ چنان كه حضرت زهرا هيچ گاه بيعت نكرد و در خلافت عمر، اصلاً شورايي وجود نداشت. و در خلافت عثمان هم شوراي تشريفاتي و غير واقعي تشكيل شد.



خلفا در خطبه شقشقيه

- ديدگاه حضرت علي ( عليه السلام ) درباره خلفا

آقاي چابهاري در صفحه 74 درباره خطبه شقشقيه مي گويد: «تأليف نهج البلاغه صدها سال پس از شهادت حضرت علي توسط علامه سيد رضي گردآوري شد و چون هيچ گردآورنده اي ادعاي معصوميت نكرده است، احتمال وقوع خطا در نقل ممكن است از جمله خطبه شقشقيه كه با خطبه هاي ديگر تناقض دارد...» اما آقاي چابهاري توضيح نداده كه اين خطبه با كدام خطبه تناقض دارد؟

هركس خطبه هاي نهج البلاغه حضرت را مطالعه كند به خوبي انتقاد حضرت علي از خلفا را مي فهمد؛ از اين رو هيچ تناقضي بين اين خطبه هاي با يكديگر وجود ندارد. اما اين كه نويسنده مي گويد: «احتمال وقوع خطا...» اگر صرف احتمال وقوع خطا در نويسنده نهج البلاغه موجب شود خطبه هايي را كه پسند ما نيست نپذيريم اين سخن درباره كتب روايي شما مانند صحاح نيز مطرح است؛ زيرا آنان معصوم نيستند و احتمال وقوع خطا درباره شان وجود دارد اما به هر حال صرف احتمال خطاي راوي سبب نمي شود روايت ها و اخباري كه افراد موثق نقل مي كنند بي اعتبار باشند؛ زيرا عقلا اين گونه احتمال ها را معتبر نمي دانند و سيد رضي فردي موثق و عادل است و احتمال خطا درباره او عقلايي نيست.

در اينجا برخي از انتقادهاي حضرت امير ( عليه السلام ) را بيان مي كنيم.

انتقادهاي حضرت علي از خلفا به دو صورت بوده است: گاه به صورت كلي و بي نام و گاهي باذكر نام افراد.

انتقادهاي كلي حضرت علي از خلفا

1. يكي از انتقادهاي كلي امام علي ( عليه السلام ) بر خلفا اين است كه آنان، منافقان را با آن كه مي شناختند، به حكومت و ولايت گماشتند. از اين رو فرمود: «ثم بقوا بعده، فتقرّبوا الي ائمة الضلالة و الدعاة الي النار بالزور و البهتان، فولوهم الاعمال و جعلوهم حكاماً علي رقاب الناس، فأكلوا بهم الدنيا»؛ آنان - منافقان - پس از پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) باقي ماندند و به پيشوايان ( همان، خطبه 210، بخش 7-6. )

گمراهي و دعوت كنندگان به آتش، با دروغ و تهمت نزديك شدند، و آنان را به حكومت رساندند و برگردن مردم سوار كردند و توسط آنان به منافع دنيوي دست پيدا كردند.

2. امام علي ( عليه السلام ) در پاسخ پرسش شخصي از طايفه بني اسد كه از وي پرسيد: چگونه شما را كه از همه سزاوارتر بوديد از مقام خلافت كنار زدند؟، فرمود: «اما الاستبداد علينا بهذاالمقام و نحن الاعلون نسباً والاشدّون برسول الله ( صلي الله عليه وآله ) نوطاً، فانها كانت اثرة شحت عنها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين»؛ آن ظلم و خودكامگي كه نسبت به ( همان، خطبه 162، بخش 2-1. )

خلافت بر ما تحميل شد، در حالي كه ما را نسب برتر و پيوند خويشاوندي با رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) استوارتر بود، جز خودخواهي و انحصارطلبي چيز ديگر نبود كه گروهي بخيلانه بر كرسي خلافت نشستند و گروهي سخاوتمندانه از آن دست كشيدند.

3. امام علي ( عليه السلام ) در نامه اي به عثمان بن حنيف با ذكر داستان غصب فدك مي فرمايد: «بلي، كانت في ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم اللَّه»؛ آري! از آنچه آسمان برآن سايه افكنده فدك در دست ما بود كه برخي ( همان، نامه 45،بخش 8-7. )

مردم بر آن بخل ورزيدند و مردمي ديگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و بهترين داورخداست.

4. امام علي ( عليه السلام ) در نامه اي به مردم مصر درباره بيعت با خلفا مي نويسد: «فامسكت يدي، حتي رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام، يدعون الي محق دين محمد ( صلي الله عليه وآله ) فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اري فيه ثلماً او هدماً، تكون المصيبة به علي اعظم من فوت ولايتكم التي انما هي متاع ايام قلائل»؛ از بيعت با خليفه دست نگه ( همان، نامه 62،بخش 5-3. )

داشتم تا آن گاه كه ديدم گروهي از اسلام باز گشته، مي خواهند دين محمد ( صلي الله عليه وآله ) را نابود سازند؛ پس ترسيدم كه اگر اسلام و هوادارانش را ياري نكنم، رخنه اي در آن ببينم يا شاهد نابودي آن باشم كه در اين صورت مصيبت آن بر من سخت تر از رها كردن حكومت بر شماست كه كالاي چند روز دنياست.

5. در سال چهلم هجري امام علي ( عليه السلام ) دستور فرمود تا براي روشن شدن وقايع تاريخي، مجموعه اي از آن مطالب افشاگرانه از زبان ايشان نوشته شود. در فرازهايي از آن نوشته ها، امام ( عليه السلام ) به غصب حق خود و پايين آوردن منزلت بلند ايشان توسط قريش مي فرمايند: «اللهم اني استعديك علي قريش و من اعانهم! فانهم قطعوا رحمي و صغروا عظيم منزلتي و اجمعوا علي منازعتي امراً هولي»؛ بار خدايا! از قريش و از تمامي ( همان، خطبه 172، بخش 4. )

كساني كه ياري شان كردند به پيشگاه تو شكايت مي كنم زيرا قريش پيوند خويشاوندي مرا قطع كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا كوچك شمردند و در غصب حق من با يكديگر هم داستان شدند.

6. امام علي ( عليه السلام ) در جايي ديگر، درباره گمراهي گروهي و هدايت و يقين خود مي فرمايند: «و انّي من ضلالهم الذي هم فيه و الهدي الذي انا عليه لعلي بصيرة من نفسي و يقين من ربي»؛ من به گمراهي آنان و هدايت ( همان، خطبه 62، بخش 8. )

و يقين خود كه بر آن استوارم، آگاهم و از جانب پروردگارم به يقين رسيده ام.

7. امام علي ( عليه السلام ) از فضاي اجتماعي و سياسي دوران خلافت خود كه متأثر از دوران گذشته است چنين انتقاد مي كنند: «واعلموا - رحمكم اللَّه - انكم في زمان القائل فيه بالحق قليل و اللسان عن الصدق كليل و اللازم للحق ذليل. اهله معتكفون علي العصيان، مصطلحون علي الادهان.»؛ خدا ( همان، خطبه 233، بخش 2. )

شما را رحمت كند، بدانيد در روزگاري هستيد كه گوينده حق اندك، زبان از راستگويي عاجز و حق طلبان خوار و مردم آن، گرفتار گناه و به سازشكاري هم داستان شده اند.

8. علي ( عليهم السلام ) : در سخن ديگر مي فرمايد: «حتي اذا قبض اللَّه رسوله ( صلي الله عليه وآله ) رجع قوم علي الاعقاب، و غالتهم السبل و اتكلوا علي الولائج و وصلوا غير الرحم و هجروا السبب الذي أمروا بمودته و نقلوا البناء عن رصّ اساسه فبنوه في غير موضعه معادن كل خطيئة و ابواب كل ضارب في غمرة قد ماروا في الحيرة و ذهلوا في السّكرة علي سنّة من آل فرعون: من منقطع الي الدنيا راكن أومفارق للدين مباين.

( نهج البلاغه، ترجمه شهيدي، بخشي از خطبه 150. )

(اما افسوس كه آنها) پس از رحلت رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) به گذشته خود بازگشتند و با پيمودن راه هاي گوناگون گمراه شدند. و به دوستان و همفكران فاسد خود اعتماد و از غير خويشاوندان پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) پيروي كردند و از وسيله اي كه به دوستي آن مأمور بودند (اهل البيت عليهم السلام) جدا گشتند. از ريسمان هدايت فاصله گرفتند و بناي استوار دين را از جايگاه اصلي خود انتقال دادند و آن را در جايي ديگر نهادند جايي كه مركز هر گونه گناه و فساد بود و آغاز هر فتنه و فتنه جويي، و پناه و گمراهاني كه از اين سو بدان سو سرگردانند و در غفلت، به سنت فرعونيان از همه بريده و به دنيا دل بسته اند يا پيوند خود را با دين گسسته اند.

9. قال علي ( عليهم السلام ) :...قد عملت الولاة قبلي اعمالاً خالفوا فيها رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) متعمدين لخلافه ناقضين لعهده مغيرين لسنته و لو حملت الناس علي تركها و حولتها الي مواضعها و الي ما كانت في عهد رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) لتفرق عني جندي حتي ابقي وحدي او قليل من شيعتي الذين عرفوا فضلي و فرض امامتي من كتاب الله عز و جل و سنة رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) ... و اللَّه لقد امرت الناس أن لا يجتمعوا في شهر رمضان الا في فريضة و أعلمتهم أن اجتماعهم في النوافل بدعة فتنادي بعض أهل عسكري ممن يقاتل معي: يا اهل الاسلام غيرت سنة عمر ينهانا عن الصلاة في شهر رمضان تطوعاً و لقد خفت أن يثوروا في ناحية جانب عسكري. ما لقيت من هذه الامة من الفرقة و طاعة ائمة الضلالة و الدعاة الي النار...! ( . كافي، ج 8، ص 59 و 62. )

پيش از من، متصديان امور به كارهايي دست يازيدند كه با دستورات صريح رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) مخالف بود. آنان به عمد سنتهاي نبوي را تحريف و احكام الهي را تغيير دادند. من اگر مي خواستم مردم را بر ترك آن احكام وادارم و احكام تغيير يافته را به گونه اي كه زمان رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) معمول بود - بازگردانم، لشكريانم از گردم پراكنده مي شدند و يكه و تنها مي ماندم يا اندكي از شيعيانم با من همراهي مي كردند؛ شيعياني كه برتري مرا از كتاب خدا و سنّت نبوي شناخته بودند....

