صفحه 101


را داشت، موجب شد تا عمر و ابوعبيده فوراً با ابوبكر بيعت كنند و مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. چند نفر ديگر از حضار كه از قبيله اوس بودند از روى عداوتى كه با قبيله خزرج داشتند نيز با ابوبكر بيعت نمودند. موقعى كه اين خبر به گوش اسامة بن زيد رسيد، فورا خود را به مسجد رسانيد و فرياد برآورد كه اين چه غوغايى است كه شما برپا نموده ايد و خليفه تراشى مى كنيد؟ شما چكاره اين امت هستيد كه بدون مشورت مسلمانان اقدام به تعيين و انتخاب خليفه مى كنيد؟ عمر جهت استمالت و پوزش از اسامه جلو رفت و گفت: كار تمام شده و خيلى ها بيعت كرده اند (منظور خودش و ابوعبيده و معدودى از قبيله اوس بود) و تو هم با ابوبكر بيعت نما! اسامه با ناراحتى گفت: پيغمبر خدا مرا بر شما امير قرار داده و از اين امارت هم معزول نشده ام. چگونه اميرى كه پيغمبر خدا برگزيده است بيايد و با مأمور خود بيعت نمايد!؟

در اين مكان كوچك كه تعداد بسيار محدودى جمع شده بودند، نه فقط همه مسلمين، بلكه حتى اكابر و بزرگان صحابه نيز در آنجا حضور نداشتند. بسيارى از اهل سنت معتقدند كه به دليل حياتى بودن امر خلافت، فرصت خبر رسانى به بقيه صحابه در مناطق مختلف، مانند يمن و شام و مكه وجود نداشته است. در پاسخ به اين بهانه اهل سنت بايد گفت: حتى محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود معتقد است كه فقط دو قبيله اوس و خزرج مى خواستند براى خود امير تعيين كنند.

علاوه بر اين، اردوى لشكر اسلام به فرماندهى اسامه بن زيد در همان نزديكى مدينه بود. در اين اردو هم عمر و هم ابوبكر تحت فرماندهى اسامه بودند. چگونه عمر و ابوبكر توانستند خود را به سقيفه برسانند ولى ديگر بزرگان همين اردو، از جمله خود اسامه را به دليل ضيق وقت دعوت نكرده و بى خبر گذاشتند!!؟ بنابراين به همان دليل كه عمر و ابوبكر توانستند از اردوگاه جدا شده و خود را به سقيفه برسانند، مى توانستند در همان زمان و بدون فوت وقت بقيه صحابه اى را كه در آن اردوگاه بودند مطلع نموده و به سقيفه بياورند.

بنابراين، از عدم اطلاع رسانى به صحابه و لشكر اسامه مى توان دريافت كه برنامه و توطئه از پيش طراحى شده اى در حال تكوين و اجرا بوده است. از طرفى ديگر على ابن


صفحه 102


ابى طالب(عليه السلام) كه فضايل او مورد اتفاق همه مسلمين است و عضو بسيار مؤثر جامعه مسلمين بود، و نيز عباس عموى پيامبر كه شيخ القبيله بود و بسيارى ديگر از بنى هاشم كه مورد تأييد پيامبر بودند، و در مدينه هم حاضر بودند را بى اطلاع گذاردند. حال اگر نقشه اى از قبل طراحى نشده بود، چرا عمر وارد خانه پيغمبر نشد تا قضيه را علناً به اطلاع همه بنى هاشم و صحابه برساند و از همه آن ها استمداد نمايد؟ آيا ابوبكر عقل كل منحصر به فرد امت بود؟ و بقيه جزو صحابه به حساب نمى آمدند و عترت پيامبر بيگانه بودند؟ و لذا نبايد آن ها را مطلع مى كرد!!

بنابراين آنچه كه اتفاق افتاد انتخاب و تعيين خليفه به وسيله سه نفر بود (ابوبكر، عمر و ابوعبيده) و بعد به تدريج، عوام الناس به آن ها پيوستند. ولى همچنان صحابه و عترت پيامبر از بيعت با خليفه منصوب آن ها امتناع مى كردند. در كجاى دنيا، اين همه مصلحت انديشى سراغ داريد كه به بهانه مصلحت انديشى، امت و اسلام را منحصر به اين سه نفر كنند و آن را اجماع بنامند؟

آيا اين عقيده قابل قبولى است كه سه نفر يا بيشتر، در پايتخت يك مملكت جمع شوند و براى بقيه، رييس جمهور و خليفه تعيين نمايند؟! آنگاه تبعيت بقيه افراد را واجب پندارند؟ جالب تر اين كه همه افرادى كه در آينده نيز خواهند آمد تحت بيعت و راه آن خليفه باشند. به طورى كه پس از 1400 سال همگى را موظف به اين تبعيت بدانند. چنانچه كسانى حتى در فكر و عقيده (نه در عمل) با آن ها مخالف باشند و از آن ها اطاعت و تبعيت نكنند آن ها را مهدور الدم، رافضى و كافر بخوانند!

با كدام قانون و با چه حقى اين سه نفر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده)، و يا اصلاً همه معدود كسانى كه در سقيفه جمع شده بودند را بايد اجماع مسلمين بخوانيم؟ در صورتى كه بين اجماع، اكثريت و اقليت، تفاوت فاحشى وجود دارد. اجماع يعنى اتفاق نظر همه افراد بدون حتى يك نفر مخالف و يا ممتنع. اكثريت يعنى بيش از نيمى از افراد شركت كننده و اقليت يعنى كمتر از نيمى از جمعيت شركت كنندگان.

لذا با اين تعاريف بايد گفت: در ميان شركت كنندگان در سقيفه، نه تنها اجماعى به وقوع نپيوست بلكه از ترس اين كه سعد بن عباده ـ بزرگ قبيله خزرج ـ خلافت را به


صفحه 103


دست نگيرد، عمر و ابوعبيده جراح و قبيله اوس، سياسى بازى نموده و با ابوبكر بيعت كردند.

حتى در خود مدينه سعد بن عباده انصارى و اولاد و قبيله اش، بسيارى از خواص صحابه، تمام بنى هاشم و دوستان آن ها و نيز على ابن ابى طالب(عليه السلام) تا شش ماه، همچنان به مخالفت ادامه داده و زير بار بيعت نرفتند.

بنابراين با مختصر مطالعه اى مى توان دريافت كه در خود مدينه منوره ـ كه پايتخت حكومت اسلامى آن زمان بود ـ چنين اجماعى (حتى اجماع اكابر و بزرگان صحابه) هرگز به وقوع نپيوست. بلكه بسيارى از صحابه و رجال به مسجد رفته و با ابوبكر، مجادله و بحث كردند. ابن حجر عسقلانى، بلاذرى و نيز محمد خاوند شاه در روضه الصفا، اسامى 18 نفر از بزرگان صحابه كه با ابوبكر مخالفت نموده و بيعت نكردند را چنين ذكر كرده اند:

1 . سلمان فارسى

2 . ابوذر غفارى

3 . مقداد بن اسود كندى

4 . عمارياسر

5 . خالد بن سعيد ابن العاص

6 . بريدة الاسلمى

7 . ابى بن كعب

8 . خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين (لقبى كه پيغمبر به او داد)

9 . ابوالهيثم بن التيهان

10 . سهل بن حنيف

11 . عثمان بن حنيف ذوالشهادتين

12 . ابوايوب انصارى

13 . جابر بن عبدالله انصارى

14 . حذيفة اليمان


صفحه 104


15 . سعد بن عباده

16 . قيس بن سعد

17 . عبدالله بن عباس

18 . زيد بن ارقم.

يعقوبى در تاريخ خود مى افزايد كه افراد ديگرى چون:

19 . على ابن ابى طالب(عليه السلام)

02ـ عباس بن عبد المطلب

21 . فضل بن عباس

22 . زبير بن العوام بن العاص

23 . براء بن عازب

24 ـ مقداد بن عمر

نيز با ابوبكر بيعت نكردند و شيعه على(عليه السلام) شدند.

با توجه به مطالب فوق، اين گونه انتصاب خليفه، توسط سه نفر در سقيفه را بايد اولين كودتاى عالم اسلام ناميد كه تاريخ آن را ثبت كرده است. امام فخر رازى نيز در «نهاية الاصول» به صراحت مى گويد: «هرگز در خلافت ابوبكر و عمر اجماع واقع نشد تا پس از كشته شدن سعد بن عباده، اجماع منعقد گرديد.»

اگر اجماع اتفاق مى افتاد بايد حداقل، عترت واهل بيت پيامبر(عليه السلام) كه در حديث ثقلين

«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي إنْ تَمَسَّكْتُم بِهِما فَقَد نَجَوتُم وَ لَنْ تَضِلُّوا بَعدها أَبَداً» و حديث سفينه «مثل أهل بيتي كمثل سفينة نوح، من توسّل بهم نجا ومن تخلّف عنهم هلك» آن ها را ميزان و ملاك نجات دانسته اند، در آنجا حضور مى داشتند.

از طرف ديگر، بر اساس همين احاديث، چون تشكيل دهندگان سقيفه از اهل بيت و عترت پيامبر دورى گرفته اند، اهل هلاك مى باشند. ابن حجر نيز در كتاب «صواعق»، درباره لزوم توجه به اهل بيت رسالت و عترت طاهره(عليه السلام) دو حديث از ابن سعد از پيامبر نقل مى كند:


صفحه 105


«من و اهل بيتم درختى در بهشت هستيم كه شاخه هاى آن در دنيا است. پس هر كس كه بخواهد راهى به سوى خدا بيابد، بايد به آن ها تمسك جويد.»(1)

و نيز «در هر دوره براى امت من عدولى از اهل بيت من وجود دارد كه تحريف گمراهان، ادعاى مدعيان باطل و تاويل جاهلين را از دين اسلام دور مى نمايد. به درستى كه بدانيد امامان شما، پيشوايان شما هستند كه شما را به سوى خداى تعالى هدايت مى كنند. پس دقت كنيد كه پيشوايان شما چه كسانى هستند.»(2)

لذا مجدداً يادآورى مى نمايد كه به دليل وجود اهل بيت پيامبر و عترت او در ميان امت ـ كه هرگز به گمراهى نمى روند ـ و در هر دوره اى اين حجت ها در روى زمين وجود دارند، اجماع امت پيامبر به گمراهى و خطا نمى رود. ليكن در قضيه سقيفه، بيعت كنندگان راه خود را از اهل بيت پيامبر جدا كردند و در نتيجه به گمراهى رفتند.

اكنون به بررسى چگونگى رفتار با افرادى كه بيعت نكردند خواهيم پرداخت تا ماهيت به اصطلاح «اجماع مسلمين» روشن تر گردد.

ابن عبدالبر قرطبى كه از بزرگان علماى اهل سنت است در كتاب «استيعاب» و نيز ابن حجر مكى مى گويند: سعد بن عباده انصارى كه خود مدعى مقام خلافت بود، هرگز با ابوبكر و عمر بيعت نكرد و آن ها هم در ظاهر متعرض او نشدند. وى كه صاحب قبيله بزرگى بود، از ترس اين كه در بين مسلمين شورش و بلوايى بر پا نشود به شام رفت و در آنجا سكنى گزيد. به تحريك يكى از بزرگان شام، شبانه به او تيراندازى شد و او را كشتند. قاتل او را پيدا نكردند و زدن تير را به اجنه نسبت دادند.(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص439 ; شبهاى پيشاور، ص493 «أنا و أهل بيتي شجرة في الجنّة و أغصانها في الدنيا فمن شاء أن يتخذ إلى ربّه سبيلاً فليتمسك بها»

2  . النص والاجتهاد، ص138 ; كتاب الاربعين، ص378 ; ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص135 ; شبهاى پيشاور، ص493 «في كلّ خلف من أمتي عدول من أهل بيتي ينفون عن هذا الدين تحريف الضالّين و انتحال المبطلين وتأويل الجاهلين إلاّ و إنّ أئمتكم وفدكم إلى الله عزّوجلّ فنظروا من توفدون».

3  . قاتل سعد بن عباده و زننده تير خالد بن وليد بود. او در ابتداى حكومت ابوبكر، مالك بن نويره را كشت و همسر او را تصرف كرد و مغضوب خليفه واقع شد. خالد چون مى خواست در دوره خلافت عمر خود شيرينى كند، شبانه به سعد بن عباده انصارى تير اندازى كرد تا خود را نزد خليفه پاك سازد.


صفحه 106


اما در مورد بيعت على(عليه السلام)، همانطور كه بخارى در جلد سوم صحيح و مسلم در جلد
پنجم صحيح خود مى نويسند، بيعت على بعد از وفات فاطمه(عليهم السلام) بوده است. فاطمه(عليهم السلام)هم چند ماه پس از رحلت پيغمبر فوت كرده است. مسعودى در مروج الذهب مى گويد:

«هيچ يك از بنى هاشم تا وقتى كه فاطمه(عليهم السلام) وفات يافت، با ابوبكر بيعت نكردند.»

