با توجه به اقدام دكتر غامدي در حذف جملهاي
از گفتگوهاي برگزار شده ميان ما و نيز جملهاي از كتاب خويش و با توجه به اهميت
اين گفتگوها و نقش آن در ترسيم حقائق علمي، به زودي در اين كتاب، تفصيل گفتگوها
و نامه نگاريهايي كه ميان ما و دكتر غامدي صورت پذيرفته و ايشان در كتاب خود به
آنها اشارهاي هم نكرده براي آگاهي خوانندگان عزيز ارائه ميكنيم.
در شب شانزدهم ماه مبارك رمضان سال 1423
هـ بعد از نماز مغرب با تعدادي از دانشجويان دانشگاه امالقرى، به سوي منزل دكتر احمد
بن سعد حمدان غامدي يكي از استادان مهم دانشگاه رهسپار شديم و از سوي وي با گرمي و
احترام مورد استقبال قرار گرفتيم.
او در ابتدا از من سؤال كرد: شما در
ايران در چه موضوعي تدريس ميكنيد؟
گفتم: در موضوع علم رجال، حديث و فرقههاي
اسلامي.
گفت: كتابهاي رجال شيعه مثل رجال نجاشي
و كشّي و غير آن دو از كتابهاي ضعيفي هستند كه هيچ جرح و تعديلي براي راويان در
اين كتابهاي نيامده است.
به وي گفتم: آيا تاكنون كتاب رجال نجاشي
را خواندهايد؟
گفت: نه! ولي كتاب «مجمع الرجال» قهبائي
را خواندهام، و در آن هيچ جرح و تعديلي براي راويان نيافتهام و نيز مشايخ و
شاگردان راويان را نيز نياورده است.
گفتم: بر عكس، كتاب مجمع الرجال قهبائي،
كتاب رجال نجاشي و فهرست شيخ طوسي را نيز شامل شده و در آن جرح و تعديل اكثر
راويان ذكر شده است.
البته بهتر است كه شما به كتاب رجال آيت
الله خوئي مراجعه كنيد، كه در آن اقوال تمام شخصيتهاي رجالي قديم و جرح و تعديلهايي
را كه آنها براي راويان ذكر كردهاند را آورده است و نيز اساتيد هر راوي را تحت
عنوان «روى عن...» و شاگردان راوي را تحت عنوان «روى عنه...» آورده است، اضافه بر اين كه
محل ذكر روايت در كتب اربعه شيعه (كافي، من لا يحضره الفقيه، تهذيب و استبصار) را
با اشاره به موارد اختلاف كُتب و نُسَخ آورده است به شكلي كه نزد اهل سنّت كتاب
رجالي به اين شكل يافت نميشود.
گفت: من تاكنون اسم اين كتاب را نشنيده و
آن را نديدهام.
بعد از صحبتهاي مقدماتي، دكتر غامدي سخنان
خود را در رابطه با شيعه آغاز كرد كه چكيده سخنان او از اين قرار است.
خداي تبارك و تعالى انبياء و رسولان را
براي هدايت بشر و رسولش محمد صلي الله عليه [وآله] وسلم را مبعوث فرمود تا دين را تكميل و به واسطه او خاتمه
بخشد.
و اين دين كامل را به واسطه رسول عربي خود
صلي الله عليه [وآله] وسلم براي قوم عرب ارسال فرمود كه اگر ملتي بهتر و برتر از
آنان وجود ميداشت پيامبرش را براي آنان ميفرستاد...
و قرآن را با زبان عربي نازل فرمود تا
به عنوان معجزهاي ثبت گردد؛ چرا كه زبان عربي كاملترين و بهترين زبانهاست و اگر
زباني بهتر از اين زبان يافت ميشد قرآن را با آن زبان نازل ميفرمود.
و تمام آنچه را كه اين امت به آن نياز
داشت را در طول 23 سال براي آنان بيان فرمود و در اين راه از چيزي فروگذار نكرد. و
اين امت نيز وظيفه شرعي خويش را به خوبي ادا نمود و ابوبكر را به عنوان خليفه
انتخاب كرده و تمام مسلمانان نيز با او بيعت نمودند. و نيز علي [عليه السلام] هم
بعد از شش ماه با ابوبكر بيعت كرد.
دكتر غامدي اين جمله را نيز به شيعه
كنايه زد كه: «و علي هيچگاه نگفت كه آنها حق مرا غصب كردند!»
و زهراء ارث خود را از ابوبكر مطالبه
كرد، اما بنا به سخني كه از رسول خدا صلي الله عليه [وآله] وسلم روايت شده بود كه:
«نحن معاشر الأنبياء لا نورّث» (ما انبياء چيزي به ارث نميگذاريم) از اينرو به درخواست فاطمه توجهي
صورت نگرفت و فاطمه زهراء در حالي كه از ابوبكر غضبناك بود از دنيا رفت.
اما شيعه گمان ميبرد كه رسول خدا صلي
الله عليه [وآله] وسلّم علي [عليه السلام] را براي خلافت برانگيخته است، اما صحابه
در اين موضوع با پيامبر مخالفت كردند؛ آيا صحابه ميتوانند در اين موضوع با پيامبر
مخالفت كنند!؟
معناى اين سخن آن است كه همه اصحاب به
جز عده بسيار كمي ساير صحابه به خطا رفته و مرتكب اشتباه شدهاند!
نزول آيه «بَلِّغْ
مَا
أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» در حقّ علي [عليه السلام] و انتخاب علي از سوي رسول خدا صلي الله عليه [وآله] وسلّم از
ساختههاي شيعه است، در حالي كه حتي يك روايت كه مدعاي شيعه را ثابت كند وجود
ندارد...
شيعه معتقد به تقيّه است، تا آنجا كه
گفتهاند: «من لا تقيّة له لا دين
له» (كسي كه تقيّه نداشته باشد دين ندارد.)
در كتاب كافي نقل شده كه روزي ابوحنيفه جهت
انجام كاري نزد امام صادق [عليه السلام] رفت، و امام صادق در برابر ابوحنيفه قسم
دروغي ياد كرد.
ما اهل سنّت گرچه او [امام صادق عليه السلام] را به عنوان امام نميشناسيم
ولي به عنوان شخصي موثق و راستگو قبول داريم.
به اعتقاد من 90 % از روايات كافي كه از
امام صادق [عليه السلام] نقل شده است به جز دروغ محض چيز ديگري نيست.
به اعتقاد شيعه قرآن ناقص است و آن را
به تفاسير باطني تفسير ميكنند، و تمام فضايل و مطالب شايستهاي را كه در قرآن
آمده است را در شأن علي [عليه السلام] و هر نقص و مذمتي را در حق دشمنان او ميدانند.
شيعه گاو را به عائشه تشبيه ميكند، با
وجود اين كه آيه «الطَّيِّبُونَ
لِلطَّيِّبَاتِ» بر پاكي همه همسران رسول خدا صلي الله عليه [وآله] وسلم دلالت دارد و محال
است كه همسر پيامبر زني خبيث باشد.
شيعه ادعا ميكند كه علي [عليه السلام]
يازده نفر را براي خلافت بعد از خود انتخاب كرده و تمام اينها از فرزندان علي
هستند.
در يكي از كتابهاي شيعه ديدم نوشته كه
همسر امام حسن عسكري حامله نشده و منزلش از سوي حكومت مورد تفتيش قرار گرفته و چون
هيچ طفل خردسالي در آن يافت نشده اموال و ماترك او ميان ورثهاش تقسيم شده است.
حال امام مهدي چه زماني ظهور ميكند؟ آيا
ظهورش از كنار كوه رضوي خواهد بود يا از سرداب؟
شما ميگوييد: براي ظهور لازم است كه مقدّمات
و آمادگي براي آن ايجاد شود، و دولت جمهوري اسلامي در ايران از مقدمات ظهور اوست،
پس چرا مهدي ظهور نميكند؟
بعد از آن كه دكتر غامدي سخنانش را به
پايان رساند به او گفتم: من چندين اعتراض به سخنان شما دارم كه بايد قبل از ورود
به موضوع اصلي آنها را براي شما بيان كنم.
گفت: بفرماييد.
گفتم: شما در سخنانتان اظهار داشتيد قوم
عرب از بهترين و برترين اقوام جهان هستند، در حالي كه قرآن كريم در اين باره نظر
ديگري داشته و ميفرمايد:«وَلَوْ
نَزَّلْنَاهُ عَلَى بَعْضِ الأَعْجَمِينَ * فَقَرَأَهُ عَلَيْهِم مَّا كَانُوا
بِهِ مُؤْمِنِينَ»([58]). (و اگر ما اين كتاب (عربى) را بر بعض مردم
عجم نازل مىگردانيديم. و آن رسول آن را
(به زبان تازى) بر عجمها قرائت مىكرد آنان ايمان نمىآوردند (به اين عذر كه قرآن
چون به زبان ما نيست ما فهم آن نكرده و اعجاز آن را درك نمىكنيم، اما شما قوم عرب
با چه عذر ايمان نمىآوريد)
گفت: منظور از اين آيهاي كه خواندي
چيست؟
گفتم: اين آيه ميفرمايد: عرب قومي
تندخو و معاند است و اگر اين قرآن را بر ديگران نازل كرده بوديم هرآينه به آن
ايمان آورده بودند. حال با توجه به اين آيه شريفه نظر شما در اين باره چيست؟
گفت: من بايد به تفاسير مراجعه كنم، از
اينرو از جا برخاست تا تفسير ابن كثير را بياورد و آن را بخواند.
گفت: در اين تفسير آمده است كه اگر قرآن
را بر غير عرب نازل ميكرديم ـ به علت اين كه عربي را نميفهمند ـ نميتوانستند معاني
آيات را بفهمند.
گفتم: چرا غير عرب به قرآني كه به عربي
نازل شده ايمان آوردند، همان چيزي كه امروز از ترجمه شدن كلمات عربي قرآن و تفسير
آن به زبانهاي ديگر پي ميبريم. چنان كه ميتوانيد ساير زبانها را به زبان عربي
ترجمه كنيد.
دكتر غامدي كه جوابي براي گفتن نداشت
گفت: به بحث ديگري بپردازيم؛ فائدهاي در اين بحث نيست.
گفتم شما گفتيد: آيه تبليغ و نازل شدن
آن در باره علي عليه السلام، از ساختههاي شيعه است، در حالي كه بسياري از علماي
اهل سنّت به اين مطلب تصريح كردهاند كه اين آيه در باره آن حضرت نازل شده است؛
از جمله جرير طبري در كتاب «الإمامه».
گفت: طبري كتابي به نام «الإمامه» ندارد
و اين نيز يكي از عيبهاي شيعه است كه بعضي كتابها را به دروغ به ديگران نسبت ميدهد.
گفتم: بسياري از علماي خودتان گفتهاند طبري
چنين كتابي داشته است([59]).
سپس من كاغذي را از جيب خود بيرون آورده
و از روي آن برايش خواندم: اين حديث را بسياري از علماي شما مانند: سيوطي در الدر
المنثور: جلد 2، صفحه 298، شوكاني در فتح القدير: جلد 2، صفحه 60، حسكاني در شواهد
التنزيل: جلد 1، صفحه 249، فخر رازي در التفسير الكبير: جلد 3، صفحه 636، نيشابوري
در اسباب النزول: صفحه 135، عيني در عمده القاري: جلد 8، صفحه 584، و ابن صباغ
مالكي در الفصول المهمة: صفحه 27 نقل كردهاند.
دكتر احمد غامدي پاسخ داد: يك نفر اين
مطلب را ذكر كرده و ديگران هم آن را از او نقل كردهاند. به همين خاطر سريع از جا
برخاست و كتاب فتح القدير را آورد و آيه مورد بحث را شروع به خواندن كرد تا اين كه
به اين عبارت رسيد:
أخرج ابن أبي حاتم وابن مردويه وابن عساكر، عن
أبي سعيد الخدري، قال: نزلت هذه الآية «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن
رَّبِّكَ» على رسول اللّه يوم غدير خم ، في علي بن أبي
طالب. وأخرج ابن مردويه، عن ابن مسعود، قال: كنّا نقرأ على عهد رسول اللّه (صلي
الله عليه وآله وسلم): «ياأيها الرسول بلّغ ما أنزل إليك من ربّك أنّ عليّاً مولى
المؤمنين»
«ابن ابوحاتم، ابن مردويه و ابن عساكر از ابو
سعيد خدري نقل كردهاند كه گفت: آيه «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن
رَّبِّكَ» در روز غدير خم در باره علي بن ابي طالب بر رسول خدا صلي الله عليه و
آله نازل شده و ابن مردويه، از ابن مسعود روايت كرده است، كه گفت: ما در زمان رسول
خدا صلي الله عليه و آله اين آيه را به اين شكل قرائت ميكرديم: «يا أيها الرسول بلّغ ما أنزل إليك من
ربّك أنّ عليّاً مولى المؤمنين».
وقتي به اين قسمت از كتاب رسيد لختي
درنگ كرد و گفت: شماها چرا همه شأن نزول را رها كرده و فقط به اين قسمت آن چسبيدهايد؟!
گفتم: شما فرموديد اين روايات از ساختههاي
شيعه است من خواستم برايتان خلاف آن را ثابت كنم و به شما بگويم كه اينها حقيقت
است نه ساخت شيعه.
گفت: من بايد از سند اين روايت يقين
حاصل كنم، در باره ابن مردويه حرفهايي زده شده است.
گفتم: اگر در اين زمينه به نتيجه جديدي
رسيديد ما را نيز از آن با خبر سازيد.
او از مطالب ردّ و بدل شده بين ما
ناراحت بود از اينرو به من گفت: در كتابهاي شما شيعيان چيزي هست به نام تقيّه، كه
آن را به دروغ به امام صادق [عليه السلام] نسبت ميدهيد در حالي كه شأن و ساحت وي
از اين مسايل پاك و منزّه است.
گفتم: جناب دكتر! با تمام احترامي كه
براي شما قائل هستم، اما به هيچ وجه از شما نميپذيرم كه بدون هيچ دليل و مدركي اتّهاماتي
را به شيعه وارد سازيد، من از شما خواهش ميكنم تا سخنانتان را با دلايل محكم و قطعي
مستند سازيد.
او از جاي برخاست و به كتابخانه خود رفت
و نوشتههايي را آورد تا روايتي را كه در باره مسئله تقيه از امام صادق عليه
السلام كه از كتاب كافي نقل شده بود را بخواند:
علي بن ابراهيم از پدرش از يحيى بن ابوعمران
از يونس از بكار بن بكر از موسى بن اشيم نقل كرده است: «كنت عند أبي عبد اللّه (عليه السلام) فسأله رجل عن آية من كتاب اللّه
عز وجل، فأخبره بها ثمّ دخل عليه داخل سأله عن تلك الآية فأخبره بخلاف ما
أخبرالأوّل، فدخلني من ذلك ما شاء اللّه حتى كان قلبي يُشرّح بالسكاكين.فقلت في
نفسي: تركت أبا قتادة بالشام لا يخطئ في
واو وشبهه وجئت إلى هذا، يخطئ هذا الخطأ كلّه، فبينا أنا كذلك إذ دخل عليه آخر
فسأله عن تلك الآية، فأخبره بخلاف ما أخبرني وأخبر صاحبي، فسكنت نفسي، فعلمت أنّ
ذلك منه تقية. قال: ثمّ التفت إليّ، فقال لي: يا بن أشيم، إنّ اللّه عز وجل فوّض
إلى سليمان بن داود، فقال: {هَذَا
عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»([60]).
وفوّض إلى نبيّه (صلي الله عليه وآله وسلم)، فقال:
«مَا
آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا» فما فوّض إلى رسول
اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم)فقد فوّضه إلينا»([61]).
نزد امام صادق عليه السلام بودم كه شخصي از آن
حضرت در باره آيهاي از قرآن سؤال كرد و حضرت نيز پاسخ او را داد. سپس شخص ديگري
وارد شد و راجع به همان آيه از امام عليه السلام سؤال كرد و حضرت برخلاف آنچه
قبلاً فرموده بود توضيح دادند. من از اين بابت به قدري ناراحت شدم كه گويي قلبم را
با چاقو پاره پاره ميكنند.
با خود گفتم: من ابو قتاده را در شام ديدم كه
حتي در بيان يك حرف «واو» اشتباه نميكند اما اين جا ميبينم كه تمام سخن را
اشتباه نقل ميكند، در همين حال بودم كه شخص ديگري آمد و از همان آيه سؤال كرد و
امام عليه السلام برخلاف آنچه در دو دفعه قبل فرموده بود پاسخ داد. قلبم آرام
گرفت و فهميدم كه اين برخورد امام از روي تقيه بوده است.
ميگويد:
سپس حضرت به من توجه كرد و فرمود: اي پسر اشيم! خداوند عزّ
وجلّ اموري را به سليمان بن داود واگذار نمود و فرمود: «هَذَا عَطَاؤُنَا
فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»([62]). و به پيامبرش اموري را
واگذار نمود و فرمود: «مَا
آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا»، و آنچه را كه به رسولش واگذار نمود به ما نيز واگذار نمود.»
من در پاسخ دكتر گفتم: در سند اين روايت
موسى بن اشيم واقع شده است كه شخصي ضعيف است.
براي اثبات ادعاي خود با استفاده از
كامپيوتر از كتابهاي رجال شيعه مطالبي را كه در كتاب رجال ابن داود آمده بود را
به او نشان دادم تا او خود ببيند كه در باره او گفته بودند: «غال خبيث»([63]). (او شخصي غلوّ كننده و خبيث بوده
است.)
و نيز در كتاب رجال مرحوم آيت الله خوئي
آمده است: «إنّ ابن أشيم كان خطّابياً.» (ابن اشيم شخصي خطّابي [از
پيروان ابوالخطاب فاسد العقيده] بوده است.)
گفتم: ما شيعه بر اين اعتقاد هستيم خطّابيه
اصلاً مسلمان نيستند؛ تا چه رسد به اين كه بخواهند شيعه باشند.
وقتي سخن به اينجا رسيد دكتر غامدي با
كمال شهامت و بزرگواري دستانش را به علامت تسليم بلند كرد و گفت: قبول! قبول! و
بعد نگاهي به نوشتههايش انداخت و گفت : در كتاب كافي مطلب ديگري در باره تقيه
وجود دارد ـ البته چون او شماره صفحه و شماره روايت را نداشت من از كامپيوتر برايش
پيدا كردم ـ كه اين گونه آورده است:
«علي، عن أبيه، عن الحسن بن علي، عن أبي جعفر
الصائغ، عن محمد بن مسلم، قال: «دخلت على أبي عبد اللّه(عليه السلام)وعنده أبو
حنيفة، فقلت له: جعلت فداك رأيت رؤيا عجيبة، فقال لي: يابن مسلم هاتها فإنّ العالم
بها جالس (وأومأ إلى أبي حنيفة)، قال: فقلت: رأيت كأنّي أدخل داري وإذا أهلي خرجت
عليّ فكسرت جوزاً كثيراً ونثرته عليّ، فتعجّبت من هذه الرؤيا؟ فقال أبو حنيفة: أنت
رجل تخاصم وتجادل لئاماً في مواريث أهلك، فبعد نصب شديد تنال حاجتك منها إن شاء
اللّه. فقال أبو عبد اللّه(عليه السلام): أصبت واللّه يا أبا حنيفة. قال: ثمّ خرج
أبو حنيفة من عنده، فقلت: جعلت فداك إنّي كرهت تعبير هذا الناصب. فقال: يا بن مسلم
، لايسؤك اللّه، فما يواطئ تعبيرهم تعبيرنا ولا تعبيرنا تعبيرهم، وليس التعبير كما
عبّره. قال: فقلت له : جعلت فداك فقولك: أصبت وتحلف عليه ، وهو مخطئ؟ قال: نعم،
حلفت عليه أنّه أصاب الخطأ. قال: فقلت له: فما تأويلها؟ قال: يا بن مسلم، إنّك
تتمتّع بامرأة فتعلم بها أهلك فتمزّق عليك ثياباً جدداً؛ فإنّ القشر كسوة اللب. قال
ابن مسلم: فواللّه ما كان بين تعبيره وتصحيح الرؤيا إلاّ صبيحة الجمعة ، فلمّا كان
غداة الجمعة أنا جالس بالباب إذ مرّت بي جارية فأعجبتني فأمرت غلامي فردّها، ثمّ
أدخلها داري فتمتعت بها، فأحست بي وبها أهلي، فدخلت علينا البيت، فبادرت الجارية
نحو الباب، وبقيت أنا، فمزّقت عليّ ثياباً جدداً كنت ألبسها في الأعياد»([64]).
محمد بن مسلم مىگويد: خدمت امام صادق عليه
السّلام رسيدم در حالى كه ابو حنيفه هم در محضر ايشان نشسته بود؛ عرض كردم:
قربانت گردم خواب شگفتى ديدهام. حضرت فرمود: اى پسر مسلم! آن را بازگو كه داناى به
تعبير آن در مجلس حضور دارد و با دست خود به ابو حنيفه اشاره كرد. او مىگويد: من
گفتم: در خواب ديدم گويا به خانه خود وارد شدهام و ناگهان همسرم را ديدم كه به
سوى من آمد و گردوى فراواني شكست و آنها را بر سر من ريخت. من از اين خواب در شگفت
شدم. ابو حنيفه گفت: تو بر سر ارث خانوادگى با مردمانى دون به ستيز برمىخيزى و پس
از رنج بسيار به خواست خدا به آنچه خواهى ميرسى. امام صادق عليه السّلام به او
فرمود: اى ابوحنيفه! به خدا سوگند كه درست تعبير كردي. محمد بن مسلم مىگويد: در
اين هنگام ابو حنيفه از نزد امام بيرون رفت و من به ايشان عرض كردم: قربانت گردم
تعبير اين ناصبى مرا خوش نيامد. امام عليه السّلام فرمود: اى پسر مسلم! خدا برايت
بد نياورد، تعبير آنها با تعبير ما يكى نيست و تعبير ما با تعبير آنها همسويى
ندارد. تعبير اين خواب چنان نبود كه او گفت: عرض كردم: قربانت گردم پس چگونه به او
فرمودى كه تعبير درستي بود و سوگند هم براي آن ياد فرموديد و حال آن كه او خطا
كرده بود؟ امام عليه السّلام فرمود: آرى من براى او سوگند خوردم اما سوگند به اين
كه به خطا رسيده است. او مىگويد: به امام عليه السّلام عرض كردم: پس تعبير خواب
من چيست؟ امام عليه السّلام فرمود: اى پسر مسلم! تو از زنى كام برمىگيرى و زنت از
آن آگاه مىشود و لباسهاى نوى تو را پاره پاره مىكند، زيرا كه پوست پوشش مغز
است. محمد بن مسلم مىگويد: به خدا سوگند ميان اين خواب و تعبير آن جز بامداد
جمعهاى فاصله نشد، چرا كه چون صبح جمعه فرا رسيد كنار در خانه نشسته بودم كه
كنيزى از كنار من گذشت و مرا از او خوش آمد، پس به غلامم دستور دادم او را
بازگرداند و او كنيز را به خانه من درآورد و من هم او را متعه كردم و همسرم از
ماجراى من و او آگاه شد و در همان حال به خانه وارد شد، كنيزك به سوى درب دويد و
گريخت و من تنها در اتاق ماندم، پس همسرم آمد و جامههاى نوى را كه در تن داشتم و
معمولا در عيدها مىپوشيدم پاره پاره كرد.
گفتم: در ابتداي سند اين روايت: علي بن ابراهيم
و پدرش هستند و در انتهاي آن: محمد بن مسلم كه همه از راويان موثق هستند، ولي در وسط
سلسله سند: حسن بن جعفر و ابو جعفر صائغ واقع شدهاند كه هر دو نفر مجهول و ضعيف
هستند.
در جامع الرواه آمده است: «أبو جعفر الصائغ، ضعيف جداً، قيل: إنّه غال لا يلتفت
إليه»([65]). (ابوجعفر صائغ شخصي
كاملاً ضعيف است و گفته شده است كه وي غلو كننده است و اعتباري براي او قائل
نيستند.)
و مرحوم آيت الله خوئي از حسن بن علي آورده
است: «الحسن هذا مشترك بين جماعة،
والتمييز إنّما بالراوي والمروي عنه»([66]).(اين حسن مشترك بين چندين نفر است و تشخيص اين
كه اين حسن كداميك از آنهاست بستگي به استاد و شاگرد او در روايت دارد.)
دكتر غامدي تسليم شد و حقيقت را پذيرفت و
باز هم دستانش را بالا برد و گفت: قبول! قبول! ([67]).
دكتر
گفت: مسأله تقيه از مسائل اساسي و مهم براي شيعه است.
گفتم: از خوبيهاي سيدي و برنامههاي
نرم افزاري همين است كه من امروز برنامهاي را از بازار مكه تهيه كردم كه در آن
فتاواي ابن تيميه جمع آوري شده بود.
يكي از فتاواى ابن تيميه اين است كه ميگويد:
«من دخل إلى مسجد، تقام الصلاة فيه
بإمامة إمام ظالم، فلو لم يصلّ خلفه لم يأمن على نفسه الضرر، فيجب عندئذ الاقتداء
به، ثمّ إعادة الصلاة تقام الصلاة فيه بإمامة إمام ظالم، فلو لم يصلّ خلفه لم يأمن
على نفسه الضرر، فيجب عندئذ الاقتداء به، ثمّ إعادة الصلاة ([68]).
اگر كسي
وارد مسجدي شده و ببيند امام جماعت ظالمي به نماز ايستاده است كه اگر اقتدا نكند
جانش در خطر ميافتد در اين صورت واجب است كه اقتدا كند و بعد نماز خود را اعاده
كند...
گفتم: در حقيقت اين همان چيزي است كه شيعه
در باره تقيه به آن اعتقاد دارد و اگر مورد ترس از جان و يا مال نباشد ديگر تقيه
معنا ندارد.
برادراني كه امشب همراه من بودند ديدند
كه من پشت سر امام جماعت مسجد الحرام به نماز ايستادم اما من نماز تراويح ـ كه
بدعت و حرام است ـ را نخواندم. چرا كه نماز تراويح به اعتقاد ما شيعيان صحيح نيست؛
از اينرو به جاي آن كه به نماز تراويح بايستم مشغول قرآن خواندن بودم.
دكتر از دانشجويانش در اين باره سؤال
كرد و آنها هم اين موضوع را تصديق كردند؛ او هم از اين موضوع تعجب كرد.
گفتم: شما گفتيد كه در كتابهاي شيعه
ديدهايد كه همسر امام حسن عسكري عليه السلام باردار نبوده؛ اگر امكان دارد نام
آن كتاب و مؤلف آن را براي ما بيان بفرماييد.
دكتر لختي درنگ كرد و گفت: ظاهراً نامش موسي
بود.
گفتم: موسى موسوي و اسم كتاب هم «الشيعه
و التصحيح»؟!
گفت: آري. دقيقاً نامش همين است.
گفتم: چنين كسي نه شيعه است و نه سني.
بلكه او شخصي است كه در ايران به فسق و فجور و شرب خمر اشتهار دارد و براي مطالب
او هيچ اهميت و اعتنايي قائل نيستند.
يكي از
دانشجويان گفت: شما به چه دليلي اين حرف را ميزنيد؟
گفتم: روزنامه و مجلات زمان شاه پر از
مطالبي است كه با فسق و فجور او ميشود و بيشتر دانشجويان و علماء او را ميشناسند.
اين
جمله را هم اضافه كردم كه: اكثر علماي انساب شاهد ميلاد امام
مهدي عليه السلام بودهاند، مانند نسب شناس مشهور ابونصر سهل بن عبد اللّه، از
بزرگان قرن چهارم هجري است كه ميگويد:
«أولد علي بن
محمد النقي(عليه السلام)، جعفراً وهو الذي تسمّيه الإماميّة جعفر الكذّاب، وإنّما
تسمّيه الإماميّة بذلك؛ لادعائه ميراث أخيه الحسن، دون ابنه القائم الحجة(عليه
السلام)، لا طعن في نسبه». (از فرزندان علي بن محمد نقي عليه السلام،
جعفر است كه اماميّه او را به خاطر ادعائي كه در رابطه با ارث برادرش نمود جعفر
كذّاب ناميدند، و نامگذاري اماميه به اين نام به سبب ادعايي بوده است كه نسبت به
ميراث برادرش حسن نمود و اين جعفر غير از فرزندي است كه از حسن عسكري است و نامش «حجت
قائم» بوده است.) [سر السلسلة العلوية: صفحه40]
و اين نكته بر اين دلالت ميكند كه امام عسكري عليه السلام فرزندي به نام حجت
داشته است، و شكي در نَسَب او نبوده است و ادعاي جعفر كذاب كه به خاطر گرفتن ميراث
برادر بوده باطل است.»([69]).
گفتم: چرا امام علي عليه السلام به مدت
شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟!
گفت: علي [عليه السلام] بدين علت كه اعتقاد
داشت براي او حقي هست از بيعت امتناع ورزيد.
گفتم: آيا اين حق، خلافت نبوده است؟
گفت: نه بلكه او اعتقاد داشت او هم بايد
در اين باره رأي و نظر ميداد.
گفتم: پس آن همه احتجاجها و قسمهايي كه
از سوي آن حضرت راجع به خلافت صادر شده براي چه بوده است؟
گفت: دليلي براي اثبات چنين مطلبي وجود
ندارد و از ريشه و اساس صحت ندارد.
گفتم: آيا به نظر شما هيچ روايت صحيحي
براي اثبات خلافت علي عليه السلام وارد نشده است؟
گفت: نه وارد نشده است.
گفتم: ميخواهم تا عين عبارت شما را
بنويسم.
گفت: بنويس! هيچ روايت صحيحي كه در آن
ثابت شده باشد كه علي خليفه بعد از پيامبر صلي الله عليه [وآله] وسلم باشد وارد
نشده است.
گفتم: متاسفانه الآن فرصت چنداني باقي
نمانده وگرنه براي شما دهها بلكه صدها روايت صحيح در همين زمينه (خلافت علي عليه
السلام) براي شما ارائه ميكردم. ولي فعلا كتاب «المراجعات» مرحوم شرف الدين را به
شما تقديم ميكنم تا آنچه را كه شما با اين صراحت انكار كرديد را در آن بيابيد.
از
مواردي كه در اين كتاب آمده است: بعد از آن كه اين آيه نازل شد: «وأنْذِر عَشِيرَتَكَ الأقرَبينَ» رسول خدا صلي الله عليه وآله
وسلم چهل نفر از رؤساي قريش را گرد هم آورد و به آنان فرمود: «إنّ هذا أخي ووصيي
وخليفتي فيكم فاسمعوا له وأطيعوا، فقام القوم يضحكون ويقولون لأبي طالب: قد أمرك
أن تسمع لابنك وتطيع»([70]).(اين شخص [امير المؤمنين سلام الله عليه]
برادر، وصي و جانشين من است سخنان او را گوش فرا دهيد و از او اطاعت كنيد. جمعيت
حاضر شروع به خنديدن كرده و به ابوطالب ميگفتند: پيامبر تو را امر كرده تا از
فرزندت اطاعت كني!)
شهادت گروهي از علما مانند ابن جرير
طبري بنا به نقل متقي در كنز العمال: جلد 13، صفحه 128 شماره 36408، هيثمي در مجمع
الزوائد: جلد 8، صفحه 302، طبق گزارش ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه، ابوجعفر اسكافي:
جلد 13، صفحه 243، حاكم نيشابوري در مستدرك الصحيحين: جلد 3، صفحه 132، ذهبي در تلخيص
مستدرك ـ در حديثي طولاني ـ و شهاب خفاجي در شرح خود بر الشفاء قاضي عياض، نسيم
رياض: جلد 3، صفحه 35، و ذكر اين روايت در كتاب «المختاره» ضياء مقدسي كه خود را
ملزم به نقل رواياتي دانسته است كه صحيح و معتبر باشد و بر اين مطلب گروهي همچون عبد
اللّه بن صديق مغربي در كتاب ردّ اعتبار الجامع الصغير: صفحه 42، محقّقين كتاب كنز
العمال: جلد 1، صفحه 9، شهادت دادهاند خود دليلي بر صحت و اعتبار اين روايت نزد
او ميباشد و نيز ابن حجر گفته است: «ابن تيمية يصرّح بأنّ أحاديث المختارة أصحّ وأقوى من أحاديث المستدرك» (ابن تيميه تصريح كرده
احاديث كتاب المختاره صحيحتر و قويتر از احاديث كتاب المستدرك است.) فتح الباري: جلد 7، صفحه 211.
و دهها روايت ديگر كه در كتاب «المراجعات»
آمده است كه هر يك بر امامت و خلافت علي بن ابي طالب عليه السلام دلالت ميكند.
دكتر
گفت: اين كتاب را حتماً ميخوانم.
بعد
از آن دكتر غامدي گفت: شما شيعيان هر غير شيعهاي را نجس ميدانيد!
گفتم:
شما از كجا چنين مطلبي را شنيده و يا در كدام كتاب ديدهايد؟
گفت:
شيعه امامت را از اصول دين دانسته و بر اين اساس چگونه ممكن
است غير شيعه را مسلمان بداند؟!
گفتم:
اول اين كه شيعه توحيد، نبوت و معاد را از اصول دين دانسته و
عدل و امامت را از اصول مذهب ميداند، چنانكه امام خميني (ره) نيز به همين مطلب
اشاره نموده و گفته است: «
فالإمامة من أصول المذهب لا الدين»([71])، (امامت از اصول مذهب است و نه از اصول دين)
و دوم اين كه: هيچ يك از علماي شيعه نه
در قديم و نه در حال حاضر به نجاست و يا كفر اهل سنّت و خروج آنها از اسلام فتوا ندادهاند.
گفت: دليلي هم براي اين ادعايتان داريد؟
گفتم:
از خوبيهاي سيديهاي نرم افزاري اين است كه در اين دستگاه
كامپيوتر بيش از دو هزار كتاب از فقهاي شيعه را در بر دارد.
از جمله اين كتابها، كتاب عروه الوثقى
است كه دهها فقيه از فقيهان شيعه بر آن حاشيه زدهاند و شما به هيچ وجه نميتوانيد
در آن، حتي يك فتوا بر كفر اهل سنّت بيابيد.
اضافه بر اين، شيعه در ايران با اهل سنّت
ازدواج ميكند و آنان نيز با شيعه ازدواج ميكنند و من بسياري از برادران را ميشناسم
كه به اهل سنّت دختر داده و يا بر عكس. از اينرو ميتوان سخن شما را ناشي از ناآگاهي
شما دانست.
از همه گذشتهتر اگر چنين چيزي واقعيت
ميداشت من اكنون در منزل شما نبوده و از قهوه و خوردنيهاي شما نميخوردم.
او تحت تاثير سخنان من قرار گرفت و حرفي
براي گفتن نداشت.
در اين حال يكي از دانشجويان ايستاد و
گفت: سؤالي را كه ديشب از شيخ محمد جميل زينو پرسيدي از دكتر غامدي بپرس تا پاسخي
قانع كننده به شما بدهد.
گفتم:
ابن حزم در كتاب المحلّى گفته است: «إنّ أبا بكر وعمر وعثمان وطلحة وسعد بن وقّاص
أرادوا قتل النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم) ، وإلقاءه من العقبة في تبوك».
ابوبكر،
عمر، عثمان، طلحه و سعد بن وقّاص نقشه كشيده بودند تا پيامبر را به هنگام بازگشت
از تبوك به درون دره عقبه پرتاب كنند.
سپس ابن حزم در ادامه ميگويد: «بأنّ هذا من موضوعات وليد بن جُميع، وهو ضعيف
وهالك » ([72]) (اين روايت از روايات ساختگي و دروغ وليد بن
جميع است كه شخصي ضعيف و فاسد است.)
و حال آن كه علماي رجال اهل سنّت او را
توثيق كردهاند.
دكتر
گفت: ابن حزم شخص موثق و معتبري نيست.
گفتم: به هر حال او اين روايت را نقل كرده است.
گفت:
باشد، اعتباري به روايت او نيست.
گفتم:
بيشتر علماي اهل سنّت سخنان او را معتبر ميدانند.
ذهبي امام جرح و تعديل شما اهل سنّت او
را به اين شكل توثيق نموده است: «ابن
حزم، الإمام الأوحد، البحر، ذو الفنون والمعارف ... ورزق ذكاء مفرط، وذهناً
سيّالاً وكتباً نفيسة كثيرة ... فإنّه رأس في علوم الإسلام، متبحّر في النقل، عديم
النظير...» ([73]).
ابن حزم،
امام، بينظير، درياي علم، ذو صاحب فنون و معارف گوناگون... كه خداوند هوش و ذكاوت
عجيب و ذهني خلّاق به او عنايت فرموده و داراي كتابهاي نفيس فراواني است...او در
ميان علوم اسلامي براي خود كسي ميباشد. و نيز در نقل روايت بينظير و متبحّر است...
و ذهبي براي ابن حزم شهادت به راست
گفتاري، صداقت، امانت، ديانت، بزرگواري و بلند مرتبگي داده است ([74]).
شيخ عزّ الدين بن عبد السلام در باره او
گفته است: «وكان أحد المجتهدين، ما
رأيت في كتب الإسلام في العلم مثل المحلى لابن حزم» (يكي از مجتهديني
است كه من در كتب اسلامي مانند كتاب المحلى ابن حزم كتابي نديدم.) ذهبي بعد از نقل اين سخن ميگويد: «لقد صدق الشيخ عز الدين...»([75]). (شيخ عزالدين درست
گفته است.)
قريب به همين مضمون از سيوطي در طبقات
الحفاظ نقل شده است. ([76]).
زركلي گفته است: «ابن حزم: عالم الأندلس
في عصره، وأحد أئمّة الإسلام، كان في الأندلس خلق كثير ينتسبون إلى مذهبه، يقال
لهم: (الحزميّة)»([77]).
(ابن حزم دانشمند اندلس در زمان خود و يكي از
امامان در اسلام است. كه در اندلس مردمان زيادي خود را به مذهب او منسوب ميكنند
كه از اين باب به آنها «حزميه» گفته ميشود.)
بعد از اين عبارات، چون دكتر غامدي حرف
ديگري براي گفتن نداشت گفت: او داراي مذهب ظاهريّه بوده كه جزء هيچ يك از چهار
مذهب موجود به حساب نميآيد و از اينرو هيچ اعتباري به سخنان او نيست.
در اين لحظات كه به ساعت3 بعد از نصف شب
نزديك شديم به پايان زمان گفتگو نيز رسيديم و دكتر غامدي خواستار ادامه ارتباطها
شد و گفت: سؤالاتتان را براي من بنويسيد تا پاسخ آنها را از طريق فاكس برايتان
ارسال كنم. و نيز گفت: منزل ما متعلق به خودتان است هر وقت به مكه مكرمه آمديد به
منزل تشريف بياوريد!
بعد از آن كه به هتل محل اقامتم بازگشتم
چند سؤال را در قالب نامهاي طرح كرده و از برادر «جابر» ـ از شاگردان دكتر ـ
خواستم تا آنها را به دست دكتر برساند.
و اكنون متن نامه را با اندك تغيير در
نگارش به اطلاع خوانندگان عزيز ميرسانيم:
(با اندكي دخل و تصرف در كلمات و جمله بنديها)
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
برادر دانشمند و استاد محقق جناب دكتر احمد بن سعد حمدان!
سلام عليكم
احترام و سپاس فراوان خود را از خُلق
نيكو و رفتار پسنديده شما كه خود شاهد آن بودم، تقديم ميدارم.
از محضر علم و دانشتان بهره و استفاده
كامل برده و اميدوارم اينگونه ديدارها ادامه داشته و به همين جلسه ختم نگردد.
در پايان استدعا دارم تا سؤالاتي را كه
خدمتتان ارسال مينمايم را با سند و دليل كافي و قانع كننده پاسخ دهيد:
1 ـ نظر جناب استاد دكتر غامدي پيرامون
روايتي كه بخاري و ديگران نقل كرده و در آن عدهاي از صحابه پيامبر صلّي الله
عليه و آله اهل آتش دوزخ دانسته شدهاند چيست؟
رسول خدا صلي الله عليه وآله ميفرمايد:
«يا ربّ أصحابي! أصحابي! فيقال: ما
تدري ما أحدثوا بعدك فإنّهم ارتدّوا بعدك على أعقابهم؟!».
(پروردگارا
اينان ياران و اصحاب من هستند! گفته ميشود: تو چه ميداني اينان بعد از تو چه
بدعتها گذاردند و به گذشته جاهلي خود بازگشت نمودند.) آيا مضمون اينگونه روايات مخالف با وثاقت
اصحاب نيست؟
2 ـ نظر جنابعالي راجع به سبّ و دشنامهايي
كه برخي از صحابه نسبت به بعضي ديگر داشتهاند چيست؟ آيا اين كار موجب فسق دشنام
دهنده ميشود يا خير؟!
3 ـ آيا اجتهاد و اشتباه در آن كه موجب
يك پاداش ميشود مخصوص صحابه است يا اين كه ميتوان آن را به ديگر فقهاء و صاحبان
فتوا نيز تعميم داد؟
4 ـ نظر شما پيرامون وقايعي كه ميان
برخي از صحابه رخ داد و آنها را مستحق جاري شدن حدّ شرعي بر آنها گرديد چيست؟ آيا
اين دلالت بر فسق آنها نميكند؟
5 ـ نظر شما در باره صحابي كه دستور
كشتن عثمان را صادر كرد و يا گروهي از صحابه كه در كشتن او شركت داشتند، چيست؟ آيا
در اينجا هم ميتوانيد بگوييد كه اينها گروهي از صحابه بودند كه اجتهاد كردند و
چون به اشتباه رفتند فقط يك اجر ميبرند؟
6 ـ نكته ديگر اين كه در روايات متعدد
آمده است كه پيامبر صلّي الله عليه و آله فرمودند: «فاطمة بضعة منّي من آذاها فقد آذاني» (فاطمه پاره تن من است هركس او را بيازارد مرا
آزرده است.) و نيز در روايت ديگر آمده است: «بأنّ فاطمة هجرت أو غضبت على أبي بكر ولم
تكلّمه حتّى ماتت». (فاطمه از ابوبكر خشمگين و غضبناك بود و تا
پايان عمر خويش با او سخن نگفت.)
و همانگونه كه خود در سخنانتان به آن
تصريح داشتيد آيا فاطمه در حال خشم و غضب از ابوبكر دنيا را وداع كرد؟
اگر چنين است آيا رفتار ابوبكر با
رواياتي كه تصريح به حرمت آزار و اذيت رسول خدا صلي الله عليه وآله دارد در تعارض
نيست؟
7 ـ در روايات زيادي وارد شده است كه
رسول خدا صلي الله عليه وآله قبل از رحلتشان فرمودند: «ائتوني أكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعده أبداً».
(برايم قلم و كاغذي
بياوريد تا برايتان وصيتي بنويسم كه به هيچ وجه گمراه نشويد.) اما عمر از اين
عمل مانع گرديد و گفت: « إنّ
النبيّ قد غلب عليه الوجع، وعندكم القرآن، حسبنا كتاب اللّه» (بر پيامبر درد شديد غلبه كرده است وجود قرآن
براي شما كفايت ميكند.) پيامبر از اين برخورد عمر به قدري رنجيده خاطر و مورد اذيت قرار گرفت كه
فرمود: «قوموا عنّي» (از نزد من برخيزيد
و بيرون رويد.)
آيا عمر براي مصالح جامعه و امت اسلام دلسوزتر
از پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله بوده است؟ و آيا رسول خدا صلي الله عليه وآله
نميدانست كه كتاب خدا در ميان مردم وجود دارد تا براي امت كفايت كند؟ آيا اين
رفتار و گفتار عمر با آيات قرآن كريم كه ميفرمايد: «وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى»([78]) . (پيامبر هرگز از روي هوا و هوس سخن نميگويد. و آنچه او ميگويد
برگرفته از وحي است.) منافات و تضاد ندارد؟
8 ـ در سخنانتان گفتيد: اين سخن خداوند:
«وَالطَّيباتُ لِلطَّيِّبِينَ»([79]) (زنان پاك براي مردان پاكند.) بر اين نكته دلالت دارد كه عائشه ام المؤمنين زني پاك و پاكيزه بوده است
چون همسري همچون پيامبر داشته است.
حال ميخواهم نظر جناب استاد را در باره
اين آيه شريفه بدانم كه خداوند ميفرمايد: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً
لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَأَتَ نُوح وامْرَأَتَ لُوط كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ
مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ
اللَّهِ شَيْئًا وَقِيلَ ادْخُلاَ النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ»؟ ([80]). (خدا براى كافران زن
نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت (فرمان) دو بنده صالح ما بودند و به آنها خيانت ورزيدند
و آن دو شخص [با وجود مقام نبوت] نتوانستند آندو را از [قهر] خدا برهانند و به آندو
حكم شد كه با دوزخيان در آتش درآييد.)
آيا حضرت نوح و حضرت لوط دو پيامبر پاك
و طيب خدا نبودند؟!
9 ـ در سخنانتان به اين نكته اشاره داشتيد كه 90% از رواياتي كه در كتاب كافي از امام صادق عليه
السلام نقل شده است كذب و دروغ است.