( در اينجا حضرت حدود 25 مورد از موارد تغيير و تحريف احكام را به عنوان نمونه ياد مي كنند و چون ذكر تك تك اين موارد - از آنجا كه با اشاره و در كمال اختصار بيان شده است - به شرح و بسط و محتاج است و پرداختن به آن هم از گنجايش اين نوشتار خارج است. )

(حتي يك بار) به مردم گفتم: در ماه رمضان، جز براي اداي فريضه واجب، در مسجد اجتماع نكنند به آنان گفتم: خواندن نمازهاي مستحبي با جماعت بدعت است. در اين بين بعضي سربازانم بر آشفتند و گفتند: «اي ( اهل سنّت نمازي دارند كه به «تراويح» موسوم است، و آن خواندن نمازهاي مستحبي به جماعت در ماه رمضان است. به اعتقاد شيعه، نماز جماعت جز در نمازهاي يوميه و جمعه و عيدين بدعت است. حضرت در اين بخش از فرمايش خود به اين قسمت از بدعت خليفه دوم نظر دارند. )

اهل اسلام سنّت عمر تغيير يافت، علي ما را از نماز جماعت در ماه رمضان باز مي دارد؟! كه من ترسيدم ميان بخشي از سربازانم شورش برپا شود. از اختلاف و پيروي كوركورانه ايشان از پيشوايان گمراهي چه مصيبتها كه نكشيدم؟!

انتقادهاي جزيي

در سوّمين خطبه نهج البلاغه چهار مرتبه - گاه با صراحت و گاه با كنايه - از خليفه اول ياد شده است. در اين خطبه حضرت علي ( عليه السلام ) درباره ابوبكر:

مي فرمايد: «اما و اللَّه لقد تقمصها ابن ابي قحافه و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرحي»؛ سوگند به خدا پسر ابو قحافه لباس خلافت را ( همان، خطبه 3 ، بخش 1. )

پوشيد در حالي كه مي دانست منزلت و شأن من نسبت به خلافت مسلمانان مانند سنگ ميانه آسياست.

اين انتقاد مهم ترين انتقادي است كه آن حضرت به خلافت و تغيير مسير آن دارند. ممكن است برخي در انتساب خطبه ها و نامه هاي نهج البلاغه بويژه خطبه شقشقيه به امام علي ( عليه السلام ) ترديد كنند، ولي بر اهل انصاف و سخن شناسان محقق پوشيده نيست كه چنين خطبه ها و كلماتي، با چنين فصاحت و بلاغتي كه در بر دارنده معاني بسيار عميق مي باشد و هر كلمه از آن نياز به تفسير و شرح فراوان دارد، جز از چشمه حكمت علوي كه باب «مدينةالعلم» نبوي است، نمي جوشد.

اهل تحقيق - از علماي شيعه - تمامي منابع و مصادر نهج البلاغه را در كتاب هاي سابق بر آن - كه نويسندگان آنها از اكابر و بزرگان شيعه و سني مي باشند - يافته اند و مراجعه به آنها هرگونه شك و شبهه اي را برطرف مي كند ولي با وجود اين برخي اهل سنت چون در خطبه سوم نهج البلاغه - خطبه شقشقيه - خلفا نكوهش شده اند اين خطبه را ساخته و پرداخته سيد رضي معرفي كرده اند.

امّا به دو دليل اين شبهه پذيرفتني نيست؛ يكي كه خطبه مذكور چنان فصاحت و بلاغتي دارد كه گوينده آن كسي جز امام علي ( عليه السلام ) نيست؛ ديگر اين كه پيش از ولادت مرحوم سيد رضي، بسياري از علما آن را در كتاب هاي خود نقل كرده اند؛ چنان كه مرحوم علامه اميني صاحب الغدير مدارك آن را از كتاب هاي بيست و هشت نفر از بزرگترين علماي اسلام از اوايل قرن سوم هجري تا قرن نهم نقل كرده است. اين بزرگان، همه اين خطبه و يا بعضي جملات آن را در كتاب هاي خود بيان كرده اند.

( الغدير، ج 7، ص 109. )

علماي اهل سنّت كساني چون حافظ يحيي بن عبدالحميد حماني (م 228 ق)، شيخ معتزله ابوعلي جبايي(م 303 ه".ق)، حافظ سليمان بن احمد طبراني(م 360 ه".ق) و قاضي عبدالجبار معتزلي(م 415 ه".ق) نيز مطالبي را درباره خطبه شقشقيّه بيان كرده اند.

ابن اثيرجزري (م 606 ه".ق) و ديگر لغويون معروف در ذيل كلمه شقشق به صدور خطبه شقشقيه اشاره دارند؛ ابن اثير مي گويد: «و منه حديث علي في خطبة له تلك شقشقة هدرت ثم قرت».

( النهايه، ج 2، ص 490 و الغدير، ج 7، ص 85. )

ابن منظور افريقي مصري(م 717 ه". ق) نيز در مورد اين واژه مي نويسد: «و في حديث علي «رضوان الله عليه» في خطبة له تلك شقشقة هدرت ثم قرت.» مجدالدين فيروز آبادي (م 816 يا 817 ه". ق) مي گويد: «الخطبة ( لسان العرب، ج 7، ص 167 و الغدير، ج 7، ص 85. )

الشقشقية العلوية لقوله لابن عباس لما قال له لو اطردت مقالتك من حيث افضيت: يابن عباس هيهات تلك شقشقة هدرت ثم قرّت.»

( قاموس المحيط، ص 1160و الغدير، ج 7، ص 115. )

ابن ابي الحديد شارح معروف نهج البلاغه كه از بزرگان علماي معتزله اهل سنّت و مردي سخن شناس و بليغ است در اين باره جمله اي دارد كه قابل توجه و تعمق است؛ او از قول استاد خود مصدق بن شبيب واسطي نقل مي كند به استادم ابن خشاب گفتم:«اتقول انها منحولة؟ فقال: لا والله و اني لأعلم انها كلامه كما اعلم انك مصدق. قال، فقلت له ان كثيرا من الناس يقولون انها من كلام الرضي «رحمه الله تعالي» فقال: اني للرضي و لغير الرضي هذا النفس و هذاالاسلوب! قد وقفنا علي رسائل الرضي و عرفنا طريقته و فنّه في الكلام المنثور...ثم قال: و اللَّه لقد وقفت علي هذه الخطبة في كتب صنفت قبل ان يخلق الرضي بمأتي سنة، و لقد و جدتها مسطورة بخطوط اعرفها، و اعرف خطوط من هو من العلماء و اهل الادب قبل ان يخلق النقيب ابواحمد والد الرضي.»

قلت: و قد وجدت انا كثيراً من هذه الخطبة في تصانيف شيخنا ابوالقاسم البلخي امام البغداديين من المعتزله و كان في دولة المقتدر قبل ان يخلق الرضي بمدة طويلة.»

( شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 205. )

انتقاد دوم

حضرت مي فرمايد: «حتي مضي الاول لسبيله، فأدلي بها الي (ابن الخطاب )...فيا عجباً بينا هو يستقيلها في حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته.»؛ تااين كه اولي راه خود را به انتها رساند، سپس خلافت را به پسر خطاب سپرد جاي بسي شگفتي است، او زمان خود، فسخ بيعت را از مردم مي خواست ولي، عهد خلافت را پس از خود براي ديگري بست.

او در فراز ديگر مي فرمايد: «لشدّ ماتشطراو زرعيها» خليفه اول با دومي خلافت را مانند شتري شيرده بين خود تقسيم كردند و شتر را از صاحبش گرفتند شير او را بين خود تقسيم و مالك آن را از حقش محروم كردند. سپس امام مي فرمايد خليفه اول خلافت را به شخصي سپرد كه از شدت خشونت مرتكب اشتباهات شد.

و نيز مي فرمايد: «حتي اذا مضي لسبيله جعلها في جماعة زعم اني أحدهم فيالله و للشورا فصغا رجل منهم لضغنه و مال الأخر لصهره مع هنّ و هن»؛ تا اين كه عمربن خطاب به راه خود رفت و زندگي او سپري شد، او خلافت را به جماعتي وانهاد كه مرا هم يكي از آنان به شمار آورد. بار خدايا! به تو پناه مي برم از شورايي كه تشكيل شده است، يكي از افراد شورا براي كينه و حسدي كه داشت از من روي گرداند و راه باطل را پيش گرفت - مي گويند اين شخص سعد بن ابي وقاص است كه حتي بعد از به خلافت رسيدن اميرمؤمنان با آن حضرت بيعت نكرد - و مرد ديگر به لحاظ دامادي خود با عثمان از من اعراض كرد - مراد عبدالرحمان بن عوف است كه شوهر خواهر مادري عثمان بود.

حضرت علي ( عليه السلام ) درباره خلافت خلفا در نهج البلاغه و غير آن سخنان فراواني دارند كه هيچ يك از آنها بر تأييد خلافت آنان دلالت ندارند؛ براي نمونه چند روايت را ذكر مي كنيم:

1. شيخ مفيد از رزين بيّاع الانماط نقل مي كند: «سمعت زيدبن علي بن الحسين عليهما السلام يقول: حدثني ابي، عن ابيه، قال سمعت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) يخطب الناس فقال في خطبته، و اللَّه لقد بايع الناس ابابكر و أنا اولي الناس بهم مني بقميصي هذا، فكظمت غيظي، و انتظرت امر ربّي، و الصقت كلكلي بالارض، ثم انّ ابابكر هلك، و استخلف عمر، و قد علم و اللَّه اني اولي الناس بهم منّي بقميصي هذا، فكظمت غيظي، و انتظرت امر ربّي، ثم ان عمر هلك و قد جعلها شوري، فجعلني سادس ستة كسهم الجدة، و قال اقتلوا الأقل، و ما اراد غيري فكظمت غيظي، و انتظرت امر ربّي، و الصقت كلكلي بالارض، ثم كان من امر القوم بعد بيعتهم لي ما كان، ثم لم أجد الا قتالهم او الكفر باللَّه.»؛

( الامالي المفيد، المجلس التاسع عشر، ص 153. )

از زيدبن علي بن الحسين شنيدم كه مي گفت: پدرم از پدرش برايم نقل كرد: شنيدم از اميرمؤمنان علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) در حالي كه براي مردم خطبه مي خواند: به خدا سوگند مردم با ابوبكر بيعت كردند و من سزاوارترين مردم به آن بودم. همان گونه كه من به پيراهن خودم از ديگران سزاوارترم (دقت شود كه حضرت چگونه خلافت را مانند پيراهن براي خودش معرفي فرموده است) با اين حال ناراحتي ام را فرو بردم، و منتظر دستور پروردگارم بودم و خود را كنار كشيده و گوشه گير شدم. ابوبكر از دنيا رفت و عمر را جانشين خود كرد در صورتي كه به خدا سوگند او مي دانست من سزاوارترين مردم به خلافت بودم مانند حقي كه به پيراهن خود دارم، در اين جا نيز غضب و ناراحتي خود را فرو خوردم (و شمشير را به ضرر اسلام و مسلمين دانستم) و منتظر دستور پروردگارم بودم. تا عمر از دنيا رفت و شوراي شش نفره تشكيل داد كه من ششمين آن بودم؛ مانند سهمي كه جدّه در ارث دارد. و عمر دستور داد كه جانب كمتر و اندك را بكشند، و او مقصودي جز مثل من نداشت. در اين جا صبر كردم و منتظر فرمان پروردگارم بودم، كنار رفتم گوشه نشين شدم. آنگاه ماجراي بيعت مردم با من پيش آمد كه جز جنگ با آنان يا كفر به خدا راهي نداشتم. (زيرا گروهي مثل معاويه با آن حضرت مخالفت كردند و گروهي بيعت با او را شكستند و و دسته اي نيز جنگ نهروان را شكل دادند.)