على(عليه السلام) را هم با زور شمشير، آتش زدن خانه اش و تهديد به گردن زدن، مجبور به بيعت با ابوبكر كردند. حداقل 12 نفر از مورخين اهل سنت، خبر فوق را نقل كرده اند. براى مثال:

1 . ابو جعفر بلاذرى;

2 . احمد بن يحيى بن جابر البغدادى;

3 . ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه;(1)

4 . محمد بن جرير طبرى;

5 . ابن خزابه در كتاب غرر;

6 . ابن عبد ربه در جزء سوم عقد الفريد;

7 . ابو محمد عبدالله ابن مسلم بن قتيبة بن عمرو الباهلى الدينورى در جلد اول تاريخ الخلفا الراشدين;

8 . احمد بن عبدالعزيز جوهرى;

9 . ابو وليد محب الدين محمد بن الشحنه الحنفى در كتاب «روضة المناظر فى اخبار الاوائل والاواخر» و

10 . ابى الحسن على بن الحسين مسعودى در كتاب «اثبات الوصيه» مضمون اين خبر را با مختصر تفاوتى چنين روايت كرده اند:(2)

«ابوبكر به عمر گفت: برو آن ها را بياور تا با من بيعت كنند. اگر از آمدن هم خوددارى كردند با آن ها قتال كن. پس عمر همراه اسيد بن خضير و سلمه بن اسلم و عده اى ديگر به در خانه فاطمه(عليها السلام) رفتند. آن ها با خود هيزم بسيارى بر در خانه فاطمه(عليها السلام)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . ج2، ص60 ; ج14، ص193

2  . اثبات الوصيه، ص143; الوافى بالوفيات، ج6 ، ص17 ; الملل والنحل، ج1، ص57


صفحه 107


بردند. بنى هاشم از جمله عباس عموى پيغمبر و على(عليهم السلام) و زبير(1) در آنجا بودند. عمر
گفت: بيرون آييد و با خليفه، ابوبكر بيعت كنيد و گرنه شما را مى سوزانم. به فاطمه(عليها السلام)نيز گفت: هر كه در خانه است بيرون كن. زبير شمشير كشيد و عمر گفت: اين سگ را بگيريد. شمشيرش را گرفتند و بر سنگ كوبيدند و شكست. بنى هاشم از بيرون آمدن امتناع مى كردند. عمر هيزم طلبيد و گفت: به خدايى كه جان عمر در قبضه قدرت او است يا بيرون آييد، يا خانه را با هر كه در آنجا است مى سوزانم. مردم گفتند: يا اباحفص! ـ كنيه عمر اباحفص بود ـ فاطمه(عليها السلام) در اين خانه است. عمر در پاسخ گفت: هر كس در آنجا باشد مى سوزانم. پس همه به جز على(عليه السلام) بيرون آمدند. عمر جهت چاره جويى نزد ابوبكر برگشت. ابوبكر اشخاص ديگرى را چند بار فرستاد ولى مايوس برگشتند. مجدداً عمر با جماعتى ديگر بر خانه فاطمه(عليها السلام) هجوم بردند و چون دق الباب كردند، فاطمه(عليها السلام) با صداى بلند گفت: «اى پدر و اى پيامبر خدا! ببين بعد از تو از عمر و ابوبكر به ما چه مى رسد و چگونه ما را ملاقات مى كنند.» مردم با صداى شنيدن ناله و گريه فاطمه(عليها السلام)برگشتند، ولى همچنان عمر و عده ديگرى در آنجا باقى ماندند. بالاخره على(عليه السلام) را به اجبار و زور به سوى ابوبكر كشيدند. بنى هاشم هم با او مى آمدند و ناظر قضايا بودند. چون به نزد ابوبكر رسيدند; ابوبكر از على(عليه السلام) خواست تا بيعت كند. امام على(عليه السلام) فرمود: من به اين مقام بر حق ترم و با شما بيعت نخواهم كرد. اگر از خدا مى ترسيد بايد به حق ما اعتراف نماييد. سپس عمر گفت: تا بيعت نكنى دست از تو برنخواهم داشت. على(عليه السلام) در پاسخ عمر گفت: خوب با يكديگر ساخته ايد، امروز تو براى او كار مى كنى و فردا او آن را به تو بر مى گرداند. آنگاه امام خطاب به مردم گفت: به خدا سوگند كه ما اهل بيت به اين امر بر حق تر هستيم و شما نبايد از حق دور شويد. عمر، على(عليه السلام) را تهديد كرد كه اگر بيعت نكنى گردنت را خواهم زد. ابوبكر به عمر گفت: مادامى كه فاطمه(عليها السلام) هست او را اكراه
نمى كنيم. سپس اميرالمؤمنين(عليه السلام) بدون اين كه بيعت كند، برگشت و خود را به قبر پيغمبر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . امام على(عليه السلام) درباره زبير مى فرمايند: زبير هميشه با ما بود تا پسرانش بزرگ شدند و او را از ما برگرداندند.


صفحه 108


رسانيد و با گريه و ناله عرض كرد: } إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكادُوا يَقْتُلُونَنِي{;(1) «مردم مرا
ضعيف ساختند و خواستند مرا بكشند.»

پس از آن، على(عليه السلام) به خانه خود نزد فاطمه(عليها السلام) برگشت. بعد از مدتى ابوبكر و عمر جهت جلب رضايت فاطمه(عليها السلام) به خانه او آمدند; ولى فاطمه(عليها السلام) فرمود:

«به خدا سوگند شما دو نفر مرا اذيت كرديد، و در هر نمازم شما را نفرين مى كنم تا پدرم را ببينم و نزد او از شما شكايت كنم.»

سپس فاطمه(عليها السلام) ادامه داد:

«به خدا تا زنده ام (تا با خدا ملاقات نمايم) با عمر حرف نخواهم زد.» پس از رحلت فاطمه(عليها السلام) على(عليه السلام) را دوباره مجبور به بيعت كردند.

بنابراين با تعجيلى كه در روز سقيفه نمودند، و چند ساعت تأمل و درنگ نكردند تا مراسم تغسيل و تدفين پيامبر تمام شود، و حداقل على(عليه السلام) ـ كه به فرموده پيامبر جدا كننده حق و باطل است ـ و نيز عموى بزرگوار پيامبر ـ كه شيخ القبيله بود ـ بيايند هر صاحب فكرى نسبت به آنچه در سقيفه رخ داد بدبين مى شود و پيش خود خواهد گفت: توطئه اى در كار بوده است، و امروز پس از 1400 سال اين اختلاف ها پيش نمى آمد.

اما توطئه از اين قرار بود: چنانچه صبر مى كردند تا افرادى از اردوى اسامه يا از قبيله بنى هاشم در سقيفه حاضر شوند، نام على(عليه السلام) و عباس هم به عنوان يك داوطلب، مورد وثوق پيغمبر برده مى شد. با شواهد و قرائنى كه در اختيار بود، كلاه خلافت نصيب ابوبكر و عمر نمى شد و خلافت به صاحب آن يعنى على(عليه السلام) مى رسيد. لذا درنگ را جايز ندانسته و گفتند: تا طرفداران على(عليه السلام) و ساير بزرگان، مشغول غسل و كفن و دفن پيغمبرند بايد لباس خلافت را به تن حاضرين و بقيه مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار داد.

احاديث و اخبارى كه پيامبر تصريح در خلافت اميرالمؤمنين فرمود و همه را علماى اهل سنت بعضى تا حد تواتر نقل كرده اند كه در صفحات (95 ـ 89) گذشت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . همان جمله اى كه هارون به برادرش موسى در بازگشت از كوه طور گفت و در سوره طور (52): آيه 150 آمده است.


صفحه 109


ب ـ سن بالاى ابوبكر:

چنانچه سن، يكى از شرايط خلافت مى بود بزرگتر و مسن تر از ابوبكر و عمر بسيار بودند. محققاً ابوقحافه (پدر ابوبكر) كه در آن زمان حيات داشت از خود ابوبكر مسن تر بود و در نتيجه، بايد او را به عنوان خليفه بر مى گزيدند. و او همين مورد را در نامه اى به پسرش ابوبكر نوشته بود، لذا اين دليل عملاً و منطقاً نمى تواند درست باشد.

اما از نظر تجربه و جهان ديدگى، اگر اين شرط نيز بايد رعايت مى شد و از شرايط خلافت مى بود، بايد رسول الله(صلى الله عليه وآله) در زمان حيات خويش به آن جامه عمل مى پوشانيد. در صورتى كه مى دانيم وقتى رسول الله(صلى الله عليه وآله) در غزوه تبوك عازم حركت بود، در غياب خود، على(عليه السلام) را نايب و خليفه خود قرار داد. ايشان در آن زمان به على(عليه السلام) فرمود: «تو در اهل بيت من، در خانه من و در محل هجرت من خليفه من هستى.»(1) لذا بايد اين ايراد را به پيغمبر وارد كرد كه چرا با وجود شيوخ با تجربه و جهان ديده، على جوان و كم سن و سال را خليفه خود قرار داد؟ چرا در موقع فرستادن آيات اول سوره برائت بر اهل مكه، پيرمرد جهان ديده را از وسط راه برگردانده و على جوان را مامور آن كار بزرگ نمود؟ يا چرا براى هدايت اهل يمن از وجود چنان شيوخ با تجربه اى استفاده نكرد و اميرالمؤمنين(عليه السلام)را مامور هدايت اهل يمن نمود؟

ج ـ نبوت و سلطنت:

اما در پاسخ به قول عمر مبنى بر اين كه سلطنت و نبوت در يك خاندان جمع نمى شود(2) بايد گفت: اولا خلافت و امامت، سلطنت و پادشاهى نيست بلكه ادامه نبوّت و جزو لاينفك آن است. به همان دليلى كه هارون برادر حضرت موسى از خلافت بركنار نبود، على(عليه السلام) نيز نبايد از خلافت رسول الله(صلى الله عليه وآله) بر كنار باشد. آشكارترين وروشن ترين دليل بر رد حديث منسوب به عمر بن الخطاب، عمل و پيشنهاد خود او براى نامزدى
على(عليه السلام) بعد از خلافت خودش مى باشد، تا اين كه بالاخره على(عليه السلام) خليفه چهارم شد و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . كتاب السقيفة، ص62 ; شبهاى پيشاور، ص496 «فأنت خليفتي في أهل بيتي و دار هجرتي».

2  . نساء (4): 54


صفحه 110


همه اهل سنت او را به عنوان خليفه چهارم قبول دارند. لذا بسيار عجيب است كه با مبنا قرار دادن اين اصل، خلافت (سلطنت!) بلافاصله على(عليه السلام) را رد مى كنند ولى خلافت بافاصله همان شخص را قبول مى كنند. بالاخره دليل محكم تر استناد به آيه شريفه } أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً{; «آيا مردم به آنچه خدا به فضل خود آن ها را برخوردار نموده است حسد مىورزند. پس به تحقيق ما بر آل ابراهيم كتاب و حكمت فرستاديم و به آن ها ملك (حكومت) بزرگ عطا نموديم» مى باشد. از آنجايى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) هرگز بر خلاف نص صريح قرآن سخنى نمى گويد پس اين آيه، دليل بر رد سخن عمر است. يعنى خلافت و نبوت مى توانند (و بايد) و ممكن است در يكجا جمع گردند. همانطور كه محمد بن يوسف گنجى شافعى در باب 44 كفاية الطالب از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)نقل مى كند «و او پادشاه مؤمنين است و او باب من است كه مى آيد. او بعد از من، خليفه من است.»(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . لسان الميزان، ج 3، ص283 ; ميزان الاعتدال، ج 2، ص3 ; تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص43 ; شبهاى پيشاور، ص499 «و هو يعسوب المؤمنين و هو بابي الذي أوتي منه و هو خليفتي من بعدي».


صفحه 111


 

على(ع) فاروق و جداكننده ى حق و باطل

پرسش: چرا و به چه استنادى على(عليه السلام) را فاروق و جدا كننده حق و باطل مى خوانيد؟

 

پاسخ: دليل اين ادعاى شيعيان، فرمايشات پيغمبر(صلى الله عليه وآله) است كه با استناد به منابع اهل سنت درباره آن بحث مى شود.

بسيارى از علماى اهل سنت، چون شيخ سليمان بلخى حنفى در باب 16 ينابيع الموده، ابو جعفر احمد بن عبدالله شافعى، مير سيد على همدانى شافعى در مودة القربى و همچنين محمود بن يوسف گنجى شافعى در كفاية الطالب، حديثى را به نقل از ابوذر غفارى از رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل مى كنند كه آن حضرت چنين فرمود: «به زودى بعد از من فتنه اى برپا مى شود، پس اگر چنين شد شما ملزم هستيد كه با على بن ابى طالب باشيد چون او اولين كسى است كه مرا مى بيند و روز قيامت با من مصافحه مى كند. او با من در مرتبه اى بلند و عالى است. او جدا كننده بين حق و باطل است.»(1)

محمد بن طلحه شافعى در «مطالب السئول»، بيهقى در «سنن» و نورالدين مالكى در «فصول المهمه» از ابن عباس و سلمان فارسى نقل مى كنند كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با دست مبارك خود به سوى على ابن ابى طالب(عليه السلام) اشاره كرده و فرمود:

«به درستى كه على اول كسى است كه به من ايمان آورده و اول كسى است كه روز قيامت با من مصافحه مى كند. و اين على، صديق و راستگوى بزرگ است و او فاروق اين امت است كه حق و باطل را جدا مى كند.»(2)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص387 ; تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص450 ; مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص287 ; شبهاى پيشاور، ص497 «ستكون من بعدي فتنة فإذا كان ذلك فالزموا علي بن أبي طالب فإنّه أول من يراني و أول من يصافحني يوم القيامة و هو الصديق الأكبر و هو فاروق هذه الأمة يفرق بين الحق و الباطل».

2  . المعجم الكبير، ج 6 ، ص269 ; مناقب اميرالمؤمنين على(عليه السلام)، ج 1، ص267 ; مجمع الزوايد، ج 8 ، ص102 ; تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص41 ; شبهاى پيشاور، ص498 «هذا أوّل من آمن بي و أوّل من يصافحني يوم القيامة و هذا الصديق الاكبر و هذا فاروق هذه الأمّة يفرق بين الحق و الباطل».


صفحه 112


امام احمد حنبل در مسند و امام فخر رازى در تفسير كبير خود از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)چنين نقل مى كنند:

«على همراه حق و حق همراه على است هر جا حركت كند»(1)

و يا فرمايش ديگرى مبنى بر: «على با حق و حق با على(عليه السلام) است. على(عليه السلام) به طرف حق مى رود، هر گونه كه حق حركت كند.»(2) از اين دو حديث مى توان استنباط نمود: كسى كه همواره با حق باشد و يا حق همراه او باشد، ملاك تشخيص حق نيز مى باشد.

در پايان به ذكر يك واقعه تاريخى بسنده مى كنيم:

وقتى به ابو ايوب اعتراض كردند و از او پرسيدند كه چرا به طرف على بن ابى طالب(عليه السلام) رفتى و با ابوبكر بيعت نكردى؟ ابوايوب در پاسخ گفت: روزى خدمت پيغمبر رسيدم پس از مدتى عمار ياسر هم وارد شد و از آن حضرت سؤالى پرسيد. حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) ضمن صحبت هايش فرمود: «اى عمار! اگر تمامى مردم به راهى بروند و على به تنهايى راه ديگرى را در پيش گيرد، پس به راهى كه على ابن ابى طالب(عليه السلام)مى رود برو. اى عمار از همه مردم بى نياز شو; زيرا على(عليه السلام) تو را از راه هدايت باز نگرداند و تو را به راه هلاكت و گمراهى راهنمايى نكند. اى عمار! اطاعت على اطاعت من و اطاعت من اطاعت خدا است.»(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص260 ; شبهاى پيشاور، ص499 «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ حيث دار».

2  . بحار الانوار، ج 28 ص190 ; مجمع النورين، ص73 ; شبهاى پيشاور، ص499 «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ يميل مع الحق كيف مال».

3  . السقيفة، ص67 ; شبهاى پيشاور، ص506

«يا عمار إن سلك الناس كلّهم وادياً و عليّ وادياً فاسلك وادي عليّ و خل عن الناس، يا عمّار علي لا يردك عن هدى ولا يدلّك على ردى، يا عمّار طاعة علي طاعتي و طاعتي طاعة الله» ; حليه الاولياء، حافظ ابو نعيم ; مطالب السئول، محمد بن طلحه شافعى ; ينابيع المؤده، باب 43، سليمان بلخى حنفى، ج 2، ص287 ; مودة القربى، مودت پنجم، مير سيد على همدانى شافعى ; بلاذرى ـ تاريخ و...