حال چگونه امكان دارد بين اين سخن شما
با سخن ذهبي آشتي برقرار كرد كه او ميگويد: «فلو ردّ حديث هؤلاء (الرواة الشيعة) لذهب جملة من الآثار النبويّة
وهذه مفسدة بيّنة» ([81]). (اگر بنا شود روايات شيعه را در نظر نياورد و
آنها را ردّ كرد بخشي از آثار نبوي از بين ميرود.)
اگر اين سخن خود را نيز با جوابها و
دلايل قانع كننده و مستند پاسخ دهيد سپاسگزار ميشوم.
ابو مهدي محمد حسيني
قزويني
17 رمضان المبارك 1423هـ
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
پاسخ به اين مطلب نيازمند مقدمهاي در
فضيلت و جايگاه اصحاب دارد:
اوّلاً: با دلايل قطعي از قرآن كريم و سنّت
نبوي فضيلت و جايگاه اصحاب و اعلام
پاكيزگي آنها از سوي خداي جهانيان و اشرف پيامبران بيان و ثابت است.
از جمله آنها مواردي است كه در ذيل ميآيد:
1 ـ خداوند در قرآن كريم ميفرمايد:
«وَالسَّابِقُونَ
الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم
بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ
تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ
الْعَظِيمُ»
([82])
(و آنان كه سبقت به ايمان گرفتند از مهاجر و
انصار (و در دين ثابت ماندند) و آنان كه به نيكى پيروى آنان كردند، خدا از آنها
خشنود است و آنها از خدا خشنودند، و خدا براى همه آنها بهشتهايى كه از زير درختان
آنها نهرها جارى است مهيا ساخته كه در آن بهشت تا ابد متنعّم باشند، اين به حقيقت
سعادت بزرگ است.)
خداوند عزّ وجلّ در اين آيات تمام مهاجران
و انصار را بدون هر گونه قيد و شرطي تمجيد نموده است؛ چرا كه «أل» براي دلالت بر عموم
وضع شده است. و نيز خداوند از تمام «تابعين» با اين قيد كه عمل نيكو انجام داده
باشند تمجيد كرده است. پس رضايت از تابعين مقيّد به عمل خير و نيكو شده است. اين نكته
به عنوان يك اصل و قاعده به شمار ميرود كه شامل تمامي مهاجران و انصار ميشود كه
جز دليل قطعي نميتواند موردي را از آن تخصيص زده و خارج سازد. اين آيه در نهايتِ وضوح
بوده و هيچ ابهامي در آن به چشم نميخورد.
ديگر آن كه خداي عزّ وجلّ كساني را كه با
نيكي از صحابه تبعيت ميكنند را ميستايد و بي شك اين گروه كه مورد ستايش خداوند
قرار گرفتهاند اهل سنّت هستند و نه شيعه؛ چرا كه شيعه ـ كه منظورم تمام شيعيان اماميه
نسلهاي اخير است ـ يا صحابه را كافر و يا آنها را مورد مذمت و نكوهش قرار ميدهد.
2 ـ و نيز خداوند درباره صحابه فرموده
است:
«مُّحَمَّدٌ
رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء
بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّنَ اللَّهِ
وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِكَ
مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الإِنجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ
شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ
لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا
الصَّالِحَاتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا» ([83]).
(محمد [صلى اللَّه عليه و آله] فرستاده خداست و
ياران و همراهانش بر كافران بسيار قويدل و سخت و با يك ديگر بسيار مشفق و
مهربانند، آنان را در حال ركوع و سجود نماز بسيار بنگرى كه فضل و رحمت خدا و
خشنودى او را مىطلبند، بر رخسارشان از اثر سجده نشانههاى نورانيّت پديدار است.
اين وصف حال آنها در كتاب تورات و انجيل مكتوب است كه (مثل حال آن رسول) به
دانهاى ماند كه چون نخست سر از خاك برآورد جوانه و شاخهاى نازك و ضعيف باشد بعد
از آن قوّت يابد تا آن كه ستبر و قوى گردد و بر ساق خود راست و محكم بايستد كه
دهقانان را [در تماشاى خود] حيران كند [همچنين محمد صلى اللَّه عليه و آله و
اصحابش از ضعف به قوّت رسند] تا كافران عالم را [از قدرت و قوّت خود] به خشم آرند.
خدا وعده فرموده كه هر كس از آنها ثابت ايمان و نيكوكار شود گناهانش ببخشد و اجر
عظيم عطا كند)
خداي عزّ وجلّ ميفرمايد كه من خود آنها
را تربيت نموده و آنها را پرورش دادهام، به همان شكل كه گياهي از زمين روييده و
رشد پيدا كرده و به كمال خود رسيده است و اين ممكن است موجب خشم و غضب كافران گردد
و از اينرو هر كس آنها را مورد كراهت، خشم و غضب خود قرار دهد مستحق عذاب خداوند
خواهد بود.
3 ـ در آيهاي ديگر خداوند متعال ميفرمايد:
«إِنَّ
الَّذِينَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي
سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَواْ وَّنَصَرُواْ أُوْلَـئِكَ بَعْضُهُمْ
أَوْلِيَاء بَعْضٍ» تا آنجا كه ميفرمايد: «وَالَّذِينَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ
وَجَاهَدُواْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَواْ وَّنَصَرُواْ أُولَـئِكَ
هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَّهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ * وَالَّذِينَ
آمَنُواْ مِن بَعْدُ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ مَعَكُمْ فَأُوْلَـئِكَ مِنكُمْ ...»([84]) .
(آنان كه به خدا ايمان آوردند و از وطن خود
هجرت نمودند و در راه خدا با مال و جانشان كوشش و فداكارى كردند [يعنى مهاجرين مكه]
و هم آنان كه [به مهاجرين] منزل دادند و يارى كردند [يعنى انصار مدينه] آنها
دوستدار و مددكار يكديگرند و آنهايى كه ايمان آوردهاند ليكن مهاجرت نكردهاند
هرگز شما دوستدار و طرفدار آنها نباشيد تا وقتى كه هجرت گزينند، ولى اگر از شما در
كار دين و پيشرفت اسلام مدد خواستند بر شماست كه آنها را يارى كنيد مگر آن كه با
قومى كه با شما عهد و پيمان [مسالمت] بستهاند به خصومت برخيزند. و خدا به هر چه
مىكنيد بيناست. ـ آنان كه كافر شدند نيز دوستدار و مددكار يكديگرند و شما مسلمين
اگر آن را [كه خدا دستور داده از اتفاق و اخوت و غيره] كار نبنديد همانا فتنه و
فسادى بزرگ روى زمين رخ خواهد داد. ـ و آنان كه ايمان آوردند و هجرت گزيدند و در
راه خدا كوشش و جانفشانى كردند و هم آنان كه (مهاجران را با فداكارى) منزل دادند و
يارى كردند آنها به حقيقت اهل ايمانند و هم آمرزش خدا و روزى نيكوى بهشتى مخصوص
آنهاست. ـ و آنان كه بعد از شما ايمان آوردند و [يا بعد از صلح حديبيه] هجرت
گزيدند و به اتفاق شما جهاد كردند آنها نيز از شما مؤمنان هستند، و ارث مراتب
خويشاوندان در كتاب خدا بعضى بر بعض ديگر مقدم شده كه خدا به هر چيز داناست.)
خداوند عزّ وجلّ درباره مهاجران و
برادران انصار آنها كه در راه خدا جهاد كردهاند حكم به ايمان حقيقي آنها فرموده و
به آنها وعده آمرزش و روزي گسترده داده است.
آيا اينها تمجيد و ثناي خداي عزّ وجلّ نسبت
به مهاجران و انصار به حساب نميآيد؟ آيا اينها تاكيد بر ايمان غير قابل شك آنها
نيست؟ هر كس در اين موضوع شكّ كند در حقيقت خداوند عزّ وجلّ را مورد تكذيب قرار
داده است، و چه بسا خداوند متعال كه آگاه به علم غيب است كساني را كه بعدها ميآيند
و بر صحابه طعنه وارد ميسازند را اراده نموده است.
4 ـ خداوند متعال در آيهاي ديگر ميفرمايد:
«لا يَسْتَوِي مِنكُم مَّنْ
أَنفَقَ مِن قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُوْلَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِّنَ
الَّذِينَ أَنفَقُوا مِن بَعْدُ وَقَاتَلُوا وَكُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى» ([85]).
(آن
مسلمانانى كه پيش از فتح [مكه زمان ضعف اسلام] در راه دين انفاق و جهاد كردند با
ديگران مساوى نيستند، آنها اجر و مقامشان بسيار عظيمتر از كسانى است كه بعد از
فتح [و قدرت اسلام] انفاق و جهاد كردند و ليكن خدا به همه وعده نيكوترين پاداش را [كه
بهشت ابد است] داده)
اين آيه كريمه كساني را كه قبل از فتح مكه
ايمان آورده و در راه خدا انفاق كرده و براي برتري بخشيدن كلمه حقّ خداوند عزّ
وجلّ به جهاد برخاستهاند را مدح نموده است، البته كساني كه بعد از آنها به اين
فضايل دست يافتهاند نميتوانند همان قدر و منزلت را درك كنند. و اين شهادتي از
سوي خداوند عزّ وجلّ است.
5 ـ در آيهاي ديگر خداوند متعال ميفرمايد:
«لِلْفُقَرَاء
الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ
فَضْلاً مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَيَنصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُوْلَئِكَ
هُمُ الصَّادِقُونَ * وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالإِيمَانَ مِن
قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ
حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ
خَصَاصَةٌ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ *
وَالَّذِينَ جَاؤُو مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا
وَلإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالإِيمَانِ وَلا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا
غِلاًّ لِّلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ» ([86]).
(مقام بلند [يا غنايم] خاصّ فقيران مهاجرين است
كه آنها را از وطن و اموالشان به ديار غربت راندند در صورتى كه [چشم از خانه
پوشيده و] در طلب فضل و خشنودى خدا مىكوشند و خدا و رسول او را يارى مىكنند،
اينان به حقيقت راستگويان عالمند ـ و هم آن جماعت انصار كه پيش از [هجرت] مهاجرين [در
مكّه به رسول ايمان آوردند و] مدينه را خانه ايمان گردانيدند و مهاجرين را كه به
سوى آنها آمدند دوست مىدارند و در دل خود هيچ حاجتى [و حسد و بخلى] نسبت به آنچه [از
غنائم بنى نضير] كه به آنها داده شد نمىيابند و هر چند به چيزى نيازمند باشند باز
مهاجران را بر خويش مقدم مىدارند [و جانشان به كلى از بخل و حسد و حرص دنيا پاك
است] و هر كس را از خوى بخل و حرص دنيا نگاه دارند آنان به حقيقت رستگاران عالمند ـ
و آنان كه پس از مهاجرين و انصار آمدند [يعنى تابعين و ساير مؤمنين تا روز قيامت]
دايم به درگاه خدا عرض مىكنند: پروردگارا، بر ما و برادران دينىمان كه در ايمان
پيش از ما شتافتند ببخش و در دل ما هيچ كينه و حسد مؤمنان قرار مده، پروردگارا،
تويى كه بسيار رؤوف و مهربانى.)
آيا به اين تقسيم عجيب براي گروههاي مؤمنان
دقت ميكنيد... 1ـ مهاجران 2ـ انصار 3ـ كساني كه آنها را دوست دارند و براي آنها
دعا كرده و از آنها كراهتي در دل ندارند.
حال، شما خود ببينيد جايگاه شيعه اماميه
كجا و جايگاه اهل سنّت كجاست؟
اينها برخي از آياتي است كه نسل صحابهاي
را كه براي برافرازي پرچم اسلام جهاد نمودهاند را مدح و ثنا ميكند و امروز هر
خيري كه در جهان اسلام به چشم ميخورد به خير و بركت آنها است.
سپس نسلهاي اهل سنّت براي تكميل سيره
نبوي آمدند و نسلي پس از نسل ديگر دين را نقل كرده و سرزمينها را فتح كردند و دين
خداوند را به مردم آموزش دادند، حال كدام سرزمين را شيعيان فتح نمودند؟
بر اساس اعتقادات شيعه، دين اسلام نبايد
مطابق با دين نبوي باشد؛ چرا كه صحابه بعد از وفات پيامبر صلّي الله عليه و آله به
پيامبر خيانت كرده و فرامين او را جامه عمل نپوشاندند، و به امامان شيعه هم كه بعد
از علي (رضي الله عنه) آمدند اجازه ابلاغ دين را ندادند چرا كه امكان اين كار براي
آنها ايجاد نشد. پس در نتيجه دين واقعي به ظهور نپيوسته است و فقط شيعه بوده است
كه در خفا و پنهان به دين حقيقي عمل كرده است. در حالي كه اين سخنان مخالف با آيات
قرآن كريم است... .
خداوند متعال ميفرمايد:
«وَعَدَ
اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم
فِي الأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ
دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ
أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ
فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ» ([87]).
(خدا به كسانى از شما بندگان كه ايمان آورده و
نيكوكار گردند وعده فرمود كه در در زمين خلافتشان دهد چنان كه امم صالح پيامبران
سلف را جانشين پيشينيان آنها نمود، و دين پسنديده آنان را [كه اسلام واقعى است بر
همه اديان] تمكين و تسلط عطا كند و به همه آنان پس از خوف و انديشه از دشمنان
ايمنى كامل دهد كه مرا به يگانگى، بى هيچ شائبه، شرك و ريا پرستش كنند، و بعد از
آن هر كه كافر شود پس آنان به حقيقت همان فاسقان تبهكارند.)
آيا اين وعده الهي محقق نشده است؟
خداوند عزّ وجلّ امت اسلامي را به خلافت رساند و دين را براي آنها سلطه بخشيد و مردم
را در زمان حكومتهاي اسلامي امنيت بخشيد.
1ـ عن أبي سعيد الخدري قال: « قال رسول اللّه
لا تسبّوا أصحابي، فلو أنّ أحدكم أنفق مثل أحد ذهباً ما بلغ مدّ أحدهم ولا نصيفه» ([88]).
رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمودند: اصحاب
مرا دشنام ندهيد. كه اگر يكي از شما به اندازه كوه اُحد طلا انفاق كند نميتواند
به اندازه يك مدّ و يا نصف مدّ از انفاق صحابه ثواب ببرد.
اين سخن را زماني رسول خدا صلي الله
عليه وآله خطاب به خالد فرمود كه عبدالرحمن بن عوف را سبّ و دشنام داد و عبد
الرحمن از سبقت گيرندگان در اسلام و از كساني بود كه بعدها اسلام آورده بود.
2ـ وعن عبد الرحمن بن عمر رضي اللّه عنهما، عن النبيّ قال: «خير الناس
قرني، ثمّ الذين يلونهم، ثمّ الذين يلونهم ...»([89]).
(عبد الرحمن بن عمر از پيامبر روايت ميكند كه
رسول خدا فرمود: بهترين مردمان، مردماني هستند كه در قرن حاضر زندگي ميكنند؛ بعد
از آنها كساني هستند كه در قرن بعد از آنها ميآيند و نيز كساني كه قرن بعد از آن
ميآيند...)
فضايل صحابه با اسامي آنها در صحيح مسلم
و بخاري ثبت شده كه ميتوانيد مراجعه كنيد.
و شما ميدانيد كه محقّقان اهل سنّت در
روايت دقت بسياري دارند خصوصاً در روايات بخاري و مسلم و غير از روايت صحيح روايت
ديگري نقل نميكنند.
حال بعد از اين مقدمه بار ديگر به
روايتي كه در حديث سابق وارد شده است
نگاهي بياندازيم؛ اين حديث را گروهي از صحابه از جمله عبد اللّه بن عباس، ابوهريره،
انس، اسماء بنت ابيبكر و تماماً در صحيح بخاري روايت كردهاند، و براي آن الفاظ مختلفي
وارد شده است:
در روايتي كه عبدالله بن عباس روايت
كرده اين گونه آمده است: «أنّه
سيجاء برجال من أمّتي...». (گروهي از مردان امت من آورده ميشوند...)
و در روايتي كه ابوهريره روايت نموده
است به اين شكل روايت شده: «ألا
ليذادن رجال عن حوضي...». (همانا مرداني از امت مرا از حوض دور كرده و رانده ميشوند...)
اوّلاً: اين روايات را خود صحابه روايت
كردهاند و اين به خاطر امانتداري و راستي در ايمان آنها بوده، اگرچه نسبت به بعضي
از آنچه روايت كردهاند مرتدّ و منحرف شده باشند.
ثانياً: معناي روايت اين است كه يا بايد
رسول خدا صلي الله عليه وآله تمام صحابه را قصد كرده باشد، كه اين مخالف با آيات و
روايات صحيحهاي است كه در فضليت همه آنها وارد شده است.
و يا آن كه بعضي از آنها را اراده نموده
باشد و اين نياز به دليل قطعي دارد كه چنين دليلي هم در دست نيست.
و يا بايد مراد بعضي از افراد امت باشند
كه به «صحابه» نام گرفتهاند؛ چرا كه تمام امت پيامبر به خاطر پذيرش دين و بهشتي
بودن آنان از اصحاب او محسوب ميشوند؛ يعني همصحبت و همراه او در بهشت هستند و در
آنجاست كه به حوض وارد ميشوند، و بر آنها علامت اسلام كه آثار سجده بر سيماي آنان
نقش بسته است و چون آنها از حوض منع ميشوند حضرت ميفرمايد: خدايا اصحاب من!... و
در بعضي از آنها «اصحاب من» ندارد بلكه ميفرمايد: هان بشتابيد! و در بعضي از آنها
با تصغير يعني به اين شكل آمده است: «اُصيحابي»، و اين آن چيزي است كه از روايات استفاده شده و ما به آن اعتقاد داريم.
(فاطمه پاره تن من است، هر آنچه او را
خشنود كند مرا خشنود كرده، و هر چه او را بيازارد مرا آزرده است.)
علت صدور اين روايت نيز مشخص و معروف
است كه چه بوده و آن تصميم [حضرت] علي (رضي الله عنه) براي ازدواج با دختر ابوجهل
بوده است.
1ـ حديث فوق درباره [حضرت] علي (رضي
الله عنه) از پيامبر صادر گشته است، حال آيا اين كار علي (رضي الله عنه) كفر به
حساب ميآيد؟ هرگز! بلكه او فقط اراده كار مباحي (ازدواج مجدّد) را كرده بوده و از
آنجا كه براي دختر رسول خدا صلي الله عليه وآله خصوصيت خاصي نبوده است [حضرت] علي
(رضي الله عنه) از دختر ابوجهل خواستگاري كرد.
سه احتمال براي اين كار [حضرت] علي (رضي
الله عنه) وجود داشته است:
الف ـ اين كار او كفر بوده باشد، سخني
كه هيچ كس به آن قائل نشده و كسي ادعا نكرده است او بعد از اين موضوع دوباره اسلام
آورده است.
ب ـ [حضرت] علي (رضي الله عنه) معصيتي
مرتكب شده و بعد توبه نموده و معصيت او بخشيده شده است.
ج ـ يا اجتهاد كرده و اشتباه از آب
درآمده و براي اين اجتهاد آمرزيده شده است.
2 ـ سر زدن اين فعل از [حضرت] علي (رضي
الله عنه) دلالت بر اين دارد كه او معصوم نبوده است.
3 ـ ابوبكر مخيّر بين انجام يا انجام
ندادن كار مباحي نبوده است، بلكه او كار واجبي را بر اساس روايتي كه از پيامبر نقل
شده كه «لا نورّث ما تركناه صدقة» (ما پيامبران چيزي
را كه به عنوان صدقه قرار داديم را به ارث نميگذاريم.) انجام داد. و او به خاطر علاقه شديدي كه به رسول خدا صلي الله عليه وآله و
خوف از معصيت پروردگارش داشت، آن كار را [دادن فدك به حضرت فاطمه] انجام نداد.
4 ـ اين حديث را ابوبكر و عمر بن خطّاب روايت
كردهاند و گروهي ديگر از صحابه نيز بر آن شهادت داده و به آن اقرار كردهاند، همچون
عثمان، علي، عباس، عبد الرحمن بن عوف، زبير و سعد بن ابي وقّاص چنانكه در دو كتاب
صحيح بخاري و مسلم آمده است. در صحيح بخاري در كتاب فرائض، باب قول النبيّ: «لا نورث وفي الجهاد والمغازي، ورواه مسلم في
الجهاد/ باب حكم الفيء ...»
و اين ارث را عمر به علي و عباس برگرداند
اما آن دو با يكديگر به اختلاف افتادند.
5 ـ [حضرت] علي (رضي الله عنه) بعد از
آن كه خلافت را به دست گرفت چيزي از آنچه را كه در زمان ابوبكر و عمر عمل ميشد را
تغيير نداد، ميراث را تقسيم نكرد و چيزي از آن را به حسن و حسين نداد و اين دلالت
ميكند كه سخن ابوبكر نزد علي [عليه السلام] حقيقت داشته است.
6 ـ فاطمه رضي اللّه عنها ميراث خود را
مطالبه كرد با اين گمان كه او هم مانند ديگر مردم حق ارث دارد، وقتي او را از اين
حديث كه از آن آگاهي نداشت با خبر ساختند ما فكر نميكنيم باز هم ارثي طلب كرده
باشد. چرا كه در آن صورت با پدر خود به مخالفت برخواسته و اگر چنين كاري كرده باشد
پيروي از روايت پدرش سزاوارتر از پيروي از سخن اوست.
7ـ فرض كنيد ابوبكر اجتهاد كرده وگرچه
اين فرض به خاطر روايات صريح محال است اما
در اين فرض هم كار او از كار [حضرت] علي (رضي الله عنه) بدتر نبوده هر جوابي براي
كار علي بدهيد همان پاسخ را ما در رابطه با ابوبكر خواهيم داد.
«الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ
لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ
أُوْلَئِكَ مُبَرَّؤُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ» .
(زنان بدكار و ناپاك شايسته مردانى بدين وصفند
و مردان زشتكار و ناپاك نيز شايسته زنانى بدين صفتند و (بالعكس) زنان پاكيزه نيكو
لايق مردانى چنين و مردان پاكيزه نيكو لايق زنانى همين گونهاند، و اين پاكيزگان
از سخنان بهتانى كه ناپاكان درباره آنان گويند منزهند و بر ايشان آمرزش و رزق
نيكوست.)
سوره
نور/24.
1 ـ آيه فوق براي تبرئه عائشه از اتهام
وارد شده به او نازل شده و خبر داده كه زنهاي خبيث براي مردان خبيث است و... تا
بر اين مطلب دلالت كند كه خداي عزّ وجلّ رضايت نميدهد كه زني خبيث همسر شخصيتي كه
پاكترين پاكان است شود.
و در اين جا منظور از عمل خبيث، عمل «زنا»
است. و اما در رابطه با دو همسر نوح و لوط عليهما السلام كه هر دو كافر بودند. و در
شريعت آنها ازدواج با اشخاص كافر جايز بوده است. اما در دين ما چنين كاري جايز
نيست؛ مگر نسبت به ازدواج با آن دسته از زناني كه اهل كتاب و نيز پاكدامن هستند.
در دين ما ازدواج با زن زنا كار حتي اگر
مسلمان هم باشد جايز نيست؛ چرا كه باعث مفاسد مختلف و مختلط شدن نسبها و امثال
اين موارد ميشود. چنانكه خداوند ميفرمايد: «الزَّانِيَةُ لا يَنكِحُهَا إِلاَّ زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ
ذَلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ». (زن زانيه را جز مرد زانى و مشرك به نكاح نخواهد گرفت و اين كار بر
مردان مؤمن حرام است.) سوره نور/3.
پس تفاوت روشن است.
2ـ اين آيه عائشه را تبرئه نموده و براي
او وعده آمرزش و رزق كريمانه داده است. از اينرو اين آيه دلالت ميكند كه او با
ايمان از دنيا ميرود و اين حكمي غير قابل تغيير از سوي خداوند عزّ وجلّ ميباشد.
1 ـ رسول خدا صلي الله عليه وآله اراده
كرد تا نوشتهاي از خود به جاي بگذارد تا صحابه به اختلاف نيافتند؛ اما اين كه
حضرت اراده نوشتن چه مطلبي را داشته در روايت ذكر نشده است. فقط اراده حضرت براي
نوشتن ذكر شده و اگر مراد حضرت نوشتن مطلب با اهميتي چون يكي از واجبات دين بود به
محض بلند شدن سر و صدا ميان صحابه از نوشتن آن صرف نظر نميكرد؛ بلكه ميتوانست
دستور دهد تا آنان خارج شوند و سپس يكي از صحابه وصيت حضرت را بنويسد. و رسول خدا
صلي الله عليه وآله چهار روز ديگر بعد از آن واقعه در قيد حيات بودند؛ چرا كه اين
اتفاق همان طور كه در صحيح بخاري آمده در روز پنجشنبه به وقوع پيوست: «يوم الخميس وما يوم الخميس» (روز پنج شنبه و چه
روزي بود آن روز) ح 4431
، و حضرت در روز دوشنبه از دنيا رفت.
2ـ موضوع اختلاف كنار بستر پيامبر
اختصاص به عمر ندارد و همه آنهايي كه كنار بستر پيامبر حاضر بودند در اين موضوع اختلاف
كردند.
3ـ عمر كسي است كه رسول خدا به نفع او شهادت داده
است: «إنّه
قد كان فيما مضى قبلكم من الأمم محدّثون وإنّه إن كان في أمّتي هذه منهم فإنّه عمر
بن الخطّاب » ([90]) .
(قبل از شما افرادي در امتهاي قبل از شما بودهاند
كه ملائك بر آنها نازل ميشدند و اگر بنا باشد يك نفر در امت من به اين مقام رسيده
باشد آن شخص عمر بن خطاب است.)
و اين سخن پيامبر كه فرموده است: «والذي نفسي بيده، ما لقيك الشيطان قط سالكاً
فجّاً إلاّ سلك فجّاً غير فجّك» ([91]) (سوگند به خدايي كه جانم در دست او است هيچگاه
شيطان تو را در راهي كه او رفته نديده است و هر راهي كه تو پيمودهاي شيطان به
راهي ديگر رفته است.) در كتاب صحيح بخاري، حديث 3294،
و كتاب صحيح مسلم، حديث 2396 نقل شده است.
بخاري و مسلم شانزده فضيلت از فضائل عمر
بن خطاب را در كتابهاي خود كه صحيحترين كتابها هستند نقل كردهاند. از جمله
روايتي است كه محمّد بن حنفيه ميگويد: «قلت لأبي: أيّ الناس خير بعد رسول اللّه؟ قال: أبو بكر، قلت: ثمّ من؟
قال: ثمّ عمر، وخشيت أن يقول: عثمان، قلت: ثمّ أنت قال: ما أنا إلاّ رجل من
المسلمين» ([92]) .
به
پدرم گفتم: بهترين مردم بعد از رسول خدا چه كسي است؟ فرمود: ابوبكر. گفتم: بعد از
او چه كسي؟ فرمود: عمر. من كه ترسيدم بعد از آن دو نفر بفرمايد: سپس عثمان، گفتم:
سپس شما. فرمود من بيش از يك مسلمان عادي چيز ديگري نيستم.
ابن عباس روايت كرده است: «وضع عمر على سريره فتكنفه الناس يدعون ويصلّون
قبل أن يرفع وأنا فيهم، فلم يرعني إلاّ رجل أخذ منكبي فإذا عليّ بن أبي طالب
فترحّم على عمر وقال: ما خلفت أحداً أحبّ إليّ أن ألقى اللّه بمثل عمله منك، وأيم
اللّه، إن كنت لأظنّ أن يجعلك اللّه مع صاحبيك وحسبت أنّي كنت كثيراً أسمع النبيّ يقول:
ذهبت أنا وأبو بكر وعمر، ودخلت أنا وأبو بكر وعمر، وخرجت أنا وأبو بكر وعمر»([93]) .
بعد از آن كه عمر را روي تخت (تابوت) گذاردند و
مردم ميآمدند و دور آن نماز خوانده و دعا ميكردند من هم آمده بودم تا همين كار
را انجام دهم، كسي به من توجهي نداشت تا اين كه علي بن ابن ابي طالب زير بغل مرا
گرفت و براي عمر طلب رحمت كرد و گفت: كسي از مخلوقات خداوند نزد من عملش دوست
داشتنيتر از عمل تو براي من نيست؛ اما به خدا سوگند گمان نميكنم كه خداوند تو را
مانند آن دو دوستت قرار دهد و من بارها از رسول خدا صلّي الله عليه و آله ميشنيدم
كه ميگفت: من با ابوبكر و عمر ميروم و با ابوبكر و عمر داخل ميشوم و با ابوبكر
و عمر خارج ميشوم.
اينها بعضي از شهادتهاي صحابه رسول
خدا بود.
4ـ گاهي اوقات پيامبر صلّي الله عليه
[وآله] وسلم به سخن عمر عمل ميكرد و قرآن هم طبق نظر و عمل او نازل ميشد. مانند
آيه قرار دادن مقام ابراهيم به عنوان محل نماز، آيه حجاب و غيره.
شايد در مورد نوشته نشدن وصيت نيز
پيامبر به نظر عمر عمل كرده است و شايد سخن عمر راجع به شدت بيماري پيامبر از روي
دلسوزي براي ايشان و يا موردي شبيه آن بوده و كسي تصوّر اين را هم نميكند كه كسي
كه قرآن به نفع او شهادت داده و از اولين مهاجرين سبقت گيرنده در اسلام بوده و فضايلي
مانند آنچه در روايات قبل به آن اشاره شده قصد آزار پيامبر را داشته باشد.
آنچه گذشت پاسخ مهمترين پرسشهايي بود
كه سؤال كرده بوديد.
و اما ساير مطالب قضايايي اجتهادي هستند
كه هر كس ميتواند بر حسب اجتهاد خود نظري داشته باشد.
كسي كه در عقايد شيعه و سنّي تأمل و
دقتي داشته باشد به اين نتايج دست مييابد:
1ـ از اعتقادات اهل سنّت اين است كه
پيامبر اكرم بر تمام مردم مبعوث گرديد و از اينرو همه پيروان او ميتوانند سنّت
او را براي ديگراني كه از آن خبر ندارند نقل كنند.
اعتقاد شيعه بر آن است كه پيامبر به
خاطر علي [عليه السلام] مبعوث شده و خداوند بارها به رسولش تاكيد كرده كه به نفع
علي [عليه السلام] وصيت كن و اين وصيت را نيز به ديگران ابلاغ كن و نيز شيعه بر
اين اعتقاد است كه امري كه در آيه ابلاغ (بلّغ ما انزل اليك) آمده منظور ابلاغ
وصايت علي بوده است. از اينرو شيعه ميگويد: ديني كه از كانال غير علي [عليه
السلام] به دست ما برسد، دين نيست.
2ـ از عقيده اهل سنّت فهميده ميشود كه فهم
دين براي هر انساني ممكن و هر شخصي برايش امكان دارد كه در دين عالم و دانشمند
گردد و وظيفه خود را ادا كند.
و اما شيعه ميگويد: براي فهم دين بايد معصومي
وجود داشته باشد تا به او مراجعه شود؛ و اين بدان معناست كه بايد در سرزميني يك
معصومي وجود داشته باشد تا مردم براي فهم دين به او مراجعه كنند. حال با اين عقيده
چگونه كسي كه در شرق و يا غرب عالم در مسأله ديني به مشكلي برخورد ميكند ميتواند
مشكل خود را حل كند؟!
وقتي امكان اجتهاد وجود داشته باشد چه
نيازي به معصوم؟
3ـ اهل سنّت صحابه را كه حاملان و
ناقلان دين بوده، در راه خدا جهاد كرده، سرزمينها فتح كرده، قرآن و سنّت را حفظ
نموده و به جهانيان رساندهاند را مورد احترام و تكريم قرار ميدهند.
اما شيعه به صحابه طعنه وارد كرده و
خطاها و لغزش هاي آنها را بزرگ شمرده و فضايل آنان را فراموش كرده و عمومات قرآن
را با اعتقاداتي كه در ذهنشان جا گرفته مقيّد ميسازند.
4ـ از اعتقادات اهل سنّت اينگونه
برداشت ميشود كه دين اسلام ظهور كرده و سرزمينها را فتح نموده و مردم به دين
اسلام عمل ميكنند. امّا شيعه اعتقادش اين است كه دين ظهور پيدا نكرده و به آن عمل
نميشود.
5ـ اهل سنّت طبق عقايدشان علي [عليه السلام]
را محترم شمرده و او را بزرگ ميدانند و اعتقادشان اين است كه او در راه خداوند عزّ
وجلّ شجاع بوده، و امكان ندارد كه او وصيّ پيامبر بوده و در طول حيات بيست و پنج
ساله بعد از وفات پيامبر اكرم ساكت مانده باشد و هيچ سخني در اين مورد نگفته باشد.
اگر علي [عليه السلام] سخني در اين
باره بيان داشته بود مانند آنچه كه از روايات ديگر وي مشاهده ميكنيم بايد شاهد
اينگونه روايات نيز ميبوديم. و اگر گاهي برخي از روايات را هم ميبينيم رواياتي
ضعيف و غير صحيح هستند و ما انكار نميكنيم كه گاهي در كتابهاي اهل سنّت رواياتي
وارد شده است كه ممكن است در آن دروغهاي زيادي آمده باشد.
امّا شيعه گمان ميكنند كه علي را
احترام ميكنند و فكر ميكنند علت اين كه علي [عليه السلام] وصايت و خلافت خود را
آشكارا براي مردم بيان نكرده است به خاطر ترس از جان بوده است؛ و اين بدترين تصور
ممكن براي على [عليه السلام] است و حتي اگر شيعه براي اثبات ادعاي خود رواياتي را
هم در اين باره بيان كند به خوبي روشن است كه اين روايات نزد اهل تحقيق از صحت
برخوردار نيست.
6ـ به عقيده اهل سنّت امامت امري است كه
با شورا انتخاب ميگردد. مردم خود ميتوانند شخصي را كه براي تصدي اين مقام صالح تشخيص
ميدهند را انتخاب كنند تا بر اساس قرآن و سنّت بين مردم حكومت كند. و اشكالي هم
ندارد كه در فهم برخي مطالب با يكديگر اختلاف داشته باشند.
امّا از عقايد شيعه اين است كه بر
خداوند لازم است تا امامي را براي مردم منصوب نمايد و اين امام كسي نيست جز علي
[عليه السلام] در حالي كه نه در قرآن و نه در سنّت سخني از امامت يا وصايت اين
چنيني نيامده، بلكه آنچه آمده عموماتي است كه به شكلهاي مختلف قابل تأويل و توجيه
است.
موضوع امامت، موضوع با اهميتي است كه
اگر مسألهاي ديني مشخصي ميبود چه مردم به آن عمل كرده باشند چه عمل نكرده باشند هر
آينه بايد در قرآن و احاديث با همين لفظ رواياتي وارد ميشد و خداوند نيز نسل ائمه
را تا روز قيامت باقي ميگذارد.
خداوند متعال در موضوعي كم اهميتتر از
موضوع امامت كه قضيه زيد و همسرش بود و پيامبر در آن ترديد داشت، تصريح نموده است.
شما بگوييد: كدام از يك از اين دو موضوع
با اهميتتر است؟!
7ـ چيزي كه شيعه بعد از قطع نسل امامت
ناچار شد بدان عمل كند همان است كه اهل سنّت بعد از رحلت پيامبر بدان عمل نموده
است. شيعه سعي كرده با مغالطه، «ولايت فقيه» را اختراع كرده و تا امروز گرد شخصي تجمع
كرده و حول محور همان شخص بچرخد.
8ـ اهل سنّت بر اين مطلب اعتراف دارد كه
بعد از صحابه از سوي بعضي راويان دروغهايي به پيامبر نسبت داده شده است؛ چرا كه
تمام صحابه افرادي عادل بوده و از آنها دروغ عمدي ديده نشده و اعتقاد به عدم عدالت
صحابه، مساوي با انهدام و ويراني دين است.
امّا شيعه چنين اعتقادي ندارد؛ بلكه
بسياري از صحابه را دروغگو دانسته و چنين كسي در تمام دين شك دارد؛ چون ديني كه بنا
باشد از سوي راوياني كاذب و دروغگو اخذ شده باشد دين حقي كه بتوان با آن خدا را
عبادت كرد نميباشد.
اين چيزي است كه باعث شك در قصد و هدف
شيعه شده است چرا كه موضع آنها نسبت به
صحابه باعث از بين رفتن تمام دين و طعن در خدا و اشرف مرسلين ميشود.
9ـ اهل سنّت اعتراف ميكند كه بسياري از
روايات و اخبار به واسطه افرادي كه قصد از بين بردن دين را داشته و يا ناداناني كه
قصدشان ياري دين بوده وارد شده اما اين روايات و اخبار از سوي علماء شناسايي شدهاند.
و اگر به عنوان مثال در كتابهاي اهل سنّت
هزار حديث جعلي و ساختگي باشد در كتابهاي شيعه دوازده هزار حديث جعلي و ساختگي
وجود دارد؛ چرا كه بيشترين دروغها بر معصوم بسته ميشود و معصوم نزد اهل سنّت غير
از رسول خدا نيست در حالي كه نزد شيعه دوازده معصوم وجود دارد. و چه بسيار است اين
مقدار! و كسي كه به كتابهاي شيعه و سني آگاهي داشته باشد صدق اين گفتار را تأييد
خواهد نمود.
10ـ از عقيده اهل سنّت فهميده ميشود كه
بعد از رسول خدا صلي الله عليه [وآله] كسي را داراي مقام عصمت نميدانند؛ حتي
ابوبكر و عمر را هم معصوم نميدانند اگرچه اعتقاد دارند اجتهاد آنها مادامي كه با
نص قرآن مخالفت نداشته باشد مشروع ميباشد.
امّا شيعه قائل به عصمت تمامي امامان
خود ميباشد و هرگاه ميبينند يكي از ائمه بر خلاف عقائد آنها مطلبي گفته، گمان ميكنند
به خاطر «تقيه» چنين سخني گفته است. عجب جرأتي دارند!!
[امام] حسن [عليه السلام] از امامت دست
ميكشد در حالي كه او معصوم بود در حقيقت او از همان چيزي كه ركني از اركان ايمان
بوده، دست كشيد. اما به عقيده شيعه او به خاطرحفظ جان خود چنين كاري كرده است.
آيا براي شخصيتي كه از خاندان نبوت است و
اگر اين سخن صحيح باشد اعتقادش بر اين است كه وصيّ برگزيده از سوي خدا و حائز
مقامي نازل منزله نبوت است شايسته است كه به خاطر حفظ جان خود از اين مقام و مرتبه
تنزّل نمايد؛ در حالي كه تاريخ شاهد وجود اشخاصي بوده كه مقام انبياء و اوصياء و معصومين
را نداشتهاند اما تا آخرين نفس بر دين خدا ثابت قدم مانده و در راه خدا به شهادت
رسيدهاند!!
اگر چنين باشد [امام] خميني [ره] كه بر عقيده
خود ثابت قدم ماند و در اين راه، اذيتها را تحمل كرد و چون او را از وطنش اخراج
كرده و بعد دوباره با پيروزي به وطن بازگشت بايد از وصي رسول خدا بهتر و بالاتر
باشد.
11ـ منهج و روش اهل سنّت در قبول روايات
روش محكم و معقولي است. چرا كه آنان شرح حال تمام راويان خود را جمع آوري كرده و
تدوين نموده و از خلال رواياتي كه نقل نمودهاند درباره آنان قضاوت نمودهاند؛
اگر با معيارهاي جرح و تعديل مطابقت داشته باشند مورد قبول و درصورتي كه با آن
مخالف باشند ردّ ميكنند. و اين قاعدهاي است كه هر كه با آن مخالفت كرده باشد
روايتش به خود او برگردانده ميشود.
در حالي كه نزد شيعيان چنين چيزي يافت
نميشود. شما خود ميتوانيد ابتداي چند كتاب رجالي اهل سنّت را باز كرده با ابتداي
چند كتاب رجالي شيعه مقايسه كنيد...
شما [جناب دكتر حسيني قزويني] شخصي آگاه
و آشنا به علم حديث هستيد بايد تحقيق و بيطرفانه قضاوت كنيد!
آنچه ميآيد مقايسهاي در اين موضوع است:
الف ـ كتاب تهذيب الكمال اهل سنّت: (احمد
بن ابراهيم موصلي) نام، ... كنيه، ... شهر و وطن و اسامي استادان او كه بيش از
بيست نفر راوي ميباشند. همچنين اسامي شاگردان، مرتبه و درجه او؛ و به همين شكل در
باره هر راوي مگر تعداد كمي از آنها به همين صورت عمل شده.
ب ـ اما در كتاب مجمع الرجال از [مرحوم]
قهبائي كه از كتابهاي رجالي شيعه است:
اولين راوي كه در اين كتاب آمده است، «آدم
بن اسحاق بن آدم» فقط اين قدر آمده كه براي او كتابي بوده است. جمعي از علماي ما روايت
كردهاند از ... و ديگر نام استادي، شاگردي، مرتبه و درجهاي ذكر نشده است.
دومين راوي: «آدم بن اسحاق» او هم به
همين شكل، فقط گفته شده كه او ثقه است و ديگر اساتيد و شاگرداني براي او بيان نشده
است.
در حقيقت كسي كه از دو روش و منهج آگاهي
داشته باشد و با ديده انصاف بنگرد تفاوت فراواني را ميان اين دو رويه ميبيند.
1ـ اگر مسأله امامت در قرآن به اثبات
رسيد ديگر آنهايي كه به خاطر دنيا و رياست، به اسلام و قرآن اعتنايي نورزيده و قرآن
را وسيلهاي براي دستيابي به اغراض و اهداف دنيايي خود قرار ميدهند نميتوانند آيات
را از قرآن حذف كنند و قرآن را براي هميشه از چشم مردمان دنيا ساقط كنند...
2ـ واضح است كه اگر رسول خدا صلي الله
عليه وآله توانسته بود امامت را طبق آنچه خداوند بدان امر نموده و آن حضرت در اين
راه سعي خود را مبذول داشت، پياده كند امروز در سرزمينهاي اسلامي اين قدر اختلاف
مشاهده نميشد... ([94]).
3ـ انبياء براي تحكيم پايههاي عدالت
در جهان آمدند اما در اين راه به موفقيت دست نيافتند؛ تا آنجا كه پيامبر اكرم حضرت
محمّد صلّي الله عليه و آله خاتم پيامبران براي اصلاح بشريّت و برپايي عدالت برانگيخته
شد اما او نيز در اين مسير توفيق نيافت([95]).
4ـ پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله ترس
آن داشت كه اگر امامت در قرآن ذكر گردد قرآن بعد از او دچار تحريف گردد و يا
اختلاف شديد ميان مسلمانان ايجاد گرديده و اسلام را تحت تاثير خود قرار دهد([96]).
برادر محمّد! آيا ميبيني اعتقاد شيعه
به كجا ختم شد؟! تهمت به صحابه مبني بر مخفي كردن آيات قرآن. آيا بشر ميتواند چيزي
از كتاب قرآن را كه خداوند عزّ وجلّ متعهّد به حفظ آن گرديده است را مخفي سازد؟!
آيا اين طعن به خالق به حساب نميآيد؟! و ديگر آن كه آيا توجه نموديد چگونه
اتّهام به صحابه منجر به متّهم ساختن سيّد البشر گرديد؟! چرا كه پيامبر آنچه را كه
خداوند به او امر نموده ابلاغ ننموده است؟! و آيا در اين صورت براي ايمان به
پيامبري كه به زعم و گمان خميني امر پروردگارش را اجرا ننموده است جايي باقي ميماند؟!
و يا ميبينيد كه از ديدگاه [امام] خميني [ره] چگونه تمام انبياء متهم به ناتواني
شدهاند؟!
اينها از نتايج عقايد باطلي است كه براي
صحابه خط و نشان كشيده و آنها را مورد هدف محاكمه خداوند عزّ وجلّ و رسول او قرار
ميدهند. و اگر سخن [امام] خميني [ره] را دنبال كني پي ميبري كه او با وجود آن كه
ميگويد خداوند بزرگ و عزّ وجلّ و خداوند سبحان اما در واقع براي خداوند عظمت و
بزرگي قائل نيست!... و او براي پيامبر نيز عظمت و بزرگي قائل نيست؛ چرا كه «محمّد»
براي او آن كسي است كه در اين عبارات مشاهده كرديد!
خدايا من از تو به خاطر اين عبارات طلب
بخشش و آمرزش و از پيامبرت كه بزرگ دنيا و آقاي بشر و دوست خداوند است طلب عذر و
پوزش ميكنم. و نيز از همه مؤمنان بزرگوار به خاطر نوشتن اين جملات در اين نامه
عذرخواهي ميكنم.
و خداوند است كه انسانها را به راه
راست هدايت ميفرمايد.
«بسم الله الرحمن الرحيم»
برادر ديني من جناب دكتر احمد بن سعد حمدان غامدي محترم!
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
از بابت پاسخهايي كه به سؤالات من به
خصوص در باره صحابه از طريق فاكس ارسال نموديد سپاسگزارم.([97])
از بابت تاخيري كه به سبب اشتغال به
تدريس و تحقيق براي اين پاسخ پيش آمد عذر خواهي ميكنم؛ چرا كه در طول هفته به جز
ساعات كمي فراغت پيش ميآمد كه اين مقدار نيز براي مراجعه به نامه شما و دقت در آن
صرف ميشد.
احساس كردم شما مايل هستيد مطالبتان مورد
تحليل و بررسي قرار گيرد از اينرو خواسته شما را با مشورت و استخاره از خداوند،
اجابت نمودم.