2. در حديث ديگر از يعلي بن مرّه نقل شده است: سمعت رسول اللَّه ( عليه السلام ) يقول لعلي بن ابي طالب ( عليه السلام ) يا عليّ انت ولي الناس بعدي، فمن اطاعك فقد اطاعني، و من عصاك فقد عصاني.»

( الامالي، ص 113. )

3. ابي هارون عبدي مي گويد: من ديدگاه خوارج را داشتم تا در جلسه اي ابوسعيد خدري را ديدم كه فرمود: أمر الناس بخمس، فعملوا باربع و تركوا واحدة، فقال له رجل: يا ابا سعيد ما هذا الاربع التي عملوا بها؟ قال: الصلاة، و الزكاة و الحج، و صوم شهر رمضان، قال: فما الواحدة التي تركوها؟ قال ولاية علي بن ابيطالب؟ فقال الرجل و أنها المفترضة معهنّ؟ قال ابوسعيد: نعم و ربّ الكعبة، قال الرجل: فقد كفر الناس اذن!! قال ابوسعيد فما ذنبي؟» مردم به پنچ چيز مأمور شدند؛ پس به چهار تا عمل، و ( همان، ص 139. )

يكي را رها كردند. فردي به ابوسعيد گفت: چهار چيزي كه به آن عمل شد چه بود؟ گفت: نماز، زكات، حج و روزه ماه رمضان، پرسيد آن چيزي كه رها كردند؟ گفت: ولايت علي بن ابي طالب پرسيد آيا ولايت علي از واجبات است؟ ابوسعيد گفت: به پروردگار كعبه چنين است. آن مرد گفت: پس مردم كافر شدند! ابوسعيد گفت: گناه من چيست؟!

4. پس از بيعت مردم با ابوبكر، حضرت علي ( عليه السلام ) از ماجراي سقيفه پرسيد، گفتند: با ابوبكر بيعت كردند. آن حضرت فرمود: «اطلع نجوم الفتن ايها الناس، شقوا امواج الفتن بسفن النجاة، و عرجوا عن طريق المنافرة، وضعوا تيجان المفاخرة، افلح من نهض بجناح او استسلم فأراح، هذا ماء آجن و لقمة يغص بها آكلها، و مجتني الثمرة لغير وقت ايناعهإ؛خخ كالزارع بغير ارضه، فان اقل يقولوا: حرص علي الملك، و ان اسكت يقولوا: جزع من الموت هيهات بعداللتيا و التي و اللَّه لابن ابي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي امه، بل اندمجت علي مكنون علم لو بحت به اضطراب الارشية في الطوي البعيدة»

( كامل بهائي، ص 191، الحسن بن علي بن محمدبن علي بن الحسن الطبري، مشهور بعماد الدين طبرسي. )

ستاره هاي فتنه طلوع كردند، اي مردم! امواج فتنه را با سوار شدن بر كشتي هاي نجات بشكافيد و از راه منافرت و نفرت دور شويد و تاج فخرورزي را كنار گذاريد، رستگار گردد كسي كه بال تواضع را پهن كند و كسي كه تسليم شود... اين آبي است تلخ و لقمه اي است كه گلوي خورنده را بگيرد، ميوه را در وقتي كه نارسيده است چيده اند؛ زيرا زراعت را در غير زمين خود قرار داده اند. اگر سخني به اعتراض بگويم، مي گويند براي حرص سلطنت است، و اگر خاموش شوم مي گويند از مرگ مي ترسد. هيهات، چه دور است پس از آنچه واقع شد چه بزرگ يا كوچك، به يقين اشتياق فرزند ابوطالب به مرگ از علاقه طفل به پستان مادرش بيشتر است، وليكن من از مسايل پنهاني آگاهي دارم اگر آن را آشكار كنم مضطرب شويد؛ مانند اضطراب ريسمان دلوي كه در چاه هاي بسيار عميق اندازيد.

5. آن حضرت گفت: لقد علمتم واللَّه اني احق به من غيري و وللَّه لاسلمن امور المسلمين ما لم يكن فيها جوراً علي خاصة التماساً لاجر ذلك و فضله و زهداً فما تنافستموه من زخرفه و زبرجه و لا يعاب المرء بتأخر حقّه، و انّما يعاب من أخذ ما ليس له». شما مي دانيد كه من سزاوارترم به ( همان. )

اين كار از غير خود، سوگند كه من امارت مسلمانان را تسليم مي كنم مادامي كه در آن ستم نباشد جز بر من، براي پاداشي كه در اين كار به من داده مي شود. و آرزوي زهد از آنچه شما را آرزوي آن است دارم و هيچ عيبي نيست مرد را در تأخير حق خود ولي عيب آن است كه آنچه از او نباشد بگيرد. آنگاه آن حضرت رو به روضه رسول خدا كرد و فرمود: «بابي انت و امي لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك من النبوة و الانباء و اخبار السماء... ولولا انك امرت بالصبر، و نهيت عن الجزع، لانفدنا عليك ماء الشئون، و لكان الداء مما طلا، و الكمد محالفاً، و قلا لك ولكنه ما لا يملك ردّه»؛ پدر و مادرم فداي تو، با مرگ تو بريده شد آنچه با غير تو منقطع ( نهج البلاغه، ج 2، ص 228، 4 جلدي، دارالمعرفة - بيروت. )

نشد؛ از پيغمبري و اخبار آسماني... اگر نه آن بود كه امر به صبر كردي و از جزع جلوگيري فرمودي، هر آينه تمام مي كردم آب رگ هاي اشك كه از سرچشمه گذشته است، درد گسترده و اندوه ناسازگار مرا فرا گرفته ولي كاري است كه قدرت بر ردّ آن نيست.

6. روزي خليفه دوم به حضرت علي گفت: «انك علي هذا الامر يا بن ابي طالب لحريص فقال: بل انتم واللَّه احرص و ابعد و انا اخص و اقرب. و انما طلبت حقاً لي، و انتم تحولون بيني و بينه و تضربون وجهي دونه.»

( نهج البلاغه، ج 2، ص 84، 4 جلدي، دارالمعرفة - بيروت. )

و در فراز ديگر فرمود: فواللَّه مازلت مدفوعاً عن حقي مستأثراً علي منذ قبض اللَّه نبيّه حتي يؤم الناس هذا.

( نهج البلاغه، ج 1، ص 42، 4 جلدي، دارالمعرفة - بيروت. )

گفتني است از سخنان حضرت استفاده مي شود كه در موارد حسّاس به مطالبه حقش مي پرداخت. و گاه با بيان فصيح و از روش خلفا انتقاد مي كردند. آيا مطالبه حق و شكوائيه از خلفا بر حق بوده يا غير حق؟ اگر مطالبه بر حق نبود چرا باقي اصحاب به آن حضرت نگفتند شما حقي نداريد تا آن حضرت را مجاب كنند؟! چرا ديگر صحابه برابر سخنان آن حضرت تسليم بودند؟ پس علي ( عليه السلام ) صاحب حق بود و ليكن برخي صحابه درباره اين حق، منصفانه و عادلانه رفتار نكردند تا در دنيا استحقاق مدح و در آخرت مستحق ثواب باشند.

آري! برخي صحابه پس از رحلت پيامبر اسلام درباره حوادث پيش آمده بسيار ناراحت بودند و خود را ملامت مي كردند چنان كه بخاري از علاء مسيب و او از پدرش روايت مي كند: «به براءبن عازب گفتم: طوبي لك انت ممن رضي اللَّه عنه و بايع تحت الشجرة قال: يابن اخي انك لاتدري ما احدثناه بعده.» خوشا به حال تو! از كساني هستي كه خداوند از ايشان راضي است و در زير شجره بيعت كردند، گفت: اي پسر برادر نمي داني كه پس از آن حضرت چه بدعت هايي را پديد آورديم.



چرا حضرت علي خلافت را در ابتدا نپذيرفتند؟

آقاي چابهاري در صفحه 47 مي نويسد اگر خلافت و امامت يك وظيفه الهي و منصوصه بود پس چرا بعد از عثمان حضرت علي از قبول آن خودداري مي كرد؟ تا اين كه نوبت به اصرار رسيد و فرمود: «دعوني و التمسوا غيري أنا لكم وزيراً خيراً لكم مني اميراً و ان تركتموني فأنا كاحدكم و أسمعكم و اطوعكم.»

( خ، 91. )

پاسخ اين است كه دوران زندگي حضرت علي بسيار حساس بوده است گاه با چهره هايي مانند ابوبكر و عمر روبرو بود و گاه با معاويه، طلحه و زبير و عايشه و قتل عثمان. و از سويي درگيري هاي خارجي و تهديدهاي بيرون از جامعه اسلامي مشكلاتي پديد آورد. آن حضرت 25 سال در خانه گوشه نشيني را برگزيد و جز راهنمايي كلي هيچ نوع مسئوليتي را در جنگ و غير جنگ در دوران خلفا نپذيرفت؛ بنابراين قضاوت در شيوه ها و ديدگاه هاي آن حضرت به خصوص درباره خلفا خيلي ساده نيست بايد مجموعه گفتار و رفتار آن حضرت را در كنار يكديگر مورد بررسي قرار داد. آنچه گفتار و رفتار آن حضرت را درباره خلفا ثابت مي كند خلاف مدعايي است كه آقاي چابهاري دارد؛ زيرا ادعاي وي از هيچ خطبه و گفتار آن حضرت فهميده نمي شود.