صفحه 113


 

بهشت پاداش محبّ على(ع) و گريه كننده بر حسين(ع)

پرسش: بعضى عقايد و احاديث شيعيان مانند «كسى كه بر حسين گريه كند بهشت بر او واجب مى شود» يا «دوست داشتن على(عليه السلام) حسنه اى است كه هيچ گناهى به آن ضرر نمى رساند» باعث ترويج فساد و فحشا در بين شيعيان نمى گردد؟ آيا مى توان گفت: كسى كه در هر سال، فقط چند قطره اشك براى حسين بن على(عليه السلام)مى ريزد مثل اين است كه تازه متولد شده و همه گناهان گذشته او پاك مى شود، و جايگاهش بهشت است؟

 

پاسخ: اولاً، اگر به اعتقاد سؤال كننده، اشاعه فساد و فحشا در بين شيعيان به دليل وجود اين احاديث و اعتقادات باشد بايد در مذاهب و اديانى كه چنين احاديثى وجود ندارد، اين قبيل گناهان و معاصى ديده نشود. حال آن كه در بين ساير اديان الهى و نيز مسلمين ساير مذاهب، اين گونه معاصى به چشم مى خورد و حتى بيشتر هم ديده مى شود.

ثانياً اين احاديث فقط منحصر به كتب علماى شيعه نيست، بلكه امام احمد حنبل در مسند، خطيب خوارزمى در فصل ششم مناقب، سليمان قندوزى حنفى در باب 42 ينابيع الموده و بسيارى از علماى اهل سنت، از انس بن مالك و معاذ بن جبل از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)روايت كرده اند كه:

«دوستى على بن ابى طالب(عليه السلام) حسنه اى است كه هيچ گناهى به آن آسيب نمى رساند. دشمنى با ايشان نيز گناهى است كه با وجود آن هيچ كار خيرى نمى تواند مفيد واقع شود.»(1)

همچنين از رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آورده اند:

«دوستى على ابن ابى طالب(عليه السلام) گناهان را مى خورد، همانطور كه آتش، هيزم را در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص375 و ج 2، صص75، و 292 ; القصائد والعلويات، ص122 ; شبهاى پيشاور، ص525 «حبّ عليّ حسنة لا يضر معها سيئة و بغض عليّ سيّئة لا تنفع معها حسنة».


صفحه 114


كام خود فرو مى كشد.»(1)

گناهان به دو نوع كبيره و صغيره تقسيم مى شود. در قرآن مجيد از گناهان صغيره با عنوان سيئه نام برده شده است. چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد: } إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً{; «اگر از گناهان بزرگى كه نهى شده ايد دورى نماييد از بقيه گناهان شما چشم پوشى نموده و شما را به مقام بلند و نيكو خواهيم رسانيد.»(2)

ثالثاً وجود اين گونه احاديث از نا اميدى مسلمانان پيشگيرى مى كند، هر چند كه موجب اميد بى پايان نيز نمى گردد. وقتى كه افراد معتقد، گرفتار هوى و هوس شده و مرتكب سيئه اى شوند، ممكن است شيطان آن ها را وسوسه نمايد كه ديگر درهاى رحمت الهى به رويتان بسته شده است و در نتيجه به آن ها تلقين كند كه ديگر كنترل نفس، مفهومى ندارد و موجب طغيان و سركشى آن ها شود و سرانجام آن ها را به سمت و سوى گناهان كبيره سوق دهد. بنابراين براى آمرزش گناهان، بايد ابزار و وسايلى باشد كه از آن جمله حب على(عليه السلام) و اولاد على است.

البته بايد ياد آور شد كه محب على(عليه السلام) نيز كسى است كه پا جاى على(عليه السلام) بگذارد و عملاً و قولاً به دنبال ايشان برود. اما چون عصمت، مخصوص مقام نبوت و امامت است، نمى تواند در عمل همانند على(عليه السلام) شود. لذا حداقل بايد مرتكب معاصى و گناهان كبيره نشود و بر انجام گناهان صغيره نيز اصرار نورزد. آنگاه در زمره شيعيان على(عليه السلام)قرار گرفته و مشمول آيه فوق مى شود.

همين طور گريه بر امام حسين(عليه السلام)، يكى ديگر از ابزار عفو و آمرزش گناهان صغيره است. گريه بر حسينى كه پيامبر خدا فرموده است: «حسين منّي وأنا من حسين» اين حديث بدان معنا است كه حسين پاره تن است و دين من به نيروى مظلوميت و جانبازى حسين احيا خواهد شد. آيا عقلا و منطقاً اگر مسلمانى بر حسين، با اين مشخصات و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . الموضوعات، ج 1، ص370 ; مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص3 ; ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص241 ; شبهاى پيشاور، ص525 «حبّ علي بن أبي طالب يأكل الذنوب كما تأكل النار الحطب».

2  . نسا (4): 31


صفحه 115


ويژگى ها بگريد يعنى راه حسين را بشناسد جايگاهش در بهشت نخواهد بود؟ حديثى از
پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به نقل از عايشه از قول جابر و انس بن مالك، پاسخگوى اين سؤال خواهد بود. ايشان فرمود: «هركس حسين را در حالى كه عارف به حق او باشد، زيارت كند بهشت بر او واجب مى شود.»(1) عارف به حق حسين نيز بدان معنا است كه ايشان را پسر پيغمبر، امام بر حق و وصى سوم رسول الله(صلى الله عليه وآله) بدانيم كه قائم به حق بوده و براى احقاق حق كشته شده است. آيا چنين عزادارى، كه براى امام حسين(عليه السلام) گريه كند مى تواند بر خلاف رويه مولاى خود عمل كند؟ و راه انبيا و معصومين را نرود؟

بدين جهت است كه محب على و عزادار حسين، راه آنان را شناخته و گرد معاصى كبيره نمى رود. لذا در احاديث آمده است كه بهشت برين براى محب على و عزادار حسين(عليه السلام)واجب مى گردد.

در روايات فريقين آمده است كه قول «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» موجب دخول بهشت مى شود.

در جلد 2، محجة البيضاء، ص 272 از پيامبر نقل شده كه هر كس «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» را بگويد وارد بهشت مى شود.

حالا ما مى پرسيم چگونه ممكن است صحابه پيامبر كه عمرى مشرك و بت پرست و بعضى اهل هر گناه و فسق بوده اند با گفتن يك «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» همه گناهانشان پاك شود. والاسلام يجب ما قبله. ولى گريه بر امام حسين(عليه السلام) و حب على بن ابى طالب(عليه السلام)معقول نيست كه موجب آمرزش يكسال گناه شود.

واقعاً چگونه است كه مسلمانى كه در عمرش كارهاى خلافى انجام مى دهد، دروغ مى گويد، غيبت مى كند و... وقتى بر امام حسين گريه كند معقول نباشد كه آمرزيده شود. ولى معاويه كه بر عليه خليفه چهارم قيام كرد و باعث كشته شدن ده ها هزار نفر از
طرفداران على(عليه السلام) كه بسيارى از آن ها از صحابه پيامبر خدا بودند (مانند عمار ياسر) شد و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . شبهاى پيشاور، ص532 «من زار الحسين بكربلاء عارفاً بحقّه وجبت له الجنة».

شبهاى پيشاور، ص532 «من بكى على الحسين عارفاً بحقّه وجبت له الجنّة».


صفحه 116


بعد از استقرار خلافتش آن همه ظلم توسط او و اياديش بر مسلمانان رفت و به دستور او خليفه چهارم مسلمين را بر منابر و جايگاه هاى نماز جمعه لعن و سب مى كردند و افرادى مانند حجر بن عدى و يارانش را به جرم برائت نجستن از على(عليه السلام)كشت و سبط پيامبر امام حسن مجتبى را با فرستادن سم براى جعده همسر آن حضرت و وعده ازدواج با يزيد در صورت ريختن سم در غذاى حضرت به شهادت رساند. او نه تنها گناهكار نيست بلكه به خاطر اجتهاد غلطش يك ثواب هم دارد، رضى الله عنه هم هست؟!!

چگونه است كه اگر خداوند چند دروغ و غيبت را بر گريه كننده امام حسين(عليه السلام)ببخشد معقول نيست، ولى بخشيدن معاويه و يزيد بن معاويه نعوذ بالله من سبات العقل(1)است! اگر رواياتى گريه برامام حسين(عليه السلام) و محبت به على(عليه السلام) را موجب پاك شدن گناهان مى داند موجب جرأت شيعيان بر انجام گناه مى شود؟!

بنابراين، آن ها بايد ملتزم شوند كه آيه شريفه } إِنَّ اللهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ{; كه مفادش اين است كه غير از شرك هر گناهى، حتى بدون توبه ممكن است مورد مغفرت الهى قرار گيرد (زيرا با توبه حتى شرك هم بخشيده مى شود)، و آيه شريفه } لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً{; موجب جرأت همه مسلمان ها بر گناه شده است!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . غفلت و از كار افتادن عقل.


صفحه 117


 

دلايل قيام امام حسين(ع)

پرسش: آيا قيام امام حسين(عليه السلام) و كشته شدن وى توسط يزيد به دليل دعوى خلافت و تصاحب رياست نبوده است؟

 

پاسخ: دفاع از اسلام، و عمل به وظيفه تنها دليل قيام حسين بن على(عليه السلام) بوده و آن حضرت هيچ گاه در پى كسب قدرت، مقام خلافت، حب جاه و رياست نبوده است. پشتوانه اين ادعا دلايلى از قرآن مجيد، حديث و نيز عقل و منطق مى باشد.

* خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: } إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً{; «خداوند اراده نموده است كه هر ناپاكى و رجسى را از خاندان نبوت بزدايد و شما را از هر عيب و نقصى پاك و منزه گرداند.»(1)

بسيارى از علماى اهل سنت از قبيل: مسلم، ترمذى، ثعلبى، سجستانى، سيوطى، حموينى، احمد بن حنبل، زمخشرى، بيضاوى، ابن اثير، فخر رازى و عسقلانى در تفسير اين آيه آورده اند كه: اين آيه درباره پنج تن آل عبا يعنى: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) نازل گرديده و آن ها از هر رجس و پليدى پاك و مبرا مى باشند.

از طرف ديگر، چون پيامبر مى فرمايد: «محبت و دوستى دنيا، راس تمام بديها و خطاها است»(2) پس قطعاً اباعبدالله الحسين دنبال چنين رياستى نبوده و اگر كسى عمداً و عالماً آن حضرت را دنيا طلب بخواند، يقيناً منكر قرآن مجيد شده است.

* اگر قيام ابا عبدالله الحسين(عليه السلام) عليه يزيد، جنبه جاه طلبى و رياست دنيوى داشت، رسول الله(صلى الله عليه وآله) دستور به يارى و كمك ايشان نمى داد. شيخ سليمان بلخى حنفى در باب
60 ينابيع الموده از بخارى از قول انس بن حارث از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند: «به درستى
كه پسر من يعنى حسين در سرزمين كربلا كشته مى شود. پس هر كس از شما كه در آن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . احزاب (33): 33

2  . الخصال، ص25 ; عدة الداعى، ص211 ; شبهاى پيشاور ص535 «حبّ الدنيا رأس كلّ خطيئة».


صفحه 118


روز حاضر باشد بايد به حسين يارى رساند»(1) و ادامه مى دهد: «انس بن حارث به طرف كربلا رفت و به دستور پيغمبر عمل كرد و با اباعبدالله الحسين(عليه السلام)كشته شد.»

* اگر كسى دعوى رياست داشته باشد و بخواهد عليه دولتى قيام كند، ابتدا بايد به فكر جمع آورى لشكريان ورزيده و مجرب باشد. عقل و منطق حكم مى كند كه با نظاميان ماهر به ميدان جنگ برود و در صورت پيروزى و غلبه بر دشمن و آرام شدن اوضاع، خانواده اش را به محل حكومت فتح شده ببرد. در نتيجه مدعى رياست، بايد از بردن همسر، فرزندان، كودكان خردسال، زنان باردار و نوزادان شيرخواره به ميدان كارزار اجتناب نمايد. اما حركت دسته جمعى امام حسين(عليه السلام) با خانواده و بچه هاى خردسال و شيرخوار، دليل ديگرى است كه آن حضرت، قصد رياست و خلافت ظاهرى و غلبه بر دشمن را نداشته است. آبيارى شجره طيبه «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» كه جد بزرگوارش پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و پدرش على(عليه السلام) به او سپرده بودند، تنها هدف ايشان بوده است. زيرا شجره طيبه اى كه از پيغمبر به جاى مانده بود به دست قومى افتاده بود كه به هيچ چيز اعتقاد نداشتند.

براى مثال در زمان عثمان ـ خليفه سوم ـ كه دست بنى اميه باز شده بود و زمامدار امور حكومت شده بودند، روزى دست ابو سفيان را كه در آن هنگام نابينا بود گرفته و به مجلسى آوردند تا به عنوان بزرگ قبيله سخنرانى كند. او با صداى بلند گفت: «اى بنى اميه، دولت بى پايان خلافت را به دست گيريد كه نه بهشتى در كار است و نه جهنمى. اى بنى اميه بكوشيد و خلافت را مانند گوى به دست آوريد. قسم به آن كه (بتها) قسم مى خورم پيوسته براى شما آن را آرزو مى كرده ام. آن را دست به دست به اولاد خود به ارث برسانيد!»(2) چنين قوم ملحد و معاندى زمام حكومت اسلامى را به دست گرفته بود و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص8 ; ترجمة الامام الحسين(عليه السلام)، ص247 ; شبهاى پيشاور، ص535 «إنّ ابني هذا يعنى الحسين يقتل بأرض يقال لها كربلاء فمن شهد ذلك منكم فلينصره».

2  . يا بني أميّة تداولوا الخلافة فإنّه لا جنّة ولا نار.

يا بني أميّة تلقّفوها تلقّف الكرة فوالذي يحلف به أبوسفيان ما زلت أرجوها لكم ولتصيرنّ إلى صبيانِكم وراثةً.


صفحه 119


ريشه اسلام و توحيد را مى خشكانيد.

مى توان گفت: امام(عليه السلام) با يك تير سه نشانه را هدف قرار داد:

1 ـ با بيعت نكردن خود، يزيد را به رسميت نشناخت.

2 ـ حجت را بر مردم كوفه تمام كرد.

3 ـ با شهادت مظلومانه خود اسلام را زنده و پاينده ساخت.

پس مى توان گفت با دعوت هاى پياپى مردم كوفه بر حسب ظاهر وظيفه ساقط كردن قدرت بنى اميه بر دوش امام آمد ولى امام از عالم غيب مطلع بود كه انتهاى راه شهادت است.

سپس براى قوت قلب آنان حقيقت را آشكار نموده و گفت: جدم رسول الله(صلى الله عليه وآله) را در خواب ديدم كه به من فرمود: «به سوى عراق خارج شو، به درستى كه خداى تعالى مى خواهد تو را در آنجا كشته ببيند.»(1)

ايشان در پاسخ به آن هايى كه مى پرسيدند چرا زنان و كودكان را با خود مى بريد گفت: جدم فرمود: «خداى تعالى مى خواهد آن ها را در آنجا اسير ببيند.»(2). پس به امر او زنان و فرزندان را به آنجا مى بريم.