تك به تك مطالبي كه در نامه شما آمده
نياز به پاسخي در حدّ يك كتاب مستقل دارد؛ از اينرو در اين فرصت روي مهمترين مسايل
مطرح شده در نامه شما تمركز كرده و به پاسخ آنها ميپردازم.
ابتدا مايلم ـ قبل از آن كه برخي از
ملاحظات خود را برايتان تبيين نمايم ـ توجه شما را به برخي از نكات مهم جلب كنم.
1ـ هنگام ملاقات جنابعالي كه در منزل
شما صورت گرفت اين نكته را عرض كردم كه مدت بيست سال است كه در حوزه و دانشگاه
اشتغال به تدريس داشته و در اين مدت بسياري از دانشجويان من از افراد غير ايراني
بوده و گاهي در برخي از ترمهاي تحصيلي تمام دانشجويان من از برادران اهل سنّت
بودند و در بسياري از موارد در حين تدريس سخن به مسائل اختلافي ميان شيعه و سنّي و
شبهات موجود ميان آنها كشيده ميشد و هر يك از دانشجويان دو طرف راغب بود تا پاسخي
قانع كننده بشنود.
2ـ از آنجا كه اساس تدريس من علم رجال، حديث
و فرقههاي اسلامي است، تمام كتابهاي مربوط به مسايل شيعه و سنّي را در كتابخانه شخصي
خود جمع آوري نمودهام كه حدود هشت هزار جلد كتاب است، و از اين تعداد حدود سه
هزار جلد آن از كتابهاي اهل سنّت است كه در موضوعات فقه، اصول، رجال، كلام و غير
آن است.
اما جاي تاسف است كه در كتابخانههاي
خصوصي و عمومي برادران اهل سنّت كتابهاي چنداني از شيعه اماميه يافت نميشود و عجيب
اينجاست كه بعضي از آنها سخناني را درباره شيعه بيان ميكنند كه هيچ اثري از آن
در كتابهاي شيعه يافت نميشود و اين همان چيزي است كه در ديدار با جناب شيخ جميل
محمد زينو نيز اتفاق افتاد و او هم به هنگام قرائت كتاب «للّه ثمّ للتاريخ» روايات فراواني را از كتاب
«من لا يحضره الفقيه» نقل كرد كه به هيچ وجه نه
در كتاب «من لا يحضر» و هيچ كتاب روايي ديگر شيعه يافت نميشود.
3ـ در بسياري از موارد چه در ايران و چه
خارج از آن برايم پيش آمده است كه وقتي از علماي اهل سنّت سؤالي در موضوعات
اعتقادي و غير آن پرسيدهام ـ متاسفانه ـ به جاي پاسخ صحيح و قانع كننده با
افتراء و تهمت و دشنام مواجه شدهام ([98])در حالي كه بر اين موضوع علم داشتهام كه اين روش كسي است كه دليلي براي
سخنان خود ندارد و شايد شما اولين شخصي بودهايد كه در طول اين مدت با او برخورد
كردهام و از اين روش زشت و ناپسند به دور بوده است.
4ـ در نامهاي كه خدمتتان ارسال نموده
بودم از شما خواهش كردم تا پاسخهاي خود را به دلايلي مستند سازيد كه نفس انسان بعد
از خواندن آن قانع گردد؛ اما وقتي من نامه حاوي پاسخهاي شما را خواندم پاسخ مورد
نظر و گمشده خود را در آن نيافتم؛ چرا كه استدلال در باره موضوعي كه در ارتباط با قرآن
و سنّت است در صورتي تمام و كامل ميباشد كه همه آيات و روايات مربوط به آن موضوع
مورد توجه قرار گرفته باشد نه آن كه موارد موافق با نظر خود را بيان كرده و چشم از
نظرات مخالف برداريم؛ چرا كه كاري مخالف با روح تحقيق علمي است.
همچنين براي يك محقق لازم است تا وقتي
سخني را درباره شخصي و يا گروهي نقل ميكند، مصدر و منبع سخن كلام خود را بيان كند
تا امكان مراجعه به منبع ذكر شده و تشخيص حق و باطل وجود داشته باشد.
چيزي كه در نامه شما مشاهده شد اين بود
كه راجع به صحابه و عائشه فقط آيات و رواياتي را با تأويل و تفسير آوردهايد كه
شامل مدح و تعريف صحابه ميشود بدون اين كه آيات و روايات در بردارنده مذمت آنان را
نيز بيان كنيد؛ تا مخاطب، خود بين هر دو مورد مقايسه كرده و به نتيجه مورد نظر و
مفيد دست يابد.
برادر عزيز! در نامه شما تحت عنوان: «بعضي از اختلاف
ديدگاهها و مواضع اهل سنّت و شيعه» مواردي مرتبط با عقايد شيعه اماميه، بدون ذكر
منبع، مأخذ و گوينده سخن بيان شده كه از اعتبار علمي مطالب شما ميكاهد؛ مانند موارد
متعددي كه ميگوييد: «از
عقيده شيعه چنين فهميده ميشود...»([99]).
باز هم تاكيد ميكنم من تاكنون اين مطالب
را از هيچيك از علماي شيعه نشنيده و در هيچ كتابي از كتابهاي معتبر شيعه نديدهام.
من صادقانه به شما ميگويم: اگر شما مانند اين كلمات را در حوزه علميه و يا دانشگاه
ارائه كنيد هيچ طلبه و يا دانشجويي اين سخنان را از شما قبول نميكند؛ مگر اين كه
سخنانتان مستند به دليل باشد، وگرنه شما را متهم به دروغ و افتراء كرده و به چنين
كسي اجازه درس در حوزه و يا دانشگاه نميدهند.
كسي كه واجد صفت امانت ميباشد ـ چنانكه
جنابعالي اين صفت را دارا هستيد ـ بايد بگويد كه گوينده اين سخن شيعه كيست. آيا
مراد از كساني كه شيعه ناميده ميشوند غاليان بودهاند، خطابيّه، غرابيّه، علباويّه،
مخمسّه، بزيعيّه و امثال آن از فرقههاي رو به زوال رفته بودهاند يا شيعه اماميه
اثنا عشريه بودهاند؟ آيا اين ظلم آشكار نيست؟ همانطور كه مشهور است شيعه اماميه اين
فرقهها و گروهها را مسلمان نميدانند تا چه رسد به شيعه اماميه.
فقيهان اماميّه در كتابهاي فقهي خود
حكم به گمراهي و ضلالت غلات كرده ([100])و فتوا به خروج آنها از اسلام دادهاند حتي اگر از اسلام منشعب شده باشند([101]). در
كتاب جواهر الكلام([102])آمده است: «لا كلام في
نجاستهم وكفرهم» (هيچ شكي در نجاست و كفر اين گروه نيست.) سپس از گروهي از فقها نقل اجماع ([103])و حكم به
نجاست آنان([104])و گوشت ذبح شده توسط آنها([105])و نجاست باقيمانده غذاي آنها ([106])و جايز نبودن غسل و نماز ميت خواندن بر مردگان آنها ([107]) و جايز نبودن
ازدواج با ايشان([108])و ارث نبردن آنها از مسلمان نمودهاند([109]).
و نيز قائل به عدم جواز نقل روايت از
آنها؛ بلكه سقوط روايت كسي كه از آنها روايت نقل كند([110])، و عدم
اعتبار توثيقات آنها نمودهاند([111]).
برادر بزرگوار! بعد از اين همه، آيا انصاف
است كه عقايد بعضي از فرقههاي باطل و به دور از مذهب شيعه را به تمام شيعيان نسبت
دهيد؟! به شكلي كه شخص جاهل تصور كند اين
مطالب از اعتقادات همه شيعيان است؟!
آيا در شريعت به ما اجازه داده شده شخص صالح
را به سنگ اتهام مورد هدف قرار داده و گنهكار را تبرئه كنيم؟!
به خدا قسم ياد ميكنم شناخت من از انصاف
و كمال شما مرا مطمئن ساخته تا با اطمينان بگويم كه اگر شما مروري به كتابهاي
علماي شيعه كه در طول اين چهارده قرن تدوين شده ميداشتيد، اكنون نظر شما غير از
آن چيزي بود كه در نامه شما خواندم.
از جنابعالي خواهش ميكنم در موضوع فقه،
از فقهاي اماميه كتاب جواهر الكلام شيخ محمد نجفي و يا منتهى المطلب علامه حلّي و از
فقهاي اهل سنت كتاب المغني ابن قدامه، مبسوط سرخسي، مواهب الجليل رعيني، تلخيص
الحبير ابن حجر و فتح العزيز رافعي را مقايسه كرده، سپس قضاوت كنيد كدام يك از اتقان،
استحكام و اعتبار بيشتري برخوردار است؟
همچنين شما ميتوانيد از كتابهاي رجال
شيعه، معجم رجال الحديث و در رجال اهل سنت، تهذيب الكمال يا سير اعلام النبلاء، و
يا از كتابهاي اصول فقه شيعه، المحاضرات و مصباح الأصول آيت الله خوئي و از اهل
سنت، الأحكام آمدي، المحصول رازي، المستصفى غزالي يا الفصول جصّاص را مقايسه كنيد.
پس اين صحيح نيست كه انسان در مقام نقل مطلبي
به حرفي سست و بي اساس كه مخالفان او نقل كردهاند اعتماد كرده و بدون مراجعه به اقوال
علماي آنان در كتابهاي اصلي و فرعي ايشان اين مطالب را به همه شيعه نسبت دهد.
از نكات عجيب ديگر اين است كه احمد امين
مصري در كتاب فجر الإسلام نوشته: «إنّ
التشيّع كان مأوى يلجأ إليه كلّ من أراد هدم الإسلام»([112]) (شيعه مذهبي است كه هر كس كه قصد از بين بردن
اسلام را داشته باشد به اين مذهب پناه ميبرد.) و بعد از انتشار كتابش به بغداد و نجف سفر كرد و يكي از علماي شيعه او را
به خاطر سخنان باطلش مورد مؤاخذه قرار داد. احمد امين فقط از كارش عذر خواهي كرده
و آن را بر بي اطلاعي و نداشتن دسترسي به منابع شيعه حمل نمود!([113]).
و يا ابن حزم ظاهري مذهب را ميبينيم كه
ميگويد: «ومن الإماميّة من يجيز
نكاح تسع نسوة»([114]) (گروهي از اماميه
ازدواج تا نه همسر را جايز ميدانند.) حال محققي كه به دنبال كشف حقيقت است و اين مطلب را در كتاب ابن حزم ديده
و بعد با مراجعه به كتابهاي فقهي اماميه ميبيند كه آنها بر حرمت ازدواج بيش از
چهار همسر اتفاق نظر دارد و اين حكم را از ضروريّات مذهب شيعه مييابد و براي ورع
و تقواي ابن حزم فاتحه ميخواند.
بلكه كسي كه اهل تحقيق و جستجو باشد موضوع
را برعكس ميبيند و گروهي از امامان اهل سنّت همچون فخر الدين زيلعي حنفي را مييابد
كه ازدواج تا نه همسر را جايز شمرده و با استدلال به آيهاي از قرآن كريم اينگونه
ميگويد: «وقال القاسم ابن إبراهيم:
يجوز التزوّج بالتسع، لأنّ اللّه تعالى أباح نكاح ثنتين بقوله (مثنى)، ثمّ عطف
عليه (ثلاث ورباع) بالواو وهي للجمع، فيكون المجموع تسعاً، ومثله عن النخعي وابن
أبي ليلى»([115]).
قاسم بن
ابراهيم ميگويد: ازدواج تا نه همسر جايز است؛ چرا كه خداوند متعال ميفرمايد:
ازدواج با دو همسر جايز است، سپس سه همسر و چهار همسر را بر آن عطف كرده و از اينرو
جمعاً نه همسر ميشود. و مثل اين مطلب را نخعي و ابن ابي ليلي نيز بيان كردهاند.
و عيني در اين باره گفته است: «وقال القاسم بن إبراهيم:
يجوز التزوّج بالتسع، ومثله عن النخعي وابن أبي ليلى؛ لأنّ الواو للجمع»([116]).
قاسم بن إبراهيم گفته است ازدواج تا نه همسر
جايز است، و مثل اين سخن را نخعي وابن ابي ليلى گفتهاند؛ چون واو براي جمع است.
و بعضي از آنها قائل به جواز ازدواج
تعدادي نا مشخص شدهاند. نظام الدين اعرج، مفسّر نيشابوري در تفسير آيه مورد نظر
گفته است: «ذهب جماعة إلى أنّه
يجوز التزوّج بأيّ عدد أريد، لأنّ قوله (فانكحوا ما طاب لكم من النساء) إطلاق في
جميع الأعداد»([117]).
گروهي قائل شدهاند كه انسان تا هر تعدادي كه بخواهد
ميتواند ازدواج كند، چرا كه خداوند ميفرمايد: «فانكحوا ما طاب لكم من النساء» و
اين جمله نسبت به عدد اطلاق دارد.
همچنين وقتي يك طلبه يا دانشجوي سني كه
در ميان ميليونها شيعه زندگي ميكند و سخن دكتر عبد اللّه محمد غريب را ميخواند كه
شيعه اعتقاد دارد كه ازدواج با مادر از نيكي به پدر و مادر به حساب آمده و از
بزرگترين اعمالي است كه موجب قربت و نزديكي به خدا ميشود.([118])، به
يقين پي ميبرد كه گوينده چنين سخني بويي از ديانت و تقوا نبرده است.
برادر عزيز! آيا امثال جنابعالي اجازه
ميدهند كه ما مطلبي را كه منسوب به خطابيه و حدثيه ـ دو گروه از اهل سنّت معتزلي ـ
است را كه قائلند به خاطر موافقت با نصارا حكمي از احكام الهي را در باره حضرت مسيح
ثابت بدانيم و قائل به تناسخ شويم([119])و... را به تمام اهل سنّت نسبت داده و بگوييم تمام اهل سنّت چنين اعتقادي
دارند؟!
آيا اين انصاف است كه كسي اين عبارت را
از ابوحنيفه بخواند كه ميگويد: «لا
يجب الحدّ بوطء من استأجر امرأة ليزني بها»([120]) (اگر كسي پولي به زني بدهد و سپس با او زنا
كند حدّ بر او جاري نميشود.) و بعد اين جمله را به
همه اهل سنّت نسبت دهد؟
خطيب بغدادي با اسناد خود از ابوبكر بن
عيّاش روايت كرده است كه او به نوه ابوحنيفه گفته است: «كم من فرج حرام أباحه جدّك؟!» ([121]) (جدّ تو ابوحنيفه چه
بسيار تجاوز به زنان حرامي را مباح نمود؟!) و ابن حبّان از هدبه بن عبد
الوهاب نقل كرده است كه او ميگفت:
فكم من فرج محصنة عفيفه أحلّ حرامها بأبي حنيفة([122]).
و چه بسيار زنان با عفت و پاكدامني كه ابوحنيفه
آنها را مباح كرد!
و در اين جا لازم است تا توجه شما را به
آراء بعضي از علماي بزرگوار الأزهر درباره شيعه اماميّه جلب كنم كه بعد از خواندن
كتابهاي شيعه صادر شده است:
استاد عبد الهادي مسعود آبياري([123])ميگويد:
«ليس من شكّ في أنّ المذهب الشيعي
وهو فرع من أهمّ فروع المذاهب الإسلاميّة العامّة والذي يدين به أكثر من مائة
مليون مسلم في أنحاء الهند وإيران والعراق .ولقد تابعت كثيراً كتب الشيعة وتابعت
مختلف الآراء التي قيل بأنّها تختلف عمّا يتّجه إليه أهل السنّة ، فوجدته خلافاً
على شكليّات لا أصل لها من جوهر الأمور»([124]).
«بدون شك مذهب شيعه يكي از مهمترين شاخههاي مذاهب
عمومي اسلامي است كه بيش از صد ميليون مسلمان در اقصي نقاط هند، ايران و عراق به
آن پاي بند هستند. و من كتابها و آراي بسياري از علماي شيعه را مطالعه نمودم و بر
خلاف آنچه گفته ميشد كه اختلاف زيادي با مواضع اهل سنّت دارد پي بردم كه اين
سخنان بي پايه و اساس بوده است.»
دكتر ابو الوفاء تفتازاني([125])ميگويد: «وقع كثير من الباحثين سواء في الشرق أو في
الغرب قديماً وحديثاً في أحكام كثيرة خاطئة عن الشيعة لا تستند إلى أدلّة أو شواهد
نقليّة جديرة بالثقة، وتداول بعض الناس هذه الأحكام فيما بينهم دون أن يسألوا
أنفسهم عن صحّتها وخطئها ... وممّا لا شكّ فيه أنّ أيّ باحث يتصدّى للبحث عن تاريخ
الشيعة أو عقائدهم أو فقههم لابدّ له من الاعتماد أوّلاً وقبل كلّ شي على تراث
الشيعة أنفسهم في هذه المجالات ... وكان من بين العوامل التي أدّت إلى عدم إنصاف
الشيعة أيضاً، أنّ الاستعمار الغربي أراد في عصرنا هذا أن يوسّع هوّة الخلاف بين
السنّة والشيعة، وبذلك تصاب الأمّة الإسلاميّة بداء الفرقة والانقسام، فأوحى إلى
بعض المستشرقين من رجاله بتوخّي هذا الفنّ باسم البحث الأكاديمي الحرّ، وممّا يؤسف
له أشدّ التأسّف أنّ بعض الباحثين من المسلمين في العصر الحاضر تابع أولئك
المستشرقين في آرائهم دون أن يتفطّن إلى مراميهم».
بسياري از
محققان شرق و غرب از قديم تا عصر حاضر در بسياري از احكام شيعه به خطا رفته و
سخناني غير قابل اعتماد و مستند به ادلّه و شواهد نقلي ارائه نمودهاند، و مردم
نيز بدون آن كه از صحت و سقم اين مطالب مطّلع باشند همان را در ميان خود رواج دادهاند...
و از موارد ضروري كه هر محقق و جستجوگر در مباحث تاريخي و اعتقادي و فقهي بايد در
مرحله اول به آن توجه داشته باشد اين است كه در ابتدا و قبل از هر كار ديگري به
آثار به جا مانده از گذشته شيعه مراجعه نمايد... از جمله عواملي كه منجر به عدم
انصاف نسبت به شيعه گرديده نيز همين بوده، چرا كه استعمار غرب در اين زمان قصد آتشافروزي
ميان شيعه و سني را دارد تا به اين شكل، جامعه اسلامي را دچار تقسيم و تفرقه نمايد،
از اينرو به برخي از مستشرقان خود دستور داده تا اين هدف را در قالب محقق
دانشگاهي آزادانديش پيگيري كنند. و جاي تاسف آن است كه در عصر حاضر برخي از
محققان مسلمان نيز بدون آن كه متوجه نقشه و نيرنگ آنان باشند در آراء و انديشههاي
خود از مستشرقان پيروي و متابعت مينمايند.
تا آنجا كه ميگويد: «إنّ مدى الخلاف الموجود بين السنّة والشيعة ليس
فيما يبدو لنا بأبعد ممّا هو موجود مثلا بين مذهبي الإمام مالك وأتباعه من أهل
الرأي والقياس»([126]).
نهايت
اختلافي كه بين شيعه و سني وجود دارد بيش از اختلافي نيست كه ميان مذهب امام مالك
و پيروان او كه اهل رأي و قياس وجود دارد.
اگر مطلب مورد ادعا، غريب و ناآشنا به
نظر رسيد در آن صورت اثبات آن نياز به دليل روشن و قانع كننده دارد؛ مثلاً: اگر
گوينده ادعا كند كه در كنار دريا بيش از هزاران نفر از مردم بودند، ولي فقط يك نفر
از آنها توانست از روي آب حركت كند، اين ادعا گرچه ممكن به نظر ميرسد اما ادعاي
عجيبي است كه نميتوان به راحتي از كنار آن گذشت و آن را پذيرفت، مگر آن كه براي سخن
خود دليلي قوي و محكم ارائه كند و اين مثال شباهت زيادي به نظريه عدالت صحابه دارد؛
چرا كه هر كس يك ماه، يك هفته، يك روز و حتي يك ساعت پيامبر صلّي الله عليه و آله
را درك كرده باشد صحابي و عادل به شمار ميآيد؛ اين مطلب نيز اگرچه ممكن به نظر
ميرسد اما مطلب عجيبي است كه جز براي يكي از انبياء و مصلحان اتفاق نميافتد و معلوم
است كه تعداد صحابه از صد هزار نفر تجاوز نميكند؛([127])اگر چه
تعداد به ثبت رسيده، كمتر از ده هزار نفر گفته شده است،([128])لذا، اين
كه قائل شويم تمامي صحابه از اولين تا آخرين آنها عادل و شخصيتهايي اسطورهاي
بودهاند؛ از عجيبترين سخناني است كه به اثبات نميرسد، مگر با دليلي محكم و
قاطع كه هيچ جاي شك و ترديدي به جاي نگذارد.
مقدار زمان همنشيني صحابه با رسول خدا
صلي الله عليه [وآله] وسلّم يكسان نبوده است؛ برخي از صحابه از اولين ساعات بعثت
پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله تا پايان حيات خويش با ايشان همنشين بودهاند،
برخي ديگر بعد از بعثت و قبل از هجرت و بسياري بعد از هجرت، اسلام آوردند و برخي ديگر
به مدت يك سال، يك ماه، چند روز و يا چند ساعت از عمر خويش را هم صحبت پيامبر صلّي
الله عليه و آله بودهاند.
حال آيا صحيح است كه صرف چند ساعت يا
چند روز همنشيني و مصاحبت با پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله باعث شود تا خصلتهاي
ناشايست و ملكههاي رذيله اخلاقي را ريشه كن ساخته و آنها را شخصيتهاي ممتاز و
قرار گرفته در جايگاهي بالا و به دور از هر گونه نقد و بررسي قرار دهد؟!
چنين تاثيري براي مصاحبت با رسول خدا
صلي الله عليه وآله بيشتر به ماده شيميايي ميماند كه براي تبديل مس به ماده ديگري
همچون طلا استفاده ميشود.
گويا مصاحبت با پيامبر اكرم صلّي الله
عليه و آله حتي اگر چند ساعت بيش طول نكشد هر شخصي را دگرگون ساخته و به انساني
اسطورهاي كه مزين به زيور عدالت است تبديل ميسازد، و اين ادعا هرگز براي عقل
سليم قابل پذيرش نميباشد! چرا كه رسول خدا صلي الله عليه وآله هيچگاه براي تعليم
و تربيت انسانها از راه معجزه اقدام ننموده است، خداوند متعال فرموده است: «وَلَوْ شَآءَ رَبُّكَ لأمَنَ مَن في الاَْرْضِ
كُلُّهُمْ جَمِيعًا»([129]) (و اگر خداى تو (در مشيّت ازلى) مىخواست اهل
زمين همه يكسره ايمان مىآوردند،) و «قُلْ فَلِلَّهِ
الْحُجَّةُ الْبَــالِغَةُ فَلَوْ شَآءَ لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ» ([130]) (بگو: براى خدا حجّت بالغه و فراگير هست،
اگر مىخواست همه شما را هدايت مىكرد.)، بلكه پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله براي ارشاد مردم و دعوت آنها به
سوي حق از اسلوب و روشهاي متعارف ميان مردم استفاده نموده است. به عنوان مثال
آيات قرآن كريم را براي آنها تلاوت كرده، نمايندگان و سفيراني به سرزمينهاي مختلف
اعزام و ديگران را به دين اسلام دعوت نموده و نيز ديگر راههاي مشابه... . و دعوتي
كه بر اين صورت شكل گرفته باشد بر حسب اختلاف اثر آن در درون افراد و استعدادها و
قابليتهاي مختلف فرق خواهد داشت؛ پس نميتوان همه را با يك ميزان و معيار سنجيده
و همه صحابه را به خاطر صحابي بودن يكسان دانست.
از همينرو مشاهده ميكنيم كه قرآن اصحاب
را به چند دسته تقسيم ميكند. گروهي را مدح و گروهي را مذمت ميكند.
گروهي كه مورد مدح قرار گرفتهاند همانطور
كه شما هم گفتيد: آن دسته از مهاجران و انصار هستند كه در قبول اسلام پيش قدم بوده،
كساني كه زير درخت بيعت كرده، اصحاب فتح و ... بودهاند.
در نگاه اول و بدون ذهنيت قبلي و يا هرگونه
غرضورزي به اين موضوع پي ميبريم كه اين دسته از صحابه داراي ويژگي و جايگاه و
رتبه خاصي هستند؛ اما در نگاه دقيق و عميقتر به اين نتيجه ميرسيم كه براي شناخت
حال عموم صحابه بايد به همه آيات قرآن كه در شأن صحابه نازل شده است نگريست و آنها
را بررسي كرد. چرا كه در قرآن كريم آيههايي وجود دارد كه به روشني بر اين نكته
دلالت ميكند كه گروههاي ديگري از صحابه هستند كه از نظر خُلق و خو، ملكات باطني،
سير و سلوك شخصي با گروههاي قبلي متفاوتند. به عنوان مثال ميتوان از منافقين نام
برد كه در طول حيات پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله غمها و غصهها را جرعه جرعه
به آن حضرت نوشاندند.
و اگر منافقان گروه اندكي بوده و
توانايي تاثير گذاري چنداني نميداشتند، قرآن كريم نسبت به اين موضوع تا به اين
حدّ اهميت ويژه قائل نميشد؛ از اينرو گروهي از محقّقان درباره منافقان و فتنهانگيزيهاي
آنها كتابها و مقالات نوشته و برخي اقدام به شمارش فتنهها و كينهتوزيهاي آنها
كردهاند كه در مجموع چيزي حدود يك دهم از آيات قرآن را شامل شده است.([131])و اين
نكته دلالت بر اين دارد كه تعداد زيادي از صحابه رسول خدا صلي الله عليه وآله را منافقان
تشكيل ميداده و آنان تاثير فراواني در جامعه اسلامي داشتهاند كه به برخي از آنها
كه در آيات قرآن آمده است اشاره ميكنيم:
اولاً: آياتي كه در باره منافقان نازل
شده و در آن به وضوح از وجود گروهي از آنها كه در ميان صحابه به نفاق شهرت داشتهاند
تصريح نمودهاند. منافقان به قدري در جامعه اسلامي نقش داشتهاند كه خداوند درباره
آنان سورهاي مستقل نازل فرموده است!
ثانياً: آياتي از قرآن كريم بر اين نكته
دلالت ميكند كه گروهي از منافقان در اطراف مدينه گردهم آمده و بر نفاق مهارت
زيادي داشتند و پيامبر اكرم نسبت به برخي از آنان شناخت نداشت:
«وَمِمَّنْ حَوْلَكُم مِّـنَ الاَْعْرَابِ
مُنَـافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُواْ عَلَى النِّفَاقِ لاَ
تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ» ([132]).
و بعضى از اعراب باديهنشين اطراف شما (اطراف
مدينه) منافقند و بعضى اهل شهر مدينه هم منافق و بر نفاق ماهر و ثابتند كه تو از
آنها آگاه نيستى، ما از آنها آگاهيم.
ابن كثير گفته است: «يخبر تعالى رسوله صلوات اللّه وسلامه عليه أن
في أحياء العرب ممّن حول المدينة هم منافقون وفي أهل المدينة أيضا منافقون « مَرَدُواْ عَلَى النِّفَاقِ» أي: مرنوا
واستمرّوا عليه»([133]) .
«خداوند متعال رسولش صلوات اللّه وسلامه عليه را
با خبر ساخته كه در برخي از مناطق عرب نشين و در خود شهرمدينه و از اهالي آن گروههايي
از منافقان وجود دارد كه در انجام كارهاي منافقانه خود مهارت و اصرار دارند.»
قرآن كريم نسبت به گروه منافقان عنايت و
توجه ويژهاي داشته و از نيتهاي آنها خبر داده و در سورههاي مختلف دست آنها را
رو كرده است. در اين سورهها خداوند منافقان را گروهي خطرناك كه بعضي از آنها دستانشان
آشكار و برخي همچنان براي جامعه اسلامي مخفي مانده و آشكار نشده و پشت نقاب تظاهر
به ايمان و دوستي رسول خدا صلي الله عليه وآله پناه گرفته و از اين ترس دارند كه
آيهاي از جانب خداوند نازل گردد و آنان را پيش چشم همه مسلمانان رسوا سازد.
ابن جوزي در زاد المسير گفته است: «قال عمر بن الخطاب ما فرغ من تنزيل براءة حتّى
ظننّا أن لن يبقى منّا أحد إلاّ ينزل فيه شي»([134]).
عمر بن خطاب گفته است وقتي سوره برائت (سوره
توبه) نازل شد جوّي حاكم شد كه همه ما فكر ميكرديم در باره هر يك از ما آيهاي
نازل خواهد شد و حال ما را بيان خواهد كرد.
سيوطي ميگويد: «وأخرج أبو عوانة وابن المنذر وأبو الشيخ وابن
مردويه عن ابن عباس رضي اللّه عنهما أنّ عمر قيل له: سورة التوبة، قال: هي إلى
العذاب أقرب! ما أقلعت عن الناس حتّى ما كادت تدع منهم أحداً»([135]).
ابوعوانه، ابن منذر، ابوالشيخ و ابن مردويه از
ابن عباس روايت كرده است كه در باره سوره توبه از عمر سؤال شد، عمر گفت: اين سوره
به عذاب شباهت بيشتري دارد. و اين سوره تا تكليف همه مردم را روشن نسازد دست از سر
آنها نميدارد.
الف: منافقاني كه در طول حيات پيامبر صلّي
الله عليه و آله آن حضرت را خون دل دادند بعد از رحلت ايشان چه شدند و كجا رفتند؟
ب: چگونه با عروج ملكوتي پيامبر اكرم صلّي
الله عليه و آله به عرش اعلي و پايان وحي، سخن در باره آنها پايان پذيرفت؟
ج: آيا زنده بودن پيامبر در نفاق
منافقين نقش داشت و يا وفات آن حضرت در ايمان و عدالت آنها و تبديل شدن آنها به
بهترين بندگان خدا بعد از انبياء نقش داشت؟!
د: چگونه تمام حقايق درباره آنها دگرگون
و متحول گرديد و بعد از آن همه نفاق و دوروئي كه از آنان مشاهده شد يك باره تبديل
به خير و فضيلت گشت و كردار زشت آنان هيچ امتياز منفي براي آنان به حساب نيامد؟
هـ : دليل بر اين ادعاها چيست؟ آيا
دليل قرآني ، روايي، عقلي، اجماعي و يا قياس آن را پشتيباني ميكند؟
و: آيا نفاق از بين رفت و نسل منافقان
برافتاد؟! يا آن كه به بركت خلفاي رسول خدا صلّي الله عليه و آله آنها دست از خبث
باطن خويش برداشتند؟! يا اين كه نقشهها و توطئههاي آنها با شدت بيشتر ادامه يافت
و از خفا به آشكار تبديل شد؟! چنانكه در صحيح بخاري از حذيفه بن يمان روايت شده
است كه گفت: «إنّ المنافقين اليوم
شرّ منهم على عهد النبيّ، كانوا يومئذ يسرّون، واليوم يجهرون». (منافقان امروز بدتر از منافقان زمان
پيامبرند چرا كه آن روز مخفيانه كار ميكردند اما امروز آشكارا.) يا اين كه نفاقشان به كفر مبدل شد؟ «إنّما
كان النفاق على عهد النبيّ، فأمّا اليوم فإنّما هو الكفر بعد الإيمان»([136]). (در زمان پيامبر نفاق بود اما امروز كفر بعد
از ايمان است.)
ز: بعد از اين همه درباره مطلبي كه از عمر
بن خطاب وارد شده است كه وي تا حذيفه بن يمان بر ايمان كسي شهادت نميداد و او را
از نفاق تبرئه نميكرد در نماز ميت جنازهاي شركت نميكرد چه بگوييم؟
ابن كثير ميگويد: «وذكر لنا أن عمر بن الخطاب كان إذا مات رجل
ممّن يرى أنه منهم، نظر إلى حذيفة فإن صلّى عليه وإلاّ تركه»([137]).
براي ما نقل شده هرگاه كسي از دنيا ميرفت و
گمان آن ميرفت كه او نيز از منافقان باشد عمر بن خطاب ميديد كه آيا حذيفه در
نماز ميت او شركت ميكند يا نه؟ اگر حذيفه در نماز شركت نميكرد او هم شركت نميكرد.
اگر دانشجويي در باره معناي اين جمله از
ما سؤال كند كه كار نفاق و عدم نفوذ ايمان واقعي در نفوس و قلبها به جايي رسيده
بود كه جناب خليفه عمر بن خطاب نيز يه خود شك داشت و نميدانست كه آيا او هم از
منافقان هست يا نه، به او چه جوابي بدهيم؟!
چنانكه ابن كثير و طبري روايت كردهاند:
«وذكر لنا أنّ عمر قال لحذيفة: أنشدك
اللّه أمنهم أنا؟ قال: لا، ولا أومن منها أحداً بعدك»([138]).
براي ما نقل كردهاند: عمر به حذيفه گفت: تو را
به خدا قسم ميدهم آيا من هم از منافقان هستم؟ گفت: نه و بعد از اين ديگر كسي را
از اين موضوع تبرئه نخواهم كرد.
ح: آيا چنين گفتهاي را ميتوان پذيرفت:
منافقان به حدي معروف بودهاند كه ما نميتوانيم آنها را با صحابه مخلوط بدانيم؟
اگر چنين است اين سخن كه از عمر بن خطاب در صحيح بخاري روايت شده است را چگونه
توجيه كنيم؟ عمر بن خطاب از جاي خود برخاست و گفت: «يا رسول اللّه دعني أضرب عنق هذا المنافق. (أراد عبد اللّه بن أبيّ)،
فقال النبيّ: دعه لا يتحدّث الناس أنّ محمداً يقتل أصحابه»([139]).
اي رسول خدا! اجازه بده تا گردن اين مرد را
بزنم. (منظورش عبدالله بن ابي بود) پيامبر فرمود: او را رها كن نميخواهم مردم
بگويند محمد اصحاب خود را ميكشد.
همچنين پيامبر صلّي الله عليه و آله در قضيّه
«ذوالخويصره» اينگونه جواب داد: «معاذ
اللّه أن يتحدّث الناس أنّي أقتل أصحابي، إنّ هذا وأصحابه يقرأون القرآن لا يجاوز
حناجرهم، يمرقون منه كما يمرق السهم من الرمية»([140]).
پناه ميبرم به خدا از اين كه مردم بگويند من
كمر به كشتن اصحاب خود بستهام؛ اين شخص (ذوالخويصره) و يارانش قرآن ميخوانند اما
قرآنشان از حنجرههاشان بالاتر نميرود، آنها از دين خارج ميشوند همان سان كه تير
از كمان خارج ميشود.
و عمر راجع به «حاطب» گفت: «دعني
أضرب عنق هذا المنافق؟»([141]). (بگذاريد تا گردن اين
منافق را بزنم)
چگونه عمر يكي از صحابه رسول خدا صلّي
الله عليه و آله را منافق دانسته و ميخواهد تا گردن او را بزند؟ آيا اين كار او
جايز است و طعن صحابه به شمار نميرود؟! اما اگر كسي در باره همان شخص بگويد: او
صحابي است اما صحابي غير عادل، بايد درباره او حكم به زندقه و كفر شود؟!
ط: اگر همه صحابه بدون استثناء عادل
هستند، پس معناى حدود شرعي كه ابوبكر، عمر، عثمان و علي عليه السلام در باره صحابهاي
كه زنا كرده و يا سرقت و شرب خمر كردهاند چيست؟!
ي: منظور از اجتهاد و تأويلي كه ميتواند
هر خلاف شرعي را توجيه كند چيست؟ مثلا در قضيّه خالد بن وليد كه مالك بن نويره را
به قتل ميرساند، و يا ابوالغاديه كه عمّار را به قتل ميرساند و ...
آيا اين صحيح است كه صحابه بتوانند هر خلاف
شرعي را مرتكب شده و هر حكم قطعي از كتاب و سنّت را مخالفت كند و ما آنها را تحت
پوشش اجتهاد تبرئه كرده و از ارتكاب هر حرام و ترك واجبي مرخص بدانيم؟ تا جايي كه خروج
عليه امام زمان خود و كشتن بسياري از افراد بيگناه و ريختن خونهاي فراوان را
برايشان گناه ندانسته بلكه كار آنها را ثواب و داراي اجر از سوي خدا بدانيم؟!! چرا
كه آنها هر كاري كه انجام دهند از روي اجتهاد انجام داده و به وظيفه واجب خويش
عمل كردهاند و به هيچ وجه موجب فسق آنها نميشود([142]).
آيا اين اجتهاد اختصاص به بعضي از آنها دارد
يا شامل همه صحابه ميشود؟ و آيا با اقتدا به سيره و عمل به قول پيامبر صلّي الله
عليه و آله كه فرمود: «أصحابي
كالنجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم» (اصحاب من همچون ستارگان هستند كه به هر يك از آنها اقتدا كنيد هدايت ميگرديد.) شامل كساني كه بعد از صحابه هم ميآيند ميشود؟
ثالثاً: آياتي از قرآن كه درباره افرادي
با قلب مريض نازل شده است؛ كساني كه در روحيات و ملكات نفساني شباهت زيادي به
منافقان دارند. خداوند سبحان درباره آنان ميفرمايد:
«وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَـافِقُونَ
وَالَّذِينَ في قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلاَّ
غُرُورًا»([143]).
و نيز در آن هنگام منافقان و آنان كه در
دلهاشان مرض (شك و ريب) بود (با يكديگر) مىگفتند: آن وعده (فتح و نصرتى) كه خدا
و رسول به ما دادند غرور و فريبى بيش نبود.
چگونه امكان دارد افرادي كه به خداوند و
رسول او نسبت خلف وعده ميدهند را افرادي با تقوا و عادل بخوانيم؟!
رابعاً: آياتي كه وارد شده در باره
كساني است كه اهل ايجاد شك و ترديد و فتنهانگيزي و شايعهپراكني هستند:
«إِنَّمَا
يَسْتَـأْذِنُكَ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الأَْخِرِ
وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ *وَلَوْ أَرَادُواْ
الْخُرُوجَ لأََعَدُّواْ لَهُ عُدَّةً وَلَـكِن كَرِهَ اللَّهُ انبِعَاثَهُمْ
فَثَبَّطَهُمْ وَقِيلَ اقْعُدُواْ مَعَ الْقَـاعِدِينَ *لَوْ خَرَجُواْ فِيكُم
مَّا زَادُوكُمْ إِلاَّ خَبَالاً وَلأََوْضَعُواْ خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ
الْفِتْنَةَ وَفِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ وَاللَّهُ عَلِيم بِالظَّـالمِينَ»([144]).
تنها آنهايى كه ايمان به خدا و روز قيامت
نياورده و دلهاشان در شك و ريب است از تو اجازه معافى از جهاد مىخواهند، و آن
منافقان پيوسته در شك و ترديد مانده و سرگردانند ـ و اگر آنان قصد سفر جهاد داشتند درست مهياى آن
مىشدند؛ اما خدا هم از برانگيختن آنها كراهت داشت پس آنها را باز داشت و حكم شد
(كه اى منافقان نالايق) شما هم با معذوران (كور عاجز در خانه خود) بنشينيد ـ اگر اين منافق مردم هم در ميان شما مؤمنان بيرون
مىآمدند جز خيانت و مكر در سپاه شما چيزى نمىافزودند و هر چه مىتوانستند در كار
شما اخلال و خرابى مىكردند، براى شما از هر سو در جستجوى فتنه برمىآمدند، و هم
در ميان لشكر شما از آنان جاسوسهايى وجود دارد، و خدا به احوال ظالمان داناست.
خامساً: آياتي كه درباره كساني نازل شده
است كه رسول خدا صلي الله عليه وآله را اذيت و آزار نمودند و اين آيات آنان را
مستحق عذاب دردناك دانسته است:
«وَمِنْهُمُ
الَّذِينَ يُؤْذُونَ النبيّ وَيَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْر لَّكُمْ
يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَيُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةٌ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ
مِنكُمْ وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»([145]) .
و بعضى (از منافقان) هستند كه دائم پيامبر را
مىآزارند و (چون عذر دروغ آنها به حلم خود مىپذيرد) مىگويند: او شخص ساده و
زودباورى است. بگو زودباورى او لطفى به نفع شماست، كه به خدا ايمان آورده و به
مؤمنان هم اطمينان دارد و براى مؤمنان (حقيقى) شما وجودش رحمت است، و براى آنها كه
رسول را آزار دهند عذابى دردناك مهيّاست.
آيا عقل سليم حكم به عدالت كسي ميكند
كه خداوند وعده عذاب و لعن او داده است؟! آنجا كه خداوند متعال ميفرمايد:
«إِنَّ
الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ ورَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا
والاَْخِرَةِ وأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا»([146]) .
آنان كه خدا و رسول را (به عصيان و مخالفت)
آزار و اذيّت مىكنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعن كرده (و از رحمت خود دور
گرداند) و بر آنان عذابى با ذلّت و خوارى مهيّا ساخته است.
سادساً: آياتي كه دلالت دارد جمعي از صحابه
به خداوند ظن و گمان كذب و دروغ ميبردند، ظنّي از قبيل گمان كساني كه در زمان
جاهليت به خداوند شرك ميورزيدند، شكّ در اوامر خداوند، تكذيب پيامبر خدا صلي الله
عليه وآله، ظنّ به اين كه خداوند پيامبرش را خوار كرده و كفار را بر او علوّ و
برتري بخشيده است ([147]).
خداوند اين گروه را به اين شكل معرفي مينمايد: «وَطَـائِفَةٌ قَدْ
أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَـاهِلِيَّةِ»([148]).
گروهى از شما از روى نادانى به خدا گمان ناحقي شبيه
به گمان جاهليت ميبردند.
آيا ممكن است كساني را كه اهل شكّ و
ترديد در خداوند عزّوجلّ([149])هستند را افرادي موثق بدانيم؟
از آنچه كه در آيات قبل گذشت مشخص شد كه
بدون شك و ترديد در بين صحابه افرادي عادل و موثق هستند چنانكه افرادي غير عادل و
ضعيف نيز هستند.
امتياز صحابي بودن و تشرّف به محضر
پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله بيش از امتياز همسري پيامبر اكرم صلّي الله عليه
و آله نيست. خداوند سبحان در شأن همسران پيامبر ميفرمايد:
«يَا نسَآءَ
النبيّ مَن يَأْتِ مِنكُنَّ بِفَاحِشَة مُّبَيِّنَة يُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ
ضِعْفَيْنِ وَكَانَ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا»([150]).
اى زنان پيامبر! هر كس از شما دانسته به كار
ناروايي اقدام كند او را دو برابر ديگران عذاب كنند و اين بر خدا سهل و آسان است.
افتخار همشيني پيامبر اكرم بيشتر و ارزشمندتر
از افتخار همسري حضرت نوح و حضرت لوط نيست؛ اما همين افتخار نيز چيزي را برايشان از
سوي خداوند به ارمغان نياورد. خداوند سبحان ميفرمايد:
«ضَرَبَ
اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَأَةَ نُوح وَامْرَأَةَ لُوط كَانَتَا
تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا
عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئًا وَقِيلَ ادْخُلاَ النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ»([151]).
خدا براى كافران زن نوح و زن لوط را مثال آورد
كه تحت (فرمان) دو بنده صالح ما بودند و به آنها (نفاق و) خيانت كردند و آن دو شخص
(با وجود مقام نبوت) نتوانستند آنها را از (قهر) خدا برهانند و به آنها حكم شد كه
با دوزخيان در آتش درآييد.
برادرم! اجازه بدهيد تا آنچه را كه بزرگان
علماي اهل سنّت در تفسير اين آيه شريفه آوردهاند را بيان كنم:
ابن جوزي گفته است: «قوله عزّ وجلّ {فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا
مِنَ اللَّهِ شَيْئًا} أي: فلم يدفعا عنهما من عذاب اللّه شيئاً، وهذه الآية تقطع
طمع من ركب المعصية ورجا أن ينفعه صلاح غيره، ثمّ أخبر أنّ معصية الغير لا تضرّ
المطيع، بقوله تعالى: {وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ آمَنُوا اِمْرَأَةَ
فِرْعَوْنَ} وهي آسية بنت مزاحم رضي اللّه عنها، وقال يحيى بن سلام: ضرب اللّه
المثل الأوّل يحذر به عائشة وحفصة رضي اللّه عنهما، ثمّ ضرب لهما هذا المثل
يرغبهما في التمسّك بالطاعة وكانت آسية قد آمنت بموسى»([152]).
سخن خداوند عزّ
وجلّ «فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئًا» يعني چيزي مانع نزول عذاب
خداوند برآنان نشد، و اين آيه، اميد هر كسي را كه مرتكب معصيت ميشود و اميدوار
است كه خوبي كسي ديگر به حال او نفعي ببخشد را نااميد ميسازد. از سوي ديگر اين
آيه ميفرمايد كه معصيت ديگران به حال كسي كه اطاعت خداوند را كرده ضرري نميرساند
چرا كه ميفرمايد: «وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ آمَنُوا اِمْرَأَةَ
فِرْعَوْنَ» منظور از اين زن آسيه دختر مزاحم رضي اللّه عنها است، و يحيى بن سلام گفته
است: خداوند مثال اول را براي هشدار به عائشه وحفصه نازل فرموده، سپس اين مثال را
براي آن دو زده تا آنها را به روي آوردن به اطاعت و بندگي خداوند ترغيب كند؛ كاري
كه آسيه با ايمان به حضرت موسي انجام داد.