نكته ديگر اين است كه حضرت علي ( عليه السلام ) در نهج البلاغه و غير آن، صريحاً خودشان را بر حق مي داند و ديگران را براي امامت شايسته نمي داند. و اگر روزي مردم به سوي او آمدند و آن حضرت نپذيرفت براي اين نيست كه امامت منصوص نبوده است (آن گونه كه آقاي چابهاري ادعا مي كند) بلكه بدين سبب است كه شرايط دوران پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) به كلي دگرگون شد و ظرفيت و آمادگي براي پذيرفتن روش علوي و عدالت او از بين رفت؛ چنان كه در ادامه همان خطبه مي فرمايد: دعوني و التمسوا غيري فانا مستقبلون امراً له وجوه و ألوان» اين سخن را حضرت در زماني فرمود كه جامعه اسلامي با بحران هايي روبرو بود، تحولات و دگرگوني هايي كه در دوران عثمان به وجود آمد، امت را با دشواري هاي جدي روبرو كرد؛ لذا حضرت فرمود: «ما با ماجراهايي هستيم كه چهره هاي گوناگوني دارد... اگر من اين واقعيت را بپذيريم طبق قرآن، سنت و علم خودم عمل مي كنم نه روش شيخين.» جامعه پس از حكومت خلفاي ثلاثه آمادگي چنين روشي را ندارد. بدين جهت حضرت به مسلمانان هشدار مي دهد كه جامعه اسلامي با چالش هاي بزرگي روبرو است و آنها مي بايست خود را براي روبرو شدن با موانع و آفت ها آماده كنند.

سومين نكته اين است كه احاديث نيز (خواه از پيامبر اسلام ( صلي الله عليه وآله ) يا اهل بيت ايشان) محكم و متشابه برخوردار مي باشد از اين رو بر فرضي كه برخي از گفتار حضرت علي به خاطر متشابه بودن بر مدعاي جناب عالي دلالت نمايد. از آقاي چابهاري مي پرسيم: اگر در گفتار خلفا و يا صحابه كه تمام آنان را عادل مي دانيد، ناسازگاري يافتيد چه مي كنيد؟ آيا مخالفت هاي صحابه را با بزرگ صحابه حضرت علي ( عليه السلام ) چگونه توجيه مي كنيد؟ ما، در سخنان حضرت علي ( عليه السلام ) آنچه شما ادعا مي كنيد نمي يابيم امّا حضرت عالي مدعاي خود را با يكي از فرازهاي نهج البلاغه موافق مي دانيد در حالي كه امام علي ( عليه السلام ) در بسياري از خطبه هاي نهج البلاغه به صراحت امامت را حق خود مي داند و ديگران را براي آن شايسته نمي داند كه آن ها را نقل كرديم. در روايات فراواني همراه با تأييد تاريخ و واقعيت هاي آن نص بر امامت علي ( عليه السلام ) وجود دارد و در صورتي كه تعارضي در ظاهر ديده مي شود در اين تعارض، رواياتي پذيرفته مي شود كه مشهور آن را پذيرفته باشند و روايات مخالف، بر اساس نظر مشهور توجيه مي شود.

بنابراين اگر حضرت علي ( عليه السلام ) در ابتداي حضور مردم براي بيعت، به سرعت آن را نپذيرفت و فرمود غير مرا انتخاب كنيد. اين دليل بر عدم منصوصيت نيست بلكه حضرت با اين گونه برخوردها مي خوانند ناراحتي خود را از روش هاي غلط پيشين اعلان و نسبت به آينده پرفراز و نشيب هشدار داده و آنان را آماده كند.



واژه اهل سنّت و استفاده گزينشي از روايات

نويسنده محترم راز دلبران در پايان نوشتار خودش صفحه 79 و 80 به برخي از فرازهاي سخنان حضرت امير ( عليه السلام ) بر حقانيت مسلك خويش استدلال كرده است:

1. نويسنده جمله اي را از حضرت علي ( عليه السلام ) روايت مي كند كه عبارت است از: «... الاخذ بسنة الجماعة غير المفرقة» اميدواريم كه نويسنده، در اين استدلال از روي عمد و آگاهي در سخنان آن حضرت تصرّف نكرده و اشتباه تايپي باشد؛ زيرا در غير اين صورت؛ جمله مذكور تهمتي بيش نمي باشد، زيرا در نهج البلاغه سخن حضرت اين گونه آمده است: « الاخذ بسنته الجامعة»؛ يعني تمسك به سنت پيغمبر كه آن سنت فراگير و جامع مي باشد. كجاي اين سخن حضرت بر مدعاي نويسنده كه اهل سنّت مقصود باشد، دلالت مي كند؟ مگر آن كه سخن حضرت را آن گونه كه نويسنده تحريف نموده است نقل كنيم.

2. در روايت ديگر جناب چابهاري اين جمله را از يك روايت مفصل برگزيده است: «و اما اهل السنة فالمستمسكون بما سنه اللَّه لهم و رسوله» آقاي چابهاري هر چند متن جمله را به صورت صحيح ذكر كرده اما متأسفانه صدر و ذيل روايت را حذف كرده است. و اگر تمام روايت را بيان مي كرد آشكار مي شد كه اين روايت بر حقانيت مسلك ايشان دلالت ندارد؛ از اين رو بخشي از آن را برگزيده است. اصل روايت چنين است: يحيي بن عبداللَّه مي گويد: اميرمؤمنان پس از ورود به بصره خطبه اي فرمودند. مردي برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين اخبرني من اهل الجماعة و من اهل الفرقة؟ و من اهل البدعة و من اهل السنة؟ فقال: ويحك اما اذا سالتني فافهم عني ولاعليك ان تسال عنها احدا بعدي اما اهل الجماعة: فانا و من تبعني و ان قلوا. و ذلك الحق عن امر اللَّه تعالي و عن امر رسوله. و اهل الفرقة: المخالفون لي ولمن اتبعني و ان كثروا. و اما اهل السنة فالمستمسكون بما سنه اللَّه و رسوله و ان قلّوا و ...»؛ مرا درباره اهل جماعت، اهل اختلاف، اهل بدعت و اهل سنت آگاه كنيد، حضرت فرمودند: واي بر تو! حال كه پرسيدي پس به پاسخ آن توجه كن تا نيازي به پرسش اين سوال پس از من به كس ديگر پيدا نكني. اما اهل جماعت: من و پيروان من هستيم هر چند اندك باشيم و اين حق است از جانب خداي متعال و از جانب رسول خدا. و اما اهل فرقه و اختلاف: مخالفان من و پيروان آنانند هر چند فراوان باشند. و اما اهل سنت: كساني اند كه آنچه از جانب خدا و رسول او واجب شده است پذيرفته اند هر چند اندك باشند. و اما اهل بدعت: مخالفان دستور خدا، كتاب خدا و رسول خدا هستند كه بر اساس راي و هواي نفساني خودشان عمل مي كنند هر چند فراوان هستند كه اهل بدعت؛ گروهي از آنان رفته اند و گروهي ديگر باقي اند... تعجب است از نويسنده محترم كه چرا اول و ( الاحتجاج، طبرسي، ج 1، ص 168، باب احتجاج اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بعد دخوله البصرة بأيام. . . . )

آخر روايت را حذف كرده است حتي كلمه «و ان قلّوا» كه در ادامه جمله مورد استناد وجود دارد را نياورده است تا به خوبي به خوانندگان القا كند كه اهل سنت در اين سخن، فرقه اهل سنت مي باشند. كلمه «و ان قلّوا» كه به معناي «هر چند اندك باشند» با فرقه اهل سنت كه بيشتر مسلمانان را شامل است سازگار نيست. حضرت علي ( عليه السلام ) در اين خطبه، خلاف برداشت نويسنده، اهل سنت را بر خود و پيروانشان كه جمعيتشان اندكند اطلاق كرده است، نه بر كساني كه امروزه خود را اكثر مسلمانان مي شمارند.

3. آقاي چابهاري با نقل خطبه حضرت علي ( عليه السلام ) از نهج البلاغه، خطبه 127 كه مي فرمايد: «خير الناس فيّ النمط الاوسط فالزموه و الزموا السواد الاعظم فان يد اللَّه علي الجماعة و اياكم و الفرقة فان الشاذ من الناس للشيطان كما ان الشاذ من الغنم للذئب...» اين فراز را دليل بر حقانيت مسلك خود دانسته است.

بديهي است كه حضرت علي ( عليه السلام ) اين خطبه را در دوران خلافت خودشان بيان فرموده اند كه در آن روزگار درباره وجود مبارك آن حضرت سه ديدگاه وجود داشت: گروهي ايشان را دشمن خدا مي دانستند (مانند بني اميه، خوارج و نواصب)، گروهي آن حضرت را خدا مي دانستند و سومين گروه درباره آن حضرت كوتاهي كردند به گونه اي كه بين آن حضرت و باقي افراد صحابه هيچ گونه تفاوتي نمي ديدند در صورتي كه خدا و پيامبر، ايشان را ممتاز دانسته اند. تنها نظر صحيح درباره حضرت علي ( عليه السلام ) آن است كه آن حضرت را ولي و حجت خدا و امام بر مردم بدانيم و سه نظر ديگر درباره آن حضرت جفا و ظلم است. و تنها گروهي كه درباره آن حضرت ديدگاه صحيح و معتدل دارد شيعه اماميه است؛ از اين رو شيعه هميشه اين ديدگاه را در موقعيت هاي مختلف بيان مي كند تا مسلمانان نگاه صحيحي را به شخصيّت مولا داشته باشند. در اين خطبه حضرت علي ( عليه السلام ) فرموده اند: درباره من معتدل باشيد نه مرا خدا بخوانيد و نه دشمن خدا و نه با باقي افراد بسنجيد (لا يقاس بآل محمد احد)، و در اين خطبه به واقعيت ديگري نيز اشاره مي فرمايد كه همواره دغدغه و نگراني آن حضرت بوده است و خود ايشان در تمام مراحل زندگي به خصوص پس از رحلت پيامبر اسلام به آن ملتزم بود و مي كوشيد هيچ گاه حادثه اي رخ ندهد كه با آن اساس اسلام متزلزل شود؛ از اين رو در برابر حق مسلم خود، 25 سال سكوت كرد و دست به شمشير نبرد. اما متاسفانه پس از آن كه حضرت حكومت را پذيرفت برخي از صحابه به هيچ وجه نظر حضرت را در حفظ اساس اسلام نپذيرفتند بلكه بي ملاحظه مصالح اسلام، به مخالفت با او پرداخته و در دوران حكومت آن حضرت سه جنگي كه خونريزي فراواني را در پي داشت به وجود آوردند؛ از اين رو حضرت در اين گفتار مي فرمايد: هرگز به صورت فردي و مستقل وارد نشويد؛ زيرا به صورت فردي نه تنها نتيجه اي ندارد بلكه دشمن با يك حمله مي تواند شما را نابود كند و اساس اسلام را از بين ببرد؛ مانند: حمله گرگ به گوسفنداني كه از گله جدا شده اند. حضرت مي فرمايد: امت بدون امام مانند گله بي چوپان است و اگر شما از من جدا شويد بي رهبر خواهيد بود و گرگان درندهِ مخالفِ اسلام شما را نابود مي كنند و تعبير «سواد اعظم» اشاره به اين واقعيت است نه آن كه حقانيت يك فرقه مذهبي را بيان فرموده باشد تا جناب چابهاري بإ؛ژژ استفاده از اين جمله بگويد اهل سنت چون در اكثريتند حقّ با آنان است. جاي تعجب است كه نويسنده براي حقانيت مسلك خويش اين گونه استدلال مي كند!!! آيا اكثريت معيار حقانيت است؟! آيا قرآن كريم اكثريت را معيار حقانيت معرفي فرموده يا همواره از اكثريت به بدي ياد مي كند «اكثرهم لا يعقلون، اكثرهم لا يشكرون، اكثرهم ... .» اگر ملاك حقانيت، اكثريت باشد امروزه بايد غير مسلمانان و كفار اهل كتاب به حقانيت خود افتخار كنند چون بيشتر مردم جهان را آنان تشكيل مي دهند و مي توانند در مناظره با مسلمانان بگويند ما بر حقيم چون اكثريتيم. چرا سخني گفته مي شود كه آثار منفي آن سخن به خود نويسنده بر مي گردد. بر فرض كه معيارِ حقانيت، بين مسلمانان اكثريت باشد اهل سنت امروز از فرقه هاي گوناگون تشكيل شده اند و برخي از فرقه هاي اهل سنت، برخي ديگر را بر حق نمي دانند و يك ديگر را تخطئه مي كنند؛ چنان كه امروز سلفي ها كه جمعيتشان اندك است ديگر فرقه هاي اهل سنت را اهل بدعت و به خطا مي دانند. به نظر شما كدام يك از فرقه هاي اهل سنت برحقّند؟ آيا جمعيت اهل سنت كه از فرقه هاي گوناگون تشكيل شده اند و در مباحث گوناگون يك ديگر را بر باطل مي دانند مي توان اكثريت دانست؟ اگر وظيفه مسلمانان است كه در سواد اعظم باشند چرا بين اهل سنت ده ها فرقه و گروه وجود داشته و دارد؟ و تا حد تكفير پيش رفته اند؛ چنان كه در تاريخ ثبت است، پس مقصود حضرت علي ( عليه السلام ) از سواد اعظم آن است كه مسلمانان وقتي با امام خود بيعت كردند بر اين بيعت باقي بمانند و با امام و مردمي كه با ايشان پيروي كرده و اكثريت را تشكيل مي دهند مخالفت نكنند بلكه گوشه نشيني نداشته باشند و به عبارت ديگر، سخن حضرت به مسائل سياسي و اجتماعي اسلام مربوط است اما حقانيتِ يك فكر و مذهب از راه ديگر بايد شناخته شود.