اين بدان معنا است كه شهادت شهيدان كربلا و اسارت اسيران، متمم و مكمل يكديگرند. اسرا پرچم مظلوميت شهدا را بر دوش مى كشند و به شام مى برند تا ريشه خلافت و قدرت يزيد را بر كنند. همان طور كه در مجلس قدرت و جشن پيروزى يزيد،
خطابه هاى حضرت زينب و سيدالساجدين، مردم را بيدار و اساس سرنگونى بنى اميه را
پايه ريزى كرد و نهضت ضد امويان آغاز گرديد.

در تاريخ آمده است كه حسين(عليه السلام) در طول راه همواره به كنايه و به صراحت خبر شهادت خود را مى داد و مى گفت: من به كوفه و مقر خلافت نخواهم رسيد و در كربلا كشته خواهم شد، و اين فرمايشات با نيت رياست و خلافت دنيوى منافات دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . اللهوف فى قتلى الطفوف، ص85 ; شبهاى پيشاور، ص539 «أُخْرُجْ فَإِنَّ اللهَ قَدْ شاءَ أَنْ يَراكَ قَتيلاً».

2  . لواعج الاشجان، صص73 و 254 ; ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص60 ; شبهاى پيشاور، ص540 «إِنَّ اللهَ شاءَ أَنْ يَرَاهُنَّ سَبايا».


صفحه 120


* از طرفى آن حضرت در خطبه اى صريحاً مطالبى بيان نمود كه مردم جاه طلب را خوف و ترس برداشت. ايشان فرمود:

«هر كس خيال رياست و حكومت دنيوى در سر دارد بداند كه هر كسى كه در اين سرزمين باشد، كشته خواهد شد و دشمن به غير از من احد ديگرى را نمى خواهد. لذا بيعتم را از گردن شما برداشتم و تا شب تاريك است و كسى شما را نمى بيند، برخيزيد و برويد.» هنوز خطبه آن حضرت تمام نشده بود كه بسيارى از جمعيت ايشان را ترك كردند و فقط عده كمى باقى ماندند.

حال اگر ايشان قصد رياست دنيوى داشت آيابايد در شب سرنوشت سازى كه فرداى آن روز، تاريخ رقم خواهد خورد، بيعت و عهد خود را از گردن لشكريانش بردارد و آن ها را از كشته شدن در فرداى آن شب خبر دهد تا متفرق شوند; يا اين كه آن ها را به ماندن و استقامت تشويق و ترغيب نمايد و فتح و پيروزى ظاهرى را به آن ها نويد دهد؟

* در تاريخ آمده است كه آن حضرت در ظهر روز عاشورا ـ كه اكثر يارانش به شهادت رسيده بودند و مصايب و بلايا ايشان را احاطه كرده بود ـ نمازش را ترك نكرد و نماز ظهر را به جماعت اقامه كرد. ايشان با اين كار مى خواست در آخرين لحظات زندگى، هدف قيام و مبارزه خود را كه احياى اقامه نماز بود را به ديگران برساند.

بالاخره در زيارت وارث، زائرين آن حضرت، خطاب به ايشان دلايل قيام آن امام را چنين قلمداد مى كنند:

«شهادت مى دهيم كه تو اقامه نماز و اداى زكات و امر به معروف و نهى از منكر نمودى و تا هنگام وفات، از خدا و رسولش اطاعت نمودى.»(1)

حديث «حسين از من است و من از حسينم»(2) كه از رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . مصباح المجتهد، ص720 ; اللهوف فى قتلى الطفوف، ص6 ; شبهاى پيشاور، ص532 «أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاَةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَطَعْتَ اللهَ وَ رَسُولَهُ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ».

2  . صحيح ابن حبان، ج 15، ص428 ; الصحيح من السيرة، ج 6 ، ص176 ; ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، صص34 و 38 ; شبهاى پيشاور، ص532 «حسينٌ منّي و أنا من حسين».


صفحه 121


است، مورد قبول تمام علماى فريقين مى باشد. معناى قسمت اول كه حسين از من است روشن است. تفسير قسمت دوم اين حديث شايد چنين باشد كه: احياى دين من به واسطه حسين است. حسين(عليه السلام) با جانبازى و مظلوميت خويش ريشه ظلم خاندانى را كه مى خواستند ريشه دين را بكنند از بين برد و راه گسترش دين را هموار ساخت. پس دين مرا در راه حسين(عليه السلام) بجوييد.

از طرف ديگر امام حسين(عليه السلام) قصد و هدف خود را از قيام در محل هاى گوناگون در خطبه ها از مكّه تا كربلا بيان فرمودند: در وصيت نامه خود كه به برادرشان محمّد حنفيه دارند پس از شهادت به توحيد و نبوت و معاد فرمودند:

«أنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لاَ بَطَراً وَ لاَ مُفْسِداً وَ لاَ ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ اْلإِصْلاَح فِي أُمَّةِ جَدِّي(صلى الله عليه وآله) ، أُرِيْدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهىَ عَنِ الْمُنْكَرِ... وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَأَبِي عَلِيّ بْنَ أَبِي طالِب(عليه السلام) فَمَنْ قَبِلَنِي...».(1)

من براى طغيان و لهو و ظلم و فساد خارج نشدم فقط براى اصلاح در امت جدم حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) خارج شدم. و اين كه امر به معروف كنم و نهى از منكر نمايم و به سيره جدّم و پدرم حركت كنم پس هر كه (راه) مرا نپذيرفت....

لذا هدف آن حضرت از فرمايشات ايشان آشكار است. ولى چنانچه فرض شود كه يكى از اهداف آن حضرت تشكيل حكومت بوده، هر چند با ظواهر اقدامات ايشان همانطور كه گذشت تطبيق نمى كند، چه كسى صالح تر از امام(عليه السلام) براى خلافت و جانشينى پيامبر و چه كسى غاصب تر و فاسدتر از يزيد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . بحار الانوار، ج44، ص329


صفحه 122


 

فوايد زيارت قبور ائمه و ديگران

پرسش: آيا زيارت قبور ائمه و ساير افراد بدعت نيست؟ اين زيارت ها چه فايده اى دارد؟

 

پاسخ: بدعت به عمل و دستورى اطلاق مى شود كه از جانب خدا يا رسولش و اهل بيت چيزى درباره آن نيامده باشد. ليكن رفتن به زيارت قبور، مخصوصاً زيارت حسين(عليه السلام) را در كتب معتبر اهل سنت نيز مى توان يافت. براى مثال در كتب اهل سنت آمده است كه: «روزى رسول الله(صلى الله عليه وآله) در خانه عايشه تشريف داشتند كه حسين(عليه السلام) وارد شد. پيغمبر او را در آغوش كشيد و بسيار بوسيد و بوييد. عايشه سؤال كرد: چقدر حسين را دوست مى دارى؟ حضرت فرمود: مگر نمى دانى او پاره جگر من و ريحانه من است. سپس حضرت گريست و فرمود: جاى نيزه ها و شمشيرها را مى بوسم كه بنى اميه بر حسينم خواهند زد. سپس ادامه داد: او را با لب تشنه مى كشند و شفاعت من هرگز به آن ها نمى رسد. خوشا به حال كسى كه بعد از شهادت حسينم، او را زيارت كند. عايشه پرسيد: اجر زائر حسين چقدر است؟ حضرت فرمود: يك حج من. عايشه تعجب كرد و اين سؤال را چندين بار پرسيد و هر بار رسول الله(صلى الله عليه وآله) ثواب زيارت حسين را زيادتر گفت. تا اين كه فرمود: ثواب زيارت حسين(عليه السلام) برابر نود حج و نود عمره من است كه در نامه عمل زائر نوشته مى شود.»(1)

البته اين كار در اهل سنت و ساير فرق هم وجود دارد، مثلا زيارت قبر شيخ عبدالقادر گيلانى و امام ابوحنيفه در بغداد، يا خواجه نظام الدين در هند، يا شيخ اكبر مقبل الدين در مصر، از نظر آن ها جائز و ثواب دارد و جماعتى از اهل سنت مى روند و زيارت مى كنند و هيچ روايتى هم از پيامبر در شأن آن ها نرسيده است.

از طرفى قبور اولياء خدا و ائمه معصومين محل تقرب به خداست، محل عبادت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . كامل الزيارات، باب 22، ص67 ; بحارالانوار، ج44، ص260، امالى شيخ66


صفحه 123


خداوند است. در حرم پيامبر(صلى الله عليه وآله) خداوند را عبادت مى كنيم. پيامبر را عبادت نمى كنيم،
بلكه پيامبر را زيارت مى كنيم و با زيارت پيامبر از ايشان مى خواهيم نزد خداوند براى ما شفاعت و طلب آمرزش كند; طبق آيه شريفه: } وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحِيماً{.(1) لذا اين كار مورد تأييد خداوند است. اميرالمؤمنين كه در آيه شريفه مباهله نفس پيامبر محسوب مى شود و اهل بيت معصومين از اين قاعده مستثنى نيستند. دختر گرامى پيامبر حضرت زهرا(عليهما السلام)به زيارت حمزه و بعد به زيارت پيامبر مى رفتند. حضرت اميرالمؤمنين به زيارت قبر حضرت زهرا مى رفتند. پيامبر خدا به زيارت قبور بقيع مى رفتند و در اول هر سال به زيارت شهداى احد مى رفتند.

سيره صحابه و علماى اهل سنت نيز بر همين منوال بوده است كه بعضى از موارد آن عبارتند از:

1 . ابو على خلال، شيخ حنابله مى گويد: هر گاه به مشكلى برخورد مى كنم قبر موسى بن جعفر(عليه السلام) را زيارت مى كنم و به ايشان متوسل مى شوم و خداوند مشكل مرا آسان مى كند.(2)

2 . قسطلانى مى گويد: شايسته است كه زائر در كنار قبر پيامبر زياد دعا و استغاثه كند، متوسل شود، طلب شفاعت كند و بى تابى كند و سزاوار است كه خداوند شفاعت پيامبر را در حق او بپذيرد.(3)

3 . ابن خزيمه، شيخ (استاد) بخارى و مسلم و باصطلاح شيخ الاسلام است، شاگردى دارد بنام محمد بن مومل كه مى گويد به همراه استادم ابن خزيمه و جمعى به زيارت قبر على بن موسى الرضا(عليه السلام) در طوس رفتيم. استادم چنان در مقابل بقعه متبركه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . نسا (4): 64، اگر آن ها (به گناه) به خود ستم كردند (آنگاه) نزد تو آمدند و درخواست استغفار و آمرزش از درگاه خداوند كردند و پيامبر براى آن ها طلب آمرزش كرد خدا را توبه پذير و مهربان يافتند.

2  . تاريخ بغداد، ج 1، ص120

3  . المواهب اللدنيه، ج 3، ص417


صفحه 124


تعظيم و تواضع كرد كه همگى در شگفت مانديم.(1)

4 . محمد بن ادريس شافعى به قبر ابوحنيفه و احمد بن حنبل به قبر شافعى متوسل مى شدند.(2)

5 . در سنن الكبرى، از پيامبر روايت كرده كه فرموده: «من زار قبري وجبت له شفاعتي». هر كه قبر مرا زيارت كند شفاعت من بر او واجب مى شود.(3)

6 ـ أم سلمة از پيامبر نقل مى كند كسى كه مرا بعد از وفات زيارت كند مانند كسى است كه در حيات با من مصاحبت داشته و كسى كه اهل بيت مرا زيارت كند مثل آن است كه مرا زيارت كرده است.

7 . انس بن مالك روايت مى كند پيامبر فرمود كسى كه مرا بعد از وفات زيارت كند، مانند اين است كه در حال حيات زيارت كرده و هر كس بتواند مرا زيارت كند و نكند هيچ عذرى ندارد.(4)

8 . علامه امينى در كتاب شريف «الغدير» 22 حديث متواتر مشابه حديث مذكور از كتب معتبر اهل سنت نقل كرده است و 42 كلام از ائمه اهل سنت در تأكيد استحباب زيارت قبر پيامبر مى آورد و متون زيارت را نقل مى فرمايد.(5)

9 . فاكهى در حسن الأدب و غزالى در احياء علوم الدين براى ائمه بقيع زيارت نامه هايى نقل كرده اند.(6)

10 . براى شهداء احد زياراتى را مستحب دانسته اند بويژه حضرت حمزه از طريق صحابه نقل كرده اند. رحله ابن جبير 153; حسن الادب 83; وفاء الوفا; مراقى الفلاح 152. و نظاير آن ها كه كتب زيادى در خصوص آن نوشته شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . تهذيب التهذيب، ج 7، ص339

2  . مناقب ابى حنيفه، ج 2، ص199

3  . سنن الكبرى، ج5 ، ص245

4  . وفاء الوفاء، 4، ص1346

5  . الغدير، ج5 ، زيارت مشاهد مشرفه.

6  . حسن الادب: 83 ; احياء العلوم، ج1، ص232


صفحه 125


به طور خلاصه مى توان به بعضى از فوائد زيارت مشاهد مشرفه چنين اشاره كرد:

1 . زائر با اين كار از سنت الهى سلام و صلوات بر بندگان مقرب تبعيت مى كند، سلام و صلوات خدا بر انبياء و صالحان در قرآن فراوان است.

2 . تشكر از صاحب رسالت و عمل به آيه مودت ذى القربى است.

3 . قدرشناسى از حاملان علوم نبوى است كه آن ها را بر مسلمان ها رسانده اند

4 . با اظهار ارادت به مقربان خداوند، به خداوند تقرب مى جويد.


صفحه 126


 

دلايل برترى على(ع) برديگر انبيا

پرسش: چرا على(عليه السلام) را برتر و افضل از بقيه انبيا (به جز خاتم الانبيا) مى دانيد؟

 

پاسخ: در روز بيستم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى، آثار مرگ بر چهره امام على(عليه السلام) ظاهر شده بود. امام به فرزند بزرگش امام حسن(عليه السلام) فرمود: به شيعيانى كه جلو درب منزل اجتماع كرده اند اجازه دهيد تا بيايند و مرا ببينند. درب باز شد و شيعيان، دور آن حضرت جمع شده و به گريه و زارى پرداختند. امام على(عليه السلام) خطاب به آنان فرمود: «قبل از آن كه فرصت از دست رود و ديگر نتوانيد مرا ببينيد، هر سؤالى داريد از من بپرسيد، ليكن سؤالاتتان كوتاه و مختصر باشد.»