طبري بعد از نقل اين آيه شريفه ميگويد:
«لم يغن صلاح هذين عن هاتين شيئاً،
وامرأة فرعون لم يضرّها كفر فرعون. ثمّ روى عن بشر، قال: ثنا يزيد، قال: ثنا سعيد،
عن قتادة، قوله: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَأَةَ نُوح
وَامْرَأَةَ لُوط ...» الآية، هاتان زوجتا نبي اللّه لمّا عصتا ربّهما، لم يغن
أزواجهما عنهما من اللّه شيئاً»([153]).
صلاحيت اين
دو پيامبر هيچ نفعي به اين دو زن نرسانيد؛ چنانكه كفر فرعون ضرري به صلاحيت همسرش
آسيه نرساند. سپس از بشر روايت نموده است كه درباره سخن خداوند: «ضَرَبَ اللَّهُ
مَثَلاً لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَأَةَ نُوح وَامْرَأَةَ لُوط ...» گفت: زماني
كه دو همسر پيامبران الهي معصيت خداوند را مرتكب شدند، صلاحيت همسرانشان نفعي به
حال آنها نگذارد.
نزديك به همين مطلب از قرطبي در تفسيرش
نقل شده است([154]).
ابن قيّم جوزيه گفته است:
«ثمّ في هذه الأمثال من الأسرار البديعة ما
يناسب سياق السورة فإنّها سيقت في ذكر أزواج النبيّ والتحذير من تظاهرهنّ عليه
وأنهنّ إن لم يطعن اللّه ورسوله ويردن الدار الآخرة، لم ينفعهنّ اتصالهنّ برسول
اللّه، كما لم ينفع امرأة نوح ولوط اتّصالهما بهما، ولهذا ضرب لهما في هذه السورة
مثل اتّصال النكاح دون القرابة.
قال يحيى بن سلام: ضرب اللّه المثل الأوّل
يحذّر عائشة وحفصة، ثمّ ضرب لهما المثل الثاني يحرضهما على التمسّك بالطاعة»([155]).
در اين مثالها اسرار جالبي مناسب با سياق سوره
وجود دارد و اين سوره در مقام بيان حال همسران پيامبر اكرم و بر حذر داشتن از
توطئه عليه پيامبر اكرم نازل گرديده است؛ و اين كه اگر آنها خداوند و رسولش را
اطاعت نكنند و به دنبال دنيا باشند همسري پيامبر خدا نفعي به حال آنها نخواهد داشت،
چنانكه همسري حضرت نوح و لوط نفعي به حال همسران آنها نداشت. و براي همين خداوند
مثالي اين چنين زده است يحيى بن سلام گفته است: خداوند مثال اول را زده است تا به
اين شكل عائشه و حفصه را هشدار داده، و مثال دوم را زده تا آنها را بر اطاعت و
بندگي خداوند ترغيب نمايد.
واضحتر از همه مطلبي است كه شوكاني بيان
داشته است:
«وما أحسن من
قال: فإن ذكر امرأتي النبيّين بعد ذكر قصّتهما ومظاهرتهما على رسول اللّه (صلي
الله عليه وآله وسلم) يرشد أتمّ إرشاد ويلوح أبلغ تلويح إلى أنّ المراد تخويفهما
مع سائر أمّهات المؤمنين وبيان أنّهما وإن كانتا تحت عصمة خير خلق اللّه وخاتم
رسله؛ فإنّ ذلك لا يغني عنهما من اللّه شيئاً ...»([156]).
چه نيكو سخني است كه گفته: بيان حال دو همسر
پيامبر بعد از بيان داستان آنها و توطئهاي كه عليه رسول خدا صلّي الله عليه و آله
كردند به بهترين شكل بر اين مطلب اشاره دارد كه مراد از ترساندن و هشدار آنها به
همراه ديگر همسران پيامبر بر اين نكته دلالت دارد كه همسري با بهترين خلق خدا و
خاتم پيامبرانش آنها را از عذاب خداوند دور نميسازد...
در نامه شريفتان اينگونه آورده بوديد:
«كساني كه از صحابه پيروي ميكنند اهل سنّت هستند، نه شيعيان؛ چرا كه تمامي شيعيان
اماميه در نسلهاي اخير يا صحابه را تكفير و يا مذمت ميكنند.»
برادر عزيز! بايد بگويم: شما نزد
من بسيار عزيز بوديد؛ چرا كه من شاهد انصاف و اخلاقي نيكو از شما بودهام؛ به همين
جهت هرچهقدر عبارت جنابعالي را ميخوانم بر تعجب و حيرتم افزوده ميشود! از اين
در تعجبم كه چگونه سخنان علماي شيعه و اهل سنّت درباره عدالت صحابه بر شما مخفي
مانده است([157])!!!
حال اگر ابن حزم با قطع و يقين حكم به
بهشتي بودن تمامي صحابه نموده است ([158])و ابن اثير گفته است: «كلّهم
عدول لا يتطرّق إليهم الجرح»([159]). (تمامي صحابه عادل
هستند و راهي براي ايراد خدشه بر آنها وجود ندارد.) و برخي ادّعاي اجماع بر اين مطلب نمودهاند،
چنانكه ابن حجر عسقلاني به اين شكل تصريح نموده است: «اتّفق أهل السنّة على أنّ الجميع عدول»([160]). (اهل سنّت بر عدالت تمامي صحابه اتفاق نظر
دارند.) و ابن عبد البر گفته است: «ثبتت عدالة جميعهم، لإجماع أهل الحق من
المسلمين وهم أهل السنة والجماعة»([161]). (بر اساس اجماع گروه بر حق مسلمانان كه اهل سنّت
و جماعت باشند عدالت تمامي صحابه به اثبات رسيده است.)
ولي با اين وجود، افرادي ديگر همچون ابن
حاجب نه تنها اعتقاد به اجماع بر خلاف آنچه در بالا ادعا شد دارند؛ بلكه قائل شدهاند
كه عدالت تمامي صحابه نظر اكثريت است نه تمام علماي اهل سنّت؛ چنانكه ابن عبدالبر
بر اين مطلب تصريح نموده است:
«الأكثر
على عدالة الصحابة، وقيل: كغيرهم، وقيل: إلى حين الفتن، فلا يقبل الداخلون، لأنّ
الفاسق غير معيّن، وقالت المعتزلة: عدول إلاّ من قاتل عليّاً»([162]).
(اكثريت قائل به عدالت صحابه هستند، قولي هم
قائل شده است: صحابه در عدالت همچون سايرين هستند، قول ديگري هم گفته: صحابه
عادلند مادامي كه وارد در فتنه نشده باشند، اما اگر چنين شد عدالت آنان قابل قبول
نخواهد بود، چرا كه از قبل مشخص نشده است فاسق چه كسي است و معتزله هم گفتهاند: صحابه
عادل هستند مگر عدهاي از آنان كه با [حضرت] علي به جنگ برخاستهاند.)
و نيز در «جمع الجوامع» و شرح آن اينگونه
آمده و بعد از آن نظرات ديگر را بيان كرده است: «والأكثر على عدالة الصحابة لا يبحث عنها في رواية ولا شهادة»([163]). (اكثر علما قائل به عدالت صحابه هستند و در
روايت و شهادت هيچ جاي بحث و شكي در آن نيست.)
ديگر آن كه برخي از علماي بزرگ چون تفتازاني
بر اين نظرند كه برخي از اصحاب از مسير حق منحرف شده و به حدّ ظلم و فسق رسيدهاند([164])، كه عين
سخن او به زودي ميآيد.
و يا ابو حامد غزالي متوفّاى 505
هـ را ميبينيم كه ابتدا چنين ميگويد: «إنّ عدالتهم معلومة بتعديل اللّه عزّ وجل
إيّاهم وثنائه عليهم في كتابه، فهو معتقدنا فيهم» (عدالت صحابه به عدالتي كه خداوند عزّ وجلّ در
كتاب خود براي آنها قائل شده است معلوم است و اعتقاد ما هم درباره آنها همين است.) و بعد از آن اختلاف علما در باره حكم صحابه را
نقل نموده و چنين ميگويد:
«وقد زعم قوم أنّ حالهم كحال غيرهم في لزوم
البحث، وقال قوم: حالهم العدالة في بداية الأمر إلى ظهور الحرب والخصومات، ثمّ
تغيّر الحال وسفكت الدماء، فلابدّ من البحث، وقال جماهير المعتزلة: عائشة وطلحة
والزبير وجميع أهل العراق والشام فسّاق بقتال الإمام الحق. وقال قوم من سلف
القدريّة: يجب ردّ شهادة عليّ وطلحة والزبير مجتمعين ومفترقين، لأنّ فيهم فاسقاً
لا نعرفه بعينه. وقال قوم: نقبل شهادة كلّ واحد إذا انفرد؛
لأنّه لم يتعيّن فسقه، أمّا إذا كان مع مخالفه فشهدا ردّا؛ إذ نعلم أنّ أحدهما
فاسق، وشكّ بعضهم في فسق عثمان وقتلته ...»([165]).
گروهي
پنداشتهاند: صحابه نيز در لزوم تحقيق و تفحص درباره حال و وضعيتشان همچون ديگران هستند
و گروهي هم گفتهاند: تا زماني كه جنگها و دشمنيها ميان صحابه آغاز نشده است حكم
آنها عدالت است، اما زماني كه حال آنها تغيير يافت و خون ريزيها ميان آنها آغاز
شد لازم است تا درباره آنها بحث و تحقيق صورت گيرد. بيشتر معتزله گفتهاند: عايشه،
طلحه، زبير و همه اهل عراق و شام به خاطر جنگ با امام برحق فاسق شدهاند. و گروهي
از قدريّههاي قديم گفتهاند: لازم است كه شهادت علي، طلحه و زبير ردّ شود چه با
هم و چه جداي ازهم شهادت دهند؛ چرا كه در ميان آنها افرادي فاسق وجود دارد كه ما آنها
را نميشناسيم. و گروهي گفتهاند: شهادت هر يك را اگر به تنهايي شهادت دهند قبول ميكنيم، چرا كه ميدانيم او به تنهايي فاسق
نيست، اما اگر مخالف با هم شهادت بدهند قبول نميكنيم، زيرا ميدانيم كه يكي از آنها
فاسق است، و بعضي در فسق عثمان و فسق قاتلان آن شك دارند...
گروهي از بزرگان قديم و جديد اهل سنّت بر
اين مطلب تصريح كردهاند كه صحابه معصوم نبوده و در ميان آنها انسانهاي عادل و
غير عادل وجود داشته است.
به برخي از عبارات آنها در اين زمينه توجه
بفرماييد:
ابن حزم متوفاى 456 هـ([166]) ميگويد: «فمن المحال أن يأمر النبيّ باتّباع كلّ قائل من الصحابة رضي اللّه
عنهم، وفيهم من يحلّل الشيء وغيره منهم يحرّمه ـ إلى أن قال ـ: وقد كان الصحابة
يقولون بآرائهم في عصره صلي الله عليه وآله وسلم فيبلغه ذلك فيصوب المصيب ويخطئ المخطئ،
فذلك بعد موته أفشى وأكثر، ثمّ ذكر موارد متعدّدة ممّا أفتى به الصحابة فأنكره
رسول اللّه»([167]) .
محال است كه
پيامبر اكرم به تبعيت از هر كسي كه صحابه است و مرتكب قتل هم شده او را امر نموده
باشد؛ در حالي كه ميان آنها برخي هستند كه چيزي را حلال وگروهي ديگر همان را حرام
كردهاند. [تا آنجا كه ميگويد] : صحابه آراء و نظرات پيامبر اكرم را نقل ميكردند
و به ديگران ميرساندند تا درست و غلط آن مشخص شود. و اين موضوع بعد از زمان
پيامبر اكرم شيوع و گسترش بيشتري پيدا كرد. وي در آخر موارد متعدّدي از فتاواي
رسول خدا صلّي الله عليه و آله كه از سوي صحابه مورد مخالفت قرار گرفته است را نقل
كرده است.
ابن حزم چند صفحه بعد اينچنين ميگويد:
«وأمّا قولهم: إنّ الصحابة رضي
اللّه عنهم شهدوا الوحي فهم أعلم به، فإنّه يلزمهم على هذا إنّ التابعين شهدوا
الصحابة، فهم أعلم بهم، فيجب تقليد التابعين. وهكذا قرناً فقرناً، حتّى يبلغ الأمر
إلينا فيجب تقليدنا، وهذه صفة دين النصارى في اتّباعهم أساقفتهم، وليست صفة ديننا
والحمد للّه ربّ العالمين»([168]).
امّا سخن علما
كه درباره صحابه ميگويند: صحابه شاهد وحي بودهاند خود به اين معنا آگاهترند، از
طرفي ديگر بنا بر اين قول لازم ميآيد كه تابعين هم بر سخن صحابه شهادت بدهند، مسئوليت
اين سخن هم به عهده خود آنهاست كه اگر بنا باشد اين سخن را بپذيريم لازم ميآيد تا
تقليد از تابعين نيز واجب باشد. و همينطور هر قرن بعد از قرن ديگر همين وضع را پيدا
خواهد كرد. تا آنجا كه داستان به ما رسيده و تقليد ما را نيز واجب خواهد كرد، و
اين صفت دين نصارى در تبعيت از اسقفهايشان است كه در دين ما چنين چيزي نيست.
ومازري متوفّاى530 هـ را ميبينيم([169]) كه در «شرح البرهان» ميگويد:
«لسنا نعني بقولنا: الصحابة عدول،
كلّ من رآه صلى اللّه تعالى عليه وعلى آله وسلم يوماً ما، أو زاره لمّاً ما، أو
اجتمع به لغرض وانصرف عن كتب ، وإنّما نعني به الذين لازموه، وعزّروه ونصروه،
واتّبعوا النور الذي أنزل معه أولئك هم المفلحون»([170]).
«ما ميخواهيم
بگوييم همه صحاب عادل هستند. هر كس كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله را حتي اگر
يك روز ديده باشد و يا به شكلي ديدار كرده باشد، و يا براي حاجت و غرضي خدمت حضرت
رسيده و برگشته باشد، از اين افراد به ملازمان پيامبر اكرم كه او را احترام كرده و
بزرگ داشته و ياري نموده، و از نوري كه خداوند آن را بر او و كساني كه با او هستند
فرستاده و به فلاح و رستگاري رسيدهاند ميباشند.»
ابن عقيل بعد از نقل كلام مازري گفته
است: «قال السيّد الآلوسي وإلى نحو
هذا ذهب ابن العماد الحنبلي([171]) في شذرات الذهب»([172]).
آقاي آلوسي گفته است: ابن عماد حنبلي هم در شذرات الذهب به همين قول
گرايش پيدا كرده است.
ذهبي گفته است: «ولو فتحنا هذا الباب (الجرح والتعديل) على
نفوسنا لدخل فيه عدّة من الصحابة والتابعين والأئمّة، فبعض الصحابة كفّر بعضهم
بعضاً بتأويل ما!! واللّه يرضى عن الكلّ ويغفر لهم!! فما هم بمعصومين، وما
اختلافهم ومحاربتهم بالتي تلينهم عندنا».
اگر درب «جرح و تعديل» را به روي خود بگشاييم هرآينه
عده فراواني از صحابه و تابعين و ائمّه در آن داخل ميشوند، در حالي كه بعضي از صحابه
بعضي ديگر را به شكلي تكفير كردهاند! در حالي كه خداوند از همه آنان راضي شده و
آنها را مورد مغفرت خويش قرار داده است! در حالي كه آنها معصوم نبودهاند، و اختلاف
و جنگهاي آنان هم مطلب كم اهميتي براي ما نيست.
سپس
ميگويد: «وأمّا
الصحابة رضي اللّه عنهم فبساطهم مطويّ، وإن جرى ما جرى، وإن غلطوا كما غلط غيرهم
من الثقات! فما يكاد يسلم أحد من الغلط ولكنّه غلط نادر لا يضرّ أبداً! إذ على عدالتهم
وقبول ما نقلوا العمل، وبه ندين اللّه تعالى» ([173]).
و امّا صحابه تومارشان بسته و جمع گرديده و هر
كاري كه از آنها سرزده اتفاقي بوده است كه مربوط به زمانها قبل بوده و تمام شده است،
و هر اشتباهي مرتكب شدهاند حكمشان چون ديگر افراد ثقه است! چه بسا مسلماني كه
اشتباهي از او سر ميزند ولي اشتباه كوچكي بوده كه ممكن است از هر كسي سربزند! چرا
كه علماء راي به عدالت آنها داده و مطالبي را كه از آنها نقل شده است را قبول كردهاند،
و ما هم به آنچه خداوند خواسته راضي هستيم.
سعد الدين التفتازاني([174])متوفّاى
سال 791 هـ گفته است: «إنّ ما وقع بين الصحابة من المحاربات والمشاجرات على الوجه المسطور في
كتب التواريخ، والمذكور على ألسنة الثقات، يدلّ بظاهره على أنّ بعضهم قد حادّ عن
طريق الحقّ، وبلغ حدّ الظلم والفسق، وكان الباعث له الحقد والعناد، والحسد واللداد،
وطلب الملك والرئاسة»([175]).
جنگها و مشاجراتي كه ميان صحابه رخ داده است و
در كتابهاي تاريخ ثبت گرديده و بر زبان افراد ثقه جاري گشته، بر اين مطلب دلالت دارد كه بعضي از آنها از
مسير حق خارج شده و به ظلم و فسق كشيده شدهاند و انگيزه و ريشه آن هم حقد، كينه،
حسد، لجاجت و رياست طلبي بوده است.
سپس ميگويد: «ليس كلّ من لقي النبيّ بالخير موسوماً ، إلاّ
أنّ العلماء لحسن ظنّهم بأصحاب رسول اللّه، ذكروا لها محامل، وتأويلات بها تليق،
وذهبوا إلى أنّهم محدودون عمّا يوجب التضليل والتفسيق، صوناً لعقائد المسلمين عن الزلل
والضلالة في حقّ كبار الصحابة، سيّما المهاجرين منهم والأنصار، والمبشّرين بالثواب
في دار القرار»([176]).
اينگونه نيست كه هر كس پيامبر را ملاقات كرده
باشد آدم خوبي باشد. اما آن چه كه هست اين كه علما به خاطر حسن ظنّشان به صحابه
رسول خدا براي عملكرد آنها توجيهات و تأويلاتي شايسته تراشيده و اين اعتقاد را
تقويت كردهاند كه آنها از كاري كه موجب فسق و گمراهي باشد به دورند. و اين حرف را
به خاطر حفظ عقيده مسلمانان از لغزش و گمراهي نسبت به صحابه بزرگ پيامبر مخصوصاً
مهاجران و انصار زدهاند؛ همان كساني كه بشارت به بهشت داده شدهاند.
به نظر من: اين سخن، حديثي را كه از ابوبكر
خطاب به مهاجران روايت شده بود را تاييد ميكند: «بأنّكم تريدون الدنيا، وستور الحرير، ونضائد الديباج، وتريدون
الرئاسة، وكلّكم يريدها لنفسه، وكلّكم ورم أنفه»([177]).
شما دنيا را اراده كرده و خواستار پردههاي حرير
و پشتيهاي خوش نقش و نگار و افرادي رياست طلب هستيد و همه شما افرادي خودخواه و
متكبر هستيد.
ابن خلدون متوفّاى سال 808 هـ ميگويد: «إنّ الصحابة كلّهم لم يكونوا أهل فتيا، ولا كان
الدين يؤخذ عن جميعهم، وإنّما كان ذلك مختصّاً بالحاملين للقرآن، العارفين بناسخه
ومنسوخه، ومتشابهه ومحكمه، وسائر دلالته بما تلقّوه من النبيّ»([178]).
تمامي صحابه اهل فتوا نبوده و دين هم از تمامي
آنها گرفته نميشود، بلكه اين موضوع به حاملان قرآن اختصاص دارد، كساني كه آگاه به
احكام ناسخ و منسوخ محكم و متشابه و ساير مطالبي كه از پيامبر اكرم فرا گرفتهاند بودهاند.
دكتر طه حسين متوفاى سال 1393 هـ([179])ميگويد: «ولا نرى في أصحاب النبيّ ما لم يكونوا يرون في
أنفسهم، فهم كانوا يرون أنّهم بشر فيتعرّضون لما يتعرّض له غيرهم من الخطايا
والآثام، وهم تقاذفوا التهم الخطيرة، وكان منهم فريق تراموا بالكفر والفسوق...والذين
ناصروا عثمان من أصحاب النبيّ كانوا يرون أنّ خصومهم قد خرجوا على الدين وخالفوا
عن أمره، وهم جميعاً من أجل ذلك قد استحلّوا أن يقاتل بعضهم بعضاً، وقاتل بعضهم
بعضاً بالفعل يوم الجمل ويوم صفّين ...وإذا دفع أصحاب النبيّ أنفسهم إلى هذا الخلاف،
وتراموا بالكبائر وقاتل بعضهم بعضاً في سبيل اللّه، فما ينبغي أن يكون رأينا فيهم
أحسن من رأيهم في أنفسهم، وما ينبغي أن نذهب مذهب الذين يكذّبون أكثر الأخبار التي
نقلت إلينا ما كان بينهم من فتنة واختلاف.
فنحن إن فعلنا
ذلك لم نزد عن أن نكذّب التاريخ الإسلامي كلّه، منذ بعث النبيّ، لأنّ الذين رووا
أخبار هذه الفتن، هم أنفسهم الذين رووا أخبار الفتح وأخبار المغازي وسيرة النبيّ
والخلفاء، فما ينبغي أن نصدّقهم حين يروون ما يروقنا، وأن نكذّبهم حين يروون ما لا
يعجبنا، وما ينبغي أن نصدّق بعض التاريخ ونكذّب بعضه الآخر، لا لشيء إلا لأنّ بعضه
يرضينا وبعضه يؤذينا»([180]).
در ميان اصحاب پيامبر اكرم كسي را سراغ نداريم
كه خود را نبيند، آنها ميديدند كه چون از نوع بشر هستند پس هر گناه و خطايي را ميتوانند
مرتكب شوند، آنها مورد تهمتهاي خطرناكي قرار دارند، به شكلي كه برخي از آنها مورد
اتهام به كفر و فسق هستند... صحابهاي كه عثمان را ياري كردند بر اين اعتقاد بودند
كه دشمنان او عليه دين خروج كرده و با امر دين به مخالفت برخاستهاند؛ از اينرو
آنها جنگ با يكديگر را جايز دانستهاند؛ مخصوصاً آنچه كه در جنگ جمل و صفّين
اتفاق افتاد...و زماني كه آنها خود با يكديگر به اختلاف افتاده و همديگر را متهم
به كفر كرده و با هم جنگيدهاند، ما نبايد نظرمان درباره آنها بهتر از آن چيزي
باشد كه خودشان در باره خودشان داشتهاند. و البته سزاوار نيست كه ما به خاطر فتنه
و اختلافي كه بين آنها بوده اكثر رواياتي كه براي ما نقل كردهاند را تكذيب كنيم.
چرا كه اگر ما چنين كرديم چيزي از تاريخ اسلام
از زمان بعثت پيامبر اكرم به بعد براي ما
باقي نميماند و بايد تمام آن را تكذيب كنيم و خود آنها بودهاند كه اخبار جنگها
و غزوات و سيره پيامبر اكرم و خلفا را براي ما روايت كردهاند، پس سزاوار نيست كه
اگر چيزي خوشايند ما بود آن را تصديق كرده و اگر خوشايند ما نبود آن را تكذيب
كنيم؛ قسمتي از تاريخ را تاييد و قسمتي را تكذيب كنيم؛ آن هم فقط به اين دليل كه ما
از بخشي از آن راضي و از بخشي ديگر ناراضي هستيم.
دكتر احمد امين متوفاى سال 1373 هـ ([181]) ميگويد: «إنّا رأينا الصحابة أنفسهم ينقد بعضهم بعضاً،
بل يلعن بعضهم بعضاً، ولو كانت الصحابة عند نفسها بالمنزلة التي لا يصحّ فيها نقد،
ولا لعن، لعلمت ذلك من حال نفسها، لأنّهم أعرف بمحلّهم من عوام أهل دهرنا، وهذا
طلحة والزبير وعائشة ومن كان معهم وفي جانبهم، لم يروا أن يمسكوا عن عليّ، وهذا
معاوية وعمرو بن العاص لم يقصرا دون ضربه وضرب أصحابه بالسيف، وكالذي روى عن عمر
من أنّه طعن في رواية أبي هريرة وشتم خالد بن الوليد وحكم بفسقه....وقلّ أن يكون
في الصحابة من سلم من لسانه أو يده، إلى كثير من أمثال ذلك ممّا رواه التاريخ.
وكان التابعون يسلكون بالصحابة هذا المسلك
ويقولون في العصاة منهم هذا القول ، وإنّما اتّخذهم العامّة أرباباً بعد ذلك.
والصحابة قوم
من الناس، لهم ما للناس وعليهم ما عليهم. من أساء ذمّمناه، ومن أحسن منهم حمدناه،
وليس لهم على غيرهم كبير فضل إلاّ بمشاهدة الرسول ومعاصرته لا غير؛ بل ربما كانت
ذنوبهم أفحش من ذنوب غيرهم، لأنّهم شاهدوا الأعلام والمعجزات، فمعاصينا أخفّ
لأنّنا أعذر»([182]) .
وقتي كه ما شاهديم برخي از صحابه برخي ديگر را
نقد، بلكه حتي لعن كردهاند، لذا پي ميبريم اگر صحابه براي خودشان منزلتي قائل
ميبودند نقد درباره خود را جايز نشمارده و يكديگر را لعن نميكردند؛ ما نيز همين
حال را از خودشان برداشت كرده و ميفهميم، چرا كه آنها از حال و جايگاه خودشان
بهتر از مردم عوام زمان ما باخبرند. مثلاً طلحه، زبير، عائشه و ديگر همراهان آنها
را در يك سو ميبينيم كه دست از سر علي برنميدارند و معاويه و عمرو عاص را ميبينم
كه از وارد ساختن هر ضربهاي به ياران علي كوتاهي نميكنند و يا كسي كه از عمر روايت
كرده است كه اگر كسي در روايت ابوهريره خدشه كند و يا خالد بن وليد را دشنام دهد و
حكم به فسق او كند... در حالي كه كمتر كسي از صحابه را ميبينيم كه از زبان
ابوهريره و يا دست خالد در امان مانده باشند و بسياري ديگر از اينگونه روايات كه
تاريخ براي ما نقل كرده است.
و تابعين هم همين رويه را داشتهاند از اينرو
درباره معصيت كاران آنها نيز همين سخن گفته ميشود.
صحابه گروهي از مردم بودهاند كه اگر كار خوبي
كرده باشند به خود كرده و اگر كار بدي كرده باشند در حق خود كردهاند. از اينرو
ما كسي را كه بد كرده مذمت و كسي كه كار شايستهاي كرده تحسين ميكنيم و براي
آنها فضيلتي بيش از مصاحبت با رسول خدا صلّي الله عليه و آله و همعصر بودن با آن
بزرگوار قائل نيستيم؛ بلكه چه بسا آنها گناهان و معصيتهايي سنگينتر از غير صحابه
داشته باشند چرا كه آنها با وجود تمام علائم و معجزاتي كه شاهد بودهاند مرتكب آن
گناهان شدهاند، از اينرو معاصي ما كمتر از آنان است چرا كه عذر ما بيشتر است.
ابن عقيل متوفاى سال1350 هـ ([183])ميگويد: «وأمّا تعديلهم كلّ من سمّوه بذلك الاصطلاح
صحابيّاً وإن فعل ما فعل من الكبائر، ووجوب تأويلها له فغير مسلّم؛ إذ الصحبة مع
الإسلام لا تقتضي العصمة اتّفاقاً حتّى يثبت التعديل، ويجب التأويل على أنّهم
اختلفوا في ذلك التعديل اختلافاً كثيراً والجمهور هم القائلون بالعدالة»([184]).
اين درست
نيست كه علما هر كس را كه نام صحابي داشته باشد حتي اگر مرتكب گناهان كبيره زيادي باشند
را عادل دانسته و گناهان آنان را توجيه و تاويل كنند. چرا كه صحابي بودن ملازم با
عصمت نيست تا به صرف صحابي بودن عدالت او نيز ثابت شود. بلكه لازم است گفته شود كه
در اين مطلب اختلاف شديدي وجود دارد و اكثريت قائل به عدالت هستند.
محمد ناصر الدين الباني از شخصيتهاي معاصر
گفته است: «كيف يسوغ لنا أن نتصوّر
أنّ النبيّ يجيز لنا أن نقتدي بكلّ رجل من الصحابة، مع أنّ فيهم العالم والمتوسّط
في العلم ومن هو دون ذلك وكان فيهم مثلاً من يرى أنّ البَرد لا يفطر الصائم بأكله»([185]).
چگونه براي
ما جايز است تا تصوّر كنيم پيامبر اكرم به ما اجازه داده است تا به هر شخصي از صحابه
اقتدا كنيم، در حالي كه ميان آنها اشخاصي عالم و متوسّط در علم و كساني از اين حد
پايينتر هستند وجود دارد و حتي در بين صحابه كساني هستند كه اعتقادشان اين است كه
خوردن يخ روزه را باطل نميكند.
نزديك به همين مطلب را شوكاني متوفاى سال
1255 هـ([186])، شيخ محمود ابو ريّه متوفاى سال 1370 هـ([187])، شيخ
محمد عبده([188])متوفاى سال 1323 هـ ، محمد رشيد رضا متوفاى سال 1354هـ ([189])و رافعي
متوفاى سال 1356 هـ([190])بيان داشته است.
و اين دقيقاً همان نظر و اعتقاد شيعه
اماميّه هم ميشود.
بعضي بر اين عقيدهاند كه آنان كه بعد
از صحابه آمدهاند از صحابه برترند؛ چنانكه قرطبي گفته است: «وذهب أبو عمر بن عبد البرّ([191]) [المتوفى 463 ] إلى أنّه قد يكون فيمن يأتي بعد الصحابة أفضل ممّن كان
في جملة الصحابة، وإنّ قوله(عليه السلام): (خير الناس قرني) ليس على عمومه، بدليل
ما يجمع القرن من الفاضل والمفضول، وقد جمع قرنه جماعة من المنافقين المظهرين
للإيمان وأهل الكبائر الذين أقام عليهم أو على بعضهم الحدود...»([192]).
ابو عمر بن عبد البرّ [متوفاى 463] بر اين اعتقاد است كه گاهي كساني بعد از صحابه آمدهاند كه از تمامي
صحابه برتر بودهاند و سخن پيامبر اكرم كه فرموده است: «خير الناس قرني» عموميت
ندارد، به دليل آن كه در اين قرن هم فاضل و هم مفضول وجود دارد، و در اين قرن
گروهي از منافقاني كه به ظاهر ايمان آورده بودند و نيز كساني كه اهل گناه كبيره
بودند و بر آنها و يا برخي از آنها حد جاري شده بود وجود داشت...
همچنين نووي از قاضي عياض از ابن عبد
البرّ([193]) و مناوي در فيض القدير، و مباركفوري در تحفه الأحوذي، و ابن حجر در فتح
الباري نقل كرده و بعد در آن مناقشه كرده است([194]).
بدون شكّ كسي كه در تاريخ صحابه كاوش
داشته باشد، پي ميبرد كه بعد از رحلت رسول خدا صلي الله عليه وآله صفحاتي از
تاريخ رقم خورد كه مملو از كشمكش و جرّ و بحث ميان صحابه و ردّ و بدل شدن سبّ و شتم
دشنامها بوده است؛ بلكه از اين بالاتر كار به جنگ و خونريزي كشيده و چه بسيار
صحابه كه در جنگ بدر و احد شركت داشتند اما حرمتشان شكست و خونشان به دست صحابي
ديگر به زمين ريخته شد؛ و اين از حقايق تاريخ است كه هيچ كس در آن شك و ترديد ندارد.
پس اگر صحابي اعتقادش اين است كه دشمنش صحابي
ديگري است كه از حق منحرف گشته و از شريعت خدا و رسولش دور گشته و جهنمي شده و استحقاق
كشتن دارد و به همين علت شمشير كشيدن به روي او و كشتن او مانعي ندارد، ما چگونه
ميتوانيم همه آنها را عادل و به دور از هر گناه دانسته و حكم به نزاهت آنها كنيم؟
در حالي كه صحابه بهتر از ما به لغزشها و خواهشهاي نفساني و نقطه ضعفهاي خودشان
و فرزندان نسلشان آگاهي داشتهاند! و آيا هيچ شنيدهايد شير درندهاي از مادر
فرزندي به او مهربانتر شده باشد؟
ابن عقيل نيز گفته است: «إنّ الصحابة أنفسهم لا يدعون لأنفسهم هذه
المنزلة التي ادّعاها بعض المحدّثين لهم من العدالة العامّة فيهم، وهم أعرف
بأنفسهم وبمن عاصروه وعاشروه من هؤلاء الذين كادوا يتّخذون الصحابة أنبياء
معصومين، كيف وقد نقل عنهم وشاع وانتشر ردّ بعض منهم روايات البعض الآخر واتّهامه
في النقل وعدم قبول ما جاء به إلاّ بعد تثبّت شديد، وتحرّ عظيم؟ وقد صحّ عن عليّ
كرم اللّه وجهه أنّه يقول: ما حدّثني أحد بحديث عن رسول اللّه (صلي الله عليه وآله
وسلم) إلاّ استحلفته، وما استثنى أحداً من المسلمين إلاّ أبا بكر»([195]).
صحابه براي
خودشان چنين جايگاهي را كه برخي اهل حديث براي آنها قائل هستند قائل نبودهاند، در حالي كه آنها
از حال خود و همنشينان و هم عصران خود بهتر خبر داشتهاند. گروهي نزديك است صحابه را به حد انبياء معصومين برسانند. چگونه چنين
چيزي در حق آنان ممكن است در حالي كه از آنان نقل شده و اشتهار و شيوع پيدا كرده
كه بعضي از آنها بعضي ديگر روايت نقل كرده اما خود آنها آن روايات را قبول نكرده و
يكديگر را در نقل روايت متهم ساخته و مطلبي را از هم قبول نميكنند مگر بعد از
تحقيق فراوان و سرسختانه. و اين سخن صحيحي است كه از عليّ كرم اللّه وجهه نقل شده
است كه فرمود: كسي براي من از رسول خدا صلّي الله عليه و آله حديث نقل نكرد مگر
اين كه من او را [براي اطمينان از صحت نقلش] قسم دادم و او كسي را از اين موضوع
استثناء نفرمود مگر ابوبكر را!
ابن عقيل ميگويد: «إنّنا أهل السنّة قد أنكرنا على الشيعة دعواهم
العصمة للأئمّة الإثني عشر (عليهم السلام)، وجاهرناهم بصيحات النكير، وسفّهنا بذلك
أحلامهم، ورددنا أدلّتهم بما رددنا، أفبعد ذلك يجمل بنا أن ندّعي أنّ مائة وعشرين
ألفاً حاضرهم، وباديهم، وعالمهم وجاهلهم، وذكرهم وأنثاهم، كلّهم معصومون. أو كما نقول:
محفوظون من الكذب والفسق، ونجزم بعدالتهم أجمعين، فنأخذ رواية كلّ فرد منهم
قضيّة مسلّمة، نضلّل من نازع في صحّتها ونفسّقه ونتصامم عن كلّ ما ثبت وصح عندنا.
بل وما تواتر
من ارتكاب بعضهم ما يخرم العدالة وينافيها من البغي، والكذب، والقتل بغير حق، وشرب
الخمر، وغير ذلك مع الإصرار عليه، لا أدري كيف تحلّ هذه المعضلة ولا أعرف تفسير
هذه المشكلة»([196]).
ما اهل سنّت ادعاي شيعه مبني بر ادعاي عصمت
دوازده امامشان را انكار ميكنيم، در حالي كه آنها حق دارند تا آشكارا فرياد انكار
عليه ما سردهند. ما ادعاي شيعه را با همان دلايلي ردّ كردهايم كه آنها ميتوانند
با همان ادله ما را ردّ كنند. آيا بعد از اين ميتوانيم ادعا كنيم كه صد و بيست
هزار نفر اعم از حاضران، باديه نشينان، علما، غير علما و مرد و زن صحابه همه معصوم
هستند؟! يا آنگونه كه ما ميگوييم: آنها از دروغ و فسق به دور بوده و يقين به عدالت
همه آنها داريم؟! و روايت هر يك از آنها را به عنوان قضيّهاي مسلّم گرفته و هر
كسي كه در صحت آن خدشه كند را گمراه و فاسق دانسته و گوش خود را بر هر آنچه نزد ما
ثابت شده و به عنوان دليل صحيح به حساب آمده ببنديم؟!
بلكه آنچه به تواتر به ما رسيده اين است كه
برخي از صحابه كارهايي انجام دادهاند كه مخلّ و منافي با عدالت است كارهايي چون
ظلم، طغيان، دروغ، كشت و كشتار به غير حق، شرب خمر و ديگر گناهاني كه بر آن اصرار ورزيدهاند.
نميدانم چگونه ميتوان اين معضل را حل كرد و اين مشكل را تفسير نمود؟
با تمام اين ميبينيم كه برخي كوشيدهاند
تا كسي را كه به صحابه نقد و اشكالي وارد ساخته را از دين خارج و او را ملحد و
كافر بدانند؛ چنانكه سرخسي گفته است: «من طعن فيهم فهو ملحد، منابذ للإسلام، دواؤه السيف، إن لم يتب»([197]).
كسي كه به صحابه طعن و خدشهاي وارد سازد اسلام
خود را زير پا گذارده و اگر توبه نكند با شمشير علاج ميگردد.
خطيب بغدادي با سند خود از احمد بن محمد
بن سليمان تستري روايت كرده كه گفته است: «سمعت أبا زرعة يقول: إذا رأيت الرجل ينتقص أحداً من أصحاب رسول اللّه فاعلم
أنّه زنديق، وذلك أنّ الرسول عندنا حقّ، والقرآن حقّ، وإنّما أدّى إلينا هذا
القرآن والسنن، أصحاب رسول اللّه وإنّما يريدون أن يجرحوا شهودنا ليبطلوا الكتاب
والسنّة والجرح بهم أولى وهم زنادقة»([198]).
از ابوزرعه شنيدم كه ميگفت: اگر ديدي شخصي يكي
از صحابه رسول خدا را مورد انتقاد قرار ميدهد بدان كه او كافر و ملحد است؛ چرا كه
نزد ما پيامبر اكرم و قرآن بر حق است و آنان بودهاند كه قرآن و سنّت را براي ما آوردهاند.
كساني كه صحابه را مورد خدشه قرار ميدهند قصدشان اين است كه شاهدان ما را مورد
خدشه قرار دهند تا قرآن و سنّت را باطل سازند و از اينرو آنها خود براي خدشه
سزاوارترند و افرادي كافر ميباشند.
سپس ابن حجر بعد از نقل اين سخن دلايل
خود را اينگونه بيان ميكند: «ما
رواه الترمذي وابن حبّان في صحيحه من حديث عبد اللّه بن مغفل قال: قال رسول اللّه:
اللّه اللّه في أصحابي، لا تتّخذوهم غرضاً، فمن أحبّهم فبحبّي أحبّهم، ومن أبغضهم
فببغضي أبغضهم ، ومن آذاهم فقد آذاني، ومن آذاني فقد آذى اللّه، ومن آذى اللّه
فيوشك أن يأخذه»([199]).
ترمذي و ابن حبّان در صحيح خود از حديث عبد
اللّه بن مغفل روايت كرده و ميگويد: رسول خدا فرموده است: خدا را خدا را در مورد
اصحابم در نظر داشته باشيد، آنها را هدف نقد و انتقاد قرار ندهيد. كسي كه آنها را
دوست داشته باشد به دوستي من آنها را دوست داشته است، و كسي كه به آنها بغض بورزد به
بغض من به آنها بغض ورزيده است، و كسي كه آنان را بيازارد مرا آزرده است، و كسي كه
مرا بيازارد خدا را آزرده است و كسي كه خدا را بيازارد زود است كه خداوند او را
بگيرد.
همين روايت را ترمذي در سنن خود نقل كرده
و بعد از آن گفته است: «هذا حديث
حسن غريب لا نعرفه إلاّ من هذا الوجه»([200]).
اين حديثي حسن و غريب است و به جز اين شكل از
روايت شكل ديگري سراغ نداريم.
الباني در شرح كتاب «السنّة» عمرو بن ابي
عاصم ضحّاك بعد از نقل اين حديث ميگويد: «إسناده ضعيف؛ لجهالة عبد اللّه بن عبد الرحمن. ويقال عبد الرحمن بن زياد، وقد تكلّمت عليه
وخرجت حديثه في الضعيفة (2901)»([201]).
سند اين روايت ضعيف است؛ به خاطر مجهول بودن عبد
اللّه بن عبد الرحمن و گفته ميشود كه او عبد الرحمن بن زياد بوده كه درباره او
سخن گفتهام و حديثش را در ميان احاديث ضعيف شماره 2901 آوردم.
و نيز در كتاب ضعيف سنن ترمذي در باره
همين روايت آورده است: «اين حديث ضعيف است، تخريج الطحاوية 471 (673)، اين روايت ضعيف
است 2901، حديث ضعيف الجامع الصغير وزيادته الفتح الكبير 1160)([202]), اين اولاً.
و امّا ثانياً: اين كه در روايت آمده «فبحبّي
أحبّهم» يعني: به خاطر دوستي
من آنها را دوست داشته باشد، «ومن
أبغضهم فببغضي أبغضهم» يعني: به خاطر بغض نسبت به من
با آنها بغض بورزد.
اينها همه بدان معناست كه از علامتهاي
دوست داشتن پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم اين است كه هر كسي را پيامبر دوست
داشته دوست بدارد و هر كسي را كه آن حضرت نسبت به او بغض ورزيده، بغض بورزد.
چنانكه قاضي عياض در شرح اين حديث ميگويد:
«فبالحقيقة من أحبّ شيئاً أحبّ كلّ
شيء يحبّه، وهذه سيرة السلف حتّى في المباحات وشهوات النفس، وقد قال أنس حين رأى
النبيّ يتتبّع الدباء من حوالي القصعة: فما زلت أحبّ الدباء من يومئذ، وهذا الحسن
بن علي وعبد اللّه بن عباس وابن جعفر، أتوا سلمى وسألوها أن تصنع لهم طعاماً ممّا
كان يعجب رسول اللّه، وكان ابن عمر يلبس النعال السبتية ويصبغ بالصفرة، إذ رأى
النبيّ يفعل نحو ذلك.
ومنها بغض من
أبغض اللّه ورسوله ومعاداة من عاداه ومجانبة من خالف سنّته وابتدع في دينه
واستثقاله كلّ أمر يخالف شريعته قال اللّه تعالى: «لاَّ تَجِدُ قَوْمًا
يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ والْيَوْمِ الاَْخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَّهَ
وَرَسُولَهُ»([203]).
در حقيقت اگر كسي را دوست بداري هر چه را او
دوست دارد تو نيز دوست داري و اين سيره حتّى در امور مباح و خواستههاي نفساني جاري
است، به همين دليل انس [خادم رسول خدا] ميگويد: از آن روزي كه ديدم پيامبر دنبال
كدوي منطقه قصعه ميگردد علاقه شديدي به كدو پيدا كردم. و يا حسن بن علي، عبد
اللّه بن عباس و ابن جعفر نزد سلمى آمدند و از او خواستند تا براي آنها غذايي
آماده سازد كه خوشايند پيامبر اكرم باشد و يا ابنعمر كفش سبتيه با رنگ زرد ميپوشيد
چرا كه پيامبر را ديده بود كه چنين كفشي ميپوشد.
همچنين است بغض و دشمني با چيزي كه خدا و رسولش
نسبت به آن بغض و دشمني ميورزد و دوري از آنچه سنّت او است و بدعت در دين و بزرگ
شماردن هر چه مخالف با شريعت او است؛ خداوند ميفرمايد: «هرگز مردمى را كه ايمان به خدا و روز قيامت
آوردهاند چنين نخواهى يافت كه دوستى با دشمنان خدا و رسول او كنند.»
ميبينيم كه اين روايت بر وجوب دوستي با
هر صحابي دلالت دارد كه پيامبر اكرم او را دوست داشته و بغض و دشمني با هر صحابي كه
مورد بغض و دشمني پيامبر اكرم بوده است.
و شكي نيست كه دوست داشتن تمام صحابه در
حالي كه در ميان آنها افرادي باشند كه مورد بغض و غضب و لعن پيامبر اكرم باشد به
هيچ وجه دوست داشتن آن حضرت محسوب نميشود، چنانكه از امير المؤمنين علي بن ابي
طالب عليه السلام روايت شده: «أصدقاؤك
ثلاثة، وأعداؤك ثلاثة، فأصدقاؤك: صديقك، وصديق صديقك، وعدوّ عدوّك. وأعداؤك: عدوّك، وعدوّ صديقك، وصديق عدوّك»([204]).
دوستان و دشمنانت بر سه دستهاند. اما دوستانت
عبارتند از: دوست تو، دوست دوست تو و دشمن دشمن تو. و دشمنانت عبارتند از: دشمن تو،
دشمن دوست تو و دوست دشمن تو.