گفتني است واژه اهل سنت و جماعت در قرن دوم و سوم برابر اهل عقل و راي پديد آمده است. كساني كه پيرو حديث بودند خود را ملتزم به ظواهر احاديث مي دانستند در برابر كساني كه از راي و عقل خود استفاده مي كردند. درگيريهاي فراوان اين جريان ها بين اهل سنت مسائل مختلفي را در تفسير اسلام و قرآن در پي داشته است كه يكي از آنها انتخاب نام اهل سنت براي خودشان بوده است؛ چنان كه مخالفان خود را اهل بدعت ناميدند. در صورتي كه نام اهل سنت به عنوان يك فرقه در هيچ روايتي از پيامبر خدا ( صلي الله عليه وآله ) نيامده است. البته نام «سنة» يا «علي السنة» وجود دارد كه مقصود از آن سنت نبوي است ولي نام اهل سنت و جماعت كه اشاره به فرقه خاص مذهبي باشد وجود ندارد.





نكته پاياني

توصيه هاي پيامبر اسلام درباره حضرت علي و حوادث پس از رحلت

يكي از پرسش هايي كه هميشه مطرح بوده و مي شود و از لابلاي نوشتار آقاي چابهاري نيز استفاده مي شود اين است كه اگر حضرت علي ( عليه السلام ) خلافت را از آن خود مي دانست چرا قيام نكرد؟ و گاهي به صورت ديگر نيز مطرح مي شود كه اگر گروهي به حضرت علي و حضرت زهرا ظلم كردند و به خانه ايشان حمله كردند چرا حضرت علي با آن همه شجاعتي كه در جنگ ها داشتند شمشير نكشيدند؟ پاسخ اين پرسش را از گفتار پيامبر اسلام ( صلي الله عليه وآله ) و امامان اهل بيت بيان مي كنيم:

1. از حضرت رضا ( عليه السلام ) ،روايت شده است كه پيامبر اكرم به علي بن ابي طالب فرمود:

اذا ما متّ ظهرت ضغائن في صدور قوم يتمالؤون عليك، و يمنعونك حقك؛ هنگامي كه من از دنيا رخت بر بندم كينه هايي از كانون سينه هاي ( عيون اخبار الرضا ( عليه السلام ) ، ج 2، ص 61؛ بحارالانوار، ج 28، ص 50. )

گروهي سر برمي آورد كه عليه تو متحد شوند تا تو را از حقت محروم كنند.

با اين همه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) اميرمؤمنان را به صبر و پايداري با نداشتن يار و مددكار فرا خواند؛ زيرا حفظ اسلام جز از اين طريق ميسر نبود.

2. شيخ طوسي در كتاب غيبت با اسناد به سليم بن قيس از جابر بن عبدالله انصاري و عبدالله بن عباس روايت كرده است كه پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) در وصيتي به اميرمؤمنان ( عليه السلام ) فرمود: يا علي! ان قريشاً ستظاهر عليك و تجتمع كلمتهم علي ظلمك و قهرك فان وجدت اعواناً فجاهدهم، و ان لم تجد أعواناً فكف يدك و أحقن دمك؛ فان الشهادة من ورائك، لعن الله قاتلك؛ اي علي! قريش به زودي بر تو خواهند شوريد و ( جابر بن عبدالله حياته و مسنده، حسين واثقي، ص 118. )

بر ستم تو متحد خواهند شد. پس اگر ياراني يافتي با آنان نبرد كن وگرنه دست از جنگ بدار و خون خود را حفظ كن كه شهادت در انتظار تو است، خدا قاتل تو را لعنت كند.

3. عبداللَّه بن احمد بن حنبل مي گويد:

از پدرم ماجراهاي بين علي ( عليه السلام ) و معاويه را پرسيدم، گفت: علي دشمن بسيار داشت، دشمنان او تلاش كردند چيزي بيابند تا او را بدان وسيله عيب جويي كنند و چون چيزي نيافتند نزد مردي آمدند كه با وي سر جنگ داشت و از روي عداوتي كه با علي ( عليه السلام ) داشتند معاويه را ياري كردند.

( صواعق المحرقة، ص 374. )

كينه هايي بود كه اهل نفاق در رهگذر مجاهدات اسلام از رسول خدا و اميرمؤمنان در دل داشتند.

در جنگ هايي كه ميان جبهه اسلام و جبهه كفر در گرفت، بسياري از سران قريش با شمشير كفر ستيز علي ( عليه السلام ) به خاك غلتيدند؛ به ويژه در غزوه بدر كه هفتاد تن از اقطاب كفر اموي به هلاكت رسيدند كه نيمي از آنان با ذوالفقار علي ( عليه السلام ) از پاي درآمدند. آثار اين وقايع در قلب هاي بيمار اسلافشان ماند و در انتظار فرصتي براي انتقام بودند. ديگر قبايل عرب نيز در غزواتي مانند: احد، حنين و احزاب طعم ذلت را از دست علي ( عليه السلام ) كه براي عزت آيين محمد ( صلي الله عليه وآله ) شمشير مي زد، چشيده بودند. آنان نيز كينه هاي جاهليت را فراموش نكرده و از شكست خوردگان اين جنگ ها بودند و ايمان درستي نداشتند و بسياري از آنان هم چون قبيله بني اميه كه از ترس جان اظهار اسلام كردند هم چنان بر تعصبات پاي فشردند. كينه ها و كدورت هاي شجره ملعونه اموي نسبت به بني هاشم با گسترش اسلام ريشه دارتر شد تا اين كه سرانجام معاويه به بهانه خون عثمان شورش شام را به راه انداخت و با تكيه بر زر و زور و تزوير، حكومت اسلامي را غصب كرد و با خاندانش موضع گيري صريح برابر اسلام را با دشمني علي ( عليه السلام ) آغاز كردند و در خصومت با آل هاشم و خاندان حضرت محمد ( صلي الله عليه وآله ) هم چنان پيش رفت تا در فضاي مناسب از منويات شوم خود پرده برداشتند و يزيد پس از شهادت امام حسين ( عليه السلام ) و يارانش گفت:

لست من خندف ان لم أنتقم

من بني أحمد ما كان فعل

4. «حسن بن علي بن فضال، عن ابي الحسن ( عليه السلام ) قال: سألته عن أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) كيف مال الناس عنه الي غيره و قد عرفوا فضله و سابقته و مكانته من رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) ؟ فقال انّما مال الناس عنه الي غيره، لانه كان قد قتل آباءهم و اجدادهم و اعمامهم و اخوالهم و اقرباءهم المحاربين للَّه و لرسوله عدداً كثيراً، فكان حقدهم عليه لذلك في قلوبهم، فلم يحبّوا أن يتولي عليهم، ولم يكن في قلوبهم علي غيره مثل ذلك لانه لم يكن له في الجهاد بين يدي رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) مثل ما كان له، فلذلك عدلوا عنه و مالوا الي غيره»؛ حسن بن علي بن فضال گويد: از حضرت ( علل الشرايع، ص 126. )

ابوالحسن (علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ) پرسيدم: چرا مردم از اميرالمؤمنان روگردان شده و ديگري را برگزيدند در حالي كه فضل و سابقه و منزلت او را با رسول خدا مي دانستند؟ فرمود: بدين سبب از آن حضرت به ديگري روي آوردند كه او بسياري از پدران و نياكانشان و عموها و دايي ها و خويشاوندانشان را كه محاربان با خدا و پيامبر بودند به هلاكت رسانده بود؛ از اين رو كينه علي ( عليه السلام ) را در دل داشتند و نمي خواستند او بر آنان حكومت كند. اين كينه را از ديگري در دل نداشتند، زيرا كسي در عرصه جهاد در محضر پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) مانند علي ( عليه السلام ) نبود؛ از اين روي از وي رخ برتافتند و به ديگري پيوستند.

5. حضرت زهرا ( عليهماالسلام ) در سخناني به زنان مهاجر و انصار - پس از رحلت پيغمبر و غصب خلافت - فرمود:

«ما الذي نقموا من أبي الحسن؟ نقموا و اللَّه منه لشدة و طأته، و نكال وقعته، و نكير سيفه، و تبحّره في كتاب اللَّه و تنمّره في ذات اللَّه؛

( دلائل الامامة، طبري، ص 126. )

به كدامين جرم از ابوالحسن انتقام گرفتند؟ به خدا جز اين نبود كه استواريش در دين و ضرباتش بر پيكر كفر و سازش ناپذيري شمشيرش در جهاد و تبحر او در كتاب خدا و خشم او براي جلب رضاي حق سبب انتقام گرفتن آنان از او شد.