يكى از سؤال كنندگان، صعصعه بن صوحان بود كه روايات او حتى در صحاح اهل سنت هم، آورده شده و مورد اعتماد علماى فريقين مى باشد. او از امام پرسيد «شما فضيلت بيشترى داريد يا حضرت آدم؟» حضرت فرمود: «خوب نيست كه كسى از خودش تعريف نمايد»(1) لكن از اين جهت كه خداوند فرموده است: «نعمت هاى خدادادى به خود را نقل كنيد: } وَأَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ{(2) بايد بگويم: «من از حضرت آدم افضل ام». صعصعه دليل اين برترى را جويا شد و خلاصه پاسخ امام على(عليه السلام) چنين است: «براى آدم همه جور وسايل راحتى و آسايش و نعمات در بهشت فراهم بود و فقط خداوند او را از خوردن گندم منع نمود. با وجود اين ممنوعيت، آدم از گندم خورد و از بهشت رانده شد. در حالى كه من از خوردن گندم منع نشده ام، و چون دنيا را قابل توجه نمى بينم به ميل و اراده خود، هرگز نان گندم نخورده ام». منظور حضرت آن است كه كرامت و فضيلت افراد نزد خداوند به زهد، ورع و تقواى آن ها است. هر كسى از دنيا اعراض بيشترى داشته باشد، يقيناً نزد خدا مقرب تر است. كمال زهد و تقوى هم، اجتناب از حلال ممنوع نشده است كه ايشان اين كار را انجام داده اند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . الامام على(عليه السلام)، ص369 ; اللمعة البيضاء، ص220 ; شبهاى پيشاور، ص474 «تزكية المرء لنفسه قبيح».

2  . ضحى (93): 11


صفحه 127


سپس صعصعه پرسيد «شما افضل ايد يا نوح شيخ الانبياء؟» حضرت پاسخ داد: «من از نوح افضل ام» و علت اين برترى بر نوح را چنين فرمود: «نوح(عليه السلام) قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، ولى آن ها او را اطاعت نكردند و به آن بزرگوار آزار و اذيت بسيارى رساندند. سپس نوح پيغمبر، آنان را نفرين كرد و گفت: پروردگارا! احدى از كافرين را بر روى زمين باقى نگذار. اكنون با وجود اين كه بعد از وفات خاتم الانبيا، صدمات و آزار فراوانى از اين امت به من رسيده است، هرگز آنان را نفرين نكرده و كاملاً صبر پيشه كردم».

ايشان صبر خود را در خطبه شقشقيه چنين توصيف مى كند: «در حالى صبر نمودم كه در چشمم خار و در گلويم استخوانى بود.»(1) منظور امام اين است كه هر كس كه بر بلاها و سختى ها بيشتر صبر داشته باشد مقرب تر است.

آنگاه صعصعه پرسيد: «شما افضل هستيد يا ابراهيم(عليه السلام)؟» ايشان پاسخ داد: «من از ابراهيم افضل مى باشم» و دليلش را در قرآن، از زبان ابراهيم(عليه السلام) چنين مى فرمايد: } رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَلكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي{; پروردگارا چگونگى زنده كردن مردگان را به من نشان ده. خداوند فرمود: آيا باور ندارى؟ پاسخ داد: چرا باور دارم، اما مى خواهم با مشاهده آن دلم آرام گيرد».(2) اما من گفتم: «اگر كشف حجاب گردد و پرده ها بالا رود، يقين من زيادتر نخواهد شد».(3) منظور امام آن است كه علو درجه هر كس، درجه يقين او مى باشد كه واجد مقام حق اليقين گردد.

در ادامه پرسشِ صعصعه، امام خود را از موسى(عليه السلام) نيز افضل و برتر خواند و دليل آن را چنين فرمود: «وقتى كه خداوند او را ماموريت داد تا به دعوت فرعون به مصر رود، مطابق قرآن مجيد، ايشان عرض كرد: } رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ وَأَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ{; «خداوندا من از آنان يك نفر را كشته ام و مى ترسم كه آنان مرا به قتل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . الغدير، ج 10، ص124 ; شبهاى پيشاور، ص474 «فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا».

2  . بقره (2): 260

3  . شرح الاسماء الحسنى، ج 1، ص190 ; شبهاى پيشاور، ص475 «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً».


صفحه 128


برسانند. برادرم هارون را كه زبان فصيح تر و گوياترى از من دارد، با من همراه گردان تا ياور و شريك من در امر رسالت باشد، و مرا تصديق نمايد; زيرا مى ترسم آن ها رسالتم را تكذيب نمايند».(1) اما موقعى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به من مأموريت داد تا به مكه معظمه روم، و آيات اول سوره برائت را در بالاى بام كعبه بر كفار قريش قرائت نمايم ـ با آن كه در آنجا كمتر كسى را مى توان يافت كه يكى از خويشان و بستگانش به دست من كشته نشده باشدـ هرگز و ابداً نهراسيدم. امر پيامبر خدا را اطاعت نمودم و به تنهايى مأموريت خود را انجام داده، آيات سوره برائت را بر آنان قرائت نموده و مراجعت كردم.»

اين سخن امام كنايه از توكل او به خدا است; چون هر كس توكلش بيشتر باشد فضيلت بيتشرى دارد و موسى كليم الله به برادرش هارون اتكا و اعتماد داشت، ولى اميرالمؤمنين(عليه السلام) به طور كامل به خداى بزرگ توكل و اعتماد نمود.

همچنين امام على(عليه السلام) خود را برتر و افضل از عيسى مسيح دانست و دليل آن را نيز چنين بيان كرد: به اذن و قدرت پروردگار، وقتى جبرئيل در گريبان مريم دميد، او حامله شد و زمانى كه موقع وضع حملش رسيد به مريم وحى شد كه: «از خانه بيت المقدس بيرون آى ، اين خانه محل عبادت است نه محل ولادت و زايشگاه.»(2) به همين دليل از بيت المقدس بيرون رفت و عيسى در بيابان خشكيده اى متولد شد. اما وقتى مادر من ـ فاطمه بنت اسد ـ درد زاييدن گرفت در وسط كعبه به مستجار كعبه متوسل شد و گفت: بارالها بحق اين خانه كعبه و بحق كسى كه اين خانه را بنا نهاده است، درد زايمان را بر من سهل و آسان گردان. در همان وقت ديوار كعبه شكافته شد و مادرم فاطمه با نداى غيبى به داخل خانه راه يافت، من در همان خانه كعبه متولد شدم. بنابراين چون مكه معظمه بر بيت المقدس برترى دارد و مريم از زادن عيسى در بيت المقدس ـ مكانى پائين تر از مكه ـ نهى شد; ولى مادر على(عليه السلام)، براى زادن او به درون كعبه ـ مكانى برتر از بيت المقدس ـ دعوت شد، بدين جهت روح، نفس و بدن او از عيسى پاكيزه تر است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . قصص (2): 33

2  . الامام على(عليه السلام) ص369 ; اللمعة البيضاء، ص221 ; شبهاى پيشاور، صص476 و 814 «اخرجي عن البيت فإنّ هذه بيت العبادة لا بيت الولادة».


صفحه 129


بالاخره كسانى چون ابن ابى الحديد، امام حنبل، امام فخر رازى، شيخ سليمان بلخى حنفى و بسيارى ديگر، حديث زير را از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نقل نموده اند كه فرمود: «هر كس مى خواهد به علم آدم نظر كند، به علم على توجه كند. هر كس مى خواهد حقيقت تقواى نوح و حكمت او را ببيند و نيز حلم و خلت ابراهيم، هيبت موسى و عبادت عيسى را ببيند پس به سوى على بن ابى طالب(عليه السلام) نظر كند».(1) بالاخره ميرسيد على همدانى شافعى در پايان اين حديث مى افزايد: «نود خصلت از خصلت هاى انبيا در حضرت على(عليه السلام) جمع مى باشد كه در كس ديگر نمى باشد».(2) البته تشبيه نمودن على(عليه السلام) به آدم از بعد علم، بدان جهت است كه خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: } وعَلَّمَ آدَمَ الأسْماء كُلَّها{; «خداوند همه اسماء را به آدم آموخت»(3) و تشبيه نمودن حلم على(عليه السلام)به حلم ابراهيم از آن جهت است كه خداوند در سوره توبه فرمود: } إنَّ إبْراهِيمَ لأوَّاهٌ حَليمٌ{; به درستى كه ابراهيم بردبار و حليم بود».(4)

بنابراين چنانچه كسى در ويژگى بارز هر يك از انبيا با آن نبى مساوى شد مى توان نتيجه گرفت كه تمام ويژگى هاى همه انبيا را دارد و لذا برترى او بر آن ها اثبات مى گردد.

بلخى حنفى و گنجى شافعى در كفاية الطالب از امام احمد حنبل نقل نموده اند: فضائلى كه براى على ابن ابى طالب(عليه السلام) آمده براى هيچ يك از صحابه نيامده است.(5)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . كفاية الطالب، باب 33 ; مسند احمد بن حنبل ; فخر رازى در تفسير آيه مباهله ; محى الدين عربى 172 ; يواقيت و جواهر ص121، فصول المهمه، باب 40 ، ينابيع المودّة و...

«من أراد أن ينظر إلى آدم في علمه و إلى نوح في تقواه و إلى إبراهيم في حلمه و إلى موسى في هيبته و إلى عيسى في عبادته فلينظر إلى علي بن أبي طالب(عليه السلام) ».

2  . ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، صص307 و 80 ; الامام على(عليه السلام)، ص301 ; شبهاى پيشاور، ص477 «فإنّ فيه تسعين خصلة من خصال الأنبياء جمعها الله فيه و لم يجمعها في أحد غيره».

3  . بقره (2): 31

4  . توبه (9): 114

5  . ينابيع المودّة باب 40 ـ مناقب خوارزمى، كفاية الطالب، باب 2


صفحه 130


 

امامت و خلافت منحصر به دوازده امام معصوم است، چرا؟

پرسش: چرا شيعيان امامت و خلافت را منحصر به 12 امام مى دانند و ائمه چهارگانه اهل سنت را قبول ندارند؟

 

پاسخ: بسيارى از اوامر و دستورات پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) حتى به وسيله علماى اهل سنت روايت شده كه در آن، اهل بيت و عترت طاهره به عنوان عديل قرآن به امت معرفى شده اند تا به آنان تمسك جويند. از جمله آن ها حديث ثقلين، حديث سفينه و حديث باب حطه از اسناد محكم شيعيان است. حتى در كتب اهل سنت، نمى توان يك حديث ـ هر چند يك طرفه ـ پيدا نمود كه پيغمبر امتش را به پيروى از ابوالحسن اشعرى و معتزلى و نيز اطاعت از چهار امام اهل سنت يعنى مالك بن انس، احمد بن حنبل، ابوحنيفه يا محمد بن ادريس شافعى ترغيب، تشويق و رهنمون كرده باشد.

اما ابن حجر مكى در باب 11 كتاب صواعق و نيز شيخ سليمان بلخى حنفى در باب 59 ينابيع الموده نقل نموده اند كه بيش از 20 نفر از اصحاب رسول الله(صلى الله عليه وآله) حديث تمسك به ثقلين ـ قرآن و عترت پيغمبر ـ را از طرق مختلف نقل كرده اند. بدان جهت كه قرآن و عترت با همديگر حكم ثقلين را دارند و پيروى از هر دوى اين ها لازم و واجب است ـ نه فقط يكى از اين دو.

اكنون بايد ديد كه آيا مى توان قرآن ـ يكى از ثقل ها ــ را فداى مصلحت زمان و مكان نموده و آن را عوض كرد و كتاب ديگرى را انتخاب و جايگزين آن كرد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، پس تغيير ثقل ديگر يعنى همان عترت نيز ممكن خواهد بود. در نتيجه با پذيرفتن تغيير ثقل اول ـ قرآن ـ پيروى از غير اهل بيت ميسر و بدون اشكال مى شود. اما چون از نظر شيعه، پاسخ اين سؤال منفى است يعنى هرگز نمى توان كتاب ديگرى را جايگزين قرآن نمود، لذا چون يكى از ثقل ها را نمى توان تغيير داد، ثقل ديگر نيز غير قابل تغيير مى باشد.

حال بايد بررسى كرد كه كداميك از خلفاى سه گانه ـ ابوبكر و عمر و عثمان ـ از


صفحه 131


عترت و اهل بيت پيغمبر بوده اند تا مطابق دستور رسول الله(صلى الله عليه وآله)، مجبور به اطاعت و پيروى از آن ها باشيم؟ يقيناً تاريخ و اجماع مسلمين اتفاق نظر دارند كه عترت پيغمبر، كسان ديگرى به جز اين سه نفر بوده اند; لذا اين ها از عترت و اهل بيت پيغمبر به حساب نمى آيند.

اينك اين سؤال پيش مى آيد كه اگر پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) اطاعت و پيروى از فرد يا قومى را امر و توصيه نمايد و جمعى از صلحا و صحابه امت بگويند كه صلاح در آن است كه از افراد ديگرى پيروى نماييد، آيا اطاعت امر پيغمبر واجب است يا اطاعت از مصلحت انديشى صلحا و بزرگان امت؟! از نظر شيعه پاسخ اين سؤال «اطاعت محض از پيغمبر گرامى اسلام» است.

حال كه تاريخ گواهى مى دهد كه هيچ كدام از خلفاى ثلاثه، نه ابوالحسن اشعرى، نه معتزلى و نه چهار امام اهل سنت (مالك بن انس، احمد بن حنبل، ابوحنيفه يا محمد بن ادريس شافعى) از اهل بيت و عترت پيغمبر نيستند، و اصلاً هيچ گونه دستور و سفارشى از پيغمبر مبنى بر پيروى از آن ها نرسيده است و حتّى تا سال ها بعد از پيغمبر نامى از آن ها در ميان نبوده ـ با فرض اين كه از علما و فقهاى اسلامى بوده اند و بعدها نام آنان جلوه گر شده است ـ چه دليلى وجود دارد كه همه نسل هاى گذشته، حال و آينده از اين چهار نفر ـ كه اهل سنت سفارش مى كنند ـ پيروى و متابعت نمايند؟ در صورتى كه حتى يك حديث يا روايت نيز در اين زمينه وجود ندارد.

از طرف ديگر، همه امت اسلام متفق القولند كه امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) و يازده فرزند ايشان، همگى از عترت صحيح النسب و از اهل بيت خاص پيغمبر به حساب مى آيند. پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) بارها اطاعت از آن ها را اسباب نجات دانسته و صريحاً فرموده است: از آن ها سبقت نگيريد، زيرا آن ها اعلم بر شما هستند. دلايل و براهين زيادى مبنى بر متابعت از اين دوازده امام وجود دارد.