بدين شكل بطلان مطلبي كه برخي از شارحان،
طبق خواستههاي نفساني خود تفسير كرده بودند مشخص شد؛ چنانكه مناوي در شرح حديث فوق
گفته است: «(فمن أحبّهم فبحبّي
أحبّهم) أي: فبسبب حبّهم إيّاي، أو حبّي إيّاهم، أي: إنّما أحبّهم لحبّهم إيّاي أو
لحبّي إيّاهم (ومن أبغضهم فببغضي) أي: فبسبب بغضه إيّاي (أبغضهم) يعني: إنّما
أبغضهم لبغضه إيّاي، ومن ثمّ قال المالكيّة: يقتل سابّهم» ([205])، («فمن أحبّهم فبحبّي
أحبّهم» يعني: كسي كه صحابه را دوست داشته باشد به خاطر دوستي صحابه نسبت به من و
دوستي من نسبت به صحابه، آنها را دوست داشته است. و كسي كه با صحابه بغض و دشمني
بورزد به خاطر بغض و دشمني است كه در قلب او نسبت به من وجود دارد و به همين علت
است كه مالكيّه قائل شدهاند: كسي كه صحابه را دشنام دهد بايد او را كشت) و نزديك به همين مطلب از مباركفوري در شرح سنن
ترمذي نقل شده است([206]).
به خوبي مشاهده ميكنيد كه چگونه در شرح
اين دو جمله پيامبر اكرم «فبحبّي
أحبّهم» و «فببغضي أبغضهم» فرق گذارده است! از يكسو
قسمت اوّل را اين گونه تفسير كرده است: دوست داشتن صحابه به خاطر دوستي صحابه با
من و يا دوست داشتن من نسبت به صحابه است، اما در عبارت دوم نگفت بغض ورزيدن نسبت
به صحابه به خاطر بغض رسول خدا صلي الله عليه وآله نسبت به بعضي از صحابه است بلكه
اين گونه تفسير كرد: سبب بغض آن شخص نسبت به برخي از صحابه به خاطر وجود بغض رسول خدا
صلي الله عليه وآله وسلم نسبت به برخي از صحابه است. و اين حقيقتي است كه از هر
جهت در تفسير فوق مخالف با سياق حديث صورت گرفته است.
كسي كه بخواهد از نظر شيعه درباره صحابه
مطلع شود، لازم است به آنچه امام و مقتداي مسلمانان درباره صحابه فرموده است دقت
كرده و آن را ملاك قرار دهد؛ آن حضرت درباره صحابه ميفرمايد:
«لقد رأيت أصحاب محمد صلى الله عليه وآله فما
أرى أحداً يشبههم، لقد كانوا يصبحون شعثاً غبراً وقد باتوا سجداً وقياماً يراوحون
بين جباههم وخدودهم ويقفون على مثل الجمر من ذكر معادهم، كأن بين أعينهم ركب
المعزى من طول سجودهم، إذا ذكر الله هملت أعينهم حتى تبلّ جيوبهم ومادوا كما يميد
الشجر يوم الريح العاصف خوفاً من العقاب ورجاء الثواب»([207]).
من اصحاب
محمد [صلي الله عليه وآله] را ديدهام، اما هيچكدام از شما
را مانند آنان نمىبينم، آنها (در تنگناى مشكلات صدر اسلام) موهائى پراكنده و
چهرههائى غبار آلوده داشتند: شب تا به صبح در حال سجده و قيام به عبادت بودند،
گاه پيشانى و گاه گونهها را در پيشگاه خدا به خاك مىگذاردند، از وحشت رستاخيز
همچون شعلههاى آتش، لرزان بودند. پيشانى آنها از سجدههاى طولانى پينه بسته بود،
و هنگامى كه نام خدا برده مىشد آن چنان چشمشان اشكبار مىشد كه گريبان آنها تر
مىگرديد، و همچون بيد كه از شدت تند باد به خود مىلرزد، مىلرزيدند (اينها همه)
از ترس مسئوليت و اميد به پاداش الهى بود.
« أين إخواني الذين ركبوا الطريق ومضوا على
الحق. أين عمّار وأين ابن التيهان وأين ذو الشهادتين وأين نظراؤهم من إخوانهم
الذين تعاقدوا على المنية وأبرد برؤوسهم إلى الفجرة. أوه على إخواني الذين تلوا
القرآن فأحكموه، وتدبّروا الفرض فأقاموه، أحيوا السنّة وأماتوا البدعة، دعوا
للجهاد فأجابوا ووثقوا بالقائد فاتّبعوه...»([208]).
كجا هستند برادران من همانها كه سواره به راه
مىافتادند و در راه حق قدم بر مىداشتند؛ كجاست «عمار» ، «ابن تيهان» و «ذو
الشهادتين»؟ و كجايند مانند آنان از برادرانشان كه پيمان بر جانبازى بستند و سرهاى
آنها براى ستمگران فرستاده شد. آه بر برادرانم همانها كه قرآن را تلاوت مىكردند
و به كار مىبستند، در فرايض دقت مىكردند و آن را به پا مىداشتند، سنّتها را
زنده و بدعتها را ميراندند. دعوت به جهاد را مىپذيرفتند. و به رهبر خود اطمينان
داشتند و صميمانه از او پيروى مىكردند.
و يا امام علي بن الحسين عليهما السلام
را ميبينيم كه در برخي از دعاهاي خود اين گونه صحابه را توصيف ميفرمايد: «اللّهمّ
وأصحاب محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) خاصّة الذين أحسنوا الصحبة، والذين أبلوا
البلاء الحسن في نصره، وكانفوه، وأسرعوا إلى وفادته، وسابقوا إلى دعوته، واستجابوا
له حيث أسمعهم حجّة رسالاته، وفارقوا الأزواج والأولاد في إظهار كلمته، وقاتلوا الآباء
والأبناء في تثبيت نبوّته...» ([209]).
بار خدايا! در خصوص اصحاب و ياران محمّد صلّى
اللّه عليه و آله آنان كه همراه بودن با آن حضرت را نيكو به پايان بردند و آنان كه
براى يارى او در جنگ شجاعت و دلاورى برجستهاى از خود آشكار ساختند، و او را يارى
كرده و با ايمان آوردن به او شتافتند و به پذيرفتن دعوتش از ديگران پيشى گرفتند و
دعوت او را آن هنگام كه برهان رسالتهاى خود را به گوششان رساند، پذيرفتند و در
راه آشكار ساختن دعوت او به راه حقّ از زنان و فرزندان دورى نمودند و در استوار
كردن پيغمبرى او با پدران و فرزندان خودشان جنگيدند و به واسطه وجود با بركت آن
حضرت پيروز گرديدند.
شيخ عز الدين حسين بن عبد الصمد عاملي، پدر
شيخ بهائي از علماي فقه و حديث گفته است:
«ليس في مذهبنا وجوب سبّهم، وإنّما يسبّهم عوام
الناس المتعصّبون، وأمّا علماؤنا فلم يقل أحد بوجوب سبّهم، وهذه كتبهم موجودة. وأقسمت له أيماناً مغلّظة([210])بأنّه لو عاش أحد ألف سنة وهو يتديّن بمذهب أهل
البيت (عليهم السلام) ويتوّلاهم، ويتبرّأ
من أعدائهم، ولم يسبّ الصحابة قطّ، لم يكن مخطئاً، ولا في إيمانه قصور»([211]).
در مذهب ما وجوب سبّ صحابه وجود ندارد، بلكه
اين مردم معمولي و متعصب هستند كه صحابه را سب ميكنند، اما علماي ما هرگز قائل به
وجوب سبّ صحابه نبوده و كتابهاي آنها هم موجود و بر اين مطلب شهادت ميدهد و خدا
را قسمي با تاكيد ياد ميكنم، اگر كسي هزار سال زندگي كند و به مذهب اهل بيت عليهم
السّلام پاي بند بوده و آنها را دوست بدارد و از دشمنانشان بيزاري بجويد و صحابه
را سبّ و دشنام ندهد به هيچ وجه اشتباه نكرده و در ايمانش كوتاهي نكرده است.
سيّد علي خان شيرازي در موضوع صحابه
گفته است: «حكم الصحابة عندنا في
العدالة حكم غيرهم، ولا يتحتّم الحكم بالإيمان والعدالة بمجرّد الصحبة ولا يحصل
بها النجاة من عقاب النار وغضب الجبّار إلاّ أن يكون مع يقين الإيمان وخلوص
الجنان، فمن عَلِمْنا عدالته وإيمانه وحفظه وصيّة رسول اللّه في أهل بيته، وأنّه
مات على ذلك، كسلمان وأبي ذر وعمّار، واليناه وتقرّبنا إلى اللّه تعالى بحبّه. ومن
علمنا أنّه انقلب على عقبه وأظهر العداوة لأهل البيت عليهم السلام عاديناه للّه
تعالى، وتبرّأنا إلى اللّه منه، ونسكت عن المجهولة حاله»([212]).
حكم عدالت صحابه
نزد ما همچون ديگر افراد است و نميتوان به صرف صحابي بودن، حكمي حتمي نسبت به ايمان
و عدالت آنها نمود و اين عنوان باعث نجات از عذاب آخرت و غضب خداوند نميگردد؛ چرا
كه اين حاصل نميشود مگر با ايمان راسخ و خلوص
قلب. پس كسي ميتواند اهل نجات باشد كه علم به عدالت او و ايمان و مراعات و وصيت
او را در حق اهل بيت او مراعات نموده باشد و تا آخر نيز بر همين مسير باقي مانده
باشد مانند اشخاصي همچون سلمان، ابوذر و عمّار. چنين صحابهاي را ما دوست داشته و
با محبت آنها به خداوند تقرّب جسته و از دشمنانشان بيزاري ميجوييم و صحابهاي را
كه علم داشته باشيم به دوران جاهليت بازگشت نموده و دشمني خود را با اهل بيت رسول
خدا صلّي الله عليه و آله آشكار نمودهاند دشمن بوده و از آنها بيزاري ميجوييم. و
نسبت به افرادي كه براي ما مجهول بوده و شناخت كافي نسبت به آنها نداريم سكوت ميكنيم.
سپس ميگويد:
«اعلم أنّ
كثيراً من الصحابة رجع إلى أمير المؤمنين(عليه السلام)وظهر له الحقّ بعد أن عانده
وتزلزل بعضهم في خلافة أبى بكر وبعضهم في خلافته(عليه السلام) وليس إلى استقصائهم
جميعاً سبيل، وقد اتّفقت نقلة الأخبار على أنّ أكثر الصحابة كانوا معه(عليه
السلام)في حروبه».
بدان كه
بسياري از صحابه بعد از آن كه به واسطه خلافت ابوبكر و يا در زمان خلافت امير المؤمنين
عليه السّلام لغزش نموده و با حضرت به دشمني برخاستند حق برايشان آشكار شده و از
اشتباه خود باز گشته و به آن حضرت رجوع نمودند. راهي براي شمارش همه اين افراد
وجود ندارد ولي راويان اخبار بر اين نكته اتفاق دارند كه بيشتر صحابه در جنگهاي
زمان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام همراه و ياور حضرت بودند.
مسعودي در مروج الذهب مينويسد:
«كان ممّن شهد
صفّين مع علي(عليه السلام) من أصحاب بدر سبعة وثمانون رجلاً منهم: سبعة عشر من
المهاجرين، وسبعون من الأنصار. وشهد معه ممّن بايع تحت الشجرة وهي بيعة الرضوان من
المهاجرين والأنصار، ومن سائر الصحابة، تسعمائة، وكان جميع من شهد معه من الصحابة
ألفين وثمانمائة»([213]).
از جمله كساني كه در جنگ صفين علي عليه السّلام
را همراهي كردند هشتاد و هفت نفر بودند كه هفده نفر از آنان مهاجر و هفتاد نفر از
انصار بودند و نيز از اصحاب شركت كننده در بيعت رضوان اعم از مهاجر و انصار و ساير
صحابه نهصد نفر بودند كه در مجموع تعداد صحابي دو هزار و هشتصد نفر ميشدند.
وي باب اول كتابش را به طبقه اول بني
هاشم و سادات اختصاص داده و بيست وچهار نفر از آنان را شمارش كرده است ([214]).
و باب دوم را به شمارش صحابه غير بني
هاشم و شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام اختصاص داده و حدود پنجاه نفر آنها را
شمارش نموده است([215]).
سيّد محسن امين جبل عاملي سخني را مطرح
كرده كه ميتواند به سخن تمام شيعه باشد:
«حكم
الصحابة في العدالة حكم غيرهم، ولا يتحتّم الحكم بها بمجرّد الصحبة، وهي ...لقاء
النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم) مؤمناً به، ومات على الإسلام. وإنّ ذلك ليس كافياً في ثبوت العدالة بعد
الاتّفاق على عدم العصمة المانعة من صدور الذنب، فمن علمنا عدالته حكمنا بها،
وقبلنا روايته، ولزمنا له من التعظيم والتوقير، بسبب شرف الصحبة ونصرة الإسلام
والجهاد في سبيل اللّه ما هو أهله، ومن علمنا منه خلاف ذلك لم تقبل روايته، أمثال
مروان بن الحكم، والمغيرة بن شعبة، والوليد بن عقبة، وبسر بن أرطاة وبعض بني أميّة
وأعوانهم، ومن جهلنا حاله في العدالة توقّفنا في قبول روايته.
وممّا يمكن أن
يذكر في المقام أنّ النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم)توفّي ومن رآه وسمع عنه
يتجاوز مائة ألف إنسان من رجل وامرأة على ما حكاه ابن حجر في الإصابة عن أبي زرعة
الرازي: وقيل مات (صلي الله عليه وآله وسلم)عن مائة وأربعة عشر ألف صحابيّ([216]).
ومن الممتنع عادة أن يكون هذا العدد في كثرته
وتفرّق أهوائه وكون النفوس البشريّة مطبوعة على حبّ الشهوات كلّهم، قد حصلت لهم
ملكة التقوى المانعة عن صدور الكبائر، والإصرار على الصغائر بمجرّد رؤية النبيّ
(صلي الله عليه وآله وسلم)والإيمان به.
ونحن نعلم أنّ منهم من أسلم طوعاً ورغبة في
الإسلام، ومنهم من أسلم خوفاً وكرهاً، ومنهم المؤلّفة قلوبهم، وما كانت هذه الأمة
إلاّ كغيرها من الأمم التي جبلت على حبّ الشهوات وخلقت فيها الطبائع القائدة إلى
ذلك إن لم يردع رادع والكلّ من بني آدم.
وقد صحّ عنه (صلي الله عليه وآله وسلم)أنّه قال:
لتسلكنّ سنن من قبلكم حذو النعل بالنعل، والقذة بالقذة حتّى لو دخل أحدهم جحر ضبّ
لدخلتموه.
ولو منعت رؤية النبيّ (صلي الله عليه وآله
وسلم)من وقوع الذنب لمنعت من الارتداد الذي حصل من جماعة منهم كعبد اللّه بن جحش ،
وعبيد اللّه بن خطل، وربيعة بن أمية بن خلف، والأشعث بن قيس([217]) وغيرهم.
هذا مع ما شوهد من صدور أمور من بعضهم، لا
تتّفق مع العدالة، كالخروج على أئمّة العدل، وشقّ عصا المسلمين، وقتل النفوس
المحترمة، وسلب الأموال المعصومة، والسبّ والشتم وحرب المسلمين وغشّهم، وإلقاح
الفتن، والرغبة في الدنيا، والتزاحم على الإمارة والرئاسة وغير ذلك ممّا تكفلّت به
كتب الآثار والتواريخ وملأ الخافقين»([218]).
حكم صحابه در عدالت حكم غير صحابه است و نميتوان
به صرف صحابي بودن و ديدار با پيامبر اكرم و ايمان آوردن به حضرت و مردن با دين
اسلام حكمي قطعي و يك جا درباره آنها جاري ساخت. چرا كه يقين داريم صحابه داراي عصمتي
نبودهاند كه مانع از صدور گناه از آنان باشد، از اينرو هر كس را كه از عدالت او آگاهي
داشته باشيم حكم به عدالت او كرده و روايتش را قبول كرده و به خاطر شرافتي كه به
واسطه همنشيني با رسول خدا صلّي الله عليه و آله و ياري اسلام و جهاد در راه خدا
داشته احترام و تكريم ميكنيم. و كسي را كه علم به خلاف آن داشته باشيم امثال
مروان بن حكم و مغيره بن شعبه و وليد بن عقبه و بسر بن ارطاه و بعضي از بني اميّه و ياران آنها، روايتش را قبول نميكنيم.
و كسي را كه جاهل به حال او در عدالت باشيم در قبول روايت از او توقف و تامّل ميكنيم.
و از مواردي كه لازم است در اين جا بيان شود
اين است كه بنا بر آماري كه ابن حجر در «الاصابه» از ابوزرعه رازي نقل كرده:
پيامبر اكرم زماني كه از دنيا رفت كساني كه آن حضرت را ديده و از او روايت شنيده
بودند بيش از صد هزار نفر زن و مرد و طبق نقلي هم صد و چهارده هزار نفر بوده است.
و اين هم عادتاً محال است كه اين تعداد نفرات با
همه كثرتشان و اختلاف خواستههايشان كه به طبيعت بشريشان حكم ميكند كه طبق اميال
نفساني و حب شهوات سير كنند به صرف ديدار با پيامبر اكرم ايمان آورده و برايشان
چنان ملكهاي ايجاد شده باشد كه آنها را از ارتكاب هر گناه كبيره و اصرار بر صغيرهاي
اجتناب ورزند.
و ما ميدانيم كه بعضي از آنها از روي ميل و
رغبت و برخي از روي خوف و كراهت و برخي به خاطر نرمي قلوبشان اسلام آوردند. و اين
امت هم مثل ساير امتها هستند كه بر اساس حبّ شهوات سير كرده و در آنها طبيعتهاي
مايل به سوي شهوت جريان داشته و در حالي كه همه از فرزندان بني آدم هستند مانع
خاصي جلودار آنها نبوده است.
و به راستي و صحت اين سخن از رسول خدا صلّي
الله عليه و آله صادر گشته است كه فرمودند: هر آينه شما امت من هم به سنّتها و
روشهاي امتهاي قبل از خود سير كرده و پا جا پاي آنها خواهيد گذارد تا جايي كه
اگر آنها در سوراخي هم وارد شده باشند شما هم وارد خواهيد شد.
و اگر ديدار و رؤيت پيامبر اكرم ميتوانست مانع
از ارتكاب گناه و معصيت شود مانع ارتدادي ميشد كه گروهي از صحابه مانند عبد اللّه
بن جحش، عبيد اللّه بن خطل، ربيعه بن اميه بن خلف، اشعث بن قيس و غير آن مرتكب
شدند!
اينها همه با وجود كارهايي است كه صدور آن را از
صحابه مشاهده نمودهاند و هيچيك با عدالت صحابه سازگار نيست؛ مانند خروج عليه
امامان عدل، از بين بردن وحدت جامعه اسلامي، كشتن جانهاي محترم، تصرف اموال با
ارزش، سبّ و شتم و دشنام و جنگ با مسلمانان و نيرنگ و فريب آنها، برانگيختن آتش
فتنه در ميان مسلمانان، ميل و رغبت به دنيا، ستيز و جدال براي تصاحب رياست و امارت
و ديگر مواردي كه كتابهاي تاريخ و آثار اسلامي آكنده از آن است.
محمد حسين آل كاشف الغطاء از علماي بزرگ
شيعه گفته است: «لا أقول إنّ الآخرين من الصحابة ـ وهم الأكثر
الذين لم يتسمّوا بسمة الولاء لأهل البيت ـ قد خالفوا النبي ولم يأخذوا بإرشاده،
كلا ومعاذ اللّه أن يظنّ فيهم ذلك، وهم خيرة من على وجه الأرض يومئذ، ولكن لعلّ
تلك الكلمات لم يسمعها كلّهم، ومن سمع بعضها لم يلتفت إلى المقصود منها، وصحابة
النبي الكرام أسمى من أن تحلّق إلى أوج مقامهم بغاث الأوهام»([219]).
ما نميگوييم
كه گروهي از صحابه ـ كه تعداد زيادي از آنان را تشكيل ميدهد كه به مسير محبت اهل
بيت رهنمون نگشتند ـ با پيامبر اكرم مخالفت نموده
و اوامرش را اطاعت نكرده و به ارشاداتش گوش فرا ندادند، هرگز ما نميخواهيم چنين
ادعايي داشته و يا چنين گماني درباره آنها ببريم، در حالي كه آنها بهترين انسانهاي
روي زمين در آن روزگاران بودهاند، ولي چه بسا ممكن است سخناني به گوششان نرسيده
باشد و يا شنيده ولي متوجه تمام آن و يا منظور از آن نشده باشند؛ چرا كه همنشيني و
صحابه بودن پيامبر اكرم
بالاتر و برتر از آن است كه عقل ناقص ما بتواند به اوج جايگاه بلند آنان دسترسي
يابد.
تا آنجا كه ميگويد:
«لا يذهبنّ
عنك أنّه ليس معنى هذا إنّا نريد أن ننكر ما لأولئك الخلفاء من الحسنات وبعض
الخدمات للإسلام التي لا يجحدها إلاّ مكابر، ولسنا بحمد اللّه من المكابرين، ولا
سبّابين ولا شتّامين؛ بل ممّن يشكر الحسنة ويغضي عن السيّئه، ونقول: تلك أمة قد
خلت، لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت، وحسابهم على اللّه، فإن عفا فبفضله، وإن عاقب
فبعدله»([220]).
اين گونه گمان مبري كه ما منكر فضائل و خوبيهاي
خلفاء و برخي خدمات آنها به اسلام هستيم؛ خدماتي كه جز شخص مغرض آن را انكار نميكند؛
و شكر خدا كه ما از مغرضان و دشمنان و دشنام دهندگان نيستيم، بلكه از كساني هستيم كه
خوبيها را ديده و از بديها چشم پوشي كرده و تنها چيزي كه در باره آنها ميگوييم
سخن قرآن درباره آنها است و آن اين كه: «آنها گروهى بودند كه درگذشتند، هر كار نيك
و بدي كردند براى خود كردند، و حساب و كتاب آنان نيز با خدايشان خواهد بود، اگر
بخواهد از روي فضلش از آنها خواهد گذشت و اگر بخواهد با عدالتش با آنان رفتار
خواهد كرد.
سيّد شرف الدين كه از بزرگان علماي شيعه
سرزمين لبنان است ميگويد:
«إنّ من وقف
على رأينا في الصحابة، علم أنّه أوسط الآراء، إذ لم نفرّط فيه تفريط الغلاة الذين
كفّروهم جميعاً، ولا أفرطنا إفراط الجمهور الذين وثّقوهم أجمعين، فإنّ الكامليّة
ومن كان في الغلوّ على شاكلتهم، قالوا: بكفر الصحابة كافّة، وقال أهل السنّة:
بعدالة كلّ فرد ممّن سمع النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم) أو رآه من المسلمين
مطلقاً، واحتجّوا بحديث كلّ من دبّ أو درج منهم أجمعين أكتعين أبصعين.
أمّا نحن، فإنّ الصحبة بمجرّدها وإن كانت عندنا
فضيلة جليلة، لكنّها - بما هي ومن حيث هي- غير عاصمة، فالصحابة كغيرهم من الرجال.
فيهم: العدول، وهم عظماؤهم وعلماؤهم، وأولياء هؤلاء، وفيهم: البغاة، وفيهم: أهل
الجرائم من المنافقين، وفيهم: مجهول الحال. فنحن نحتجّ بعدولهم ونتولاّهم في
الدنيا والآخرة، أمّا البغاة على الوصيّ، وأخي النبيّ، وسائر أهل الجرائم والعظائم
كابن هند، وابن النابغة، وابن الزرقاء وابن عقبة، وابن أرطاة، وأمثالهم، فلا كرامة
لهم، ولا وزن لحديثهم.
ومجهول الحال نتوقّف فيه حتّى نتبيّن أمره، هذا
رأينا في حملة الحديث من الصحابة وغيرهم، والكتاب والسنّة بيننا على هذا الرأي،
كما هو مفصل في مظانّه من أصول الفقه.
لكنّ الجمهور بالغوا في تقديس كلّ من يسمّونه
صحابيّاً حتّى خرجوا عن الاعتدال، فاحتجّوا بالغث منهم والسمين، واقتدوا بكلّ مسلم
سمع النبيّ أو رآه (صلي الله عليه وآله وسلم) اقتداء أعمى، وأنكروا على من
يخالفهم في هذا الغلوّ، وخرجوا في الإنكار على كلّ حد من الحدود، وما أشدّ إنكارهم
علينا حين يروننا نردّ حديث كثير من الصحابة مصرّحين، بجرحهم أو بكونهم مجهولي
الحال، عملاً بالواجب الشرعي في تمحيص الحقائق الدينيّة، والبحث عن الصحيح من
الآثار النبويّة، وبهذا ظنّوا بنا الظنونا، فاتّهمونا بما اتّهمونا، رجماً بالغيب،
وتهافتاً على الجهل، ولو ثابت إليهم أحلامهم، ورجعوا إلى قواعد العلم، لعلموا أنّ
أصالة العدالة في الصحابة ممّا لا دليل عليه، ولو تدبّروا القرآن الحكيم لوجدوه
مشحوناً بذكر المنافقين منهم، وحسبك من سوره التوبة والأحزاب، وإذا جاءك المنافقون،
ويكفيك من آياته المحكمة «الاَْعْرَابُ أَشَدُّ كُفْرًا ونِفَاقًا»([221])
.
فليتني أدري أين ذهب المنافقون بعد رسول اللّه
(صلي الله عليه وآله وسلم)وقد كانوا جرّعوه الغصص مدّة حياته، حتّى دحرجوا الدباب
و...وقد تعلمون أنّه (صلي الله عليه وآله وسلم)خرج إلى أُحد بألف من أصحابه، فرجع
منهم قبل الوصول ثلاث مائة من المنافقين، وربما بقي معه منافقون لم يرجعوا خوف
الشهرة، أو رغبة بالدفاع عن أحساب قومهم، ولو لم يكن في الألف إلاّ ثلاث مائة
منافق، لكفى دليلاً على أنّ النفاق كان زمن الوحي فاشياً، فكيف ينقطع بمجرّد انقطاع
الوحي ولحوق النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم) بالرفيق الأعلى؟!
وما ضرّنا لو
صدعنا بحقيقة أولئك المنافقين، فإنّ الأمّة في غنى عنهم بالمؤمنين المستقيمين من
الصحابة، وهم أهل السوابق والمناقب، وفيهم الأكثريّة الساحقة، ولا سيّما علماؤهم
وعظماؤهم حملة الآثار النبويّة، وسدنة الأحكام الإلهيّة، قال تعالى: (وَأُوْلَئِكَ
لَهُمُ الْخَيْرَاتُ وَأُوْلَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ * أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ
جَنَّـت تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الأَْنْهَـرُ خَالِدِينَ فِيهَا ذَلِكَ الْفَوْزُ
الْعَظِيمٌ)([222]) . وهم في غنى عن مدحة المادحين بمدحة اللّه تعالى، وثنائه عليهم في الذكر
الحكيم، وحسبهم تأييد الدين، ونشر الدعوة إلى الحقّ المبين. على أنّا نتولّى من
الصحابة كلّ من اضطرّ إلى الحياد - في ظاهر الحال - عن الوصي، أو التجأ إلى مسايرة
أهل السلطة بقصد الاحتياط على الدين، والاحتفاظ بشوكة المسلمين، وهم السواد الأعظم
من الصحابة رضي اللّه تعالى عنهم أجمعين فإنّ مودّة هؤلاء لازمة، والدعاء لهم
فريضة، (وَالَّذِينَ جَآءُوا مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا
ولاِِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالاِْيمَانِ ولاَ تَجْعَلْ في قُلُوبِنَا
غِلاًّ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ) » ([223]) ،([224]) .
هر كس از نظر ما در رابطه با صحابه آگاه باشد پي
ميبرد كه نظر ما معتدلترين نظرات درباره آنهاست، چرا كه ما در اين موضوع نه راه تفريطي
را پيمودهايم كه غلوّ كنندگان رفته و همه صحابه را تكفير كردهاند، و نه به
افراطي كه جمهور اهل سنّت رفته و همه آنها را توثيق كردهاند تمايل پيدا كردهايم.
گروه «كامليّه» كه در از غلوّ كنندگان هستند گفتهاند: تمام صحابه كافرند؛ از سوي
ديگر اهل سنّت گفتهاند: هر كس كه از پيامبر اكرم روايتي شنيده و يا آن حضرت را
ديده باشد عادل است.
امّا نظر ما بر اين است كه صرف صحابي بودن گرچه
فضيلت بزرگي است، اما ـ به تنهايي و خودي خود ـ نميتواند معصوميت ببخشد، صحابه از
اين جهت مانند ديگر انسانها هستند. ميان صحابه انسانهاي عادلي همچون اولياء و بزرگان
و علماي آنها و نيز انسانهاي طغيانگر وجود داشتهاند كه منافقان اهل جرم و جنايت
بودهاند، و نيز ميان آنها اشخاص مجهول الحالي نيز وجود داشتهاند.
ما به سخن اشخاص عادل آنها احتجاج كرده و در
دنيا و آخرت آنها را دوست ميداريم، و اما افراد طغيانگر و سركشي كه عليه وصيّ پيامبر
اكرم و برادر آن حضرت خروج كرده و ديگراني كه اهل جرم و گناهان كبيره هستند مانند
فرزند هند، فرزند نابغه، فرزند زرقاء، فرزند عقبه، فرزند ارطاه و امثال آنان را
هيچ كرامت و ارزشي براي خودشان و احاديثشان قائل نيستيم.
و اما درباره افراد مجهول الحال توقّف كرده تا
حال آنها براي ما مشخص شود، اين نظر ما درباره حاملان احاديث پيامبر از صحابه و غير
صحابه است، و با مراجعه به قرآن و سنّت نيز ميبينيم همين نظريه حاكم است؛ چنانكه
اين موضوع در علم اصول فقه نيز در جاي خود به تفصيل مورد بحث قرار گرفته است.
اما جمهور اهل سنّت در تقديس و تكريم هر كسي كه
نام صحابي بر او صدق كند مبالغه كرده و از حدّ اعتدال خارج شده و به كوچك و بزرگ
و خرد و كلان آنها احتجاج نموده و به هر مسلماني كه از پيامبر اكرم روايتي شنيده
و يا آن حضرت را ديده باشد اقتدا كرده و هر كس را كه با اين افراط مخالفت كند را انكار
كرده و در مسير انكار نيز از حدّ و مرز گذشتهاند، و چه شديد انكاري عليه ما
دارند وقتي كه ما را ميبينند كه بسياري از احاديث را به خاطر تصريح به جرح آنها و
يا به خاطر مجهول الحال بودن و عمل به وظيفه شرعي و روشن شدن حقائق ديني، آنها را ردّ
ميكنيم، و به اين خاطر آنان به ما گمان بد برده و بدون هر دليل ما را به انواع
اتهامات متهم ميسازند در حالي كه اگر از خواب بيدار شده و به قواعد علمي مراجعه
كنند خواهند دانست كه هيچ دليلي براي «اصاله العداله» صحابه وجود ندارد و اگر در
آيات قرآن كريم تدبر و تفكر داشته باشند پي ميبرند كه بسياري از آيات قرآن كريم
است كه درباره منافقان نازل شده كه تنها سوره توبه و احزاب براي اثبات اين ادعا
كفايت ميكند، و از آيات محكم قرآن تنها اين آيه كفايت ميكند كه «الاَْعْرَابُ
أَشَدُّ كُفْرًا ونِفَاقًا» (اعراب در كفر و نفاق از ديگران سختتر و به جهل و نادانى احكام خدا كه بر
رسولش فرستاده سزاوارترند.)
اي كاش من ميدانستم منافقاني كه در طول حيات
پيامبر اكرم آن حضرت را جرعه جرعه غم و غصه نوشاندند بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله كجا رفته و چه شدند؟! به خوبي ميدانيد كه پيامبر اكرم با هزار نفر از
صحابه به سوي اُحد خارج شده اما قبل از رسيدن به اُحد سيصد نفر از منافقان به
مدينه بازگشتند و چه بسا برخي ديگر از منافقان هم بودند كه اگر ترس از مشهور شدن به نفاق در
مدينه و يا دفاع از اقوام خود نميداشتند آنها هم از اُحد باز ميگشتند. و اين
خود بهترين دليل بر وجود تعداد زيادي از منافقان در ميان صحابه پيامبر اكرم است.
حال چگونه است كه اين نفاق موجود در ميان صحابه به صرف ارتحال پيامبر اكرم و عروج
به سوي رفيق اعلى هيچ اثري از آن مشاهده نميشود؟!
چه اشكالي پيش ميآيد اگر به حقيقت اين دسته از
منافقان تصريح كرده و اسرارشان را فاش سازيم، چرا كه امت اسلام با وجود صحابه مومن
و ثابت قدم در ايمان به آن گروه بينيازند، كساني كه سوابق درخشاني در ايمان و
فضائل دارند و اكثريت آنها از علما و بزرگان و حاملان آثار نبوي خادمان احكام الهي
هستند كساني كه خداوند در باره آنان ميفرمايد: «آنهايند كه همه خيرات و نيكيهاى
دو عالم مخصوص آنهاست و هم آنان سعادتمندان عالمند. خدا بر آنها باغهايى كه به
زير درختانش نهرها جارى است مهيا فرموده كه در آن تا ابد متنعّم باشند و اين به
حقيقت سعادت و فيروزى بزرگ است.» اينان با مدحي كه خداوند متعال از آنان كرده از
مدح مادحين بينياز هستند، و تاييد دين براي آنها كفايت ميكند. علاوه بر آن ما آن
دسته از صحابه را كه ناچار شدند تا ظاهري بيطرف نسبت به وصي پيامبر اتخاذ كنند و يا
به قصد احتياط در حفظ دين خود به مماشات و مسامحه با دستگاه سلطه پناه برده و وحدت
و شوكت مسلمين را حفظ كرده را نيز حرمت ميگذاريم؛ چرا كه آنها جمعيت اعظم صحابه رسول
خدا صلّي الله عليه و آله را تشكيل ميدهند و محبت و دوستي و دعاء براي آنها لازم است.
خداوند در قرآن ميفرمايد: «و آنان كه پس
از مهاجرين و انصار آمدند (يعنى تابعين و ساير مؤمنين تا روز قيامت) دائم به درگاه
خدا عرض مىكنند: پروردگارا! بر ما و برادران دينىمان كه در ايمان پيش از ما
شتافتند ببخش و در دل ما هيچ كينه و حسد مؤمنان قرار مده! پروردگارا! تويى كه
بسيار رؤوف و مهربانى!
وي گفته است:
«إنّ الصحابة
بوصفهم الطليعة المؤمنة والمستنيرة كانوا أفضل وأصلح بذرة لنشوء أمة رساليّة ،
حتّى أنّ تاريخ الإنسان لم يشهد جيلاً عقائديّاً أروع وأنبل وأطهر من الجيل الذي
أنشأه الرسول القائد»([226]).
صحابه با
وصف صحابي بودن افرادي بودند كه با نورانيت ايمان و نور افشاني وجود خود طلوع
كردند و بهترين و صالحترين انسانها براي رشد و نمو بذر امت اسلامي بودند تا جايي
كه تاريخ انسانيت شاهد نسلي اين چنين پاك و پاكيزه و شگفتانگيز و با شرف نبوده
است نسلي كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله آنها را تربيت نموده است.
گمان نميكنم حتي ابن تيميه در كتابهاي
خود توانسته باشد صحابه را آنگونه كه اين مرجع بزرگ شيعه وصف كرده مدح گفته باشد.
حضرت آيت الله شيخ جعفر سبحاني يكي از
علماي بزرگ و استاد حوزه علميّه شهر مقدس قم ميگويد:
«إنّه
من المستحيل أن يحبّ الإنسان النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم)وفي الوقت نفسه يبغض
من ضحّى بنفسه ونفيسه في طريق رسالته، والإنسان العاقل لا يمكنه أن يجمع في قلبه
حالتين متضادّتين. والذي دعا أهل السنّة إلى اتّهام الشيعة بالسبّ هو اعتقادهم
بعدالة الصحابة كلّهم من أولّهم إلى آخرهم، والشيعة الإثنا عشريّة لا تعترف بذلك؛
بل إنّ الصحابة والتابعين وغيرهم من تابعي التابعين عندهم في صفّ واحد، ولا ترى
أيّ ملازمة بين كون الرجل صحابيّاً رأى النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم)، وبين
كونه رجلاً مثاليّاً يكون القدوة والأسوة للمسلمين إلى يوم القيامة.
بل تعتقد أنّ مصير الصحابة كمصير الآخرين،
فيهم: الصالح، والتقيّ، والمخلص، وفيهم: الطالح، والمنافق، وتدلّ على ذلك أمور
كثيرة»([227]).
محال است انسان پيامبر اكرم صلي الله عليه و
آله را دوست داشته باشد و همزمان از كساني كه جان و هستي خود را در راه رسالت او
فدا نموده است بغض و كينه به دل داشته باشد؛ انسان عاقل نميتواند در قلبش دو حالت
متضاد را جمع كند. اهل سنّت، شيعه را متهم
به سبّ و دشنام مينمايد و اعتقادشان بر اين است كه تمامي صحابه از اولين تا
آخرينشان عادل هستند؛ شيعه اين اعتقاد را قبول نداشته بلكه معتقد است صحابه و تابعين
و تابعين تابعين از اين جهت همه در يك رتبه و مرتبه قرار دارند. شيعه هيچ ملازمهاي
ميان صحابي بودن و اسطوره همه خوبيها بودن نديده تا بخواهد آنها را تا روز قيامت
به عنوان اسوهها و سرمشقهاي عالم بشريت بداند.
بلكه معتقد است كه سرنوشت صحابه نيز همچون
ديگران است ميان صحابه افرادي: صالح، متقي، و مخلص وجود داشت چنانكه ميان آنها
افرادي: غير صالح، شقي و منافق وجود داشته است، و دلائل متعددي بر اين مطلب دلالت
ميكند.
و نيز گفته است:
«على أنّ ما
نحن بصدد بحثه ودراسته هنا هو (عدالة جميع الصحابة) لا سبّ الصحابة، وإنّ من
المؤسف أنّه لم يفرق البعض بين المسألتين، وإنّما عمد إلى اتّهام المخالفين في
المسألة الأولى، والإيقاع فيهم في غير ما حق.
وفي الخاتمة
نؤكّد على أنّ الشيعة الإماميّة لا ترى احترام صحبة النبيّ (صلي الله عليه وآله
وسلم) مانعاً من مناقشة أفعال بعض صحابته (صلي الله عليه وآله وسلم)والحكم عليها،
وتعتقد بأنّ معاشرة النبيّ لا تكون سبباً للمصونيّة من المعاصي إلى آخر العمر...على
أنّ موقف الشيعة، في هذا المجال ينطلق من الآيات القرآنيّة، والأحاديث الصحيحة،
والتاريخ القطعي، والعقل المحايد الحصيف»([228]).
اضافه بر اين كه ما در صدد بحث و تحقيق در
رابطه با عدالت صحابه هستيم و نه سبّ و دشنام آنها و بسيار جاي تأسف است كه برخي
ميان ايندو فرق نگذارده و عمداً مخالفان خود را در مسأله اول مورد اتهام قرار داده
و آنها را در معرض اتهاماتي قرار ميدهند كه حقيقت ندارد.
و در پايان تأكيد ميكنيم كه شيعه اماميّه حرمت
گذاردن براي همنشيني پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله را مانع از بحث و مناقشه در
رفتار و كردار برخي از صحابه و حكم نمودن بر اساس آن نميبيند واعتقاد شيعه بر آن
است كه معاشرت و مصاحبت با پيامبر اكرم نميتواند سبب مصونيّت از گناهان و معاصي تا
پايان عمر نميشود ... علاوه اين كه موضع شيعه در اين رابطه برگرفته از آيات قرآن،
احاديث صحيح، تاريخ قطعي، و عقل بيطرف و آزادانديش است.
در ادامه نظر شريفتان را به بررسي برخي مطالبي
كه در نامه ارسالي خود بيان فرموده بوديد جلب ميكنم:
شما
گفتهايد:
اوّلاً: اين روايات را خود صحابه روايت
نمودهاند و اين از روي امانتداري و صدق و راستي ايمان آنها بوده حتي اگر بعدها
از آنچه روايت كردهاند منحرف شده باشند.
ثانياً: معنى اين روايات اين است كه: يا
بگوييم منظور تمامي صحابه بوده است، و اين به خاطر آيات و روايات صحيحي كه در
فضيلت تمامي صحابه و نيز فرد فرد آنها ذكر شد مردود است.
و يا منظور بعضي از آنهاست كه اين احتياج
به دليل قطعيّ دارد و چنين دليلي هم وجود ندارد.
و يا منظور بعضي از افراد امت كه آنها
هم به صحابه نام گرفتهاند باشند؛ كه آنها هم در دين و بهشت با ديگر صحابه شريك
هستند و با آن حضرت در بهشت همنشين هستند اما چون وارد به حوض ميشوند و علامت اسلام و مسلماني چون آثار سجده بر جبينشان
نقش بسته اما از ورود آنها به حوض ممانعت صورت ميگيرد از اين جهت پيامبر اكرم ميفرمايد:
خدايا اينها اصحاب من هستند... و در بعضي از آنها تعبير «اصحابي» ندارد، و تنها ميفرمايد:
هان! بشتابيد، و در بعضي از آنها به صيغه مُصغَّر: اُصيحابي آمده است، از اينرو اين
معاني از اين روايات روشن شده و اعتقاد ما نيز همين است.
در پاسخ ميگويم: قبل از آن كه كلام
شما را پاسخ بگويم براي شما احاديث حوض را
طبق آنچه بخاري و مسلم در صحيح خود آورده است را ميآورم تا خوانندگان حقيقت آنچه را
كه در اين دو كتاب در باره اصحاب آمده است را بدانند سپس موضوع را بر اساس آنچه
شما در نامه بيان كرديد پي ميگيريم.
رواياتي كه در دو كتاب صحيح مسلم و
بخاري پيرامون صحابه در باب حوض آمده است بر چند دسته است:
1ـ رواياتي كه بر بدعت گذاري و ايجاد حوادث
ناگوار از سوي صحابه بعد از رسول خدا صلّي الله عليه و آله دلالت ميكند.
بخاري از ابن عباس روايت نموده است: «ألاّ وإنّه يجاء برجال من أمّتي فيؤخذ بهم ذات
الشمال، فأقول: ياربّ أصيحابي، فيقال: إنّك لا تدري ماذا أحدثوا بعدك»([230]).
رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: هان
بدانيد كه مرداني از امت من آورده ميشوند كه پروندههايشان به دست چپشان داده شده
است، عرضه ميدارم: پروردگارا! اينها اصحاب من هستند، خطاب ميشود : تو نميداني آنها بعد از تو چه بدعتهايي
گذاردند.
و در روايتي ديگر آمده است:
«فأقول: ياربّ
أصحابي! فيقال: إنّك لا تدري ما أحدثوا بعدك»([231]).
عرضه ميدارم: پروردگارا! اينها اصحاب من هستند،
خطاب ميشود : تو
نميداني آنها بعد از تو چه بدعتهايي گذاردند.
در روايت انس([232])، ابوسعيد
خُدري([233])، ابوهريره([234]) و ابن مسيّب([235])نيز به همين شكل آمده است.
2ـ رواياتي كه دلالت بر ارتداد صحابه بعد
از رحلت پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله دارد.
بخاري از ابن عباس روايت كرده كه رسول
خدا صلي الله عليه وآله فرمود:
«يؤخذ برجال
من أصحابي ذات اليمين وذات الشمال، فأقول:
أصحابي؟ فيقال:
إنّهم لم يزالوا مرتدّين على أعقابهم منذ فارقتهم»([236]).
جلوي مرداني از اصحاب امت مرا از گروه راست و
چپ را ميگيرند: من عرضه ميدارم خدايا! اينها اصحاب من هستند؟ خطاب ميشود: آنها
همواره بعد از تو مرتد شده و به عقب (دوران جاهليت) بازگشت مينمودند.
در روايت ديگر كه از روايت ابوهريره است
آمده:
«إنّهم ارتدّوا
على أدبارهم القَهْقَرَى»([237]).
آنها مرتدّ شده و به گذشته جاهلي خود باز گشتند.
3 ـ رواياتي كه بر دوري برخي از صحابه از
حوض دلالت ميكند.
مسلم از ابوهريره، از رسول خدا صلي الله
عليه وآله روايت ميكند:
«وأنا
فرطهم على الحوض ألا ليذادنّ رجال عن حوضي، كما يذاد البعير الضالّ، أناديهم: ألا
هلمّ، فيقال: إنّهم قد بدّلوا بعدك فأقول: سحقاً سحقاً»([238]).
من زودتر از اصحابم وارد حوض ميشوم اما
بدانيد كه مرداني را از حوض ميرانند و دور ميكنند همانسان كه الاغ ره گم كرده
را ميرانند، من خطاب به آنان ندا ميدهم: هان بشتابيد! گفته ميشود: آنها همه چيز
را بعد از تو تغيير دادند. از اينرو عرضه ميدارم: رحمت حق از شما دور باد! دور باد!