پس كينه منافقان از علي ( عليه السلام ) از انتقام جويي، سستي ايمان و بي اعتقادي آنان بود و اگر ايمان درستي داشتند درصدد انتقام خون هاي كافران و تسويه حساب هاي جاهلي بر نمي آمدند. مگر اميرالمؤمنان ( عليه السلام ) نمي فرمود: «ما با پدران و فرزندانمان مي جنگيديم و اين جز ايمان چيزي بر ما نمي افزود؟» و اين مرز ميان اسلام و كفر و ايمان و شرك بود.

( نهج البلاغه، خطبه 56. )

6. حضرت علي ( عليه السلام ) كينه قريش را نسبت به رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) اين گونه بيان مي فرمايد:

كلّ حقد حقدته قريش علي رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله ) اظهرته فيّ و ستظهره في ولدي من بعدي. مالي و لقريش؟! انّما وَتَرتُهم بامراللَّه و أمر رسوله افهذا جزاء من اطاع اللَّه و رسوله ان كانوا مسلمين؟ ...ما لنا و لقريش! يخضمون ( شرج نهج البلاغه، ج 20، ص 328. )

الدنيا باسمنا و يطئون علي رقابنا فياللَّه و العجب من اسم جليل لمسمّي ذليل!

( شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 308. )

هر كينه اي كه قريش از رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) در دل داشت (و جرأت اظهار و يا فرصت ابراز آن را نيافت) پس از رحلت آن حضرت، همه را بر من آشكار و تاتوانست بر من ستم كرد... قريش چه از جان من مي خواهد؟ اگر خوني از آنان ريخته ام به امر خدا و فرمان رسولش بوده است. آيا پاداش كسي كه خدا و رسول او ( صلي الله عليه وآله ) پيروي كرده است، بايد چنين داده شود؟! قريش، دنيا را به نام ما خورد و بر گرده ما سوار شد!

شگفتا از اسمي بدان پايه از حرمت و عظمت و مسمّايي بدين حدّ از خواري و خفّت!

7. نفاق دشمنان علي ( عليه السلام ) در حيات پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) نيز زبان زد اصحاب بود. كشّي به اسناد خود از معاوية بن عمار و او از ابي الزبير نقل مي كند: «از جابربن عبداللَّه پرسيدم: علي بن ابي طالب چگونه مردي بود؟ مرا آگاه كن. جابر ابروان خود را كه بر ديدگانش فرو افتاده بود بالا زد و گفت: ذاك خير البشر، أماواللَّه كنّا لنعرف المنافقين علي عهد رسول اللَّه ببغضهم ايّاه.»؛ او بهترين بشر بود سوگند به خداي بزرگ كه منافقان دوران ( جابربن عبداللَّه انصاري حياته و مسنده، ص 64، حسين واثقي، از امالي و مجالس طوسي؛ بحارالانوار، ج 38، ص 20-1. )

رسول خدا را به بغض و كينه او مي شناختيم.

فرياد در سكوت و صبر تلخ

در اين بحث جاي پرسشي باقي است: كه اميرالمؤمنان ( عليه السلام ) از رحلت پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) به بعد شاهد مظلوميت خود و همسر گرامي اش بود؛ پس چرا با قاطعيت، برابر ستم هايي كه بر وي روا داشتند كارزار نكرد و بيست و پنج سال صبر و تحمل را ترجيح داد و از آن پس سكوت را شكست؟

پاسخ اين پرسش به نحو اجمال در مباحث پيشين بيان شد افزون برآن مي توان گفت: علي ( عليه السلام ) در قيام و قعود، سكوت و فرياد و خانه نشيني و حضور در ميدان رزم فقط رضاي خدا و مصلحت امت را مي خواست. شجاعت و درايت فاتح جبهه ها طي اين سال ها باقي بود اما اوضاع و شرايط چيز دگر را اقتضا مي كرد. آيين نوبيناد اسلام دشمنان بسياري داشت و مردم نيز تازه مسلمان بودند و اختلاف داخلي مي توانست عامل فروپاشي جامعه و حتي ارتداد گروهي از مسلمانان باشد و دشمن از اين مجال بهره گيرد.

در چنين شرايطي سكوت و خانه نشيني علي ( عليه السلام ) تنها راهي بود كه اسلام را از خطر مصون مي داشت. علاوه بر اين حضرت علي ( عليه السلام ) ياران وفادار اندكي داشت و جز تحمل آنچه گذشت شايسته اش نبود؛ چنان كه در روايات پيشين بيان شد: اميرالمؤمنان علي ( عليه السلام ) بيم آن داشت كه مردم تازه مسلمان مرتد شوند و از اسلام روي بگردانند. روايات ديگري نيز وجود دارد كه پاسخ فوق را روشن تر بيان مي كند.

1. زراره مي گويد: «قلت لابي عبداللَّه ( عليه السلام ) ما منع اميرالمؤمنين أن يدعوا الناس الي نفسه: قال: خوفا ان يرتدوا. قال علي بن حاتم: و أحسب في الحديث و لايشهدوا أنّ محمداً رسول اللَّه.»؛ زراره مي گويد: از امام ( علل الشرايع، ص 149. )

صادق ( عليه السلام ) پرسيدم چه چيز مانع شد اميرالمؤمنان مردم را به رهبري خود دعوت كند؟ فرمود: از بيم آن كه مردم مرتد شوند. (راوي گويد: تصور مي كنم كه در ادامه حديث آمده است:) و شهادت به رسالت حضرت محمد ( صلي الله عليه وآله ) ندهند.

2. همچنين معاويةبن عمار از حضرت باقر ( عليه السلام ) روايت مي كند:

«انّ عليّاً لم يمنعه من أن يدعو الناس الي نفسه الا أنّهم ان يكونوا ضُلاّلا لايرجعون عن الاسلام، أحّب اللَّه من أن يدعوهم فيأبوا عليه فيصيرون كفّاراً كلّهم»؛ چيزي كه مانع شد علي ( عليه السلام ) مردم را به خود دعوت كند جز ( همان، ص 150. )

اين نبود كه آنان گمراه شوند و از اسلام برنمي گردند و در نظر آن حضرت گمراه نشدن آنان بهتر از اين بود كه آنان را به خود دعوت كند و آنان امتناع ورزند و در نتيجه همه كافر شوند.

3. در روايت ديگر امام صادق ( عليه السلام ) در پاسخ به سوال مذكور مي فرمايد: ...مخافة يرجعوا كفّاراً. از بيم آن كه مردم كافر شوند.

( همان، ص 150. )

4. در برخي روايات، سيره اميرالمؤمنان ( عليه السلام ) به سيره پيامبران تشبيه شده است كه در شرايط دشوار، مظلوميت و بردباري را ترجيح دادند و اين تنها راه ممكن در آن شرايط در برخورد با نا اهلان بوده است

ابن مسعود گويد:

در مسجد كوفه گفت وگو مي كردند كه چرا اميرالمؤمنان ( عليه السلام ) با آن سه تن جنگ نكرد، اما با طلحه، زبير، عايشه و معاويه كارزار كرد؟ اين خبر به علي ( عليه السلام ) رسيد، دستور داد تا مردم را به حضور در مسجد دعوت كنند، آن گاه بالاي منبر رفت و حمد و ثناي خدا گفت و سپس فرمود: اي مردم! شنيده ام كه چنين و چنان گفته ايد! مردم گفتند: آري، فرمود: ما چنين گفته ايم. حضرت فرمود: كاري كه من كردم تأسّي به سنت و روش پيامبران بود. گفتند: آنها كيانند اي اميرالمؤمنان! فرمود: نخستين آنها ابراهيم ( عليه السلام ) است، آن گاه كه گفت: «و أعتزلكم و ما تدعون من دون اللَّه»؛ از شما و خدايانتان كنار مي گيرم. اگر بگوييد: ابراهيم بي آن كه ناروايي از قوم خود ببيند از آنان كنار گرفت، كافر شده ايد و اگر بگوييد با ديدن ناروايي هايي از آنان دور شد در اين صورت وصي پيامبر شما عذر موجه تري دارد.

هم چنين به پسرخاله ابراهيم، حضرت لوط اقتدا كردم، آن گاه كه به قوم خود گفت: «لو أنّ لي بكم قوة أو آوي الي ركن شديد»؛ اگر قادر بودم و تكيه گاه استواري داشتم چنين مظلوم نبودم؛ پس اگر بگوييد لوط بر آنان قدرت داشت كافر شده ايد و اگر بگوييد بر آنان قدرت نداشت، عذر وصي پيامبر موجه تر است.

و به يوسف ( عليه السلام ) تأسي كردم، آن گاه كه گفت: ربّ السجن احّب الي مما يدعونني اليه ؛ خدايا زندان نزد من محبوب تر است از آنچه مرا بدان مي خوانند؛ پس اگر بگوييد يوسف از خدا زندان را خواست اما خدا بر اين خواسته خشمگين بود، كافر شده ايد و اگر بگوييد مي خواست خداوند بر او خشم نكند؛ لذا زندان را خواست؛ پس وصي را عذر موجه تري است.

و به موسي ( عليه السلام ) اقتدا كردم آن گاه كه گفت: «ففررت منكم لمّا خفتكم»؛ هنگامي كه از شما ترسيدم، گريختم. پس اگر بگوييد موسي، بي ترس از قومش گريخت كافر شده ايد و اگر بگوييد از آنان ترسيد، وصيّ، عذر موجه تري دارد.

و به برادرم هارون تأسّي جستم آن گاه كه به برادرش گفت: «يا ابن امّ انّ القوم استضعفوني وكادوا يقتلونني»؛ اي برادر اين قوم، مرا ضعيف ( سوره اعراف، (7) آيه 15. )

شمردند و نزديك بود مرا بكشند؛ پس اگر بگوييد او را ضعيف نشمردند و در پي قتلش نبودند، كافر شده ايد و اگر بگوييد او را ضعيف شمرده و نزديك بود او را بكشند؛ پس وصيّ عذرش موجه تر است. و به محمد ( صلي الله عليه وآله ) اقتدا كردم آن گاه كه از قوم خود گريخت و از بيم جان به غار پناه برد و من در بستر او آرميدم؛ پس اگر بگوييد از قومش بي آن كه بترسد گريخت، كافر شده ايد و اگر بگوييد از آنان ترسيد و مرا در بستر خود خوابانيد و به غار پناه برد؛ پس وصيّ پيغمبر عذرش در ترس از مردم موجه تر است.