حال بايد ديد كه دليل پيروى از چهار امام اهل سنت چه بوده و چگونه بوجود آمده است؟ علت پيروى از ائمه اربعه اهل سنت در اين است كه بعضى از خلفا و پادشاهان مردم را مجبور نمودند كه حتماً بايد از يكى از اين چهار مذهب تقليد نمايند. على رغم


صفحه 132


اين كه هيچ گونه نص صريح و دستور خاصى از جانب پيغمبر درباره منحصر كردن تقليد به اين چهار نفر وجود ندارد، آيا اين انحصار، ظلم فاحشى به كليه فقها و علماى بزرگ اسلام و تضييع حقوق علمى آن ها محسوب نمى شود؟ در حالى كه تاريخ نشان داده است بعد از آن ها، فقها و علماى بسيار بزرگى كه اعلم و افقه از اين چهار امام بوده اند، همواره وجود داشته اند. آيا خود اين علماى بزرگى كه پس از اين چهار امام تربيت مى شوند، بايد از اين چهار نفر تقليد كنند؟

ممكن است در پاسخ، بعضى با قياس استدلال كنند كه به همان دليل كه شيعيان، امامت را به 12 امام منحصر نموده اند، ما نيز امامت را با همان دلايل مشابه به اين چهار نفر منحصر مى كنيم. در پاسخ بايد گفت: خود پيامبر خدا عدد خلفاى بعد از خود را به اين 12 نفر منحصر نموده است. شيخ سليمان قندوزى حنفىِ حموينى در فرائد، امام ثعلبى در تفسير خود، ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، خوارزمى و ابن مغازلى در مناقب، همگى به طرق مختلف از رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند كه: تعداد ائمه و خلفاى بعد از من دوازده نفر است كه جملگى از قريش مى باشند. حتى نام آن ها را به ترتيب بيان نموده اند. بنابراين اصلاً قياس بين اين چهارنفر و دوازده امام شيعه، كه اوصياى رسول الله(صلى الله عليه وآله) و منصوب و منصوص از جانب حق تعالى مى باشند، جايز و روا نمى باشد.

از طرف ديگر، برخى از ائمه چهارگانه، نظير: ابوحنيفه اصلاً و ابداً اهل فقه و اجتهاد نبوده بلكه فقط اهل قياس بوده اند. جالب تر اين كه بعضى از ائمه چهارگانه، خود از خوشه چينان خرمن 12 امام شيعه بوده اند. پس اگر تقليد بر اين چهار نفر جايز و روا باشد، چرا به سراغ استادان آن ها يعنى كسانى چون امام جعفر صادق(عليه السلام)نبايد رفت؟!!


صفحه 133


 

علت اشتهار مذهب شيعه ى اثنى عشرى به مذهب جعفرى

پرسش: به چه علت مذهب شيعه اثنى عشرى به مذهب جعفرى معروف شده است؟

 

پاسخ: بر اساس اصل نبوت كه هر پيغمبرى قبل از وفاتش، وصى و جانشين خويش را از جانب خدا معين مى كند، خاتم الانبيا نيز اميرالمؤمنين على(عليه السلام) را باب علم، وصىّ و خليفه خود معرفى و امت را به اطاعت از وى امر نمود. هرچند بعد از وفات پيامبر، خلافت به امام على(عليه السلام) نرسيد; اما دو خليفه اول در تمام دوره خلافت خود ـ باستثناى اوايل خلافت ابوبكر ـ در تمام امور با حضرت على(عليه السلام) مشورت نموده و مطابق راهنمايى هاى ايشان عمل مى كردند. حتى حضرت على(عليه السلام) راهنماى خليفه اول و دوم در امر قضاوت آن ها بوده است. وقتى كه رجال و دانشمندان ساير اديان، براى كشف حقايق به مدينه مى آمدند تا مناظره و مباحثه علمى نمايند، امام على(عليه السلام) آنان را مجاب مى كرد و بدين طريق از ارايه خدمات شايان علمى خود به جامعه مسلمين دريغ نمىورزيد.

پس از شهادت امام على(عليه السلام) زمام امور به دست بنى اميه افتاد و امام حسن مجتبى، امام حسين، امام سجاد و امام باقر(عليهم السلام) تحت فشار شديد و آزار و اذيت اموى ها قرار گرفته و تحت نظر و كنترل بودند. فقط عده قليلى از شيعيان خاص، موفق به ديدار آن ها و اخذ حقايق و علوم مى شدند. بالاخره هر كدام از فرزندان رسول الله(صلى الله عليه وآله) را به طريقى به
شهادت رساندند. در اوايل قرن دوم هجرى، درگيرى هاى شديدى بين بنى عباس و بنى اميه شكل گرفت و اموى ها مشغول و مجبور به دفاع از حكومت خود شدند. در
نتيجه توان ادامه آن سختگيرى ها و كنترل ها را نداشتند. لذا امام صادق(عليه السلام) با استفاده از اين فرصت، از انزوا بيرون آمد و درِ خانه خود را به روى همه مردم باز گذاشت. ايشان آزادانه در منبر مساجد به نشر علوم و احكام و قواعد دين مى پرداخت. در اين زمان بيش از چهار هزار طلبه و دانشجوى علم و دانش از درياى بى كران علم آن حضرت بهره مى گرفتند.

شاگردان خاص آن حضرت با بهره گيرى از جلسات درس ايشان، درباره مبانى


صفحه 134


علمى، قسمت هايى از چهارصد اصل معروف را نوشتند كه به «اصول اربعه مائه» معروف شد.يكى از خوشه چينان مكتب آن حضرت به نام جابر بن حيان كتابى شامل هزار ورق و پانصد رساله به رشته تحرير در آورد. اكابر علما و فقهاى اهل سنت، نظير: ابوحنيفه، مالك بن انس، يحيى بن سعيد انصارى، ابن جريح، محمد بن اسحق، يحيى بن سعيد قطان، سفيان بن عيينه و سفيان ثورى از مكتب آن حضرت بهره گرفتند.

بنابراين براى هيچ كدام از اهل بيت عترت و طهارت، چنين فرصتى پيش نيامده بود تا بتوانند به نشر احكام و قواعد فقهى، تفسير آيات قرآن مجيد و كشف اسرار حقايق بپردازند. چون اين موقعيت بيشتر براى امام جعفر صادق(عليه السلام) پيش آمد، لذا مذهب شيعه به نام آن حضرت معروف شد. اشتهار مذهب شيعه به نام امام صادق(عليه السلام) هيچ دلالتى بر تفاوت بين ايشان و اجدادش و نيز عموى بزرگوارش امام حسن مجتبى(عليه السلام)كه از امامان بر حق شيعه است، ندارد.

جاى بسى تأسف است كه نام اين فقيه اهل بيت، جزو نام ائمه اربعه قرار نگرفته و حتى روايت هاى ايشان را در كتبى مانند صحيح بخارى و صحيح مسلم نيز نياورده اند؟ و بجاى آن مطالبى از خوارج و نواصب را نقل كرده اند!


صفحه 135


 

انتقاد به صحابه كفر نيست؟

پرسش: آيا شيعيان را نمى توان به دليل طعن، سبّ و انتقاد به صحابه كافر دانست؟

 

پاسخ: انتقاد، سبّ و طعن به مؤمن مى تواند داراى چند حالت باشد:

* چنانچه انتقاد و سبّ صحابه مستند، مستدل و منطقى باشد نه فقط كفرآور نيست بلكه مذمت هم ندارد.

* چنانچه بدون دليل و برهان باشد، اتهام است ولى باز هم موجب كفر نمى گردد.

* اگر كسى بدون جهت، مؤمنى ـ هر چند صحابى ـ را طعن، نقد و يا حتى لعن نمايد آن فرد فاسق مى شود، ولى هرگز كافر نخواهد شد.

* فقط وقتى كه به دليل صحابه پيامبر خدا بودن به آن ها دشنام داده شود، در اين صورت دشنام دادنش منتهى به عداوت و اهانت به خدا و رسول او مى گردد، و در نتيجه دشنام دهنده كافر مى شود. ابن حزم ظاهرى اندلسى در جزء سوم كتاب الفصل فى الملل والنحل در اين باره چنين مى گويد: «اگر كسى به اصحاب رسول الله دشنام دهد و اين دشنام از روى جهل و نادانى باشد معذور است، و اگر از روى بصيرت باشد، فاسق خواهد بود.»

* امام محمد غزالى نيز مى گويد: سب و شتم صحابه ابداً موجب كفر نمى شود حتى سب شيخين نيز كفرآور نمى باشد. به همين دليل است كه در مواردى ـ كه برخى از آن ها در زير مى آيد ـ اين دشنام دادن ها و سب كردن ها بين خود صحابه اتفاق افتاده است، ولى ما آن ها را كافر نمى خوانيم.

1 . عمر به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: اجازه بده گردن «حاطب» منافق را بزنم ـ حاطب از اصحاب بدر و از مهاجرين بزرگ بود. با نسبت دادن نفاق به اين صحابى و دشنام دادن به او، هيچ كس عمر را كافر نمى خواند.

2 . امام محمد غزالى در جلد دوم احياء العلوم، امام احمد بن حنبل در جز اول مسند و ذهبى در تلخيص مستدرك، نقل مى كنند كه: روزى در زمان خلافت ابوبكر


صفحه 136


مردى وارد شد و شديداً به او فحش و دشنام داد. حاضرين شديداً متاثر شدند، در اين
حال ابوبرزه اسلمى گفت: اى خليفه! اجازه ده تا او را كه كافر شده به قتل رسانم. خليفه پاسخ داد: احدى به جز پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نمى تواند چنين حكمى صادر كند.

3 . معاويه و اتباع او، خليفه چهارم على(عليه السلام) را كه افضل صحابه بود سب و لعن مى كردند. پس چرا او را كافر نمى خوانند؟

4 . عايشه همواره عثمان ـ خليفه سوم ـ را سب و لعن مى كرد و علناً مى گفت: «اين پير خرفت كه كافر شده است را بكشيد»(1) پس چرا كسى عايشه را كافر نمى خواند؟! حال اگر اين حرف را يك شيعه بزند آن وقت او را كافر مى خوانند.

5 . ابن ابى الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغه مى گويد: ابوبكر در جريان غصب فدك در مسجد و بالاى منبر در مقام انتقاد از اميرالمؤمنين(عليه السلام) بر آمد و به بهترين صحابه رسول الله(صلى الله عليه وآله) دشنام داد و گفت: «او به سان دم روباهى مى باشد و...»(2) ولى هيچ كس او را ابداً تقبيح نمى كند.

6 . امام احمد بن حنبل در جلد سوم مسند مى نويسد: شخصى به خليفه ثانى نوشت: فردى به شخص شما دشنام مى دهد كه شما را سب مى كند، آيا اجازه مى دهيد او را بكشم. عمر در پاسخ نوشت: خون هيچ مسلمانى براى سب و شتم نمودن به مسلمان ديگر ـ مگر رسول الله(صلى الله عليه وآله) ـ مباح نمى شود.

7 . احمد بن حنبل در جلد دوم مسند و نيز در جلد دوم سيرة الحلبية حلبى و نيز در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است كه: اصحابى مانند ابوبكر و غيره در حضور خود پيغمبر به همديگر دشنام مى دادند و حتى همديگر را مى زدند، و پيامبر خدا آن ها را كافر نمى خواند و آن ها را آشتى مى داد.(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . الجمل، صص24 و 128 ; النص والاجتهاد، صص393 و 426 ; احاديث ام المؤمنين عايشه، ج 1، صص13 و 162 ; شبهاى پيشاور، ص584 «اقتلو نعثلاً فقد كفر».

2  . سقيفة و فدك، ص104 ; فدك فى التاريخ، ص67 ; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص215 ; شبهاى پيشاور، ص585 «إنّما هو ثعالة شهيده ذنبه مرب لكلّ فتنة هو الذي يقول كروها جذعة بعد ما هرمت يستعينون بالضعفة و يستنصرون بالنساء كأم طحال أحب أهلها إليها البغي».

3  . اين قبيل اخبار فقط در كتب اهل سنت پيدا مى شود و در كتب شيعيان نمى توان چنين اخبارى را يافت.


صفحه 137


از اين مهمتر بنابر اقوال برخى علماى اهل سنت، نظير: ابوالحسن اشعرى اگر كسى قلباً مؤمن ولى به كفر تظاهر نمايد يا خدا و رسول را بدون عذر، شديداً دشنام دهد كافر نمى شود و نمى توان حكم كافر را بر او جارى ساخت. ابن حزم اندلسى در جزء چهارم كتاب الفصل، اين عقايد را به طور مفصل شرح داده است.

بنابراين لعن و دشنام به هيچ يك از صحابه موجب كفر نمى شود و اگر كسى بدون دليل و برهان، مؤمنى را سب نمايد فاسق است و هر عمل فسقى قابل عفو و آمرزش مى باشد. به همين دليل اگر عده اى از شيعيان برخى از صحابه را سب نمايند نمى توان آن ها را كافر خواند، هر چند بر اين باوريم كه سب آن ها بدون دليل و برهان نمى باشد.

همچنان كه ملا سعد تفتازانى در شرح عقايد نسفى گويد: سب صحابى موجب كفر نيست، از آنجا كه بعضى به صحابه حسن ظن داشتند و بدى هاى آن ها را ناديده مى گرفتند و رد اين گفتار جنگ هايى است كه بين صحابه اتفاق افتاده و حسادت و جاه طلبى آن ها را از راه راست منحرف كرده حتى بزرگان صحابه از كارهاى زشت مصون نبوده اند.


صفحه 138


 

هر صحابه اى هادى و مقتدا نيست

پرسش: چون پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرموده است: «إنّ أصحابي كالنّجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم» آيا تمامى اصحاب، هادى و مقتداى امت قرار داده نشده اند؟

 

پاسخ: ابتدا بر فرض صحت سند حديث روى مدلول حديث بحث مى كنيم تا بعد به سند بپردازيم.

صحابه به كسانى اطلاق مى گردد كه رسول الله(صلى الله عليه وآله) را زيارت نموده وياموفق به ضبط حديث از آن حضرت شده باشند. اصحاب مى توانند مهاجر يا انصار يا موالى آن ها باشند.

به دليل مطالب سوره منافقون و آياتى از سوره هاى توبه و احزاب كه شأن نزول آن ها در مذمت منافقين و فاسقين مى باشد، نمى توان همه صحابه را پاك و منزه از جميع عيوب دانست. از جمله منافقينى كه خداوند در قرآن مجيد و نيز پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) آن ها را مذمت و اهل آتش معرفى نموده اند، افرادى هستند كه در زمره اصحاب آن ها حضرت بودند. حتى برخى علماى اهل سنت، نظير هشام بن محمد سايب كلبى كتاب مخصوص درباره صحابه نگاشته اند.