و در روايت بخاري آمده است:
«أنا فرطكم
على الحوض ولَيُرْفَعَنَّ معي رجال منكم ثمّ لَيُخْتَلَجُنَّ دوني»([239]).
من زودتر از اصحابم وارد حوض ميشوم اما گروهي
از مردان ميان شما كه با من بودهاند را از من دور ميكنند.
و مسلم نيز اين روايت را از امّ سلمه
روايت كرده ([240]).
بخاري و مسلم از انس، از رسول خدا صلي
الله عليه وآله روايت كرده كه گفت: «ليَرِدَنّ عليَّ ناس من أصحابي الحوض ، حتى إذا عرفتهم اختلجوا دوني»([241]).
مرداني از اصحاب مرا بر حوض وارد ميكنند، تا
متوجه آنها شده و آنها را ميشناسم آنها را از من دور كرده و جدا ميكنند.
و نيز بخاري و مسلم اين روايت را از ابووائل
نقل كردهاند([242]).
4 ـ رواياتي كه بر وارد شدن صحابه بر
آتش دوزخ دلالت ميكند.
بخاري از ابوهريره از پيامبر اكرم صلّي
الله عليه و آله روايت كرده است كه حضرت فرمود:
«بينا أنا
قائم فإذا زمرة حتى إذا عرفتهم خرج رجل من بيني وبينهم، فقال: هلُمّ فقلت: أين؟
قال: إلى النار واللّه! قلت: وما شأنهم؟ قال: إنّهم ارتدّوا بعدك على أدبارهم
القَهْقَرَى»([243]).
در حالي كه من در آنجا ايستادهام گروهي از
اصحاب مرا ميآورند، تا من آنها را ميشناسم مردي از ميان من و آنها خارج ميشود و
ندا ميدهد: بشتابيد! من فرياد ميزنم كجا؟ ميگويد: به خدا سوگند به سوي آتش دوزخ!
ميگويم: مگر آنها چه كار كردند؟ ميگويد: آنها بعد از تو به گذشته پست و جاهلي
خود عقب گرد نمودند.
5 ـ رواياتي كه دلالت ميكند كه صحابه
از آتش خلاصي ندارند مگر گروه اندكي از آنها.
بخاري از ابوهريره از پيامبر اكرم صلّي
الله عليه و آله روايت كرده است كه فرمود:
«...ثمّ إذا
زمرة حتى إذا عرفتهم خرج رجل من بيني وبينهم، فقال: هلُمّ قلت: أين؟ قال: إلى
النار واللّه! قلت: ما شأنهم؟ قال: إنّهم ارتدّوا بعدك على أدبارهم القهقرى، فلا
أراه يَخْلُص منهم إلاّ مثلَ هَمَل النَّعَم»([244]).
...سپس گروهي از صحابه را ميآورند، تا من آنها
را ميشناسم مردي از ميان من و آنها خارج ميشود و ندا ميدهد: بشتابيد! من فرياد
ميزنم كجا؟ ميگويد: به خدا سوگند به سوي آتش دوزخ! ميگويم: مگر آنها چه كار
كردند؟ ميگويد: آنها بعد از تو به گذشته پست و جاهلي خود عقب گرد نمودند. از اينرو
نميبينم آنها را مگر اين كه همه را وارد دوزخ ميسازند و كسي از آنها نجات نمييابد
مگر تعداد بسيار كمي از آنها.
6 ـ رواياتي كه از نفرين پيامبر اكرم
صلّي الله عليه و آله بر صحابه خبر ميدهد.
بخاري از ابوسعيد خُدري از رسول خدا صلي
الله عليه وآله روايت ميكند كه حضرت فرمود:
«فأقول: إنّهم
منّي فيقال: إنّك لا تدري ما أحدثوا بعدك؟ فأقول: سحقاً سحقاً لمن غيّر بعدي»([245]).
من عرضه ميدارم: پروردگارا! آنها از من هستند.
گفته ميشود: تو خبر نداري آنها بعد از تو چه كارهايي مرتكب شدند؟ عرضه ميدارم: رحمت
حق از كساني كه بعد از من همه چيز را تغيير دادند دور باد!
و مسلم نزديك به همين مضمون را از ابوهريره([246])و از امّ
سلمه روايت كرده است([247]).
مراد و منظور از صحابه در حديث حوض چه
كساني هستند آيا مراد و منظور از صحابه همان صحابه به معناي مصطلح و معروف است؟ يعني:
آيا آنچنان كه اهل سنّت صحابه را تعريف ميكنند هر كسي است كه با رسول خدا صلي
الله عليه وآله همنشيني و مصاحبت داشته و آن حضرت را ديده است يا اين كه مراد و
منظور معناي لغوي صحابه است؟ يعني: هر كسي كه از پيامبر اكرم تبعيت كرده و در سير
و سلوك و رفتار با آن حضرت موافقت كرده است؟
قاضي عياض به هنگام توجيه و تأويل احاديث
حوض ميگويد:
«فإنّ أصحابه
وإن شاع عرفاً فيمن يلازمه من المهاجرين والأنصار، شاع استعماله لغة في كلّ من تبعه مرّة»([248]).
صحابه پيامبر
اگرچه در عرف به هر كسي از مهاجر و انصار گفته ميشود كه ملازم و همراه پيامبر اكرم بوده
است اما در لغت به هر كسي گفته ميشود كه ولو يك لحظه از آن حضرت تبعيت كرده باشد.
اوّلاً: منظور از ارتداد در اين روايات،
مرتدّ به واسطه كفر و يا ارتداد و يا خروج از اسلام نيست؛ بلكه منظور كساني است كه
يكي از مهمترين واجبات ديني را ترك كرده و زير پا گذاشته ميباشد، چنانكه ابن
اثير در النهايه بر اين مطلب تصريح نموده است: «وفي حديث القيامة والحوض، فيقال: إنّهم لم يزالوا مرتدّين على أدبارهم
القهقري، أي متخلّفين عن بعض الواجبات، ولم يرد ردّة الكفر»([249]).
در حديث قيامت و حوض، خطاب به پيامبر اكرم گفته
ميشود: آنها همواره بعد از تو مرتد شده و به گذشته جاهلي خود بازگشت نمودهاند، يعني
از بعضي از واجبات تخلف كرده و به ارتداد كفر مرتكب نشدهاند.
پس ميبينيم كه منظور، ترك توصيّههاي
پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله در باره امير المؤمنين عليه السّلام و اهل بيت
اوست، چنانكه منظور از بدعتهايي كه بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله به وقوع
پيوسته است همين موارد است. چنانكه به زودي همين مطلب از براء بن عازب و امّ
المؤمنين عائشه و ابوسعيد خُدري نقل خواهد شد.
ثانياً: تنها بحث اساسي، درباره كلمه «اصحاب»
است كه ببينم اين تعبير كه در بيان رسول خدا صلي الله عليه وآله وارد شده با صرف
نظر از معناي لغوي و يا آنچه ميان تابعين بعد از گذشت چند سال معنا و مفهوم يافته
است؟ پس مراد آن حضرت از كلمه «صحابه» بدون شك كساني است كه آن حضرت را ديده و با
آن حضرت مصاحبت داشتهاند.
ثالثاً: اگر كلمه صحابه را كه در تعبير
رسول خدا صلي الله عليه وآله وارد شده است را هر كسي بدانيم كه از پيامبر اكرم
صلّي الله عليه و آله تبعيت نموده است لازم ميآيد تا اين لفظ را در تمام موارد بر
همين معنى حمل كنيم، مانند آنجا كه رسول خدا صلي الله عليه وآله ميفرمايد: «لا تسبّوا أصحابي» (اصحاب مرا دشنام
ندهيد.) و «أصحابي
كالنجوم» (صحابه من همچون ستارگان هستند.) و... چنين تفسيري را هيچ كس به آن رضايت نميدهد.
رابعاً: با مراجعه به متن روايات حوض و غير
آن ثابت ميشود كه بيشك مراد از صحابه همان كساني هستند كه پيامبر را ديده و با
آن حضرت همنشين بودهاند.
اينك به برخي از رواياتي كه اين معنا را
تاييد ميكند توجه كنيد:
1ـ تصريح در بعضي از روايات با كلمه «صاحبني
ورآني» (مرا ديده و با من
همنشين بوده است.):
مثلا در مسند احمد حنبل از ابوبكره از رسول
خدا روايت نموده كه گفت:
«ليردنّ عليّ
الحوض رجال ممّن صحبني ورآني، حتّى إذا رفعوا إليّ ورأيتهم اختلجوا دوني، فلأقولنّ
ربّ أصحابي! أصحابي! فيقال: إنّك لا تدري ما أحدثوا بعدك؟»([250]).
همانا
افرادي از كساني را كه مرا ديده و با من همنشيني داشتهاند را در كنار حوض بر من
وارد ميكنند تا آنجا كه آنها ميخواهند نزد من بيايند و من آنها را ميبينم كه
مانعشان شده و از من دور ميكنند! عرض ميكنم: پروردگارا! اصحاب من! اينها اصحاب
من هستند! گفته ميشود: تو نميداني كه آنها بعد از تو چه بدعتهايي گذاردند.
و در صحيح مسلم از عبد العزيز بن صهيب روايت
شده است كه گفت:
«حدّثنا أنس
بن مالك أنّ النبيّ قال: ليردنّ عليّ الحوض رجال ممّن صاحبني حتى إذا رأيتهم
ورفعوا إليّ، اختلجوا دوني فلأقولنّ: أي رب! أصيحابي أصيحابي! فليقالنّ لي: إنّك
لا تدري ما أحدثوا بعدك»([251]).
انس بن مالك از پيامبر اكرم روايت كرده است كه
فرمود: مرداني از امت من كه با من همنشين بودهاند وارد بر حوض ميشوند. تا آنها
را ميبينم به سوي من حركت ميكنند اما مانع آنها ميشوند! عرضه ميدارم: خدايا!
اينان اصحاب من هستند! به من گفته ميشود: نميداني بعد از تو چه بدعتهايي گذاردند.
ابن حجر گفته است:
«ولأحمد
والطبراني من حديث أبي بكرة رفعه ليردنّ عليّ الحوض رجال ممّن صحبني ورآني وسنده
حسن. وللطبراني من حديث أبي الدرداء نحوه وزاد: فقلت: يا رسول اللّه ادع أن لا
يجعلني منهم، قال: لست منهم. وسنده حسن»([252]).
احمد و طبراني همين را به صورت مرفوع روايت كردهاند:
مرداني از امت من كه مرا ديده و با من همنشين بودهاند در كنار حوض بر من وارد ميشوند...
سند اين روايت «حسن» است. و طبراني حديث ابو درداء را به همين شكل روايت نموده است
و اين را اضافه كرده است: عرضه داشتم: يا رسول اللّه! دعا كن كه خداوند مرا از
آنها قرار ندهد، حضرت فرمود: تو از آنها نيستي. سند اين روايت «حسن» است.
و در تفسير طبري آمده است:
«والذي نفس
محمد بيده ليردنّ عليّ الحوض ممّن صحبني أقوام حتّى إذا رفعوا إليّ ورأيتهم
اختلجوا دوني فلأقولنّ ربّ أصحابي، أصحابي، فليقالنّ إنّك لا تدري ما أحدثوا بعدك»([253]).
سوگند به خدايي كه جان محمد در دست قدرت اوست
كساني كه با من همنشين بودهاند در كنار حوض بر من وارد ميشوند اما چون ميخواهند
نزد من آيند مانعشان ميشوند. عرض ميكنم: پروردگارا اينها صحابه من هستند! گفته
ميشود: تو نميداني آنها بعد از تو چه بدعتهايي گذاردند.
2ـ تعبير رسول خدا صلي الله عليه وآله درباره
مخاطبان خود به «صحابه» و از كساني كه بعدها ميآيند به «إخوان» (برادران):
در صحيح مسلم آمده است:
«عن أبي هريرة
أنّ رسول اللّه أتى المقبرة فقال: السلام عليكم، دار قوم مؤمنين، وإنّا إن شاء
اللّه بكم لاحقون، وددت أنا قد رأينا إخواننا، قالوا: أولسنا إخوانك يا رسول
اللّه؟ قال: أنتم أصحابي، وإخواننا الذين لم يأتوا بعد. فقالوا: كيف تعرف من لم
يأت بعد من أمّتك يا رسول اللّه؟ فقال: أرأيت لو أنّ رجلاً له خيل غرّ محجّلة بين
ظهري خيل دهم بهم، ألا يعرف خيله؟ قالوا: بلى يا رسول اللّه، قال: فإنّهم يأتون
غرّاً محجّلين من الوضوء، وأنا فرطهم على الحوض، ألا ليذادّن رجال عن حوضي كما
يذاد البعير الضالّ أناديهم ألا هلمّ، فيقال: إنّهم قد بدلّوا بعدك، فأقول: سحقاً
سحقاً»([254]).
رسول خدا به مقبرهاي آمده و خطاب به اهل قبور
فرمودند: السلام عليكم اي مومنان اهل اين خانه! ما هم اگر خداوند بخواهد به شما
ملحق ميشويم. دوست داشتم برادرانم را ببينم. اصحاب عرض كردند: يا رسول اللّه آيا
ما برادران شما نيستيم؟ حضرت فرمود: شما اصحاب من هستيد. برادران من كساني هستند
كه هنوز نيامدهاند. عرض كردند: چگونه اشخاصي كه بعد از شما ميآيند و از امت شما
هستند شناخته ميشوند؟ حضرت فرمود: آيا ديدهايد شخصي كه مالك اسبي با پيشاني سفيد
است كه ميان انبوهي از اسبان سياه يك دست قرار گرفته آيا نميتواند اسب خود را
بشناسد؟ عرض كردند: آري ميتواند. حضرت فرمود: برادران من آثار وضو بر جبينشان نقش
بسته است و من زودتر به كنار حوض رفتهام تا آنكه مرداني از حوض من رانده ميشوند
همانسان كه الاغ گمشده رانده ميشود. ندا ميدهم: بشتابيد! گفته ميشود: آنها همه
چيز بعد از تو را تغيير دادند. عرضه ميدارم: رحمت خداوند از شما دور باد! دور باد!
و در روايت عبد الرزاق آمده است:
«ثمّ يلتفت
إلى أصحابه، وفيهم يومئذ الأفاضل، فيقول:
أنتم خير، أم هؤلاء؟ فيقولون: نرجو أن لا يكونوا خيراً منّا، ـ إلى أن قال:
ـ فإنّ هؤلاء قد مضوا، وقد شهدت لهم، وإنّي لا أدري ما تحدثون بعدي»([255]).
آن حضرت در آن روز
در حالي كه افراد فاضلي ميان اصحابش هستند به آنها روكرده و ميفرمايد: آيا شما
بهتريد يا آنها؟ ميگويند: اميدواريم كه كسي بهتر از ما نباشد. تا آنجا كه حضرت ميفرمايد:
آنها از دنيا رفتند و من شاهد كارهاي آنها بودم اما نسبت به شماها نميدانم بعد
از من چه كار خواهيد كرد؟
و چه بدعتهايي پديد خواهيد آورد؟
و در تفسير ثعالبي متن فوق به اين شكل
آمده است:
«ثمّ أقبل على أصحابه فقال: هؤلاء خير منكم،
قالوا: يا رسول اللّه! إخواننا، أسلمنا كما أسلموا، وهاجرنا كما هاجروا، وجاهدنا
كما جاهدوا، وأتوا على آجالهم فمضوا فيها وبقينا في آجالنا، كلّ فما يجعلهم خيراً
منّا؟
قال: هؤلاء خرجوا من الدنيا لم يأكلوا من
أجورهم شيئاً وخرجوا وأنا الشهيد عليهم، وأنّكم قد أكلتم من أجوركم ولا أدري ما
تحدثون من بعدي؟
قال: فلمّا سمعها القوم عقلوها وانتفعوا بها،
وقالوا إنّا لمحاسبون بما أصبنا من الدنيا وأنّه لمنتقص به من أجورنا»([256]).
سپس حضرت به اصحابش رو كرد و فرمود: آنها بهتر
از شمايند. عرضه داشتند: يا رسول اللّه! برادران ما همانسان كه ما اسلام آورديم
اسلام آوردند و همانسان كه ما هجرت كرديم هجرت كردند و همانسان كه ما جهاد كرديم
آنها هم جهاد كردند و در زماني كه خدا برايشان مقدر نموده بود از دينا رفتند و ما
هم منتظر زمان رفتمان از اين دنيا هستيم؛ حال چه چيز آنها را بر ما برتري داده
است؟! حضرت فرمود: آنها در حالي از دنيا خارج شدند كه هيچ اجري از آنها ضايع نشده
بود و در حالي كه من شاهد كار خير آنها بودم از اين دنيا رفتند. اما شما اجرتان را
ضايع كردهايد و نميدانم كه شما بعد از من چه بدعتهايي خواهيد گذارد.
راوي ميگويد: هنگامي كه قوم اين سخنان را
شنيدند درباره آن انديشيدند و از آن بهره برده و گفتند: ما به خاطر آنچه در اين
دنيا مرتكب ميشويم مورد حساب و كتاب قرار خواهيم گرفت و از اجر و پاداش ما كاسته
خواهد شد.
3ـ درخواست اصحاب از پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله مبني بر اين كه آن حضرت برايشان دعا كند تا خداوند آنها را از طرد
شدگان قرار ندهد و از بازگشت كنندگان به دوران جاهليت قرار ندهد:
در معجم طبراني، از ابودرداء روايت كرده:
«قال رسول
اللّه: لألفينّ ما نوزعت أحداً منكم على الحوض، فأقول: هذا من أصحابي، فيقال: إنّك
لا تدري ما أحدثوا بعدك قال أبو الدرداء: يا نبيّ اللّه، ادع اللّه أن لا يجعلني
منهم. قال: لست منهم»([257]).
رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: هر آينه
يكي از شما را كه من با او الفت داشتهام را از كنار حوض از من دور ميكنند. من
عرضه ميدارم: خدايا اين از اصحاب من است. خطاب ميشود: تو نميداني آنها بعد از
تو چه بدعتهايي گذاردند. ابودرداء عرض كرد: اي رسول خدا! برايم دعا كنيد تا من
يكي از آنها نباشم! حضرت فرمود: تو از آنها نيستي.
هيثمي از ابودرداء روايت كرده است كه
حضرت فرمود:
«قال: رسول
اللّه لألفينّ ما نوزعت أحداً منكم عند الحوض، فأقول: هذا من أصحابي، فيقول: إنّك
لا تدري ما أحدثوا بعدك».
رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: هر آينه
يكي از شما را كه من با او الفت داشتهام را از كنار حوض از من دور ميكنند. من
عرضه ميدارم: خدايا اين از اصحاب من است. خطاب ميشود: تو نميداني آنها بعد از
تو چه بدعتهايي پديد آوردند.
ابودرداء عرضه ميدارد:
«يا رسول
اللّه ادع اللّه أن لا يجعلني منهم، قال: لست منهم. رواه الطبراني في الأوسط
والبزار بنحوه ورجالهما ثقات»([258])..
ابودرداء عرض كرد: اي رسول خدا! برايم دعا كنيد
تا من يكي از آنها نباشم! حضرت فرمود: تو از آنها نيستي. اين روايت را طبراني در
المعحم الأوسط و بزار نيز مانند همين را روايت كرده و تمامي رجال اين دو روايت ثقه
هستند.»
همچنين است پناه بردن به خدا از سوي ابن
ابي مليكه از اين كه از بازگشت كنندگان به دوران جاهليت باشد، چنانكه در صحيح
بخاري و مسلم از ابن ابي مليكه از اسماء بنت ابيبكر روايت كرده است كه اسماء گفت:
«قال النبيّ:
إنّي على الحوض حتّى أنظر من يرد عليّ منكم وسيؤخذ ناس دوني، فأقول: يا ربّ منّي
ومن أمّتي؟ فيقال: هل شعرت ما عملوا بعدك واللّه ما برحوا على أعقابهم. فكان ابن
أبي مليكة يقول: اللّهمّ إنّا نعوذ بك أن نرجع على أعقابنا أو نفتن عن ديننا»([259]).
پيامبر اكرم فرمود: من در كنار حوض ايستادهام
تا اين كه يكي از شما را ميبينم كه بر من وارد ميشود اما جماعتي ديگر از شما را مانع
ميشوند. عرضه ميدارم: پروردگارا اينان
از من و از امت من هستند! خطاب ميشود: آيا ميداني آنها بعد از تو چه كار كردند؟
به خدا سوگند آنها همواره در حال بازگشت به جاهليت بودند. ابن ابي مليكه هميشه ميگفت:
خدايا به تو پناه ميبريم از اين كه به جاهليت بازگشته و يا دين ما مورد فتنه و
آزمايش قرار گيرد.
و در معجم طبراني روايت شده است:
«فكان ابن أبي
مليكة يقول: اللّهمّ إنّا نعوذ بك أن نرجع على أعقابنا أو نغيّر ديننا»([260]).
ابن ابي مليكه هميشه ميگفت: خدايا! به تو پناه
ميبريم از اين كه به دوران جاهليت بازگشته و يا دينمان را تغيير دهيم.
4ـ گريه ابوبكر هنگام شنيدن حديث حوض و
مرتد شدن امت بعد از وفات رسول خدا صلي الله عليه وآله:
در موطّأ مالك از ابوالنضر غلام عمر بن
عبيد اللّه روايت كرده است:
«أنّه بلغه
أنّ رسول اللّه قال لشهداء أحد: (هؤلاء أشهد عليهم) فقال أبو بكر الصديق: ألسنا يا
رسول اللّه بإخوانهم؟ أسلمنا كما أسلموا.
وجاهدنا كما جاهدوا. فقال رسول اللّه: بلى، ولكن لا أدري ما تحدثون بعدي؟ فبكى أبو بكر،
ثمّ بكى، ثمّ قال: أئنّا لكائنون بعدك؟»([261]).
او با خبر شد كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله
درباره شهداء اُحد فرمود: «خداوند براي آنها شهادت داده است» ابوبكر با شنيدن اين
سخن گفت: يا رسول اللّه! آيا ما برادران آنها نيستيم؟ همانسان كه آنها اسلام آوردند
ما نيز اسلام آورديم و همانسان كه آنها جهاد كردند ما نيز جهاد كرديم. حضرت فرمود:
ولي من نميدانم كه شما بعد از من چه بدعتهايي پديد خواهيد آورد. ابوبكر با شنيدن
اين سخن رسول خدا صلّي الله عليه و آله گريه شديدي كرد و گفت: آيا ما بعد از شما
زنده خواهيم بود؟
حال اگر منظور از اصحاب در اين روايات
كساني هستند كه بعد از زمان صحابه ميآيند، پس معناى اين تعبير رسول خدا صلي الله
عليه وآله در روايات كه فرمود: «ممّن
صاحبني ورآني» (گروهي از
كساني كه مرا ديده و با من همنشين بودهاند) چيست؟ و يا معنا و مفهوم سخن ابودرداء، پناه بردن ابن ابي مليكه به خدا و
گريه ابوبكر چيست؟
5ـ سخن رسول خدا صلي الله عليه وآله در
رابطه با زمان بعد از خود:
چنانكه در صحيح بخاري آمده است:
«وإنّ أناساً
من أصحابي يؤخذ بهم ذات الشمال، فأقول: أصحابي أصحابي، فيقال: إنّهم لم يزالوا
مرتدّين على أعقابهم منذ فارقتهم»([262]).
رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: هان
بدانيد كه مرداني از امت من آورده ميشوند كه پروندههايشان به دست چپشان داده شده
است، عرضه ميدارم: پروردگارا! اينها اصحاب من هستند، خطاب ميشود: تو نميداني آنها بعد از تو چه بدعتهايي گذاردند.
اين جمله صراحت دارد كه منظور از صحابه كساني
هستند كه با رسول خدا صلي الله عليه وآله زندگي كرده و تا بعد از وفات آن حضرت نيز
زنده بودهاند.
6ـ سخن رسول خدا صلي الله عليه وآله در حديث حوض:
«وكنت عليهم شهيداً ما دمت فيهم» (و من بر آن مردم گواه و ناظر اعمال بودم
مادامى كه در ميان آنها بودم) و شهادت آن حضرت بر اين كه گروهي از اصحاب كه از
دنيا رفتهاند:
در روايت بخاري آمده است:
«ثمّ يؤخذ
برجال من أصحابي ذات اليمين وذات الشمال فأقول: أصحابي، فيقال: إنّهم لم يزالوا
مرتدّين على أعقابهم منذ فارقتهم، فأقول كما قال العبد الصالح عيسى بن مريم، [وَكُنتُ
عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ
الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ * إِن تُعَذِّبْهُمْ
فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ
الْحَكِيمُ]»([263]).
جلوي مرداني از اصحاب امت مرا از گروه راست و
چپ ميگيرند: من عرضه ميدارم خدايا! اينها اصحاب من هستند؟ خطاب ميشود: آنها
همواره بعد از تو مرتد شده و به عقب (دوران جاهليت) بازگشت مينمودند. من همان
سخني را كه بنده صالح خداوند حضرت عيسي عرضه داشته است را عرضه ميدارم كه: «و من
بر آن مردم گواه و ناظر اعمال بودم مادامى كه در ميان آنها بودم، و چون روح مرا
گرفتى تو خود نگهبان و ناظر اعمال آنان بودى، و تو بر همه چيز عالم گواهى ـ اگر
آنان را عذاب كنى باز (خدايا) همه بندگان تو هستند، و اگر از گناه آنها درگذرى باز
توانا و درست كردارى.»
و در مصنّف عبد الرزاق از معمّر آمده
است كه گفت:
«وأخبرني من
سمع الحسن يقول: قال النبيّ للشهداء يوم أحد: إن هؤلاء قد مضوا، وقد شهدت عليهم،
ولم يأكلوا من أجورهم شيئاً، ولكنّكم تأكلون من أجوركم، ولا أدري ما تحدثون بعدي»([264]).
كسي از حسن شنيده
است كه ميگفت: پيامبر اكرم در رابطه با شهداي اُحد ميفرمود: آنها از دنيا رفتند
و من شاهد كارهاي آنها بودم؛ و آنها اجر خود را ضايع نكردند ولي شما اجر خود را
ضايع ميكنيد. من نسبت به شماها نميدانم بعد از من چه بدعتهايي پديد خواهيد آورد؟
و نيز از ابن جريج روايت
كرده است كه گفت: «حدّثت أنّ
النبيّ كان ينطلق بطوائف من أصحابه إلى دفنى بقيع الفرقد، فيقول: السلام عليكم يا
أهل القبور، لو تعلمون ممّا نجاكم اللّه ممّا هو كائن بعدكم. ثمّ يلتفت إلى
أصحابه، وفيهم يومئذ الأفاضل، فيقول: أنتم خير أم هؤلاء؟ فيقولون: نرجو أن لا
يكونوا خيراً منّا، هاجرنا كما هاجروا فقال: هؤلاء خرجوا من الدنيا ولم يأكلوا من
أجورهم شيئاً، وإنّكم تأكلون من أجوركم، فإنّ هؤلاء قد مضوا، وقد شهدت لهم، وإنّي
لا أدري ما تحدثون بعدي»([265]).
براي من روايت شد كه پيامبر اكرم به سوي گروهي
از اصحاب خود كه در قبرستان بقيع الغرقد دفن شده بودند رفته و خطاب به آنها اينگونه
فرمود: سلام بر شما اي اهالي قبرستان! اي كاش ميدانستيد كه خداوند شما را از چه بدعتهايي
كه بعد از شما پيش آمد نجات و خلاصي بخشيد!
آنگاه حضرت به
اصحابش كه افراد فاضلي نيز در آنها بود فرمود: آيا شما بهتريد يا آنها؟ ميگويند:
اميدواريم كه كسي بهتر از ما نباشد. همانسان كه آنها
اسلام آوردند ما نيز اسلام آورديم. حضرت فرمود: اما آنها اجر خود را ضايع نكردند
ولي شما اجر خود را ضايع ميكنيد. و آنها از دنيا رفتند و من شاهد اعمال آنها
بودم، ولي نميدانم شما بعد از من چه بدعتهايي پديد خواهيد آورد.
ثعالبي در تفسير خود آورده است: «وروى ابن المبارك في رقائقه من طريق الحسن عن
النبيّ أنّه خرج في أصحابه إلى بقيع الغرقد، فقال السلام عليكم يا أهل القبور لو
تعلمون ما نجاكم اللّه منه ممّا هو كائن بعدكم، ثمّ أقبل على أصحابه فقال: هؤلاء
خير منكم، قالوا: يا رسول اللّه إخواننا أسلمنا كما أسلموا، وهاجرنا كما هاجروا،
وجاهدنا كما جاهدوا، وأتوا على آجالهم فمضوا فيها وبقينا في آجالنا، فما يجعلهم
خيراً منّا؟ قال: هؤلاء خرجوا من الدنيا لم يأكلوا من أجورهم شيئاً وخرجوا وأنا
الشهيد عليهم، وإنّكم قد أكلتم من أجوركم ولا أدري ما تحدثون من بعدي؟ قال: فلمّا
سمعها القوم عقلوها وانتفعوا بها، وقالوا إنّا لمحاسبون بما أصبنا من الدنيا وأنّه
لمنتقص به من أجورنا»([266]).
ابن مبارك در رقائق خود از طريق حسن از رسول خدا صلي الله عليه وآله روايت كرد كه پيامبر اكرم به سوي گروهي از اصحاب خود كه در قبرستان
بقيع الغرقد دفن شده بودند رفته و خطاب به آنها اينگونه فرمود: سلام بر شما اي
اهالي قبرستان! اي كاش ميدانستيد كه خداوند شما را از چه بدعتهايي كه بعد از
شما پيش آمد نجات و خلاصي بخشيد! آنگاه حضرت به
اصحابش فرمود: آنها بهتر از شما بودند. آنها عرض كردند: همانسان
كه آنها اسلام آوردند ما نيز اسلام آورديم. و همانسان كه آنها جهاد كردند ما هم
جهاد كرديم و همانسان كه آنها هجرت كردند ما هم هجرت كرديم. و آنها به وقتي كه
خداوند براي آنها مقدر نموده بود از دنيا رفتند و ما هم منتظريم تا در زماني كه
خداوند مقدر ساخته است از دنيا برويم. حضرت فرمود: اما آنها اجر خود را ضايع
نكردند ولي شما اجر خود را ضايع ميكنيد. و آنها از دنيا رفتند و من شاهد اعمال
آنها بودم، ولي نميدانم شما بعد از من چه بدعتهايي پديد خواهيد آورد. راوي ميگويد: وقتي مردم اين سخنان را شنيدند
روي آن فكر كردند و از آن بهره بردند و گفتند: ما به واسطه گناهاني كه مرتكب ميشويم
مورد حساب و كتاب قرار ميگيريم و از اجر و پاداش ما كم ميگردد.
و در تاريخ مدينه ابن شبه نميري آمده
است: «إنّ هؤلاء مضوا لم يأكلوا من
أجورهم شيئاً، وشهدت عليهم، وإنّكم قد أكلتم من أجوركم بعدهم، ولا أدري كيف تفعلون
بعدي»([267]).
و آنها از دنيا رفتند و من شاهد اعمال آنها
بودم و ديدم كه آنها اجر خود را ضايع نكردند؛ ولي نميدانم شما بعد از من چه كار
خواهيد كرد؟
و در جاي ديگر آورده است: «ولا أدري كيف تصنعون بعدي»([268]).
نميدانم شما بعد از من چه كار خواهيد كرد؟
و اينها همه بر اين نكته دلالت دارد كه
رسول خدا صلي الله عليه وآله از بابت اين كه عاقبت كار اصحابش بعد از آن حضرت به
كجا خواهد كشيد اطمينان نداشت. و چنين اعتقادي نداشت كه صرف ديدار و همنشيني با
حضرت باعث بهشتي شدن آنها شده و باعث عصمت آنها از گناهان و يا در امان ماندن از
هر حساب و مؤاخذهاي گردد، تا آنها هر كاري ميخواهند انجام دهند. اينها همه بر
خلاف آن چيزي است كه قرآن ميفرمايد: « پس هر كس به قدر ذرهاى كار
نيك كرده باشد (پاداش) آن را خواهد ديد. و هر كس به قدر ذرهاى كار زشتى مرتكب شده
آن هم به كيفرش خواهد رسيد.» ([269]).
7ـ مشغول بودن ذهن رسول خدا صلي الله
عليه وآله نسبت به اهل بيت خود و نگراني حضرت نسبت به عملكرد صحابه:
اين سخن رسول خدا صلي الله عليه وآله در
قضيّه گريه ابوبكر گذشت كه: «لكن
لا أدري ما تحدثون بعدي؟»([270]). و در فصل گذشته در قضيّه شهداي اُحد: «ولا أدري ما تحدثون بعدي؟»([271]) و در قضيه
قبرستان بقيع الغرقد از تفسير ثعالبي و مصنف عبد الرزّاق: «وإنّي لا أدري ما تحدثون بعدي»([272]).
و از تاريخ مدينه دمشق: «لا أدري كيف تفعلون بعدي»([273])يا «ولا أدري كيف تصنعون بعدي»([274]).
8 ـ سخن رسول خدا صلي الله عليه وآله در
باره ارتداد و بازگشت به جاهليت:
در روايات حوض وارد شد: «أيضاً لا تدري بما أحدثوا إنّهم ارتدّوا على
أدبارهم القهقرى»([275]).
و نيز در كلام الهي: «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ
مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ»([276]).
محمد (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) جز يك
پيامبر نيست كه پيش از او نيز پيغمبرانى بودند و درگذشتند، آيا اگر او به مرگ يا
شهادت درگذشت شما باز به دين جاهليّت خود رجوع خواهيد كرد؟ پس هر كه مرتد شود به
خدا ضررى نخواهد رسانيد، و البته خدا جزاى نيك اعمال به شكرگزاران عطا كند.
گويي تمام اين احاديث به عنوان تفسير اين
آيه و تاييد و تاكيدي بر مضمون آن وارد شدهاند.
9ـ اعتراف برخي از اصحاب بر بدعتگذاري صحابه
بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله:
الف: اعتراف براء بن عازب:
بخاري از محمد بن فضيل از علاء بن مسيب از
پدرش روايت كرده است كه گفت: «لقيت
البراء بن عازب رضي اللّه عنهما، فقلت: طوبى لك صحبت النبيّ وبايعته تحت الشجرة!!
فقال: يا ابن أخي إنّك لا تدري ما أحدثنا بعده»([277]).
براء بن عازب را ملاقات كرده و به او گفتم: زهي
سعادت براي توست كه با رسول
خدا صلي الله عليه وآله همنشين بودي و جزء اصحاب شجره در
بيعت رضوان بودي!! براء گفت: پسر برادرم تو نميداني ما بعد از آن حضرت چه كارها كه
نكرديم!
و اين در حالي است كه براء بن عازب از
بزرگان صحابه و از مسلمانان با سابقه طولاني صدر اسلام است كه در بيعت رضوان شركت
داشت اما با اين وجود او عليه خود و ديگر صحابه شهادت ميدهد كه بعد از وفات
پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله چه بدعتهايي خواهند گذارد. او اين سخنان را به
زبان ميآورد تا مردم با عنوان صحابي بودن آنها فريب نخورند. و با سخنش به خوبي
اين مطلب را واضح نمود كه همنشيني و مصاحبت با پيامبر اكرم و از اصحاب بيعت شجره و
رضوان بودن مانع از گمراهي صحابي و مرتد شدن بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله
نميشود.
ب: اعتراف ابو سعيد خُدري:
ابن عدي از ابن ابيبكر از عباس روايت
كرده است: «سئل يحيى عن خلف بن
خليفة، فقال: ليس به بأس، ثنا بهلول بن إسحاق، ثنا سعيد بن منصور، ثنا خلف بن
خليفة، عن العلاء بن المسيب، عن أبيه، عن أبي سعيد الخدري، قال: قلنا له: هنيئاً
لك يا أبا سعيد برؤية رسول اللّه وصحبته!! قال: أخي إنّك لا تدري ما أحدثنا بعده»([278]).
يحيى درباره خلف بن خليفه سؤال كرد او در پاسخ
گفت: مشكلي براي او نيست. بهلول بن إسحاق از سعيد بن منصور از خلف بن خليفه از علاء
بن مسيب از پدرش از ابوسعيد خُدري روايت كرد كه گفت: ما به او گفتيم: خوشا به حال
تو! و زهي سعادت! اي ابوسعيد كه توفيق ديدار رسول خدا صلّي الله عليه و آله و
همنشيني با او را داشتهاي!! گفت: برادرم! تو نميداني كه ما بعد از پيامبر اكرم
چه بدعتهايي پديد آورديم؟!
اين روايت را ابن عساكر در تاريخ مدينه
دمشق و ابن حجر در الإصابه در شرح حال سعد بن مالك بن سنان نقل كرده است([279]).
و اين نيز شهادت بزرگ ديگري از صحابي
بزرگ ديگر كه دست كم براي خود و مردم صراحت داشته است!
ج: اعتراف عائشه:
همچنين عائشه نيز قبل از مرگش بر اين
مطلب اعتراف كرده كه او بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله حوادثي پديد آورده
است؛ چنانكه حاكم از قيس بن ابيحازم روايت كرده است كه گفت: «قالت عائشة وكأن تحدث نفسها أن تدفن في بيتها
مع رسول اللّه وأبي بكر فقالت: إنّي أحدثت بعد رسول اللّه حدثاً، ادفنوني مع
أزواجه، فدفنت بالبقيع. هذا حديث صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه»([280]).
عائشه سخني ميگويد كه او را در خانه خود در
كنار رسول خدا صلّي الله عليه و آله و ابوبكر دفن نكنند؛ او ميگويد: من بعد از
پيامبر اكرم بدعتهايي گذاردم كه شايسته نيست مرا كنار پيامبر اكرم دفن كنيد، پس
مرا در كنار ديگر همسران پيامبر دفن كنيد، از اينرو عائشه را در بقيع دفن نمودند.
اين حديثي صحيح بر اساس شرائط شيخين [بخاري و مسلم] است اما آندو اين روايت را در
كتابهاي خود نياوردهاند.
10ـ شناخت پيامبر اكرم صلي الله عليه
وآله نسبت به صحابه و شناخت صحابه نسبت به پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله:
ابوحازم از سهل بن سعد روايت كرده است: «قال النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم): إنّي
فرطكم على الحوض من ورد شرب، ومن شرب لم يظمأ أبداً وليردنّ عليّ أقوام أعرفهم
ويعرفوني، ثمّ يحال بيني وبينهم... قال أبو حازم: فسمع النعمان بن أبي عيّاش وأنا
أحدّثهم بهذا الحديث، فقال: هكذا سمعت سهلاً يقول؟
فقلت: نعم،
قال: وأنا أشهد على أبي سعيد الخدري لسمعته يزيد فيقول: إنّهم منّي فقال: إنّك لا
تدري ما أحدثوا بعدك، فأقول: سحقاً سحقاً لمن بدّل بعدي». أخرجه البخاري ومسلم([281]).
پيامبر اكرم فرمود: من زودتر از اصحابم وارد حوض براي آشاميدن ميشوم و هر كس از
اين حوض بنوشد ديگر هيچگاه تشنه نميشوند اما مرداني از قوم مرا وارد حوض ميسازند
كه من آنها را ميشناسم و آنها مرا ميشناسند؛ اما مانع آنها ميشوند و از من دورشان
ميسازند... ابو حازم گفت: من اين حديث را براي صحابه نقل ميكردم كه اين حديث را
نعمان بن ابي عياش شنيد و گفت: آيا تو خود اين حديث را از سهل شنيدهاي؟
گفتم: بله، گفت: من نيز شاهد بودم كه اين حديث
را ابو سعيد خُدري نقل ميكرد و اين عبارت را نيز اضافه داشت كه ميگفت: پيامبر
عرضه ميدارد: آنها از من هستند. خطاب ميشود: تو نميداني بعد از تو آنها چه بدعتهايي
گذاردند. پيامبر عرضه ميدارد: از رحمت خدا دور باد كسي كه بعد از من سنّتم را تغيير
داد». اين روايت را بخاري و مسلم روايت نمودهاند.
به خوبي مشخص است كه با قرينه «وليردنّ عليّ أقوام أعرفهم ويعرفوني» و «سحقاً لمن بدّل
بعدي» منظور صحابهاي هستند
كه همزمان با پيامبر اكرم زندگي كرده و با آن حضرت همنشين بوده و بعد از آن حضرت
نيز مدتي زندگي كردند و بعدها از دنيا رفتند.
و همچنين
در مسند احمد حنبل آمده است: «حدثنا عبد اللّه، حدثني أبي، ثنا أبو عامر، ثنا زهير، عن عبد اللّه بن
محمد، عن حمزة بن أبي سعيد الخدري، عن أبيه، قال: سمعت النبيّ يقول على هذا المنبر:
ما بال رجال يقولون إن رحم رسول اللّه لا تنفع قومه، بلى واللّه إنّ رحمي موصولة
في الدنيا والآخرة وإنّي أيّها الناس فرط لكم على الحوض، فإذا جئتم قال رجل: يا
رسول اللّه، أنا فلان بن فلان وقال آخر: أنا فلان بن فلان، قال لهم: أما النسب فقد
عرفته، ولكنّكم أحدثتم بعدي وارتددتم القهقرى»([282]).
عبد اللّه از پدرش از ابوعامر از زهير از عبد
اللّه بن محمد از حمزه بن ابوسعيد خُدري از پدرش روايت كرده: از پيامبر اكرم شنيدم
كه بر فراز اين منبر ميفرمود: چه شده است اشخاصي را كه ميگويند خويشاوندي با رسول خدا براي قومش منفعتي
ندارد؛ آري به خدا سوگند! خويشاوندي با من در دنيا و آخرت وجود دارد و اي مردم! من
زودتر از شما وارد حوض ميشوم در آن هنگام يكي از شما ميآيد و ميگويد: يا رسول
اللّه! من فلاني فرزند فلاني هستم و ديگري ميگويد: من فلاني فرزند فلاني هستم، به
آنها ميفرمايد: نسب شما را شناختم اما شما بعد از من بدعتها گذارده و به عقب
بازگشت نموديد.
اين روايت را ابويعلى در مسند خود([283])و متقي هندي در كنز العمال([284]) روايت نموده است.
هيثمي گفته است: «رواه أبو يعلى ورجاله رجال الصحيح غير عبد
اللّه بن محمد بن عقيل وقد وثق»([285]).
ابويعلي اين روايت را نقل كرده و رجال سند او
نيز صحيح هستند مگر عبدالله بن محمد بن عقيل در حالي كه او نيز توثيق شده است.
ممكن است گفته شود: منظور از كساني كه مرتدّ
شدند همان اصحاب ردّه هستند كه ابوبكر در زمان خلافتش با آنان جنگيد.([286]) و در آن
صورت نوبت به شك و توقّف از تمسّك به عمومات قرآني كه درباره فضيلت صحابه وارد شده
است نميرسد، ولي اين احتمالي بسيار بعيد است؛ چرا كه با صراحت روايت ابوهريره كه
اين جمله را داشت منافات دارد كه ميگويد: «فلا أراه يخلص إلاّ مثل همل النعم»([287]) (نميبينم كسي را از آتش دوزخ رهايي يابد مگر تعداد كمي از آنها)، و اين رساترين كنايهاي است كه براي نشان دادن تعداد كمي از جمعيت به
كار برده ميشود، و معناى اين سخن اين است كه اكثريت صحابه مرتدّ شدهاند، و مشخص
است كه افراد مرتدي كه در زمان خلافت ابوبكر مرتدّ شدند و ابوبكر با آنها به جنگ
برخاست تعداد بسيار كمي از صحابه را تشكيل ميدادند.
علاوه بر اين كه اين احتمال با حقائقي كه
از ترس صحابه و به خدا پناه بردن و گريه و تصريح آنها به بدعتگذاري بعد از رسول
خدا صلي الله عليه وآله نقل شد منافات داشته و همچنين هيچ يك از آنها در گروه و
سپاه «سجاح» و يا «اسود عنسي» [از سران اصحاب ردّه] نبودهاند.
و به اين شكل بطلان نظريه قاضي عياض واضح
ميگردد كه وي مرتدّ شدگان را گروهي از عرب باديه نشين همچون: اصحاب مسيلمه كذّاب و
اسود عنسي و سجاح و غيره ميداند كه در آن زمان اسلام آورده بودند ([288]).
همه بزرگان اهل سنّت اعمّ از بخاري، مسلم،
ابن ماجه، ترمذي، نسائي و احمد از عائشه روايت كردهاند([289]) كه عبارت بخاري اينچنين است:
«سألت النبيّ عن الجُدر، أمن البيت
هو؟ قال: نعم، فقلت: فما لهم لم يدخلوه في البيت؟ قال: إنّ قومك قصرت بهم النفقة،
قلت: فما شأن بابه مرتفعاً؟ قال: فعل ذلك قومك ليدخلوا من شاءوا ويمنعوا من شاءوا،
ولو لا أنّ قومك حديث عهد بالجاهليّة أن تنكر قلوبهم أن أدخل الجدر في البيت وأن
ألصق بابه في الأرض».