( علل الشرايع، ص 149-148. )

5. هيثم بن عبداللَّه رماني ازحضرت رضا ( عليه السلام ) مي پرسد:

يابن رسول اللَّه! چرا علي بن ابي طالب پس از رسول خدا با دشمنانش بيست و پنج سال جنگ نكرد آن گاه در دوران خلافتش جهاد كرد؟ آن حضرت فرمود: او در اين كار از پيامبر خدا پيروي كرد كه سيزده سال در مكه و نوزده ماه در مدينه با دشمنانش نجنگيد؛ زيرا يارانش كم بودند. هم چنين علي بن ابي طالب با دشمنانش كارزار نكرد، زيرا او هم يارانش كم بودند. پس همان گونه كه نبوت رسول خدا با ترك جهاد طي سيزده سال و نوزده ماه، باطل نشد امامت علي ( عليه السلام ) با ترك جهاد طي بيست و پنج سال باطل نگرديد، زيرا علت ترك جهاد در هر دو مورد يكي بود.

( همان، ص 148.

)


6. حضرت علي در خطبه اي مي فرمايد: «... و شربت علي الشّجي و صبرت علي أخذ الكظم و علي أمّر من طعمِ العَلقم»؛ «... و در غربت ( همان، خطبه 26. )

تنهايي جرعه نوش عقده ها شدم و بر تحمل خشم پاي فشردم و در برابر آنچه از حنظل تلخ تر بود شكيبايي كردم.»

7. در سخن ديگر از رسول اللَّه حكايت مي كند:

«يا عليّ انّ أمّتي سيُفتنون من بعدي، فقلت: يا رسول اللَّه: أو ليس قد قلت يوم احد حيث استشهد من استشهد من المسلمين و حيزَتْ عنّي الشهادة فشقّ ذلك عليّ، فقلت، لي: أبشر فانّ الشهادة من ورائك. فقال لي: انّ لكذلك، فكيف صبرك اذن؟ فقلت: يا رسول اللَّه: ليس هذا من مواطن الصبر، ولكن من مواطن البشري (اليسري) و الشّكر»

( نهج البلاغه، خطبه 156. )

اي علي! امّتم پس از من در معرض آزمايش قرار گيرند، گفتم: اي پيامبر خدا! آيا در روز احد كه گروهي به شهادت رسيدند و من از شهادت محروم شدم و بر من دشوار آمد، به من نگفتيد كه تو را بشارت دهم كه شهادت پيش روي تو است و آيا اين شدني است؟ فرمود: چگونه است شكيبايي تو بر آن؟ گفتم: اي رسول خدا اين جا نه از صبر و شكيبايي، بلكه از بشارت و شكرگزاري است.

(يعني شهادت مصيبت نيست كه مستلزم صبر باشد بلكه كرامت الهي است كه بر آن بايد سپاس گفت.)

آري! وعده شهادت حتمي را به علي داده بودند و مخبر صادق از آن سخن گفته بود. با چنين وعده اي از خضاب دنيا چشم پوشيد و موي سفيد خود را براي سرخ شدن آماده ساخت! عنبسةبن عامر گويد:

چيزي كه مانع شد علي ( عليه السلام ) خضاب كند همان سخن پيامبر بود: «يخضب هذه من هذه»؛ محاسن تو از خون سرت خضاب مي شود» با اين ( مقتل الامام اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، ص 68. )

وعده بي صبرانه چشم به راه سرنوشت بود تا درب اين زندان گشوده و زنداني خاك آزاد شود. مكرر مي گفت: «أما ان أن تخضب هذه من هذه»؛ و ( زيارت غدير اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) . )

«متي يبعث أشقاها»؛ آيا نزديك نيست آن شقي بدبخت براي انجام اين مقصود بيايد؟» علي ( عليه السلام ) در گذشته نيز گم شده خويش يعني شهادت در راه خدا را در عرصه هاي جنگ مي جست و مي گفت: «فواللَّه لولاطمعي في الشهادة، و توطيني نفسي علي المنيّة لاحببت أن لاألقي مع هولاء القوم يوماً واحداً ولا ألتقي بهم أبداً»؛ به خدا سوگند اگر دل در گرو شهادت ( نهج البلاغه، نامه 35. )

نداشتم و خود را براي مرگ آماده نساخته بودم، دوست داشتم با اين مردم يك روز نباشم و هرگز آنان را نبينم».

اين بود آرمان علي ( عليه السلام ) اما قلم تقدير چنين رقم زده بود كه قتلگاه علي ( عليه السلام ) محراب مسجد كوفه باشد نه ميدان كارزار با دشمنان!

شهيد تنها

از ديرباز رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) شهادت علي ( عليه السلام ) را در غربت و تنهايي يادآور بود و علي ( عليه السلام ) اين نويد را فراموش نمي كرد.

عايشه گويد: ديدم پيامبر خدا علي ( عليه السلام ) را در آغوش گرفت و او را مي بوسيد و مي گفت: «بأبي الوحيد الشّهيد»؛ پدرم فداي اين شهيد تنها.

( مناقب خوارزمي، ص 26، كنزالعمال، ج 11، ص 618، صواعق المحرقة، ص 361، كشف الغمه، ج 1، ص 97. )

خوارزمي در مناقب از ابي سعيد خدري روايت مي كند:

روزي پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) با علي بن ابي طالب از حوادثي سخن مي گفت كه پس از رحلت او براي اميرمؤمنان پيش خواهد آمد. علي ( عليه السلام ) با شنيدن آن سخنان گريه كرد و گفت: «به حق خويشاوندي كه با شما دارم و به حق هم صحبتي كه با يكديگر داريم، از شما مي خواهم دعا كني و از خدا مرگ مرا بخواهي. پيامبر فرمود: از من مي خواهي براي چيزي دعا كنم كه زماني مقرر دارد. گفت: يا رسول اللَّه! علت خصومت اين قوم با من چيست؟ فرمود: بدعت هايي كه در دين خدا خواهندگذاشت.

( مناقب خوارزمي. )

گريه پيامبر در مصائب علي ( عليه السلام )

اميرمؤمنان ( عليه السلام ) در حديث ديگر از پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) نقل مي كند: در يكي از راه هاي مدينه با رسول خدا هم سفر بودم، به باغي پوشيده از درختان سرسبز رسيديم. گفتم: يا رسول اللَّه! چه باغ زيبايي است! فرمود: هر چند زيبا است اما تو را در بهشت باغي زيباتر از اين است. سپس به باغ ديگر رسيديم. گفتم: يا رسول اللَّه! عجب باغ زيبايي است! فرمود: براي تو زيباتر از آن در بهشت خواهد بود. آن گاه كه به هفت باغ ديگر رسيديم، گفتم: چقدر زيبا و سرسبز است! فرمود: تو را در بهشت بهتر از اين باشد. هم چنان به راه خود ادامه داديم تا به مكان خلوتي رسيديم در آن ميان رسول خدا مرا در بغل گرفت و گريست و گفت: «بأبي الوحيد الشهيد»؛ پدرم فداي شهيد تنها. عرض كردم: يا رسول اللَّه! چرا گريه مي كني؟ فرمود: «ضغائن في صدور اقوام لايبدونها الا بعدي. فقلت: في سلامة من ديني؟ قال: في سلامة من دينك...»؛ كينه هايي در دل هاي اين مردم است كه آنها را ( كشف الغمه، ج 1، ص 98، مناقب خوارزمي، ص 26، كنزالعمال، ج 13، ص 176، سليم بن قيس هلالي، ص 21. )

آشكار نكنند تا من از دنيا بروم. گفتم: آيا اين با سلامت دين من است؟ فرمود: آري، با سلامت دين تو است... بشارت باد تو را اي علي! زندگي و مرگ تو با من است، تو برادر، وصي، برگزيده، وزير و وارث من و پرداخت كننده ديون من، وفا كننده به وعده هاي من و فارغ كننده ذمه من و اداكننده امانت من هستي. با ناكثين و قاسطين و مارقين خواهي جنگيد، تو نسبت به من همانند هارون براي موسايي، به او تأسي جويي! آن گاه كه قومش او رإ؛ضض" ضعيف شمرده و نزديك بود او رابكشند.

پس در برابر ستم و سركشي قريش شكيبا باشد. تو مانند هاروني براي موسي و پيروانش و آنان مانند گوساله سامري اند و پيروانش، هنگامي كه موسي هارون را به خلافت گماشت و او را مأمور كرد كه اگر مددكاري يافت با آنان جهاد كند و گرنه دست از جنگ بدارد و خون خود را هدر ندهد و به اختلاف دامن نزند.

( سليم بن قيس هلالي، ص 23-21. )

هم چنين مسعودي ضمن وصاياي پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) به اميرمؤمنان ( عليه السلام ) ، عهد و ميثاقي را آورده كه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) با آن حضرت داشت؛ از جمله مي نويسد:

«و كان فيها شرطه علي اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) الموالاة لاولياء اللَّه، و المعاداة لاعداء اللَّه و البراءة منهم، و الصبر علي الظلم، و كظم الغيظ و أخذ حقّك منك، و ذهاب خُمسك، و انتهاك حرمتِك و علي أن تُخضب لحيتك من رأسك بدم عبيط، فقال اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) قبلت و رضيت... الحديث؛

( اثبات الوصيه، ص 102. )

از جمله شرايط و تعهدات پيامبر با علي ( عليه السلام ) اين بود كه با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا دشمن باشد، از آنان بيزاري بجويد و بر ستم ها بردباري كند، خشم فرو نشاند، اگر حقش را بردند و خمس او را ربودند و حرمتش را هتك كردند، شكيبايي كند و بر خضاب شدن محاسنش از خون سرش صبور باشد. اميرمؤمنان ( عليه السلام ) فرمود: پذيرفتم و راضي شدم...

آري! سكوت علي ( عليه السلام ) دو علّت داشت؛ يكي نداشتن يار و ديگر تازه مسلمان بودن مردم و ترس از مرتد شدن آنان البته اين سيره علوي امر بديعي نبود، پيامبران سلف و خاتم انبيا نيز چنين شرايطي داشته اند و صبر و سكوت و جهاد و دفاع، به خصوص در سيره نبوي، در دو مقطع تاريخي مكه و مدينه بر اساس همان مصلحت و فرمان الهي بوده است. بدين سان اميرمؤمنان ( عليه السلام ) از وضع موجود خشنود نبود، بلكه از سر اجبار و مصلحت سكوت را به معنايي كه بيان كرديم برگزيد، اگر چه آن حضرت در عين سكوت فرياد حقانيت خود را پنهان نمي داشت و تمام صحابه اين موضوع را مي دانستند و تاريخ گواه آن است؛ بنابراين صبر بيست و پنج ساله اميرمؤمنان صبر تلخي بود.