داستان عقبه مثال بارزى است كه حافظ ابوبكر احمد بن حسين بيهقى شافعى در كتاب «دلايل النبوه» و امام احمد حنبل در جلد پنجم مسند آن را بيان كرده اند. در اين واقعه همان عده اى از اصحاب بودند كه در صدد قتل خاتم الانبيا(صلى الله عليه وآله) بر آمدند. اين واقعه در مراجعت پيغمبر از غزوه تبوك اتفاق افتاد. در آن ما جرا 14 نفر از منافقين به طور محرمانه تصميم به قتل پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) گرفتند. در بطن عقبه و در دامن كوه، راه بسيار باريكى بود كه افراد، بايستى يكى يكى از آن عبور نمايند. منافقين در آن محل مى خواستند نقشه و نيت شوم خود را عملى نمايند; اما جبرئيل مأموريت يافت تا پيامبر خدا را از آن توطئه مطلع نمايد و ايشان حذيفه نخعى را مامور كرد تا در آنجا مخفى شود و در موقعى كه با هم صحبت مى كنند آن ها را شناسايى نمايد. حذيفه هم منافقين را


صفحه 139


شناسايى كرد و خود را به پيغمبر رسانيد و آن ها را معرفى نمود. هفت نفر از توطئه گران از
بنى اميه بودند. حضرت به حذيفه دستور داد تا رازدارى نمايد; زيرا خداوند نگه دارنده او مى باشد. در ابتداى شب، كمى بعد از غروب خورشيد، خود پيغمبر جلوتر از بقيه حركت نمود. عمار ياسر مهار شتر را از جلو گرفته بود و حذيفه شتر را از عقب مى رانيد. وقتى به گذرگاه باريك رسيدند، منافقين كه ظرف هايى را پر از ريگ كرده بودند با سر و صدا به طرف شتر پرتاب كردند تا شتر رَم كرده و آن حضرت را به دره عميق پرتاب نمايد. آنگاه منافقين فرار كردند و در وسط جمعيت پنهان شدند; ولى همانطور كه پيغمبر به حذيفه نخعى فرموده بود، خداوند آن حضرت را محافظت نمود.

سعد بن عباده از اصحاب كبار بود كه با ابوبكر و عمر بيعت نكرد، باتفاق جمهور مورخين از شيعه و سنى در شام ماند تا اواسط خلافت عمر كشته شد. پس اقتداكردن به او و مخالفت با عمر و ابوبكر به حكم حديث راه هدايت است.

طلحه و زبير از اصحاب بودند كه در مقابل خليفه چهارم قيام كردند و باعث كشته شدن عده زيادى از مسلمين شدند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره اميرالمؤمنين فرموده بودند: حربك حربى; چگونه مى شود عمل آن ها را حمل بر صحت كرد؟! اجتهاد مقابل نص؟!

ابوهريره كذاب نيز از جمله اصحاب بود كه عمر ـ خليفه ثانى ـ او را به جرم احاديث دروغ نسبت به پيغمبر تازيانه زد. سمرة بن جندب نيز كه حديث وضع مى نمود، از صحابه بود.

به طور كلى اگر دو نفر از صحابه دو راه مخالف يكديگر را برگزينند، در اين صورت حداقل يك نفر از آن ها بر باطل رفته است. اكنون كه مطابق حديث مذكور، صحابه راهنما و هادى امت هستند، مسلمانان بايد از كداميك پيروى نمايند تا هدايت يابند؟

اگر پاسخ اين است كه بايد بررسى شود كدام يك راه حق را مى روند، در اين صورت حديث فوق از درجه اعتبار ساقط مى گردد و بدين معنا است كه نمى شود بر


صفحه 140


صحابه اى اقتدا كرد.

اصلاً با فرض درست بودن اين حديث، ديگر نمى توان به شيعيان كه به راه جمعى از صحابه ـ نظير سلمان، ابوذر، مقداد، عمار ياسر و على(عليه السلام) ـ كه با ابوبكر بيعت نكردند، مى روند ايراد گرفت. آيا على(عليه السلام) حداقل چهارمين خليفه بر حق مسلمين و جانشين پيغمبر نبود؟ پس چرا اصحابى مانند طلحه و زبير در مقابل على(عليه السلام) ايستادند و باعث خون ريزى بسيارى از مسلمانان شدند؟ راه كداميك از اين دو دسته اصحاب كه در مقابل هم قرار گرفتند راه هدايت است؟ راه على(عليه السلام) يا راه طلحه و زبير؟

آيا معاويه و عمرو بن عاص از اصحاب نبودند كه با خليفه چهارم جنگيدند و حتى در منابر و خطبه ها او را سب و لعن مى كردند و تا هشتاد سال اين كار ادامه داشت؟ آيا راه و روش هر دو طرف، راه هدايت است؟ در صورتى كه پيامبر به على بن ابى طالب(عليه السلام)فرمودند: حربك حربى.

مگر عثمان ـ خليفه سوم ـ از اصحاب پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نبود كه امام على(عليه السلام) خليفه چهارم ـ درباره اش فرمود: «و او همانند كلاغى بود كه همتش شكمش بود. واى به حال او! اگر پر و بالش چيده مى شد و سرش قطع مى شد، براى او بهتر بود.»(1)

بنابراين با ذكر اين مقدمات و مثال ها بايد نتيجه گرفت كه: نمى توان هر صحابه اى را ستاره راه و چراغ هدايت پنداشت.

ضعف سند

از عدم صحّت دلايل كه بگذريم از نظر سند حديث با مشكل روبروست. قاضى عياض در صفحه 91 جلد دوم شرح الشفاى گويد: دارقطنى در فضائل و ابن عبدالبر اسناد حديث را ضعيف و مردود دانسته اند و نيز عبد بن حميد در مسند خود از عبدالله بن عمر نقل نموده كه بزار منكر صحت حديث است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . نهج السعادة، ج 1، ص181 ; بحار الانوار، ج 28، ص378 «و قام الثالث كالغراب همّته بطنه، ويله لو قصّ جناحاه و قطع رأسه لكان خيراً له».


صفحه 141


ابن عدى باسناد خود از نافع از ابن عمر نقل نموده اسناد حديث ضعيف است.

بيهقى گويد كه متن اين حديث مشهور است ولى سند به علت وجود حارث بن غضين مجهول الحال و حمزه بن ابى حمزه نصيرى كذاب مشكل دارد. ابن حزم گفته اين حديث مكذوب و موضوع باطل است.(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . شبهاى پيشاور، ص595


صفحه 142


 

صحابه معصوم نيستند

پرسش: به نظر شيعيان، آيا صحابه مرتكب اعمال زشت و ناپسند و به طور كلى گناه مى شده اند يا از معصيت به دور بوده اند؟

 

پاسخ: شيعيان معتقدند كه عصمت، منحصر به 14 معصوم شامل شخص پيامبر، دختر گرامى ايشان فاطمه زهرا(عليها السلام)، امام على و يازده فرزند ارجمندش(عليهم السلام) كه امامت شيعيان را بر عهده داشتند، مى باشد. از نظر شيعيان بقيه صحابه از خطا و گناه مصون نبوده و برخى از آن ها حسب عادات ديرينه خود مرتكب گناه مى شده اند. براى مثال ابن حجر مكى در جلد دهم فتح البارى مى نويسد: ابوطلحه زيد بن سهل در منزل خويش مجلس دوستانه اى تدارك ديده بود و ده نفر را به آن مجلس دعوت نمود كه همگى شراب نوشيدند. نام اين ده نفر را چنين ذكر مى كند:

1 . ابوبكر بن ابى قحافه

2 . عمر بن الخطاب

3 . ابوبكر بن شغوب

4 . ابوعبيده جراح

5 . ابى بن كعب

6 . سهل بن بيضا

7 . ابوايوب انصارى

8 . ابوطلحه (صاحب مجلس)

9 . ابودجانه سماك بن خرشه

10 . انس بن مالك (در آن زمان 18 ساله و ساقى مجلس بوده است).

خبر فوق را نيز بيهقى در جلد هشتم كتاب «سنن» از خود انس بن مالك نقل مى كند كه مى گويد: من در آن روز از همه كوچكتر و ساقى مجلس بودم و ابوبكر نيز اشعارى در مرثيه كفار و مشركين و كشته شدگان بدر مى سرود!؟


صفحه 143


بخارى نيز در صحيح خود در تفسير آيه خمر، مسلم در صحيح خود در كتاب «اشربه باب تحريم الخمر»، امام احمد حنبل در جلد سوم مسند، سيوطى در جلد دوم درالمنثور، طبرى در جلد هفتم تفسير، عسقلانى در جلد چهارم اصابه و بدر الدين حنفى در جلد دهم عمدة القارى، مطلب فوق را آورده اند و با توجه به تاريخ مندرج در اين كتب، معلوم مى شود كه اين مجلس بعد از نزول آيات تحريم شراب بوده است.

خلاف بعدى، نقض عهدى است كه برخى از صحابه انجام دادند. در قرآن مجيد آمده است: } وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَلا تَنْقُضُوا اْلأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها{; «وقتى با خدا عهد نموديد، به آن عمل و وفا كنيد و بعد از آن كه پيمان بستيد، ايمان خود را نشكنيد.»(1) قرآن مجيد در آيه ديگرى، كسانى كه عهد خود را نقض مى كنند، ملعون مى خواند: } وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَيَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي اْلأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدّارِ{; «آنان كه پس از پيمان بستن، عهد خدا را شكستند و نيز آنچه را خدا دستور به پيوند آن داده، گسستند و در روى زمين فتنه و فساد بر انگيختند. لعنت بر آن ها و عذاب الهى بر آنان باد.»(2) بسيارى از علماى فريقين ـ شيعه و سنى ـ معترفند كه خاتم الانبيا(صلى الله عليه وآله) در روز هجدهم ذى القعده سال دهم هجرى، در مراسم غدير و در حضور بيش از هفتاد هزار مسلمان،(3) بالاى منبر رفته و خطبه اى در مدح و فضايل على(عليه السلام)ايراد نموده و گفت: «هر كس را من مولا و ولى او هستم، على نيز مولا و ولى او مى باشد.»(4) آنگاه دست ها را به آسمان بلند كرد و چنين دعا نمود: «خداوندا كسى كه على را دوست دارد دوست بدار و دشمن على را دشمن
بدار. كسى كه على را يارى نمايد يارى فرما و كسى كه على را واگذارد واگذار.»(5) سپس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . نحل (16): 91

2  . رعد (13): 25

3  . برخى تعداد مسلمين را 120 هزار نفر نقل كرده اند.

4  . جواهر الفقه، ص193 ; عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 1، صص138 و 164 ; عمر بن خطاب، ص193 ; شبهاى پيشاور، ص622 «مَنْ كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِىّ مَولاهُ».

5  . البداية، ص149 ; الخلاف، ج 5 ، ص336 ; الامالى، ص428 ; شبهاى پيشاور، ص601 ، «اللهمّ وال مَن والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».


صفحه 144


پيغمبر دستور داد خيمه اى برپا كردند و از على خواست تا در آن خيمه بنشيند و به تمام امت دستور داد كه با على(عليه السلام)بيعت كنند. پيغمبر فرمود: «من از جانب پروردگار مامورم تا براى على(عليه السلام) بيعت بگيرم.» در ابتدا عمر، بعد ابوبكر و عثمان و طلحه و زبير بيعت كردند. بنابر آنچه در كتاب «الغدير» (ج1) آمده اين حديث را 110 صحابى و 84تابعى نقل كرده اند و 360 دانشمند سنى در 14 قرن اين حديث را روايت كرده اند.(1) بسيارى از صحابه نيز نقل كرده اند كه عمر، بسيار خوشحالى مى كرد و مى گفت: «پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)على(عليه السلام) را راهنما و مهتر و بزرگتر قوم قرار داد.»(2) خود عمر مى گويد: در آن حال جوان زيبا رويى كه داراى حُسن صورت و بوى خوشى بود پهلوى من نشسته بود. من او را نمى شناختم ولى او به من گفت: «به درستى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) عهد محكمى بست و به جز منافق كسى اين عهد را نمى شكند. پس حذر كن كه تو باز كننده اين عهد نباشى.»(3) عمر ادامه مى دهد كه بعد، از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) پرسيدم كه آن جوان خوش رو چه كسى بود كه من او را نمى شناختم؟ پيغمبر فرمود: «او از اولاد آدم نبود. او جبرئيل امين بود و آمده بود تا بر آنچه من بر شما گفتم تأكيد نمايد.»(4)

حال آيا مى توان گفت كه كداميك از آن 5 نفر اين عهد و پيمان را رعايت كردند؟ حتى هنوز دو ماه از آن واقعه نگذشته بود كه على(عليه السلام) را به زور شمشير و تهديد براى بيعت با ابوبكر به مسجد بردند. آيا اين كار آن ها نقض عهد و پيمان شكنى نيست كه در قرآن مجيد مذمت شده است؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . ليست 60 نفر از آن ها در صفحات 602 تا 604 كتاب شبهاى پيشاور آورده شده است. محمد بن جرير طبرى (م ـ 310) در الولايه از 75 نفر روايت كرده است.

2  . السقيفة ام الفتن، ص82 ; الغدير، ج 1، ص378 ; شبهاى پيشاور، ص606 «نصب رسول الله عليا علماً».

3  . السقيفة امّ الفتن، ص82 «لقد عقد رسول الله عقداً لا يحلّه إلاّ المنافق فاحذر أن تحلّه».

4  . مودة القربى، مودت پنجم.


صفحه 145


 

فدك مال شخص پيامبر بود؟

پرسش: واقعه فدك چه بوده است و مگر فدك مال شخصى پيغمبر بود كه بعضى مدعى هستند آن را از فاطمه(عليها السلام) مصادره و ضبط نموده اند؟

 

پاسخ: بعد از فتح خيبر، بزرگان و مالكين فدك و حوالى آن(1) به حضور پيامبر رسيدند، و قرار داد صلحى را با وى امضا نمودند كه نيمى از فدك براى آن حضرت و نصف ديگر مال خودشان باقى بماند. بعد از بازگشت به مدينه، جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و آيه شريفه } وَآتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً{; «حقوق خويشان و ارحام خود را ادا كن و فقرا و رهگذران بيچاره را به حق خودشان برسان و از اسراف و تبذير بپرهيز»(2) را بر آن حضرت خواند. سپس پيامبر خدا در مصداق ذو القربى ـ خويشان و اقوام ـ و حق حقوق آن ها تامل نمود. مجدداً جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: «فدك را به حضرت فاطمه واگذار.»(3) پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز فاطمه(عليها السلام) را خواست و فرمود: «خداوند به من امر نموده كه فدك را به تو واگذار كنم»(4) و بلافاصله ايشان در همان مجلس فدك را به فاطمه(عليها السلام) بخشيد. اين مطلب را بسيارى از علماى اهل سنت مانند: امام ثعلبى در تفسير كشف البيان، جلال الدين سيوطى در جلد چهارم درالمنثور و نيز شيخ سليمان بلخى حنفى و بسيارى ديگر نقل كرده اند كه: چون آيه فوق نازل شد، پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فاطمه را خواست و فدك را به او عطا نمود. تا زمانى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) در قيد حيات بود، فدك همچنان در تصرف فاطمه بود و ايشان آن را اجاره مى داد، و مال الاجاره را به اقساط مى آوردند. حضرت فاطمه(عليها السلام) به اندازه قوت يك

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . فدك شامل هفت قريه بزرگ، وسيع و حاصلخيز و داراى نخلستان هاى بزرگ بود.