از رسول خدا صلّي الله عليه و آله راجع به
ديوارهاي كعبه سؤال كردم كه آيا ديوارها نيز جزء خانه به حساب ميآيد؟ حضرت
فرمود: آري، عرض كردم: پس چرا آنها آن را داخل در كعبه نكردهاند؟ حضرت فرمود: قوم
تو [قريش] مخارج كافي براي اين كار را نداشتند. گفتم: علت اين كه درب خانه كعبه
اين قدر از سطح زمين بالا قرار گرفته است چيست؟ حضرت فرمود: قوم تو [قريش] اين كار
را انجام دادند تا هر كس را كه بخواهند داخل و هر كس را كه بخواهند مانع شوند. و
اگر نبود كه قوم تو تازه مسلمان بوده و نسبت به جاهليت قريب العهد هستند و احتمال
آن ميرود كه دلهاشان پشت كرده و رو به جاهليت آورند من ديوارهاي كعبه را داخل در
بيت كرده و در را پايين آورده و به زمين ميچسباندم.
و در عبارت ابن ماجه اينگونه آمده است:
«ولولا أنّ قومك حديث عهد بكفر،
مخافة أن تنفر قلوبهم». (به
خاطر آن كه قوم تو [قريش] تازه مسلمان و كفر گذشتهاش تازگي دارد و ترس آن دارم كه
دلهايشان از دين نفرت پيدا كند) و علاّمه سندي در رابطه
با اين حديث در كتاب حاشيه خود بر سنن نسائي گفته است: «إنّ الإسلام لن يتمكّن في قلوبهم ـ يعنى
الصحابة ـ فلو هدمت لربما تنفرّوا منه» ([290]). (اسلام در قلوب صحابه محكم و ثابت نگرديده بود
و از اينرو اگر خراب ميشد آنها از اسلام متنفر ميگرديدند.)
خداوند سبحان در آياتي از قرآن كريم
گروهي از صحابه را مدح و ستايش نموده است كه ما آن آيات را طبق نامه شما بيان و
سپس به تحليل آن ميپردازيم.
آيه «والسّابقون الأوّلون» بر مدح و ستايش تمامي مهاجر و انصار دلالت نميكند.
«وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ
وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ
وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا
أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»([291]).
و آنان كه سبقت به ايمان گرفتند از مهاجر و
انصار (و در دين ثابت ماندند) و آنان كه به نيكى پيروى آنان كردند، خدا از آنها
خشنود است و آنها از خدا خشنودند، و خدا براى همه آنها بهشتهايى كه از زير درختان
آنها نهرها جارى است مهيا ساخته كه در آن بهشت تا ابد متنعّم باشند، اين به حقيقت
سعادت بزرگ است.
در اين آيه خداوند سبحان سه گروه از
صحابه را مدح وستايش نموده است:
گروه اول: صحابه مهاجري هستند كه در
قبول اسلام پيشتاز بودهاند، گروهي كه همراه با پيامبر و يا با فاصله اندكي به
مدينه هجرت نمودند. از آنجا كه لفظ «مِنْ» در «مِنَ الْمُهَاجِرِينَ» براي تبعيض است ديگراني را كه بعدها هجرت
نمودند را خارج ميكند. پس اين آيه سبقت گيرندگان در هجرت را و نه همه مهاجران را
مدح نموده است.
به عبارت ديگر: در صورتي ميتوان اين
آيه را شامل تمامي مهاجرين و انصار دانست كه دليل قطعي براي بيانيّه بودن «مِنْ» وجود داشته
باشد، در حالي كه چنين دليلي وجود ندارد.
گروه دوم: گروهي از انصار كه در پذيرش و
قبول اسلام پيش قدم بودهاند؛ گروهي كه با انفاق مال و پناه و مأوا دادن به پيامبر
اكرم آن حضرت را ياري و نصرت بخشيدند؛ و در اين صورت نيز تمامي انصار را شامل
نخواهد شد؛ چرا كه در حقيقت اين قيد در آيه مقدر است كه: «اولين» گروه سبقت گيرنده
از مهاجرين.
پس پي ميبريم كه اين آيه سبقت گيرندگان
در اسلام را شامل ميشود و نه تمام صحابه را.
و از آنجا كه موضوع آيه، سبقت در هجرت و
ياري و نصرت پيامبر اكرم است اين دو عنوان بر كسي صدق نميكند مگر اين كه در ابتدا
هجرت كرده و يا قبل از تحكيم پايههاي دين و گسترش آن و به اهتزاز در آمدن پرچم
اسلام، پيامبر اكرم را ياري رسانده باشد؛ و اين گروه بر سه دستهاند:
1 ـ گروهي كه به رسول خدا صلي الله عليه
وآله ايمان آورده و در امتحان سختيها و مشكلات سر بلند بيرون آمده و محنت دوري از
خويشان، مال، اموال و سرزمين را به جان و دل خريده و براي هجرت به حبشه و يا مدينه
آماده بودهاند.
2 ـ گروهي كه به خداوند و رسول خدا صلي
الله عليه وآله ايمان آورده و آن حضرت و يارانش را ياري و پناه داده و براي دفاع
از دين، همواره قبل از وقوع پيشآمدها از خود آمادگي نشان دادهاند.
و اين شامل كساني ميشود كه قبل از هجرت
به خدا و رسول خدا صلي الله عليه وآله ايمان آورده و تا قبل از جنگ بدر كه آغاز
ظهور اسلام بود هجرت كرده و يا پيامبر و يارانش را پناه داده و براي ياري حضرت از
خود آمادگي نشان دادهاند.
پس آغاز اين زمان، ظهور دعوت پيامبر
اكرم در شهر مكّه و انتهاي آن، تا قبل از ظهور اسلام و غلبه و پيروزي بر قويترين
مظهر شرك در منطقه يعني: جنگ بدر ميباشد.
و در پرتو اين مطلب منظور از سومين گروه
نيز روشن ميشود؛ يعني:
3 ـ كساني كه با نيكي و احسان خود از
مسلمانان سبقت گيرنده در اسلام اعم از مهاجر و انصار تبعيت نمودند. و اين گروه عبارتند
از هر كسي كه در فاصله زماني جنگ بدر تا بيعت رضوان و يا فتح مكه، اسلام آورده
باشند؛ از اينرو شامل گروههايي از عرب كه در سال نهم كه به «عام الوفود» شهرت دارد
نميشود.
و اما علت مدح و تمجيد از تابعين با
وجود آن كه در جنگها شركت نداشتهاند اين است كه آنها ضررها و سختيهايي را كه
به واسطه دوري قوم و خويشانشان كه در جنگها شركت ميكردند را تحمل كرده و در
حقيقت آنها هم در سختيها و اذيتهايي كه شركت كنندگان در جنگها تحمل ميكردند
شريك بودند. و منظور از تبعيت كنندگان به احسان كه در آيه شريفه آمده همان كساني
هستند كه سير و سلوك و رفتار خود را اصلاح كرده و از گناهان و اخلاق زشت، دوري
كرده و آنها را با عملهاي نيك و صالح خويش ياري رساندهاند.
حال، عادل دانستن اين گروهها كجا و
عادل دانستن دهها هزار صحابي كه اسامي آنها در كتابهاي معجم و يا صد هزار صحابي
كه در موقعيتهاي مختلف پيامبر اكرم را ديده و يا با آن حضرت همنشين بودهاند كجا؟!
مفهوم آيه شريفه طبق قرينههاي آشكار
اين چنين بود.
حال باز ميگرديم به ادامه نامه شما تا
آنچه را درباره آيه شريفه بيان داشتيد را تحليل و بررسي كنيم:
عين عبارت شما اين است:
«خداوند عزّ وجلّ در اين آيات تمام مهاجران
و انصار را بدون هر گونه قيد و شرطي تمجيد نموده است؛ چرا كه «أل» براي دلالت بر عموم
وضع شده است. و نيز خداوند از تمام «تابعين» با اين قيد كه عمل نيكو انجام داده
باشند تمجيد كرده است. پس رضايت از تابعين مقيّد به عمل خير و نيكو شده است. اين
نكته به عنوان يك اصل و قاعده به شمار ميرود كه شامل تمامي مهاجران و انصار ميشود
كه جز دليل قطعي نميتواند موردي را از آن تخصيص زده و خارج سازد. اين آيه در
نهايتِ وضوح بوده و هيچ ابهامي در آن به چشم نميخورد.
ديگر آن كه خداي عزّ وجلّ كساني را كه
با نيكي از صحابه تبعيت ميكنند را ميستايد و بي شك اين گروه كه مورد ستايش
خداوند قرار گرفتهاند اهل سنّت هستند و نه شيعه؛ چرا كه شيعه ـ كه منظورم تمام
شيعيان اماميه نسلهاي اخير است ـ صحابه را كافر و يا آنها را مورد مذمت و نكوهش
قرار ميدهد.»
1ـ شما گفتهايد:
«خداوند عزّ وجلّ در اين آيات تمام مهاجران
و انصار را بدون هر گونه قيد و شرطي تمجيد نموده است.»
بر اين جمله شما اشكالي وارد است: و آن
اين كه خداوند سبحان همه مهاجران و انصار را مدح و ثناء نكرده است، بلكه فقط گروه
خاصي از آنها كه از سبقت گيرندگان در اسلام بودهاند را مدح نموده است. و اگر
منظور تمامي صحابه ميبود و سبقت و تقدم اعتباري نميداشت قيد «السابقون الأوّلون» اضافه و لغو به حساب ميآيد.
و اين كه «لام» هم براي عموم باشد
منافاتي با آنچه ما بيان داشتيم ندارد، چرا كه منظور تمام اين گروه است و نه همه
مهاجران و انصار.
2ـ شما گفتهايد:
«اين نكته به عنوان يك اصل و قاعده به
شمار ميرود كه شامل تمامي مهاجران و انصار ميشود كه جز دليل قطعي نميتواند
موردي را از آن تخصيص زده و خارج سازد.»
بايد گفت: بله اين يك اصل است، اما نه براي
تمامي مهاجرين و انصار؛ بلكه فقط گروه سبقت گيرنده در اسلام را شامل ميشود؛ و از
اين اصل، موردي خارج نميشود مگر با دليل قطعي. مثلاً اگر دليل داشتيم كه يكي از
صحابهاي كه از سبقت گيرندگان در اسلام بوده است از عدالت خارج گشته است، در آن
صورت به دليل دوم اخذ خواهيم كرد. به عنوان مثال اگر دليلي دلالت كند كه حارث بن
سويد از صحابه بدري [صحابه شركت كننده در جنگ بدر] بوده است و در جنگ اُحد مجذر بن
زياد مسلمان را به خاطر خونخواهي كه از زمان جاهليت داشته به قتل رسانده است، در
اين صورت حكم به خروج او از عموم اين آيه خواهد شد([292])، يا دليلي دلالت كند كه قدامه
بن مظعون بدري شرب خمر نموده است([293])،
و همچنين ...
3 ـ شما گفتهايد:
«خداي عزّ وجلّ كساني را كه با نيكي از
صحابه تبعيت ميكنند را ميستايد و بي شك اين گروه كه مورد ستايش خداوند قرار
گرفتهاند اهل سنّت هستند و نه شيعه»
بر اين سخن شما اشكالي
وارد است:
اين تعبير آيه شريفه كه ميفرمايد: «والَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بإحسان» فعل ماضي است كه از تحقّق تبعيّت به احسان و نيكي به هنگام نزول آيه شريفه
خبر ميدهد، پس لازم است كه تبعيت كنندگان به احسان و نيكي از خود صحابه باشند،
حال شما از كجا استفاده كرديد كه منظور اهل سنّت تا روز قيامت هستند؟!! و از سوي
ديگر شيعه را هم از شمول آيه خارج دانستهايد در حالي كه هر دو گروه شيعه و سني از
شمول آيه خارجند. وگرنه بايد خداوند به جاي «والَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بإحسان» (كساني كه با عمل نيك خود از صحابه تبعيت
كردند.) در اين آيه ميفرمود:
«والَّذِينَ يَتَّبِعُونَهُم بإحسان» (كساني كه با عمل
نيك خود از صحابه تبعيت ميكنند.)
دليل بر اين مطلب اين است كه گروههاي سهگانهاي
كه در آيه شريفه ذكر شده است همانهايي هستند كه در سوره حشر آمده است و ما قبلاً
به آن اشاره كرديم و خداوند به اين شكل از آنها ياد كرده است: «والَّذِينَ
جَآءُوا مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا ...» (و آنان كه پس از مهاجرين و انصار آمدند [يعنى
تابعين و ساير مؤمنين تا روز قيامت] دائم به درگاه خدا عرض مىكنند: پروردگارا! بر
ما و برادران دينىمان كه در ايمان پيش از ما شتافتند ببخش...) پس اگر منظور همه مسلمانان يا گروهي از آنان
باشد لازم است اينگونه بگويد: «والذين
يجيئون من بعدهم». (و كساني كه بعد از آنها ميآيند...)
4 ـ شما گفتهايد:
«اين آيه در نهايت وضوح و روشني است».
بايد در پاسخ بگويم: اين تعبير از جنابعالي
جاي بسيار شگفتي است، در حالي كه مفسّران در بيان منظور و مراد از اين آيه شريفه
اختلاف نظر شديدي دارند شما چگونه ميفرمائيد اين آيه در نهايت وضوح و روشني است؟!
ما به زودي اين اختلاف را آشكار خواهيم ساخت تا صحت و سقم حكمي كه شما درباره اين
آيه شريفه صادر نموده و فرمودهايد اين آيه در نهايت وضوح و روشني است:
ابن جوزي حنبلي ميگويد: در تفسير: «والأوّلون» شش قول است.
اول: كساني كه همراه رسول خدا صلي الله
عليه وآله به سوي دو قبله نماز گذاردند. اين قول را ابوموسى اشعري و سعيد بن مسيّب
و ابن سيرين و قتاده گفتهاند.
دوم: كساني كه همراه با رسول خدا صلي
الله عليه وآله در بيعت رضوان كه همان صلح حديبيّه بود شركت داشتند. اين قول را شعبي
گفته است.
سوم: آنها اهل بدر هستند. اين قول را عطاء
بن ابورباح است.
چهارم: آنها تمامي صحابه رسول خدا صلي
الله عليه وآله هستند كه در صحابي بودن از همه سبقت گرفتهاند. اين قول را محمد بن
كعب قرظي قائل گشته و اينگونه گفته است: «إنّ اللّه قد غفر لجميع أصحاب النبيّ وأوجب لهم الجنّة، محسنهم
ومسيئهم في قوله: (والأوّلون)». (خداوند همه صحابه را مورد آمرزش قرار داده و
در تعبير «والاولون» براي تمامي آنها چه نيكوكار و چه گنهكار بهشت را واجب كرده
است.)
پنجم: آنها سبقت گيرندگان در شهادت ميباشند،
و در ثوابهاي اعمال بر ديگران سبقت گرفتهاند. اين قول را ماوردي ذكر كرده است.
ششم: آنها كساني هستند كه قبل از هجرت
اسلام آوردند. اين نظر قاضي ابويعلى است([294]).
قريب به همين مضمون را ابن جرير طبري در
جامع البيان قائل گشته است([295]).
و يا سيوطي را ميبينيم كه بعد از نقل اين
مطلب از ابن جرير و ابن ابي حاتم و غير ايندو، گفته است: منظور از «السابقين الأوّلين» همان كساني هستند كه به سوي دو قبله نماز گذاردهاند.
سيوطي گفته است: «أخرج ابن مروديه،
عن ابن عباس: (وَالسَّابِقُون الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ)، قال: أبو بكر،
وعمر، وعلي، وسلمان، وعمّار بن ياسر» ([296]).
«ابن مروديه از ابن عباس روايت كرده كه او
گفته است: (وَالسَّابِقُون الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ)، ابوبكر، عمر، علي،
سلمان و عمّار ياسر هستند.»
چنانكه در معناي تابعين «وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بإحسان» با چند نظر متفاوت اختلاف كردهاند، ابن جوزي گفته
است: «قوله تعالى: (اتّبعوهم
بإحسان) من قال: إنّ السابقين جميع الصحابة جعل هؤلاء تابعيّ الصحابة، وهم الذين
لم يصحبوا رسول اللّه».
اين سخن خداوند: «اتّبعوهم
بإحسان» كسي كه گفته است: سبقت گيرندگان همه صحابه هستند وي
صحابه را تابع صحابه قرار داده است، و آنها كساني هستند كه توفيق مصاحبت و همنشيني
با رسول خدا صلّي الله عليه و آله را نداشتهاند.»
از ابن عباس نيز روايت شده كه گفته است:
«والذين اتّبعوهم بإحسان إلى أن
تقوم الساعة». (تابعين به هر كسي گفته ميشود كه تا روز قيامت با عمل نيك و احسان خود
از صحابه تبعيت كند.)
و كسي هم گفته است: «هؤلاء اتّبعوهم في طريقهم واقتدوا بهم في
أفعالهم، ففضل أولئك بالسبق وإن كانت الصحبة حاصلة للكلّ» .
«آنها كساني هستند كه در روش و رفتار، به صحابه
اقتدا كردهاند، از اينرو فضيلت اينان به سبقت گرفتن آنها در اين كار است اگرچه
فضيلت همنشيني با پيامبر اكرم براي همه صحابه وجود دارد.»
و عطاء گفته است: «اتّباعهم إيّاهم بإحسان أنّهم يذكرون محاسنهم
ويترحّمون عليهم»([297]).
تبعيت آنها با عمل نيك و احسان آنهاست كه خوبيهاي
صحابه را ذكر ميكنند و براي آنها درخواست رحمت از خدا ميكنند.
ابن جرير و سيوطي نيز گفتهاند: «والذين اتّبعوهم بإحسان ممّن بقي من أهل
الإسلام إلى أن تقوم الساعة»([298]).
كساني از مسلمانان كه با احسان خود از صحابه
تبعيت ميكنند تا روز قيامت وجود دارند.
ثعالبي گفته است:
«وقال الشعبي:
من أدرك بيعة الرضوان والذين اتّبعوهم بإحسان، يريد سائر الصحابة ويدخل في هذا
اللفظ التابعون وسائر الأمّة لكن بشريطة الإحسان»([299]).
شعبي گفته است: كسي كه بيعت رضوان را درك كرده
باشد و كساني كه آنها را با كار نيكشان تبعيت كردهاند ساير صحابه را اراده كرده و
در اين لفظ تابعين و ديگر افراد امت اسلامي نيز داخل ميشوند مشروط به اين كه عمل
نيك و احسان انجام دهند.
شوكاني گفته است: «الذين اتّبعوهم بإحسان الذين اتّبعوا السابقين
الأوّلين من المهاجرين والأنصار وهم المتأخّرون عنهم من الصحابة فمن بعدهم إلى يوم
القيامة، وليس المراد بهم التابعين اصطلاحاً.
وقوله بإحسان
قيد للتابعين، أي: والذين اتّبعوهم متلبّسين بإحسان في الأفعال، والأقوال، اقتداء
منهم بالسابقين الأوّلين»([300]).
كساني كه با عمل احسان و نيك خود از صحابه سبقت
گيرنده در اسلام تبعيت كردهاند تمام كساني هستند كه تا روز قيامت ميآيند و منظور
تابعين اصطلاحي نيست. و قيد احسان در آيه شريفه قيد تابعين است. يعني: كساني كه از
صحابه تبعيت كردند در حالي كه در رفتار و گفتارشان متصف به قيد احسان هستند. و اين
اقتدا به صحابه سبقت گيرنده اول اسلام است.
برادر عزيز! شما را به خدا، با وجود اين
همه اختلاف نظر ميان علماء و مفسران چگونه شما ميتوانيد بگوييد اين آيه در نهايت
وضوح و روشني است؟!
اينها همه با صرف نظر از مطلبي است كه عدّهاي
از مفسّران و مؤرّخان به آن اعتقاد دارند و آن اين كه منظور از «سابقين» [حضرت] علي
بن ابيطالب [عليه السلام] است، كه در حقيقت او اولين كسي است كه اسلام آورده، چنانكه
ثعلبي، قرطبي، خطيب، ابونعيم و ديگران نقل كردهاند([301]) حاكم نيشابورى ميگويد: «لا أعلم خلافاً بين أصحاب التواريخ أنّ عليّاً
أوّلهم إسلاماً»([302]).
(من در اين كه علي اولين نفر است كه اسلام
آورده اختلافي ميان مؤرخان سراغ ندارم.)
ابن تيميّه در رساله «رأس الحسين» آورده
است: «ثمّ عليّ وحمزة وجعفر وعبيدة
بن الحارث، هم من السابقين الأوّلين، فهم أفضل من الطبقة الثانية من سائر القبائل»([303]).
عليّ، حمزه،
جعفر و عبيده بن حارث، از اولين كساني هستند كه اسلام آوردهاند، و آنها با فضيلتترين
افراد نسبت به طبقه دوم از ساير قبايل هستند.
خلاصه اين كه، ما هم تمام اين نظرات را
قبول و تصديق نميكنيم؛ بلكه نظر مورد اختيار ما همان چيزي است كه قبلاً گفتيم. اما
نهايت چيزي كه اينجا در صدد اثبات آن بوديم اين بود كه مطلب به آن وضوح و روشني
كه شما ادعاي آن را داشتيد نبود!
آيه «رُحَمَآءُ بَيْنَهُمْ» بر فضيلت تمامي صحابه دلالت نميكند.
خداوند ميفرمايد: «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى
الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلاً
مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ
ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الإِنجِيلِ كَزَرْعٍ
أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ يُعْجِبُ
الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا
وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا» ([304]).
(محمد [صلى اللَّه عليه و آله] فرستاده خداست و
ياران و همراهانش بر كافران بسيار قويدل و سخت و با يكديگر بسيار مشفق و
مهربانند، آنان را در حال ركوع و سجود نماز بسيار بنگرى كه فضل و رحمت خدا و
خشنودى او را مىطلبند، بر رخسارشان از اثر سجده نشانههاى نورانيّت پديدار است.
اين وصف حال آنها در كتاب تورات و انجيل نوشته شده است كه (مثل حال آن رسول) به
دانهاى ماند كه چون نخست سر از خاك برآورد جوانه و شاخهاى نازك و ضعيف باشد بعد
از آن قوّت يابد تا آن كه ستبر و قوى گردد و بر ساق خود راست و محكم بايستد كه
دهقانان را [در تماشاى خود] حيران كند [همچنين محمد صلى اللَّه عليه و آله و
اصحابش از ضعف به قوّت رسند] تا كافران عالم را [از قدرت و قوّت خود] به خشم آرند.
خدا وعده فرموده كه هر كس از آنها ثابت ايمان و نيكوكار شود گناهانش ببخشد و اجر
عظيم عطا كند)
5 ـ شما گفتهايد:
«خداي عزّ وجلّ ميفرمايد كه من خود،
آنها را تربيت نموده و آنها را پرورش دادهام، به همان شكل كه گياهي از زمين
روئيده و رشد پيدا كرده و به كمال خود رسيده است و اين ممكن است موجب خشم و غضب كافران
گردد و از اينرو هر كس آنها را مورد كراهت، خشم و غضب خود قرار دهد مستحق عذاب
خداوند خواهد بود.»
بر ظاهر سخن شما: كه خداوند سبحان در
اين آيه، تمام صحابه را به اين وصف ستوده و خود آنها را تربيت كرده و هوايشان را
داشته است؛ همانسان كه بايد مراقب گياهي بود كه از دل خاك روئيده و رشد نموده
است؛ اين سخن شما از جهاتي اشكال دارد:
الف ـ آيا مراد از اين سخن خداوند كه ميفرمايد: «وَالَّذِينَ مَعَهُ» (كساني كه با پيامبر اكرم هستند) آيا اين معيت و همراهي جسمانيّ
است يا روحاني تا در صلابت، پايداري، عقيده، عمل و سيره با رسول خدا صلي الله عليه
وآله همراه باشند؟ از آنجا كه در معيت و همراهي براي جسم و جان ارزشي نيست، از اينرو
آيه به گروه دوم اختصاص مييابد، و تمام صحابه اينگونه نبودند، به دليل اصناف دهگانهاي
از صحابه كه قبلاً بيان كرده و آيات و شماره آياتي كه بر آن دلالت داشت را نيز
بيان كرديم.
ب ـ خداوند سبحان شاخصههاي صحابه را
اينگونه بيان مينمايد: آنها «رُحَمَآءُ
بَيْنَهُمْ» (نسبت به يكديگر مهربانند) آيا تمامي صحابه به اين وصف آراسته بودند؟ يا آن كه بعضي از آنها قاتل
بعضي ديگر بودند؟ و چه بسا صحابي بدري كه به دست صحابه كشته شده است! آيا كشته شدن
خليفه سوم و جنگهاي ناكثين و قاسطين و مارقين، كه در آن بسياري از صحابه به دست صحابه
به قتل رسيدند.
ج ـ از ويژگيهاي ديگر صحابه اين است: «سِيمَاهُمْ في وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ
السُّجُودِ»، (در سيمايشان آثار سجده نقش بسته است) آيا اين وصف در تمامي صحابه به وفور يافت ميشود؟
د ـ ما فرض بگيريم كه اين شاخصهها و
ويژگيها در تمامي صحابه وجود داشته باشد، ولي ذيل آيه شهادت ميدهد كه مدح و ثناء
خداوند شامل حال گروهي از صحابه ميشود و نه تمام صحابه: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ
وَعَمِلُواْ الصّالِحَاتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمَاً». (خدا به آنان كه ايمان
آورده و كار شايسته كردند وعده آمرزش و اجر عظيم فرموده است.)
لفظ «مِنْ» در كلام
خداوند كه ميفرمايد: «مِنْهُم» براي تبعيض است [يعني بعضي از آنها] و آنچه گفته ميشود كه «مِنْ» بيانيّه
بوده صحيح نميباشد؛ چرا كه «مِنْ» بيانيه به هيچ وجه بر سر ضمير وارد نميشود
بلكه بر سر اسم ظاهر داخل ميشود چنانكه در اين سخن خداوند آمده است: «فَاجْتَنِبُواْ الرِّجْسَ مِنَ الاَْوْثَان»([305]). (از پليديها اجتناب كنيد.)
آيه «وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ» (كساني كه هجرت گزيدند و جانفشاني كردند.) بر ستايش و تمجيد خداوند نسبت به برخي از صحابه
دلالت دارد.
خداوند ميفرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِأَمْوَالِهِمْ
وَأَنفُسِهِمْ في سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُواْ أُوْلَئِكَ
بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْض ... » (آنان كه به خدا ايمان آوردند و از وطن خود هجرت نمودند و در راه خدا
با مال و جانشان كوشش و فداكارى كردند (يعنى مهاجرين مكه) و هم آنان كه (به مهاجرين)
منزل دادند و يارى كردند (يعنى انصار مدينه) آنها دوستدار و مددكار يكديگرند.) تا آنجا كه ميفرمايد: «وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ في سَبِيلِ اللَّهِ
وَالَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُواْ أُوْلَئكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَّهُم
مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ»([306]). (و آنان كه ايمان آوردند و هجرت گزيدند و در
راه خدا كوشش و جانفشانى كردند و هم آنان كه (مهاجران را با فداكارى) منزل دادند و
يارى كردند آنها به حقيقت اهل ايمانند و هم آمرزش خدا و روزى نيكوى بهشتى مخصوص
آنهاست.)
بايد بگويم: مفاد اين آيه نزديك به آن
چيزي است كه در سوره حشر كه قبلاً از آن سخن گفتيم ميباشد كه در آن گروهي از صحابه
مورد مدح و ثناء قرار گرفته و نه تمامي آنها.
اكنون قسمتهايي از آيه كه بيان ما را
تاييد ميكند:
1ـ «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَـهَدُواْ بِأَمْوَالِهِمْ
وَأَنفُسِهِمْ في سَبِيلِ اللَّهِ» مراد و منظور از كساني كه ايمان آورده و هجرت گزيده و با اموال و جانهاي
خود در راه خدا جهاد نمودهاند همان مسلمانان سبقت گيرنده در اسلام بودند و نه
تمام كساني كه هجرت كرده و جهاد نمودهاند؛ دليل اين مطلب هم همانگونه كه به زودي
بيان ميشود اين است كه هجرت را در گروه سوم قرار داده است، و اين قرينهاي است
بر اين كه مراد همان پيشتازان در هجرت هستند نه مطلق هجرت كنندگان.
2ـ «وَالَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُواْ»، مراد همان انصاري هستند كه پناه دادند و ياري
رساندند، اين نيز مختص كساني است كه مسلمانان مهاجر را ياري
رسانده و آنها را پناه دادند و موضوع پناه دادن به مسلمانان با كوچاندن و بيرون
راندن يهود بني نضير از سرزمين يثرب در سال چهارم به پايان رسيد؛ چرا كه پيامبر
اكرم صلّي الله عليه و آله اراضي و سرزمينهاي آنها را در همان سال بين مهاجران
تقسيم كرد و به اين شكل مسلمانان انصار از محل سكونت و مأوا بينياز گرديدند.
3ـ «وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنهم بَعْدُ وَهَاجَرُواْ وَجَـهَدُواْ
مَعَكُمْ» ، مراد از اين گروه نيز پيشگامان و سبقت
گيرندگان در ايمان و هجرت و جهاد در راه خدا هستند. آيه اول به اين قسمت از آيه
شريفه اشاره ميكند يعني اين بخش از آيه قبل: «وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بإحسان»([307])، و با توجه
به اين كه هجرت بعد از فتح مكه به پايان رسيد آيه مذكور طلقاء (آزاد شدگان در فتح
مكه)، فرزندان آنان، عربهاي باديه نشين و نيز كساني را كه بعد از فتح مكه ايمان
آوردند را شامل نميشود. و در اين صورت مفاد اين آيه با آيه ديگر «والَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بإحسان» يكي ميشود.
در نتيجه اين سه آيه ثابت ميكند كه
صحابه نيز همچون تابعين هستند كه ميان آنان عادل و غير عادل وجود داشته و اينگونه
نبوده است كه تمامي آنها عادل و يا تمام آنها فاسق باشند.
6 ـ شما گفتهايد:
«آيا اين مدح و ثنائي از جانب خداوند
عزّ وجلّ براي مهاجر و انصار و تأكيد بر ايمان آنها نيست؟».
ما ميگوييم: چگونه مدح و ثنائي براي
تمامي مهاجر و انصار باشد؟ بلكه مدح و ثنائي براي سبقت گيرندگان از آنان و كساني
است كه با عمل احسان و نيك خود از آنها پيروي كردند؛ و در اين صورت اگر دليلي بر
پيروي نكردن و يا شك در پيروي آنها وجود داشت در آن صورت آيه دليلي براي عدالت
مورد شك نخواهد بود. پس اگر قيد «احسان» در باره شخص و يا اشخاصي مورد شك قرار
گرفت آن مورد را داخل نخواهيم دانست، چرا كه حكم، موضوع خود را ثابت نميكند، چنانكه
اين مطلب در علم اصول به اثبات رسيده است، بله اگر پيروي با عمل نيك احراز گردد در
آن صورت، آيه آن مورد را شامل خواهد گرديد.
وعده نيك خداوند سبحان براي صحابه، مشروط
به عمل نيك و حسن عاقبت ميباشد.
خداوند متعال ميفرمايد: «لاَ يَسْتَوِي مِنكُم مَّنْ أَنفَقَ مِن قَبْلِ
الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُوْلَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِّنَ الَّذِينَ أَنفَقُواْ مِن
بَعْدُ وَقَاتَلُواْ وَكُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى»([308]).
(آن مسلمانانى كه پيش از فتح [مكه] در راه دين
انفاق و جهاد كردند با ديگران مساوى نيستند، آنها اجر و مقامشان بسيار عظيمتر از
كسانى است كه بعد از فتح [و قدرت اسلام] انفاق و جهاد كردند و ليكن خدا به همه
وعده نيكوترين پاداش را داده و خدا به هر چه كنيد آگاه است.)
7 ـ شما گفتيد:
اين آيه كريمه كساني را كه قبل از فتح مكه
ايمان آورده و در راه خدا انفاق كرده و براي برتري بخشيدن كلمه حقّ خداوند عزّ
وجلّ به جهاد برخاستهاند را مدح نموده است، البته كساني كه بعد از آنها به اين
فضائل دست يافتهاند نميتوانند همان قدر و منزلت را درك كنند. و اين شهادتي از
سوي خداوند عزّ وجلّ است.
بر اين سخن شما اشكالي وارد است:
اين آيه بر مساوي نبودن دو گروه دلالت
دارد، و اين مطلب غير قابل شكي است، چنانكه وعده خداوند سبحان به همه تعلق گرفته
است، با اين تفاوت كه اين وعده مشروط به حسن عاقبت ميباشد؛ خداوند سبحان به تمام
كساني كه عمل نيك و شايسته انجام دادهاند مشروط بر آن كه تا پايان نيز بر اين
مسير باقي بمانند وعده نيك داده است.
آيهاي از قرآن كريم بر اين مطلب دلالت
دارد كه افرادي از مؤمنان بعد از گذشت مدتي عقب گرد نموده و سير قهقرائي ميپيمايند.
خداوند سبحان ميفرمايد:
«وَاتْلُ
عَلَيْهِمْ نَبَأَ الذي ءَاتَيْنَاهُ ءَايَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ
الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ»([309]).
(و بخوان بر اين مردم (بر قوم يهود) حكايت آن
كس (بَلْعَم باعور) را كه ما آيات خود را به او عطا كرديم، و او از آن آيات بيرون
رفت و شيطان او را تعقيب كرد تا از گمراهان عالم گرديد)
اين آيه از سرگذشت كسي خبر ميدهد كه
علم و دانش آيات را به او عطا كرده بودند، از اينرو كسي را كه خداوند در آيه مورد
بحث وعده نيك ميدهد بالاتر و با فضيلتتر از كسي نيست كه طبق اين آيه كريمه، در
علم و عمل به مقام بالائي نائل گرديده اما در پايان عمر پايش لغزيده و منحرف گشته
است.
بخاري در صحيح خود بابي را به اسم «العمل بالخواتيم»([310]) (عمل مشروط به عاقبت كار است.) در نظر گرفته و روايات مربوط به اين موضوع را ذكر نموده است. از شما ميخواهم
اين باب را مطالعه فرمائيد! اميدوارم كه خداوند حسن عاقبت به ما عنايت فرمايد!
آيه «لِلْفُقَرَاء الْمُهَاجِرِينَ» مدحي براي همه صحابه به حساب نميآيد؛ بلكه براي گروهي از آنان به حساب ميآيد.
خداوند سبحان ميفرمايند: «الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ
فَضْلاً مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَيَنصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُوْلَئِكَ
هُمُ الصَّادِقُونَ وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالإِيمَانَ مِن قَبْلِهِمْ
يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً
مِّمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ
وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَالَّذِينَ جَاؤُوا
مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلإِخْوَانِنَا الَّذِينَ
سَبَقُونَا بِالإِيمَانِ وَلا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلاًّ لِّلَّذِينَ آمَنُوا
رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ»([311]).
مقام بلند خاصّ فقيران مهاجرين است كه آنها را
از وطن و اموالشان به ديار غربت راندند در صورتى كه در طلب فضل و خشنودى خدا
مىكوشند و خدا و رسول او را يارى مىكنند، اينان به حقيقت راستگويان عالمند. ـ و
هم آن جماعت انصار كه پيش از هجرت مهاجرين مدينه را خانه ايمان گردانيدند و
مهاجرين را كه به سوى آنها آمدند دوست مىدارند و در دل خود هيچ حاجتى نسبت به
آنچه كه به آنها داده شد نمىيابند و هر چند به چيزى نيازمند باشند باز مهاجران را
بر خويش مقدم مىدارند و هر كس را از خوى بخل و حرص دنيا نگاه دارند آنان به حقيقت
رستگاران عالمند ـ و آنان كه پس از مهاجرين و انصار آمدند دائم به درگاه خدا عرض
مىكنند: پروردگارا، بر ما و برادران دينىمان كه در ايمان پيش از ما شتافتند ببخش
و در دل ما هيچ كينه و حسد مؤمنان قرار مده، پروردگارا، تويى كه بسيار رؤوف و
مهربانى.
اين سه آيه نيز شبيه آيات قبل، تمجيد و
ستايش تمامي صحابه نيست بلكه نظر به گروهي از صحابه دارد؛ يعني در رابطه با مهاجران
از صحابه و آن دسته از آنها كه صفات زير را دارا باشند:
الف:
«الَّذِينَ أُخْرِجُواْ مِن دِيَـارِهِمْ
وَأَمْوَالِهِمْ». (كساني
كه از وطن و اموالشان به ديار غربت رانده شدند.)
ب : «يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّنَ اللَّهِ ورِضْوَانًا». (در صورتى كه در طلب فضل و خشنودى خدا مىكوشند.)
ج : «وَيَنصُرُونَ اللَّهَ ورَسُولَهُ». (خدا و رسول او را يارى مىكنند.)
قرآن كريم مهاجري كه متصف به اين صفات
باشد را توصيف و ستايش ميكند. و از آنجا كه از بارزترين صفات صحابه، اين است كه
آنها از ديار خود آواره و دستشان از مال و اموالشان كوتاه گرديده است. پس منظور
مهاجراني هستند كه قبل از جنگ بدر هجرت كردهاند.
و امّا در رابطه با انصار آن دسته از
انصار را مدح نموده است كه صفات زير را دارا باشند:
الف: «والَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ والإيمان مِن قَبْلِهِم» (و هم آن جماعت انصار
كه پيش از هجرت مهاجرين مدينه را خانه ايمان گردانيدند.) با قيد ايمان آوردن به خدا و رسولش، منافقان از تحت شمول اين آيه خارج ميشوند.
ب: «يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ
إِلَيْهِمْ ولاَ يَجِدُونَ في صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّآ أُوتُواْ». (و مهاجرين را كه به
سوى آنها آمدند دوست مىدارند و در دل خود هيچ حاجتى نسبت به آنچه كه به آنها داده
شد نمىيابند.)
ج : «وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ». (و هر چند به چيزى نيازمند باشند باز مهاجران
را بر خويش مقدم مىدارند.)
و از آنجا كه از بارزترين صفات اين
گروه از انصار اين است كه مهاجران را پناه داده و احتياج آنها را بر نياز خود
ترجيح ميدهند، كساني منظور اين آيه شريفه هستند كه به پيامبر خدا، ايمان آورده و تا
قبل از جنگ بدر آن حضرت و مهاجران را پناه دادهاند، چرا كه بعد از جنگ بدر بحث
پناه دادن در مساكن و منازل منتفي گشته خصوصاً زماني كه يهود «بني نضير» خلع سلاح شده و اموالشان
توسط مسلمانان مصادره و از سرزمينشان رانده شدند.
و امّا تبعيت كنندگان از صحابه يعني
كساني كه بعد از صحابه ميآيند در صورتي مورد مدح و ستايش خداوند قرار ميگيرند كه
ويژگيهاي زير را دارا باشند:
الف: «يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلإخواننا
الَّذِينَ سَبَقُونَا بالإيمان». (ميگويند: پروردگارا! بر ما و برادران دينىمان كه در ايمان پيش از ما
شتافتند ببخش!)
ب: «وَلاَ تَجْعَلْ في قُلُوبِنَا غِلاًّ
لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ». (و در دل ما هيچ كينه و حسد مؤمنان قرار مده، پروردگارا، تويى كه بسيار
رؤوف و مهربانى.)
پس آيات وارده در سوره حشر با آنچه در سوره
توبه آمده است از نظر معنا و مفهوم اتحاد داشته و هيچ اختلافي با يكديگر ندارند.
پس استدلال نمودن به اين آيه با اين
توجيه كه خداوند در قرآن كريم تمامي صحابه كه تعدادشان از صد هزار نفر تجاوز ميكند
را مدح و ثنا گفته است غفلت از مفاد و مفهوم آيه تلقي ميگردد.
اينجاست كه بايد گفت: مدح و ثنا براي
گروهي خاص از مهاجرين و انصار و تابعين كه
حائز ويژگيها و شاخصههاي مشخصي هستند كجا و مدح و ثناي همه صحابه كه در ميان
آنها طلقاء و فرزندان طلقاء و اعراب باديه نشين و صحابه مورد اتهام به نفاق كجا؟!
8 ـ شما گفتهايد:
« آيا اين تقسيم بندي عجيب طوائف مؤمنان
را مشاهده ميكنيد: مهاجران ؛ انصار ؛ تابعيني
كه صحابه را دوست داشته و براي آنها دعا كرده و از آنها كراهت و ناخوشايندي ندارد.»
حال ميپرسيم: پس جايگاه اماميه و نيز
جايگاه اهل سنّت در اين دسته بندي كجاست؟!
اين كه شما تعبير: «مهاجران» را در
تقسيم بندي فوق آوردهايد بايد به اين شكل تصحيح كنيد: «اولين مهاجران سبقت
گيرنده در اسلام» چرا
كه خداوند آنها را اينگونه توصيف ميفرمايد: «الَّذِينَ أُخْرِجُواْ مِن دِيَـرِهِمْ» (مهاجراني كه از ديارشان رانده شدند) حال از كجاي اين آيه مطلق مهاجران استفاده ميشود؟
اين تعبير شما كه گفتهايد: «انصار» بايد
به اين شكل تصحيح گردد: « اولين انصار سبقت گيرنده در اسلام»؛ چرا كه خداوند آنها
را اينگونه توصيف ميفرمايد: «والَّذِينَ
تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالاِْيمَانَ مِن قَبْلِهِم» (و هم آن جماعت انصار كه پيش از هجرت مهاجرين،
مدينه را خانه ايمان گردانيدند.) و حال آن كه هر انصاري، به صحابه مهاجر پناه نداده است؛ بلكه پناه دادن بعد
از اخراج يهود بنينضير به پايان رسيد، پس كساني كه بعد از اخراج يهود بنينضير
ايمان آوردهاند از شمول آيه خارجند.
تعبير شما كه گفتهايد: «متّبعون يحبّونهم ويدعون لهم ولا يكرهونهم» (كساني كه از آنها
پيروي كرده و آنها را دوست داشته و براي آنها دعا كرده و از آنها تنفر و كراهت
ندارند.) صحيح آن است كه بگوييم: «وَالَّذِينَ جَاؤُو مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ
رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا...» . (كساني كه بعد از
آنها ميآيند و ميگويند: ما و برادران دينىمان كه در ايمان پيش از ما شتافتند
ببخش!)
ديگر آن كه شما در پايان سخنانتان اين
دو جمله را آوردهايد:
جايگاه اماميّه كجاست؟
و جايگاه اهل سنّت كجاست؟
به خوبي فهميديد كه هيچ يك از دو گروه
شيعه و سنّي تحت شمول اين آيه نيست؛ و به همين جهت سؤال شما بيمورد خواهد بود؛ پس
اين مقابله و مقايسهاي كه شما ميان اين دو گروه كردهايد نشانگر اين است كه به
اعتقاد شما اينان دو گروه متضاد و مخالفي هستند كه در هيچ اصلي با يكديگر اشتراك
و اتفاق نظر نداشته و همچون دو اردوگاه مخالف در دو نقطه از مشرق و مغرب زمين در
تمامي مباني اعتقادي و ايدئولوژيك با يكديگر تقابلي آشكار دارند و حال آن كه شيعه
كسي نيست مگر همان گروهي از مسلمانان صدر اسلام كه پاي بندي خود را بر وصيت رسول
خدا صلي الله عليه وآله نشان دادهاند و اهل سنّت نيز همان گروهي از مسلمانان
هستند كه وصيّت رسول خدا صلي الله عليه وآله درباره علىّ و اهل بيت رسول خدا صلي
الله عليه وآله را ناديده گرفته و با آن به مخالفت برخاستهاند، و اگر از اين
مطلب صرف نظر كرده و آن را ناديده بگيريم بايد بگوييم: شيعه و سني دو گروه از يك
اصل و ريشه هستند.
تا اينجا مفاد و مفهوم آيات روشن گشت؛ و
شيعه اماميه با چنين معنايي از آيات، به هيچ وجه مخالفتي ندارد و سر سوزني هم بغض چنين
صحابي و يا صحابه را در دل ندارد؛ لكن شيعه اعتقاد به عدالت تمامي صحابه نداشته و
صحابه را نيز همچون ديگر تابعين ميداند.
9ـ شما گفتهايد:
ابو سعيد خُدري گفته است: «قال رسول اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم): لا تسّبوا
أصحابي، فلو أنّ أحدكم أنفق مثل أحد ذهباً ما بلغ مدّ أحدهم ولا نصيفه»([312]).
رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمودند: اصحاب
مرا دشنام ندهيد كه اگر يكي از شما به اندازه كوه اُحد طلا انفاق كند نميتواند به
اندازه يك مدّ و يا نصف مدّ از انفاق صحابه ثواب ببرد.
در پاسخ ميگويم: همين حديث بهترين و
واضحترين دليل بر اين مدّعاست كه برخي از صحابه برخي ديگر را سبّ و دشنام ميدادهاند؛
و به همين دليل رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم خالد را از سبّ و دشنام عبد الرحمن
بن عوف نهي نموده است؛ در حالي كه آندو از صحابه پيامبر بودهاند. و اين خود
دليل آشكار ديگري بر اين است كه نميتوان تمام صحابه را عادل دانست.
و يا سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج را
ميبينيم كه با خطاب قرار دادن سعد بن معاذ ميگويد: «كذبت لعمر اللّه، وهذا هو أسيد بن حضير وهو ابن
عمّ سعد بن معاذ، يخاطب سعد بن عبادة بقوله: لعمر اللّه لنقتلنّه فإنّك منافق»([313]).