آن چه در نقد گفتار آقاي چابهاري بيان شد جز بهره گيري از قرآن و روايات چيز ديگر نيست چنان كه مطالب پاياني بحث يعني مظلوميت و شيوه رفتار حضرت علي را از زبان خود آن حضرت نقل كرديم و از خود چيزي نگفتيم تا حمل بر تعصب مذهبي نشود.




Share
1 | شهره | United States - Farmington Hills | ١٢:٠٠ - ٠٦ ارديبهشت ١٣٨٦ |
دستتون درد نكند واقعا سايت مفيدي است و اميدارم كه بالاخره دشمنان اهل بيت دست ا ز لجاجت بردارند و هدايت شوند.
البته من محقق نيستم كه بتوانم نطري بدهم ولي خوب از ادله قراني ميفهمم كه حق كدام است.
اميدا دارم صاحب سايت هميشه سالم و پايدار و موفق عاقبت بخير باشد و علي جان ما شفاعت كننده او باشد .
2 | سيد اسماعيل علوي | Iran - Dezful | ١٢:٠٠ - ١٧ مرداد ١٣٨٦ |
با سلام وتشكر از خدمات و زحمات شما
يقين و اطمينان قلبي به عقايد بر حق بسيار لذت دارد.اميدوارم در پناه حضرت ولي عصر عليه السلام توفيق افزون نصيبتان شود.
آرزو دارم خداي متعال همه آدميان را توفيق محبت اهل البيت عليهم السلام و لذت دوستيشان
را عنايت بدارند.
3 | امير طوسي | Iran - Khorramshahr | ١٢:٠٠ - ٢٠ آبان ١٣٨٦ |
بسيار جالب است
4 | سيد علي موسوي نيا | Iran - Tehran | ١٢:٠٠ - ١٢ دي ١٣٨٧ |
سلام عليکم خسته نباشيد ايام عزاداري سور وسالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين را به شما عزيزان تسليت عرض مي کنم جزاکم الله خيرا کثيرا
5 | مهران | Iran - Bahārestān | ١٢:٠٠ - ٢١ شهریور ١٣٨٨ |
باسلام بنده دوسوال ديگر نيز از شما پرسيده ام كه نمي دانم چرا جواب نمي دهيد؟اما درمورد آيه ولايت :اگر در اين آيه منظور از ولايت اولي به تصرف بودن است وبا توجه به اين كه در جواب علت جمع آمدن آيه علت آن را تشويق معرفي مي كنند پس اگر چنين است خداوند با جمع آوردن اين آيه هركس راكه كه درركوع زكات بدهد نيز مشمول آيه قرار داده است چراكه تشويق به اين كار آن هم در بيان مسئله حياتي مانند ولايت مفهومي ندارد حال چگونه مي توان ولي را اينگونه تفسير كرد ودرعين حال خداوند مردم را تشويق به همان كار كند وزماني كه منظور اصلي بيان جانشين براي پيامبر است آوردن اين كلمات به صورت جمع حالت منطقي ندارد

پاسخ:
با سلام
دوست گرامي
1- در بخش نظرات ، تنها يك نظر ديگر از شما (با عنوان يا صاحب الزمان) در بخش «چگونه مي‌توان با حديث منزلت ...» وجود دارد كه آن نيز علني شده است . اگر در بخش طرح پرسش سوال خود را مطرح كرده‌ايد ، به آن پاسخ داده خواهد شد و به ايميل شما نيز ارسال خواهد گرديد .
2- علت جمع امدن تشويق نيست و احترام است ! يعني كسي كه اينكار را انجام داده است لايق احترام است . بنابر اين اصل اشكال ناوارد است .
3- شان نزول آيه مشخص است و همه مي‌دانند كه مجرد دادن انگشتر در حال ركوع ، دليل بر خلافت نيست ، بلكه اين يك علامت براي تشخيص خليفه بعد از رسول خدا (ص) است .
موفق باشيد
گروه پاسخ به شبهات
6 | مهران طباطبايي | Iran - Bahārestān | ١٢:٠٠ - ٢٣ شهریور ١٣٨٨ |
رض سلام مجدد خدمت شما عزيزان درمورد پاسخ دروقت مناسب از شما کمال تشکر را دارم اما درمورد هايي که فروديد"":اولادرمورد اين که فرموديدعلت جمع امدن تشويق نيست و احترام است ! يعني كسي كه اينكار را انجام داده است لايق احترام است . بنابر اين اصل اشكال ناوارد است"" . بايد خدمتتان عرض کنم گاهي گفته مي شودآوردن جمع درجايي که مصداق خارجي يک نفر است براي تعظيم وتکريم است درمقام استدلال بر اين مدعابه تعابير جمع درآياتي نظير"انا نحن نزلناالذکر واناله لحافظون"استشهاد مي شود که خداي سبحان درباره ي خود تعبير جمع به کار برده است ليکن اين سخن فقط درباره ي متکلمي مي تواند صحيح باشدکه به دليل عظمت وبزرگواري به صورت جمع ومتکلم مع الغير ازخود يادمي کند ولي درعربي فصيح ياد کردن ازمخاطب ومغايب بالفظ جمع رايج نيست گرچه درفارسي اين کار متداول است از اين رو در زيارتنامه ي پيامبر اين گونه گفته نمي شود السلام عليکم يا رسول لله ويا درباره ي خداوند که سزاوارتر به تکريم وتعظيم است گفته نمي شود اياکم واياکم نستعينافزون بر اين حتي تعبير به جمع براي تعظيم وتکريم ازسوي متکلم نيز خالي ازاشکال نيست زيرا مواردي که خداوند از خود باکلمه ي جمع ياد مي کند با مواردي مانند لا اله الا انا "اياي فاتقون و"..که خداوند به صورت مفرد ازخود ياد کرده تفاوت دارد زيرا درمواردي که جمع ذکر شده انجام کار به فرشتگان محول شده وآنان کار را انجام مي دهند"انا اعطيناک الکوثر" ودرجايي که کار مخصوص خداوند است لفظ هم به صورت مفرد مي آيد بابر اين جمع آوردن "الذين امنو"درآيه مذکور براي تعظيم وتکريم علي (رض)نيست بلکه براي تشويق است.پس مشخص شد اشکال کاملا وارد است خواهشمندم در جواب به سوالات کمال توجه را داشته باشيد چراکه شما در مقام پاسخگو تکليف شرعي داريد دوما درمورد اين که فرموديد مجرد دادن انگشتر در حال ركوع ، دليل بر خلافت نيست بنده هم موافق هستم اما درمورد علامت بودن آن :اين علامتي است که مي تواند در مورد ديگران نيز محقق شود پس اگر فرد ديگري هم با توسل به تشويقي بودن اين کار که خداوند مي خواست بر آن تاکيد کند محقق مي شود واو نيز "ولي " مومنان خواهد بود با تشکر از زحماتتان خواهشمندم دقيق ومناسب پاسخ دهيد

پاسخ:
با سلام
دوست گرامي
فصيح ترين سخن عربي قرآن است ! در قرآن بسياري از موارد ، در مورد يك نفر ، با اغراض مختلف عبارت جمع آمده است :
«يقولون لان رجعنا الي المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل» اين آيه به اجماع مفسرين شيعه و سني در مورد عبدالله بن ابي آمده است و مقصود از «يقولون» تنها يك نفر است !
بهتر است قبل از اينكه مطلبي را مطرح كنيد ، از صحت و سقم آن اطلاع حاصل نماييد .
با توجه به اين نكته پاسخ ما صحيح بوده و اشكال شما وارد نيست .
موفق باشيد
گروه پاسخ به شبهات
7 | سمط | Iran - Babol | ١٢:٠٠ - ٢٦ شهریور ١٣٨٨ |
با عرض سلام دركتاب تورات كنوني حتي با تحريفهايي كه درآن شده مي خوانيم:ودرحق اسماعيل دعاي تورا شنيدم اينك او را بركت داده ام واو را بارور كنم وبه غايت زياد خواهم كرد ودوازده سرور توليد خواهد كرد واو را امت عظيمي خواهد بود(كتاب مقدس سفر تكوين فصل17)مي خواستم ببينم اين دوازده نفر كه به آن اشاره شده برامامان معصوم قابل تطبيق است وتعداد پيامبران از نسل اسماعيل چند تا بوده است؟

پاسخ:
با سلام
دوست گرامي
تمامي پيامبران از بني‌اسرائيل و از نسل حضرت اسحاق عليه السلام بودند ؛ تنها پيامبري كه از نسل حضرت اسماعيل عليه السلام بوده است ، پيامبر خاتم (صلي الله عليه وآله وسلم است) .
موفق باشيد
گروه پاسخ به شبهات
8 | محمد | Iran - Tehran | ٠٥:١٧ - ٢٢ بهمن ١٣٨٩ |
سلام

در سايت ناشر کتاب، در انتهاي مقدمه پاراگراف زير هم آمده که ظاهرا شما آن را جا انداخته‌ايد:

"در اينجا لازم است به اين نكته اشاره شود كه آقاى چابهارى همراه نوشتار خود كتاب راهى به سوى وحدت اسلامى را ضميمه نموده و از نويسنده آن با عنوان علامه ى معاصر ياد نموده در حالى كه وى نه علامه است و نه دكتر ، چون آثار قلمى ايشان نشانگر بى سوادى و عدم آگاهى وى از معارف اسلامى است جهت اطلاع بيشتر در اين زمينه به پاسخهاى متعدد يكى از شاگردان بيست ساله ايشان جناب آقاى حسينى ورجانى مراجعه شود.در جاى ديگر ايشان را شيعه ى واقعى غير متعصب ناميده است در صورتى كه ايشان در اعترافنامه اى كه به دست خويش نوشته است بيان مى كند كه:من نه حنفى و نه شافعى و نه شيعه...بنده خدا هستم علاوه براين در تمام آثار قلمى خودعقايد شيعه بويژه عقيده به حضرت ولى عصر را انكار بلكه به شدت مورد انتقاد خصمانه و بى ادبانه قرار داده است .بنابراين چگونه آقاى چابهارى او راشيعه متعصب معرفى كرده است."

به نقل از:
http://www.mazaheb.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=29&catid=9&Itemid=75

لطفا اصلاح بفرماييد
با تشکر
9 | رضا | Iran - Rasht | ١٢:٤٧ - ١٠ خرداد ١٣٩٢ |
سلام ببخشيى سوالي داشتم آيا امامت بالاتر از نبوت هست و اگر هست از قرآن ايه اي بياوريد و يا توضيخ دهيد به چه شكلي هست؟

پاسخ:
باسلام
دوست گرامي؛ در اين مورد به مقاله « چگونه ثابت مي‌شود که...امامت منصبي بالاتر از رسالت است؟» مراجعه نماييد.
موفق باشيد
گروه پاسخ به شبهات
(1)
   
* نام:
* پست الکترونیکی:
* متن نظر :
  

آخرین مطالب
پربحث ترین ها
پربازدیدترین ها