2  . بنى اسرائيل (27): 26

3  . فقه القرآن، ج 1، ص248 ; شبهاى پيشاور، ص633 «ادفع فدكاً إلى فاطمة».

4  . تفسير صافى، ج 3، ص186، تفسير نور الثقلين، ج 5 ، ص276 ; شبهاى پيشاور، ص633 «إنّ الله أمرني أن ادفع إليك فدكاً».


صفحه 146


شب خودوفرزندانش، از اجاره بر مى داشت وبقيه را با ميل واراده خويش، درميان فقراى بنى هاشم و ساير فقرا تقسيم مى كرد. بعد از ارتحال پيامبر، مامورين خليفه اول ـ ابوبكر ـ ملك فدك را از تصرف مستاجرين آن حضرت در آورده و ضبط نمودند.

ابوبكر به حديث ساختگى «ما جماعت پيامبران چيزى را ارث قرار نمى دهيم و هر چه از ما بماند، صدقه اى است كه به امت تعلق خواهد داشت»(1) استناد مى جست. لكن دقت نداشت كه: اولا فدك ارث نبوده و هبه اى بوده است كه به دستور پروردگار در زمان حيات پيامبر به فاطمه(عليها السلام) واگذار شده است. زيرا لازمه ارث بودن، آن است كه بعد از وفات پيامبر به او رسيده باشد. ثانياً از آنجايى كه همه پيامبران و انبياى عظام، ارث و وارث داشته و ورثه آن ها پس از فوتشان ماتركشان را تصرف نموده اند، در مى يابيم كه اين حديث، كاملاً ساختگى، مجعول و در تعارض آشكار با آيات قرآن مجيد است. حضرت فاطمه(عليها السلام) در دفاع از خود باستناد به آيات قرآنى فرمود: اين همه آيات ارث در قرآن مجيد براى عموم مردم ـ آيه 76 سوره انفال، آيه 12 سوره نسا و آيه 176 سوره بقره ـ و خصوصاً براى انبيا وجود دارد. از آن جمله مى توان به آيه شريفه } وَوَرِثَ سُلَيْمَانْ داوُودَ{ «سليمان از داوود ارث برد»،(2) آيه شريفه } فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ{; «خداوند از لطف خويش فرزند صالح و جانشينى شايسته به من عطا كرد كه وارث من و همه آل يعقوب باشد»(3) و نيز آيه } وَزَكَرِيّا إِذْ نادى رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَأَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَوَهَبْنا لَهُ يَحْيى{; «هنگامى كه زكريا خدا را صدا زد: بار الها! مرا تنها نگذار و به من فرزندى عطا نما تا وارث من باشد كه تو بهترين وارث اهل عالم هستى. ما هم دعاى او را مستجاب و به او يحيى را عطا نموديم»(4) اشاره كرد. مگر آيات قرآن مجيد نبايد تا روز قيامت بر حقيقت خود باقى

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . فتح البارى، ج 12، ص6 ; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص224 ; شبهاى پيشاور، ص635 «نحن معاشر الأنبيا لا نوّرث ما تركناه صدقة».

2  . نمل (27): 16

3  . مريم (19): 5

4  . انبيا (21): 89


صفحه 147


باشند؟ آنگاه حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) ادامه داد: اى ابوبكر! كدام قانون مرا از ارث پدر محروم كرده كه تو مجرى آن هستى؟ مگر تو به كليات و جزييات قرآن، از پدرم رسول الله(صلى الله عليه وآله) و پسر عمويم على ابن ابى طالب(عليه السلام) داناترى؟ چون ابوبكر از پاسخگويى به فاطمه(عليها السلام) درماند، ابتدا سكوت پيشه نمود و سپس با عصبانيت، فحاشى و اهانت به فاطمه(عليها السلام) را آغاز كرد.

ابن ابى الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغه، در جريان منبر رفتن ابوبكر و اهانت هايى را كه به دو وديعه رسول الله(عليه السلام) يعنى فاطمه و على(عليهما السلام) نموده، ضبط كرده است. ابوبكر اهانت ها را به جايى رساند كه فرياد و ناله فاطمه بلند شد و فرمود: امروز شما دل مرا شكستيد و حق مرا ستانديد. ولى من در روز قيامت در محكمه عدل الهى شما را محاكمه خواهم كرد تا خداوند قادر، حق مرا از شما باز پس گيرد. سپس فاطمه(عليها السلام)افزود: اى پسر ابى قحافه! آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از ارث پدر محروم باشم؟ افتراى بزرگى به خدا بسته اى! آيا عمداً عمل به كتاب خدا را ترك نموده و قرآن را پشت سر انداخته اى؟

آنگاه امام على(عليه السلام) در مقام دفاع از فاطمه(عليها السلام) بر آمده و در حضور مهاجرين، انصار و بقيه مسلمين خطاب به ابوبكر گفت: «چرا فاطمه(عليها السلام) را از ارث پدر محروم ساخته اى؟ حال آن كه علاوه بر ارث، در زمان حيات پدر، متصرف و مالك فدك بوده است؟»

ابوبكر كه با سلاح اسلام و دفاع از حقوق مسلمانان دنبال مفرى مى گشت گفت: «فدك متعلق به همه مسلمانان است و اگر فاطمه(عليها السلام) شاهد بياورد كه ملك خود وى مى باشد آن را به او باز پس خواهم داد. در غير اين صورت از داشتن فدك محروم است.» امام على(عليه السلام) گفت: «چرا درباره ما متفاوت از بقيه مسلمانان حكم مى كنى؟ حال آن كه مدعى بايد شاهد بياورد و مدعى عليه بايد فقط سوگند ياد كند. اينك تو بر خلاف دستور پيامبر از فاطمه(عليها السلام) شاهد مى خواهى؟! مگر عمل و قول خود فاطمه(عليها السلام) به عنوان يكى از اصحاب كسا كه مشمول آيه تطهير است حق نمى باشد؟!»

پس از آن، امام على(عليه السلام) از ابوبكر پرسيد: «پس اينك بگو اگر دو شاهد شهادت دهند كه از فاطمه(عليها السلام) عمل زشت فحشا سرزده است با او چه خواهى كرد؟» ابوبكر گفت:


صفحه 148


همانند زن ها بر او حد جارى خواهم نمود! امام على(عليه السلام) به ابوبكر گفت: در اين صورت
در زمره كفار خواهى بود، زيرا شهادت پروردگار درباره طهارت فاطمه(عليها السلام) را رد كرده اى. مگر نمى دانى كه خداوند فرموده است: «خداوند اراده نموده است كه شما اهل بيت را پاك و پاكيزه گرداند و هر زشتى و بدى را از شما بزدايد.» مگر اين آيه در حق ما نازل نشده است؟

پس از اقرار ابوبكر به نزول اين آيه، امام على(عليه السلام) افزود: تو ادعاى فاطمه(عليها السلام) را كه خداوند به طهارتش گواهى داده نمى پذيرى، ولى شهادت عربى را كه بر پاشنه پاى خود ايستاده و بول مى كند مى پذيرى!! امام على(عليه السلام) پس از گفتن اين جملات راهى منزل شد.

هياهوى عجيبى در بين مسلمين به راه افتاد و همگى حق را از آن على و فاطمه(عليهما السلام)مى دانستند و عمل ابوبكر را تقبيح نمودند. ابن ابى الحديد مى نويسد: در اين هنگام ابوبكر بالاى منبر رفت و از مردم خواست كه به حرف كسى گوش ندهند. او فحاشى و ناسزاگويى به فاطمه و على(عليهما السلام) را چنين آغاز كرد: «نعوذ بالله او روباهى است كه شاهدش دمش مى باشد. او ماجراجو و بر پا كننده فتنه و فساد است كه فتنه هاى بزرگ را كوچك نشان مى دهد، و مردم را به فساد و فتنه ترغيب و تشويق مى كند. او از زنانى چون ام طحال زانيه كمك و يارى مى طلبد.»(1) اين فحش ها و اهانت هايى بود كه پيرمرد مصاحب رسول الله(صلى الله عليه وآله) به اين دو محبوب و يادگار رسول الله(صلى الله عليه وآله) نثار كرد.

امروزه نه فقط شيعيان، بلكه علماى اهل سنت از اين كلمات متعجب اند. مثلاً ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه اش مى نويسد: از استاد خودم «ابو يحيى نقيب زيد البصرى» پرسيدم كه مخاطب اين كنايه ها چه كسى بوده است؟ او گفت: كنايه نبوده بلكه صراحت كلام است. گفتم استاد، اگر صراحت مى داشت كه من مى فهميدم و سؤال نمى كردم. استادم گفت: آرى سلطنت همين است!! يعنى هر عمل زشتى را براى حفظ آن مرتكب مى شوند.

حال نسبت هايى را كه ابوبكر به آن ها داد نظير روباه، دم روباه، فتنه گر مصاحب زن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص215 ; فدك فى التاريخ، ص67 ; سقيفة و فدك، ص104 ; شبهاى پيشاور، ص640 «انما هو ثعالة شهيده ذنبه».


صفحه 149


زانيه و... را در كنار فرمايشاتى از رسول الله(صلى الله عليه وآله) بگذاريد كه اين دو بزرگوار را چنين
توصيف نموده است:

* «على با حق و حق با على است»(1)

* «هر كس به على ناسزا گويد به من گفته است و...»(2)

* «هر كس على را بيازارد مرا آزرده»(3)

* «هر كس فاطمه را بيازارد مرا آزرده»(4)

* «من شهر علم ام و على دروازه آن است»(5)

* «من سراى حكمت و على ورودى آن است»(6)

* «فاطمه پاره تن من است»(7)

* «على در قضاوت از همه شما اولى تر است.»(8)

دليل روشن ديگر بر بطلان حديث مورد استناد ابوبكر، روش و عمل شخص خليفه است. اگر اين حديث صحيح بود و خليفه به آن اعتقاد مى داشت بايد همه آنچه را كه از
پيغمبر بر جاى مانده بود مصادره و ضبط مى كرد، و ورثه آن حضرت را از تصرف در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . تاريخ بغداد، ج 14، ص322 ; تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص449 ; الامامة والسياسية، ج 1، ص98 ; شبهاى پيشاور، ص643 «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ حيث دار».

2  . مسند احمد، ج 6 ، ص323 ; المستدرك، ج 3، ص121 ; مجمع الزوائد، ج 9، ص130 ; الصحيح من السيرة، ج 2، ص293 ; شبهاى پيشاور، ص643 «من سبّ عليّاً فقد سبّني و من سبّني فقد سبّ الله».

3  . العمدة، صص276 و 284 ; تحف العقول، ص459 ; الانساب، ج 1، ص396 ; شبهاى پيشاور، ص643 «مَن آذى عليّاً فقد آذاني».

4  . شبهاى پيشاور، ص702 «مَن آذى فاطمة فقد آذاني».

5  . المستدرك، ج 3، ص127 ; مسند ابويعلى، ج 2، ص58 ; الجامع الصغير، ج 1، ص415 ; شبهاى پيشاور، ص644 «أنا مدينة العلم و عليّ بابها».

6  . العمدة، صص285 و 295 ; سنن الترمذى، ج 5 ، ص301 ; ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص218 ; شبهاى پيشاور ص644 «أنا دار الحكمة و عليّ بابها».

7  . صحيح بخارى، ج 4، ص210 ; صحيح مسلم، ج 7، ص141 ; صحيح ابن حبان، ج 15، صص408 و 536 ; شبهاى پيشاور، ص702 «فاطمة بضعة منّي فمن أغضبها فقد أغضبني».

8  . نهج الايمان، ص301 ; مفردات غريب القرآن، ص407 ; بحار الانوار، ج 48، ص127 ; شبهاى پيشاور، ص645 «عليّ أقضاكم».


صفحه 150


همه آن ها باز دارد. اما ابوبكر حجره هاى فاطمه(عليها السلام) ، دختر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، عايشه و حفصه همسران پيامبر را به آن ها داد.

علاوه بر همه اين ها، ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و على بن برهان الدين شافعى در جلد سوم تاريخ سيرة الحلبيه مى نويسند: پس از چند روز در ملاقاتى كه در منزل ابوبكر واقع شد، ابوبكر از استدلال فاطمه(عليها السلام) متاثر شد و گريست و طى نامه اى نوشت كه فدك را به فاطمه(عليها السلام) باز پس دهند. لكن عمر مانع شد و نامه را پاره كرد.

جالب تر اين كه در دوره خلافت همين خليفه دوم ـ يعنى عمر ـ فدك را به اولاد فاطمه(عليها السلام) پس دادند و حتى خلفاى بعد از عمر، از جمله امويين و عباسيون نيز فدك را به ورثه فاطمه(عليها السلام) برگرداندند. حال بايد پرسيد: اگر كار عمر درست بود، پس كار ابوبكر را چگونه مى توان توجيه نمود؟(1)

بسيارى از اهل سنت در توجيه شرعى و قانونى و دفاع از ابوبكر مى پرسند: «خليفه اى كه تمام بيت المال مسلمين در تصرف او بوده است، چه نيازى به باغ و ملك فدك داشته است؟» پاسخ اين است كه يقيناً اقدام ابوبكر نه بر اساس احتياج و نه به منظور رعايت قوانين شرع بوده، بلكه صرفاً جنبه سياسى داشته است. غصب و مصادره فدك در
حقيقت ادامه ماجراى بنى سقيفه و غصب خلاف بوده است. او مى خواسته تا از اين طريق
خاندان پيامبر را كه در مقام خلافت اولويت داشته اند مستاصل نموده، و درگير و مشغول
گرفتارى ها و مشكلات روزمره نمايد تا به فقر و تهيدستى گرفتار آيند و خود به خود خيال خلافت از سرشان دور شود. زيرا آن ها مى دانستند كه اگر آن خاندان جليل القدر و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . در الغدير ج 7، ص194، به نقل از چند مدرك معتبر اهل سنت از جمله صحيح بخارى و صحيح مسلم آمده است كه عمر فدك را تسليم على(عليه السلام) و عباس نموده است. همين شخص موقعى كه ابوبكر تصميم گرفت فدك را تسليم به فاطمه كند، مانع شد و نامه ابوبكر براى تسليم فدك به فاطمه را پاره كرد. سؤال اين است كه اگر كار ابوبكر درست است چرا عمر برگرداند و اگر غلط است ادعاى ما ثابت شده است. به علاوه مى گوييم عمر چرا يك بام و دو هوا عمل كرد. در يك زمان گفت نه، در يك زمان گفت: آرى فدك ملك اهل بيت است كدام درست است؟

البته اين بنا به روايت بخارى و مسلم بوده ولى به روايت مشهور زمان عمر بن عبدالعزيز مسترد شده است بنابه روايت اهل سنت، مروان مجدداً آنرا در زمان عثمان غصب كرد و چندين بار رد و بدل شد.