به خدا قسم دروغ ميگويي! اين اسيد بن حضير پسر
عموي سعد بن معاذ است كه سعد بن عباده را خطاب كرده و ميگويد: به خدا قسم منافقي
چون تو را ميكشيم!
علاوه بر اين كه مهم فرق گذاردن ميان سبّ
و دشنام صحابه و نقد و بررسي حيات و زندگي آنهاست، موضوع سبّ و دشنام غير از موضوع
نقد و بررسي است. سبّ و دشنام زائيده تعصب كور و نتيجه كينه و هوي و هوس است. امّا
نقد و بررسي بر پايه موازين و اصول صحيح و منطقي شكل گرفته، و در دسترس جويندگان
حقيقت و انديشمندان قرار ميگيرد.
10ـ شما گفتهايد:
عبد الرحمن بن عمر، از رسول خدا صلي
الله عليه وآله روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: «خير الناس قرني، ثمّ الذين يلونهم، ثمّ الذين يلونهم...»([314]).
بهترين انسانها در قرن من و دو قرني كه پس از
آن ميآيد زندگي ميكنند.
در پاسخ بايد بگويم: اين حديث حتي اگر به
خاطر روايت بخاري قائل به صحت سند آن شويم، اما با واقعيت موجود در تاريخ صحابه و تابعين
در تضاد است. از اينرو با صرف نظر از تاريخ صحابه و تنها با توجه به اين بخش از
روايت كه ميگويد: «ثمّ الذين
يلونهم» (سپس كساني كه بعد
از صحابه ميآيند) و منظور گروه تابعين ميباشد؛ تابعيني كه در ميان آنها بنياميه
بودهاند؛ حال آيا ميتوان گفت: عصري كه در آن بنياميه زيستهاند بهترين نسلها و
قرنها بوده است؟! بنياميهاي كه چهره تاريخ را با خون بيگناهان رنگين ساخته و
فرزند رسول خدا صلي الله عليه وآله را با لبهاي تشنه در سرزمين كربلاء به شهادت
رسانده و فرزندان و يارانش را ذبح، و زنان خاندانش را به اسارت گرفته و حرمت خانه
كعبه را هتك نمودند!
و يا حجّاج را ميبينيم كه با دستاني تا
مرفق در خون آلوده مرتكب جناياتي شد كه بر پيشاني تاريخ عرق شرم مينشاند. نميخواهم
سخن در اين موضوع به درازا كشد اما تاريخ خود بهترين شاهد بر كذب و دروغ بودن اين
حديث و گواهي بر جعلي بودن آن و تلاش كساني است كه سعي در سرپوش گذاردن بر جنايات
بنياميه و دستگاه حاكم اموي داشتهاند ميباشد.
در اين مورد تنها بر حاشيهاي كه ابوالمعالي
جويني بر اين روايت زده بسنده ميكنيم:
«وممّا
يدل على بطلانه، أنّ القرن الذي جاء من بعده بخمسين سنة، شرّ قرون الدنيا، هو أحد
القرون التي ذكرها في النصّ، وكان ذلك القرن هو القرن الذي قتل فيه الحسين، وأوقع
بالمدينة، وحوصرت مكّة، ونقضت الكعبة وشربت خلفاؤه والقائمون مقامه والمنتصبون في
منصب النبوّة الخمور، وارتكبوا الفجور، كما جرى ليزيد بن معاوية، وليزيد بن عاتكة،
وللوليد بن يزيد، وأريقت الدماء الحرام، وقتل المسلمون وسُبي الحريم، واستعبد
أبناء المهاجرين والأنصار، ونقش على أيديهم كما ينقش على أيدي الروم، وذلك في
خلافة عبد الملك وإمرة الحجاج. وإذا تأمّلت كتب التواريخ وجدت الخمسين الثانية،
شرّاً كلّها، لا خير فيها، ولا في رؤسائها وأمرائها، والناس برؤسائهم وأمرائهم،
والقرن خمسون سنة، فكيف يصحّ هذا الخبر»([315])
.
از شواهدي كه بر بطلان اين روايت دلالت ميكند،
پنجاه سالي است كه در اولين قرن بعد از رسول خدا آمده و بدترين قرنهاي دنيا بوده
و در روايت ذكر شده است ميباشد. قرني كه در آن حسين بن علي كشته شده و آن وقايع
رقت بار در مدينه به وقوع پيوست و شهر مكّه محاصره گرديد و حرمت كعبه نقض گرديد و خلفا
و جانشينان پيامبر اكرم شرب خمر كرده و به فسق و فجورها دست يازيدهاند. كارهايي
كه يزيد بن معاويه و يزيد بن عاتكه و وليد بن يزيد مرتكب شده و خونهاي محترمي را
بر زمين ريخته مسلماناني را به شهادت رسانده و زناني به اسارت گرفته و فرزنداني از
مهاجر و انصار به بردگي گرفته شدند، و در زمان خلافت عبدالملك و فرمانروايي حجاج، زر
و زيوري همچون زيورآلات روم نقش بست.
با مراجعه به كتابهاي تاريخ در پنجاه سال دوم
بعد از وفات رسول خدا صلّي الله عليه و آله آن را بدترين قرنها مييابي كه هيچ
خير و ارزشي نه در آن قرن و نه در رؤساء و حكمرانان آن مييايي و تكليف مردم آن
قرن نيز با حكمرانانش معلوم ميگردد. اين پنجاه سال از يك قرن است حال چگونه ميتوان
اين روايت را صحيح دانست؟!
شما در بخش «بعضي از اختلاف ديدگاهها و
مواضع اهل سنّت و شيعه» گفتهايد: اعتقاد شيعه بر آن است كه پيامبر به خاطر علي
[عليه السلام] مبعوث شده و خداوند بارها به رسولش تاكيد كرده كه به نفع علي
[عليه السلام] وصيت كن و اين وصيت را نيز به ديگران ابلاغ كن و نيز شيعه بر اين
اعتقاد است كه امر در آيه ابلاغ «بلّغ
ما انزل اليك» منظور ابلاغ وصايت علي بوده است. از
اينرو شيعه ميگويد: ديني كه از كانال غير علي [عليه السلام] به دست ما برسد دين
نيست.
در پاسخ بايد بگويم: اگر منظور از سخن شما
كه گفتهايد: شيعه اعتقاد دارد كه رسول خدا صلي الله عليه وآله فقط به خاطر علي
عليه السلام مبعوث شده، اين سخني باطل و مردود است و هيچ كس از شيعيان حتي عوام
آنها هم چنين سخني نگفته است.
و اگر منظور اين است كه شيعه اعتقاد
دارد كه تنها علي عليه السلام است كه تربيت يافته رسول خدا صلي الله عليه وآله و
نتيجه زحمات و منبع علم و دانش، و رهرو سنّت و آداب و وصي و جانشين است آن حضرت
است، آري اين سخن حقي است كه شيعه به آن اعتقاد داشته و روايات و اخبار نبوي صحيح
و حكايتهاي ثابت شدهاي از سوي صحابه بر آن دلالت دارد كه در آنها آمده است كه
رسول خدا صلي الله عليه وآله علي را وصي و وارث خود دانسته است كه اكنون به برخي
از آنها اشاره ميكنم:
طبراني با اسناد خود از سلمان روايت ميكند
كه: «قلت يا رسول اللّه: إنّ لكلّ
نبي وصيّاً فمن وصيّك؟ ـ إلى أن قال: ـ فإنّ وصيّي وموضع سرّي وخير من أترك بعدي وينجز
عدتي ويقضي ديني، عليّ بن أبي طالب»([316]).
به رسول خدا صلّي الله عليه و آله عرض كردم: اي
رسول خدا! هر پيامبري وصي و جانشيني دارد؛
اما وصي و جانشين شما كسيت؟ حضرت در پاسخ فرمود: همانا وصي، محرم اسرار و بهترين
شخص بعد از من كه وعدهها و ديون مرا ادا ميكند عليّ بن ابيطالب است.
احمد بن حنبل از انس بن مالك از رسول
خدا صلي الله عليه وآله روايت كرده است: «قال وصيّي، ووارثي، يقضي ديني، وينجز موعدي، عليّ بن أبي طالب»([317]). (وصي، وارث، ادا كننده ديون و وعدههاي من،
عليّ بن ابيطالب است.)
ابن عساكر از بريده، از پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله: «لكلّ نبيّ وصيّ
ووارث، وإنّ عليّاً وصيّي ووارثي»([318]). (براي هر پيامبري وصي و وارثي است، و وصيّ و وارث
من نيز علي بن ابيطالب است.)
طبراني از حسن بن علي عليهما السلام
روايت كرده است: «خطب الحسن بن علي
بن أبي طالب فحمد اللّه وأثنى عليه وذكر أمير المؤمنين عليّاً خاتم الأوصياء ووصيّ
خاتم الأنبياء»([319]). (حسن بن علي بن ابيطالب
در خطبهاي خداوند را حمد و ثنا كرده و فرمود: امير المؤمنين علي خاتم اوصياء و وصيّ
خاتم انبياء است.)
همين روايت را هيثمي روايت كرده و در
ادامه گفته است: «ورواه أحمد
باختصار كثير وإسناد أحمد وبعض طرق البزّار والطبراني في الكبير حسان» ([320]) (احمد همين روايت را با
اختصار بيشتري روايت كرده و اسناد احمد و بعضي از طرق بزّار و طبراني در المعجم الكبير
او «حسن» است) و نزديك به
همين را ابونعيم از انس روايت كرده است([321]).
و طبراني از علي بن علي هلالي از پدرش از
قول رسول اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم) خطاب به حضرت فاطمه سلام الله عليها روايت
كرده است: «ووصيّي خير الأوصياء
وأحبّهم إلى اللّه وهو بعلك»([322]). (وصيّ من بهترين وصيها و محبوبترين آنها نزد
خداست؛ كه او همسر توست.)
هيثمي گفته است: «رواه الطبراني في الكبير والأوسط، وفيه الهيثم
بن حبيب قال أبو حاتم: منكر الحديث وهو متّهم بهذا الحديث»([323]). (اين روايت را طبراني در معجم الكبير و معجم الاوسط
روايت كرده، و در آن هيثم بن حبيب است كه ابوحاتم گفته است: او منكر الحديث و به
خاطر همبن روايت متّهم است.)
وي در حديث ديگري كه ميثم در سند آن
قرار گرفته گفته است: «وأمّا
الهيثم بن حبيب فلم أر من تكلّم فيه غير الذهبي اتّهمه بخبر رواه وقد وثّقه ابن
حبان»([324]). (غير از ذهبي كسي را نديدهام
كه از هيثم بن حبيب سخن گفته باشد كه او
نيز به خاطر روايتي كه او نقل كرد است او را متهم ساخته است در حالي كه ابنحبان
او را توثيق كرده است.)
از اينرو تعارض بين جرح ابيحاتم كه
ذهبي از او تبعيت كرده با توثيق ابنحبان پيش ميآيد؛ چرا كه ذهبي درباره ابوحاتم
گفته است: «وإذا ليّن رجلاً أو قال
فيه: لا يحتجّ به، فتوقّف حتّى ترى ما قال غيره فيه، فإن وثّقه أحد فلا تبن على
تجريح أبي حاتم ، فإنّه متعنت في الرجال» ([325]).
اگر شخصي را ابوحاتم سست بشمارد و يا درباره او
بگويد: به روايات او احتجاج نميشود، در اين صورت توقف كرده تا نظر ديگران درباره
او ديده شود؛ اگر شخص ديگري او را توثيق كرده باشد به جرح ابوحاتم اعتنايي نميشود
چرا كه ابوحاتم در رجال سخت گير است.
اضافه بر اين، تضعيفي كه براي آن سندي
بيان نشده باشد مورد قبول واقع نميشود.
چنان كه كه نووي گفته است: «ولا يقبل الجرح إلاّ مفسّراً، وهو أن يذكر
السبب الذي به جرح، ولأنّ الناس يختلفون فيما يفسق به الإنسان، ولعلّ من شهد بفسقه
شهد على اعتقاده» ([326]). (جرح مورد قبول واقع نميشود مگر اين كه جرح مفسَّر
باشد، و آن جرحي است كه سبب جرح بيان شده باشد، و از آنجا كه مردم در موارد موجب
فسق اختلاف نظر دارند، از اينرو ممكن است كسي بر اساس اعتقاد خود شهادت به فسق
كسي داده است در حالي كه از نظر ما فسق به حساب نيايد.) نزديك به همين مطلب را ابن قدامه نقل كرده است([327]).
ابن حجر بعد از آن كه دارقطني يزيد بن ابي
مريم را تضعيف كرده گفته است: «هذا
جرح غير مفسّر، فهو مردود»([328]). (اين جرحي است كه تفسير آن بيان نشده از اينرو
مورد قبول واقع نميشود.)
خطيب گفته است: «سمعت القاضي أبا الطيب طاهر بن عبد اللّه بن
طاهر الطبري يقول: لا يقبل الجرح إلاّ مفسّراً وليس قول أصحاب الحديث فلان ضعيف،
وفلان ليس بشي، ممّا يوجب جرحه وردّ خبره، وإنّما كان كذلك لأنّ الناس اختلفوا
فيما يفسق به، فلابدّ من ذكر سببه لينظر هل هو فسق أم لا؟ قلت: وهذا القول هو
الصواب عندنا وإليه ذهب الأئمّة من حفّاظ الحديث ونقّاده مثل محمد بن إسماعيل
البخاري ومسلم بن الحجاج النيسابوري وغيرهما»([329]).
از قاضي ابوطيب طاهر بن عبد اللّه بن طاهر طبري
شنيدم كه ميگفت: جرح مورد قبول واقع نميشود مگر آن كه تفسير شده باشد و اين كه
برخي از علما در باره شخصي ميگويند: فلاني ضعيف و يا اعتنايي به فلاني نميشود
اينها از مواردي نيست كه بخواهد موجب جرح و يا رد خبر كسي شود، و علت اين مطلب هم
آن است كه مردم در اين موضوع كه چه چيزي موجب فسق ميشود اختلاف نظر دارند. از اينرو
لازم است سبب فسق بيان شود تا بررسي شود آيا واقعا او فاسق بوده است يا خير؟ و به
نظر من اين قول صحيح است و امامان و بزرگان علم حديث و نقد كنندگان همچون محمد بن اسماعيل
بخاري و مسلم بن حجاج نيشابوري و غير آن دو نيز بر همين عقيده هستند.»
به تواتر از صحابه و اهل لغت نقل شده
است كه آنان درباره اميرالمؤمنين علي ابن ابيطالب عليه السّلام از لفظ «وصيّ» استفاده
كردهاند، چنانكه در روايت طبراني و غير او از سلمان فارسي([330])، و نيز از ابوايّوب انصاري([331]) و علي مكّي هلالي([332]) نيز همين تعبير به كار برده شده
است.
و خوارزمي از علي عليه السلام روايت
كرده است كه آن حضرت خطاب به گروهي كه آنان را معاويه نزد علي عليه السلام فرستاده
بود اينگونه فرمود: «معاشر الناس
أنا أخو رسول اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم) ووصيّه»([333]). (اي گروه مردم! بدانيد كه من برادر و وصي رسول
خدا صلّي الله عليه و آله هستم.
همچنين در كتابي كه آن حضرت به اهل مصر([334])و نيز در احتجاجش با خوارج([335])، و در خطبه آن حضرت بعد از
بازگشت از صفّين همين عبارت استفاده شده است([336]).
و حاكم و هيثمي از امام حسن عليه السلام([337])، و ابن اثير و طبري از امام
حسين عليه السلام همين روايت را نقل كردهاند([338]).
ابن عساكر از بريده بن حصيب بن عبد
اللّه([339])، خوارزمي از ابن مردويه، از امّ
سلمه([340])، گنجي شافعي و ابن صباغ مالكي
از ابوسعيد خُدري([341])، ابونعيم و ديگران از انس بن
مالك([342])، يعقوبي از مالك بن حارث اشتر([343])، خوارزمي از عمرو بن عاص([344])و قندوزي از عمر بن خطاب([345])، و مسعودي از ابن عباس([346]) نيز همين عبارت را روايت كردهاند.
همچنين ذهبي و ابن حجر از جابر بن يزيد
جعفي همين حديث را روايت كردهاند([347]).
اما آنچه كه از مزّي جاي تعجب است اين
كه از سعيد بن منصور روايت ميكند كه او گفت: «قال لي ابن عيينة: سمعت من جابر ستيّن حديثاً ما أستحلّ أن أروي عنه
شيئاً، يقول: حدّثني وصيّ الأوصياء. إلى أن قال: أقلّ ما في أمره أن يكون حديثه لا
يحتجّ به، إلاّ أن يروي حديثاً يشاركه فيه الثقات»([348]).
ابن عيينه به من گفت: از جابر شصت حديث شنيدم كه
براي من جايز ندانست چيزي از آنها را از او روايت كنم، او ميگفت: «حدّثني وصيّ
الأوصياء» (وصي اوصياء براي من نقل كرد.) تا آنجا كه گفت: كمترين چيزي كه درباره
او ميتوان گفت اين است كه: احاديث او قابل احتجاج نيست مگر آن كه او حديثي روايت كند
كه در آن افراد ثقه مشاركت داشته باشند.
در پاسخ بايد بگويم: منظور او از مشاركت
افراد ثقه با او چيست؟ آيا منظور او امثال حريز بن عثمان حمصي است كه او از رجال
بخاري است، و چهار نفري كه([349]) مزّي از احمد بن حنبل روايت
ميكند كه او ثقه، ثقه، ثقه، است و در تمام سرزمين شام كسي معتبرتر از حريز نيست و
همچنين وثاقت او را از يحيى بن معين و مديني و عجلي نقل ميكند([350]) و حال آن كه او علي بن ابي
طالب عليه السلام را هر صبح و شب لعن ميكند، چنانكه ابن حبّان درباره او گفته
است: «كان يلعن عليّاً بالغداة
سبعين مرّة، وبالعشيّ سبعين مرة، فقيل له في ذلك؟ فقال: هو القاطع رؤوس آبائي
وأجدادي»([351]). (او علي را هر صبح و
شام هفتاد مرتبه لعن ميكرد؛ از او درباره علت اين كارش سؤال شد گفت: او قطع كننده
سرهاي پدران و آباء و اجداد ماست.)
و يا اين كه منظور او از افراد ثقه امثال
ابراهيم بن يعقوب جوزجاني از امامان جرح و تعديل نزد اهل سنّت است كه از رجال ابوداود
و ترمذي و نسائي است؟ مزّي درباره او گفته
است: «إنّ أحمد بن حنبل يكرمه
إكراماً شديداً» (احمد بن حنبل براي او حترام فراواني قائل است.) و نسائي درباره او گفته است: «ثقة» (او فردي ثقه است.) و دارقطني درباره او
گفته است: «من الحفّاظ المصنّفين
والمخرجين الثقات ... وعدّه ابن حبان في الثقات، مع ذكره بأنّه كان شديد الميل إلى
مذهب أهل دمشق في الميل على علي وكان فيه انحراف عن علي» ([352]) (او از حافظان صاحب تصنيف
و از كساني است كه افراد ثقه را از متون استخراج ميكرده است ... و ابن حبان او را
در زمره افراد ثقه دانسته است، با وجود آن كه او را به شدت متمايل به مذهب اهل
دمشق در ضديّت با علي [عليه السّلام] دانست و در او انحراف از علي وجود داشت.)، و ابن حجر در شرح حال «مصدع ابويحيى اعرج» گفته است: «والجوزجاني مشهور بالنصب والانحراف» ([353]) (جوزجاني مشهور به
دشمني و انحراف از علي بن ابيطالب است.)
و يا منظور او از افراد ثقه امثال خالد
بن عبد اللّه قسري است كه بخاري و ابوداود در خلق افعال بندگان از او روايت نقل كردهاند([354])، و ابن حبان او را در ثقات
خود آورده است([355])، حال ابوالفرج درباره همين
شخص گفته است: «إنّ خالد القسري
أحد ولاة بني أمية طلب من أحدهم أن يكتب له السيرة، فقال الكاتب: فإنّه يمرّ بي الشيء
من سيرة علي بن أبي طالب أفأذكره؟ فقال خالد: لا! إلاّ أن تراه في قعر جهنّم!!([356])، قال ابن كثير: قال ابن خلكان: كان متهماً في دينه وقد بنى لأمّه
كنيسة في داره»([357]).
خالد قسري يكي
از فرمانروايان گماشته شده از سوي بنياميه بود كه از يكي از نويسندگان خواست تا
برايش سيره بنويسد، نويسنده به او گفت: به مطلبي در سيره علي بن ابيطالب برخورد
كردهام آيا آن را بيان كنم؟ خالد گفت: نه! مگر آن كه مطلبي باشد كه او را در قعر
جهنّم ببيند!! ابن كثير به نقل از ابن خلكان گفته است: او متهم در دين بوده است و
براي مادرش كنيسهاي (عبادتگاه يهوديان) در خانهاش ساخته است.
و يا آن كه منظورش از افراد ثقه «عمران
بن حطّان» از رجال بخاري و ابوداود و نسائي و ... است كه عجلي درباره او گفته است:
او بصري، تابعي و ثقه است، و ابوداود درباره او گفته است: «ليس في أهل الأهواء أصحّ حديثاً من الخوارج،
ثمّ ذكر عمران هذا وغيره... وذكره ابن حبان في الثقات» ([358]). (در ميان انسانهاي اهل هوا و هوس كسي بهتر از
خوارج در صحت حديث پيدا نميشود، سپس نام همين عمران و چند نفر ديگر را شمرده است ...
و ابن حبان نيز او را در زمره ثقات آورده است.)
حال درباره همين عمران بن حطّان كه از
خوارج است عقيلي تصريح كرده است([359])
كه او مدح كننده ابنملجم مرادي است كه با شعرش او را مورد مدح قرار داده است:
بنازم ضربتي را كه از سوي انساني متقي وارد گشت
و با اين كار خود چيزي جز عرش رضوان خداوند را اراده نكرده است.
ابن كثير گفته است: «وقد امتدح ابن ملجم بعض الخوارج المتأخّرين في
زمن التابعين وهو عمران بن حطّان وكان أحد العباد ممّن يروي عن عائشة، في صحيح
البخاري فقال فيه: يا ضربة من تقي ...»([361]).
ابن ملجم را
يكي از خوارج متأخّر در زمان تابعين مدح و تمجيد نموده كه او عمران بن حطّان است كه
در صحيح بخاري از عايشه روايت نقل ميكند. اين شخص درباره ابن ملجم اين شعر را
گفته است: «يا ضربه من تقي ...»
ابن قدامه بعد از نقل شعر عمران بن
حطّان در مدح قاتل علي بن ابيطالب گفته است: «وقد عرف من مذهب الخوارج تكفير كثير من الصحابة ومن بعدهم واستحلال
دمائهم وأموالهم واعتقاد التقرب بقتلهم إلى ربّهم»([362]).
«از مذهب خوارج اين است كه بسياري از صحابه و
تابعين را تكفير كرده و جان و مال آنها را مباح شمرده و اعتقادشان بر اين است كه
با كشتن آنها به خدايشان تقرب ميجويند.»
اينها نمونههايي چند از راويان ثقه اهل
سنّت و راويان صحاح ستّه بود كه از اين قبيل موارد نظاير بسياري وجود دارد!!!
برادر عزيزم! چند سؤال در ذهن من بوده
است كه هرچه تاكنون از برادران اهل سنّتمان پرسيدهام اما جواب قانع كنندهاي به
من ندادهاند و همواره دلم ميخواسته تا شخصي را بيابم كه بتواند به دور از تعصّب
و با استناد به ادلّه پاسخ مرا بيان كند؛ از اينرو سؤالاتم را از شما ميپرسم:
چگونه ممكن است كسي كه علي بن ابيطالب عليه
السلام را لعن كرده موثق بدانيم و از او در كتابهاي صحاحي كه ملاك براي سنّت
رسول خدا صلي الله عليه وآله و استنباط احكام است روايت نقل كنيم؟!
پس كجا رفت آن سخن رسول خدا صلي الله
عليه وآله كه فرمود: «من سبّ
عليّاً فقد سبّني». (كسي كه علي را دشنام بگوبد مرا دشنام گفته
است.)
چگونه از اين افراد روايت امّ سلمه مخفي
مانده است كه به عبد اللّه جدلي گفت: «أيسبّ رسول اللّه فيكم؟ قلت معاذ اللّه!! أو سبحان اللّه!! أو كلمة
نحوها! قالت: سمعت رسول اللّه يقول: من سبّ عليّاً فقد سبّني» ([363]). (آيا رسول خدا بين شما
مورد سبّ و دشنام قرار ميگيرد؟ گفتم: پناه بر خدا!! سبحان اللّه!! ام سلمه گفت:
از رسول خدا صلّي الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود: كسي كه علي را سبّ و دشنام
گويد مرا سبّ و دشنام گفته است.) حاكم همين روايت را نقل
كرده و گفته است: «هذا حديث صحيح الإسناد
ولم يخرجاه»([364]) (سند اين حديث صحيح است
ولي مسلم و بخاري آن را روايت نكردهاند.) هيثمي اين روايت را نقل كرده و در ادامه گفته است: «رواه أحمد ورجاله رجال الصحيح غير أبي عبد اللّه
الجدلي وهو ثقة»([365]). (اين روايت را احمد روايت كرده و رجال آن رجالي
صحيح هستند مگر ابوعبد اللّه جدلي كه او موثق است.)
و يا آنچه طبراني از ام سلمه روايت كرده
است كه او گفت: «أيسبّ رسول اللّه فيكم
على رؤوس الناس؟ فقلت: سبحان اللّه! وأنّى يسبّ رسول اللّه؟ فقالت: أليس يسبّ علي
بن أبي طالب ومن يحبّه، فأشهد أنّ رسول اللّه كان يحبّه»([366]). (آيا رسول خدا صلّي الله عليه و آله در ميان مردم
و در ملاء عام مورد دشنام قرار ميگيرد؟! گفتم: سبحان اللّه! كجا رسول خدا صلّي
الله عليه و آله مورد سبّ و دشنام قرار گرفته است؟ ام سلمه گفت: آيا علي بن ابيطالب
و كسي كه او را دوست دارد مورد سبّ و دشنام قرار نميگيرد؟ من شهادت ميدهم كه
رسول خدا صلّي الله عليه و آله او را دوست داشت.)
هيثمي گفته است: «رواه الطبراني في الثلاثة وأبو يعلى ورجال
الطبراني رجال الصحيح غير أبي عبد اللّه وهو ثقة. وروى الطبراني بعده بإسناد رجاله
ثقات إلى أمّ سلمة عن النبيّ قال مثله»([367]).
اين روايت را طبراني و ابويعلي در سه موضع
روايت كرده و رجال او هم رجالي صحيح هستند غير از ابوعبدالله كه او موثق است. و
بعد طبراني آن را با سند موثق كه به ام سلمه ختم ميشود مثل آن را از پيامبر اكرم
روايت كرده است.
و يا آنچه ابن عبد ربّه از امّ سلمه
همسر رسول خدا صلي الله عليه وآله روايت كرده كه به معاويه گفت: «إنّكم تلعنون اللّه ورسوله على منابركم، وذلك
أنّكم تلعنون علي بن أبي طالب ومن أحبّه، وأنا أشهد أنّ اللّه أحبّه ورسوله. فلم
يلتفت إلى كلامها» ([368]).
شما خدا و رسول خدا صلّي الله عليه و آله را بر
فراز منبرهايتان مورد لعن قرار ميدهيد زيرا شما علي ابن ابيطالب و كسي كه او را
دوست داشته است را مورد لعن و نفرين قرار ميدهيد، و من شهادت ميدهم كه خدا و
رسولش او را دوست دارند. اما كسي به سخن ام سلمه توجهي نكرد.
بعد از آنچه گذشت حال به سخن ابنكثير نگاهي
دوباره بيندازيد و ارزش سخن او را بسنجيد كه گفته است: «أسانيدها كلّها ضعيفة لا يحتج بها» ([369]) (سند تمام اين روايات ضعيف و به آن احتجاج نميشود.)
حال آيا كلام ابن كثير به جز جرحي غير مفسَّر كه سبب
تضعيف در آن ذكر نشده است چيز ديگري ميباشد؟ از اينروست كه اين تضعيف مردود ميباشد،
و اي كاش ميگفت و مشخص ميساخت كدام يك از راويان ضعيف هستند كه به خاطر ضعف او روايت
نيز ضعيف گرديده است!
اما بعد از اين گفته است: آنچه مسلم از زرّ
بن حبيش روايت كرده اين است كه: «سمعت
عليّاً يقول: والذي فلق الحبّة وبرأ النسمة إنّه لعهد النبيّ إلي أنّه لا يحبّك
إلاّ مؤمن ولا يبغضك إلاّ منافق، ثمّ قال: وهذا الذي أوردناه هو الصحيح من ذلك
واللّه أعلم»([370]). (از علي شنيدم كه ميگفت:
سوگند به خدايي كه دانه را شكافت و موجودات را آفريد، همانا پيامبر اكرم با من تعهد
كرد كه كسي تو را دوست نميدارد مگر مؤمن و كسي با تو بغض نميورزد مگر منافق. سپس
گفت: اين روايت كه ما روايت كرديم از اين جهت صحيح است و خداوند داناتر است.)
چه فرقي ميان علي بن ابيطالب و ابوبكر
و عمر وجود دارد؟ از يك سو كسي كه علي عليه السلام را دشنام ميگويد توثيق ميشود
اما در مقابل اگر كسي ابوبكر و عمر را سبّ و دشنام گويد حكم به كفر و فتوا به قتل
او داده ميشود، چنانكه از فاريابي نقل شده است كه ميگويد: «من شتم أبا بكر فهو كافر، لا أصلّي عليه، قيل
له: فكيف تصنع به وهو يقول لا إله إلا اللّه؟ قال: لا تمسّوه بأيديكم ارفعوه
بالخشب حتّى تواروه في حفرته»([371]).
كسي كه ابوبكر را دشنام گويد كافر است و بر
جنازه او هم نماز نميگذاريم، به او گفته شد: اين چگونه برخوردي است؟! در حالي كه
او گوينده «لا إله إلا اللّه» است. گفت: با دست او را لمس نكنيد بلكه با چوب او را
بلند كنيد و او را در گودالش بياندازيد.
آيا علي بن ابيطالب از صحابه نبوده است
تا فتواي ابوزرعه شامل حال او شود؟ ابوزرعه فتوا داده است: «إذا رأيت الرجل ينتقص أحداً من أصحاب محمد (صلي
الله عليه وآله وسلم) فاعلم أنه زنديق»([372]). (اگر شخصي را ديديد كه صحابه رسول خدا صلّي
الله عليه و آله را تنقيص كرده و براي او بد ميگويد بدان كه او شخصي زنديق و كافر
است.) و يا سخن سرخسي كه ميگويد:
«من طعن فيهم فهو ملحد، منابذ للإسلام،
دواؤه السيف، إن لم يتب»([373]). (كسي كه درباره يكي از صحابه طعن و نقصي وارد
كند او ملحد، كافر، و مخالف با اسلام است كه اگر توبه نكند علاج او شمشير است.)
يا اين كه اين فتوا را صادر كردهاند تا
با آن مجوزي براي كشتار شيعه داشته باشند؟ چنان كه ابناثير در حوادث سال 407 هـ ميگويد:
در اين سال در تمامي سرزمينهاي آفريقا
جمعي از شيعيان كشته شدند و علت آن را هم اتّهام سبّ شيخين (ابوبكر و عمر) قرار
دادند([374]).
ولي غير شيعه در سبّ و دشنام علي ابن
ابيطالب عليه السّلام آزاد است تا هر چه بخواهد بعد از نمازهاي جمعه و جماعات آن
حضرت را بر فراز منبرها در شرق و غرب عالم و حتي در محل نزول وحي لعن و دشنام
دهند! چنانكه حموي ميگويد: «لُعن
علي بن أبي طالب على منابر الشرق والغرب...منابر الحرمين مكّة والمدينة»([375]). (علي بن ابيطالب بر فراز منبرهاي شرق و غرب
عالم و ... منبرهاي حرمين مكّه و مدينه
لعن ميشد.)
زمخشري و حافظ سيوطي گفتهاند: «إنّه كان في أيّام بني أمية أكثر من سبعين ألف
منبر يلعن عليها علي بن أبي طالب بما سنّه لهم معاوية من ذلك»([376]). (در روزگار حكومت بنياميه با سنّتي كه معاويه
پايه گذاري نمود بيش از هفتاد هزار منبر براي لعن علي بن ابيطالب نصب گرديده بود.)
آيا معاويه روايتي را از رسول خدا صلي
الله عليه وآله در فضيلت سبّ و دشنام علي ابن ابيطالب عليه السلام شنيده بود كه
اينچنين بيمحابا به لعن علي اقدام ورزيده و به سعد ميگويد: «ما منعك أن تسبّ أبا تراب؟»([377]). (چه چيز مانع ميشود كه تو ابوتراب [امير
المؤمنين عليه السّلام] را سبّ و دشنام ندهي؟)
اين حديث در صحيح مسلم آمده است؛ اما
طبق آنچه ابن عساكر و ابن كثير روايت كردهاند اين گونه است: «قال سعد لمعاوية: أدخلتني دارك وأقعدتني على
سريرك ثم وقعت فيه تشتمه»([378]). (سعد به معاويه گفت: مرا به خانه خود وارد
كردي و بر تخت خود نشاندي آنگاه شروع به سبّ و دشنام علي نمودي.)
و در عبارت ابن ابيشيبه آمده است: «فأتاه سعد فذكروا عليّاً فنال منه معاوية فغضب سعد»([379]). (سعد نزد معاويه آمد. نام علي به ميان آمد و
معاويه به حدي علي را دشنام داد كه سعد از او غضبناك گرديد.)
آيا واجب است كه بگوييم: پيامبر اكرم
صلّي الله عليه و آله از سبّ و دشنام تمامي اصحاب خود نهي نموده است اما فقط نسبت
به سبّ و دشنام علي بن ابيطالب در زمان صدور نهي هيچ نظري نداشته است؟!
چه فرقي است ميان قاتلين عثمان و كسي كه
علي بن ابيطالب عليه السلام را به قتل رسانده است، كه بايد قاتلان عثمان نزد ابن
حزم اينگونه باشند: «هم فسّاق،
ملعونون، محاربون، سافكون دماً حراماً عمداً» ([380]) (افرادي فاسق، ملعون، محارب، خونريز كه خون پاك
و طيب و طاهري را بر زمين ريختهاند) و نزد ابنتيميه اينگونهاند: «قوم خوارج مفسدون في الأرض، لم يقتله إلاّ طائفة قليلة باغية ظالمة،
وأمّا الساعون في قتله فكلّهم مخطئون، بل ظالمون باغون معتدون» ([381]) (قاتلان عثمان قومي خارج از دين بودند كه روي
زمين فساد نمودند، و كسي عثمان را به قتل نرسانده مگر گروهي طغيانگر و ظالم كه
سعي در قتل عثمان داشته و همه خطاكار، بلكه ظالم و سركش و متجاوز بودهاند.) و نزد ابنكثير اينگونهاند: «أجلاف أخلاط من الناس، لا شكّ أنّهم من جملة
المفسدين في الأرض، بغاة خارجون على الإمام، جهلة، متعنتون، خونة، ظلمة، مفترون» ([382]). (قاتلان عثمان افرادي جلف، سبك سر، كم عقل كه
بي شك از جمله فسادكاران روي زمين، سركش عليه امام خود، جاهل، زورگو، ظالم و اهل
افتراء بودهاند.)
ولي از سوي ديگر ميبينيم قاتل علي بن ابيطالب
را مجتهد و صاحب نظر ميدانند چنانكه ابن حزم تصريح نموده است: «ولا خلاف بين أحد من الأمّة في أنّ عبد الرحمن
ابن ملجم، لم يقتل عليّاً إلاّ متأوّلاً مجتهداً مقدراً أنّه على صواب، وفي ذلك
يقول عمران بن حطان شاعر الصفرية
ميان هيچ يك از افراد امت اسلامي شك و اختلافي
نيست كه عبد الرحمن ابن ملجم، علي را نكشته است مگر از روي اجتهاد خود؛ و نظرش بر
اين بوده است كه كار صحيحي انجام داده است، و در اين باره عمران بن حطّان شاعر
صفريه گفته است:
يا
ضربة من تقي ما أراد بها |
|
إلاّ
ليبلغ من ذي العرش رضواناً |
بنازم ضربتي را كه از سوي انساني متقي وارد گشت
و با اين كار خود چيزي جز عرش رضوان خداوند را اراده نكرده است.
هرگاه من اين شخص [و ضربت او] را به ياد ميآورم
آن را در محضر ميزان الهي با ارزشترين كار بندگان خدا ميبينم.
همچنين در كتاب «الأمّ» شافعي و «مختصر»
مزني و «مجموع» نووي و «مغني المحتاج» و «الجوهر النقي» آمده است([384]).
تا جايي كه سبّ و دشنام امير المؤمنين
عليه السّلام را براي تحكيم پايههاي حكومت خود لازم ديدند.
ابن عساكر از علي بن حسين روايت كرده
است: «قال مروان بن الحكم: ما كان
في القوم أحد أدفع عن صاحبنا من صاحبكم يعني علياً عن عثمان، قال قلت: فما لكم
تسبونه على المنبر، قال: لا يستقيم الأمر إلا بذلك»([385]).
مروان بن
حكم گفته است: در ميان مردم كسي يافت نميشود كه در برابر عثمان از علي [عليه
السّلام] دفاع كند. ميگويد گفتم: چه شده است كه شما علي را بر فراز منبرها دشنام
ميگوييد، گفت: حكومت استحكام نمييابد مگر با اين كار.»
بلاذري گفته است: «قال مروان لعلي بن الحسين: ما كان أحد أكفّ عن
صاحبنا من صاحبكم. قال: فلم تشتمونه على المنابر؟!! قال: لا يستقيم لنا هذا إلا
بهذا!!»([386]).
مروان به علي بن حسين [امام سجاد عليه السّلام]
عرضه داشت: كسي از ياران خود را سراغ ندارم كه از علي عليه السّلام دفاع كند. حضرت
فرمود: چرا او را بر فراز منبرها دشنام ميدهيد؟!! مروان در پاسخ گفت: حكومت ثبات
و قوام پيدا نميكند مگر با اين كار!!
پس سخن رسول خدا صلي الله عليه وآله كجا
رفته است كه ميفرمايد: «سِباب المسلم فسوق»([387]) (دشنام به مسلمان علامت فسق است.) و يا اين كه اصلاً علي را مسلمان نميدانيد و يا
اين كه ميخواهيد بگوييد: علي بعد از اسلام آوردن از اسلام خارج شده است!!! به خدا
پناه ميبريم از بديها و شرور هواي نفسمان.
اما اين سخن شما كه گفتهايد: «شيعه
عقيده دارد گرفتن علم جايز نيست مگر از علي عليه السلام و ديني كه از كانال غير
علي به دست ما برسد را دين نميدانيم...»
در پاسخ ميگوييم:
اوّلاً: اين كلام صريح روايت نبوي است
كه حضرت فرمود: علي دروازه علمي است كه هر كس بخواهد به علم او دست يابد ميبايست
از اين دروازه وارد شود.
طبراني با سند خود از ابن عباس روايت
كرده است: «قال رسول اللّه: أنا
مدينة العلم وعلي بابها فمن أراد العلم فليأته من بابه»([388]). (رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمود: من شهر
علم هستم و علي دروازه آن؛ كسي كه خواهان ورود به اين شهر باشد بايد از دروازه آن
وارد شود.) اين روايت را حاكم
با چند طريق بيان و سند آن را نيز تصحيح كرده است.([389]) همچنين متقي در كنز العمال با
تصريح به صحّت اين روايت آن را در كتاب خود آورده است ([390]).
همچنين اين سخن رسول خدا صلي الله عليه
وآله كه خطاب به امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: «أنت
تبين لأمتي ما اختلفوا فيه من بعدي». (تو براي امت من آنچه را كه در آن اختلاف دارند بيان ميكني.)
حاكم اين روايت را از انس بن مالك نقل
كرده و در ادامه ميگويد: «هذا
حديث صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه»([391]). (اين حديث، طبق شرايط مسلم و بخاري واجد شرايط
صحت است اما آندو آن را در كتاب صحيح خود نياوردهاند.)
و نيز آيه: «وتعيها أذن واعية» (و گوشهاى شنوا آن
را ميشنود.) كه به تصريح طبري و سيوطي و قرطبي و ديگران
در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازل شده است ([392]).
ابن عساكر از امير المؤمنين علي عليه
السلام روايت كرده است: «نشدتكم
باللّه، أفيكم أحد دعا رسول اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم)له في العلم، وأن تكون
أذنه الواعية مثل ما دعا لي؟ قالوا: اللهم لا»([393]). (شما را به خدا قسم آيا ميان شما كسي همچون من
هست كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله درباره علم او مطلبي را كه در حق من فرمود «و
گوشهاي شنوا آن را ميشنود» را درباره او فرموده باشد؟ مردم گفتند: نه به خدا
سوگند!)
ثانياً: بخاري از عمر روايت كرده است: «أقرؤنا أبيّ وأقضانا عليّ» (... كسي كه بهتر از
همه ما ميتواند ميان مردم قضاوت كند علي است.) و شكي
نيست كه بهترينها بودن در قضاوت، بر توانايي بيشتر نسبت به ديگران در باب علم دلالت
ميكند.
چنانكه سعيد بن مسيب گفته است: «لم يكن أحد من الصحابة يقول (سلوني) إلاّ عليّ
بن أبي طالب » ([394])(هيچ يك از صحابه نيست كه اين ادعا را داشته و
بتواند بگويد: «از من بپرسيد» مگر علي بن ابيطالب.) و
ابن عباس گفته است: «لقد أعطي علي
تسعة أعشار العلم وأيم اللّه لقد شاركهم في العشر العاشر»([395]). (نه دهم از تمام علم به علي عليه السّلام داده
شد و سوگند به خدا كه در اين يك دهم ديگر، علي با تمام مردم شريك است.)
و نيز ابن عباس گفته است: «أعطي علي تسعة أعشار العلم، وواللّه لقد شاركهم
في العشر الباقي»([396]). (نه دهم از تمام علم به علي عليه السّلام عطا
شد و به خدا قسم كه او در باقيمانده آن با مردم شريك است.)
و باز هم از ابن عباس روايت شده كه گفته
است: «إذا ثبت لنا الشيء عن علي لم
نعدل عنه إلى غيره»([397]). (اگر چيزي از علي عليه السّلام براي ما ثابت
شد ديگر از علي به كسي ديگر مراجعه نميكنيم.)
ثالثاً: هيچ يك از صحابه غير از علي
عليه السلام به خود جرئت نداده تا بگويد: هر چه نميدانيد از من سؤال كنيد. چنانكه
حاكم روايت كرده كه عامر بن واثله روايت كرده است: «سمعت علياً قام فقال: سلوني قبل أن تفقدوني ولن تسألوا بعدي مثلي ... هذا
حديث صحيح، عال»([398]). (از علي شنيدم كه
برخاست و فرمود: از من سؤال كنيد قبل از آن كه مرا در بين خود نيابيد و بعد از من
از كس ديگر نميتوانيد اينگونه سؤال كنيد ... سند اين حديث صحيح اعلائي است.)
و سعيد بن مسيب گفته است: «لم يكن أحد من الصحابة يقول: سلوني إلاّ عليّ بن أبي طالب»([399]). (هيچ يك از صحابه نبود كه بگويد: فقط از من
سؤال كنيد مگر عليّ بن ابيطالب.)
رابعاً: عمر در معضل و مشكلي كه براي حل
آن ابوالحسن علي بن ابيطالب وجود نداشته باشد به خدا پناه برده ([400])و گفته است: «لولا علي لهلك عمر»([401]) (اگر علي نبود هرآينه عمر هلاك شده بود.)
خامساً: نووي گفته است: «وسؤال كبار الصحابة ورجوعهم إلى فتاويه وأقواله
في المواطن الكثيرة والمسائل المعضلات، مشهور»([402]). (سؤال نمودن بزرگان صحابه و رجوع آنها به فتاوا
و اقوال علي عليه السّلام به هنگام مواجهه با مشكلات و مسائل امري مشهور است.)
سادساً: رواياتي كه در موضوع جهل و
ناآگاهي بزرگان صحابه به احكام و مراجعه آنها به ديگران وارد شده است؛ اما درباره
امير المؤمنين عليه السّلام نيامده است كه به هيچ يك از صحابه مراجعه كرده باشد. چنانكه
ابن حزم گفته است: «ووجدناهم
(الصحابة) رضي اللّه عنهم يقرّون ويعترفون بأنّهم لم يبلغهم كثير من السنن، وهكذا
الحديث المشهور عن أبي هريرة إنّ إخواني من المهاجرين كان يشغلهم الصفق بالأسواق،
وإنّ إخواني من الأنصار كان يشغلهم القيام على أموالهم، وهكذا قال البراء: أما كل
ما تحدثتموه سمعناه من رسول اللّه، ولكن حدّثنا أصحابنا وكانت تشغلنا رعيّة الإبل.
وهذا أبو بكر لم يعرف فرض ميراث الجدّة، وعرفه
محمد بن مسلمة، والمغيرة بن شعبة، وقد سأل أبو بكر عائشة في كم كفّن رسول اللّه
(صلي الله عليه وآله وسلم).
وهذا عمر يقول في حديث الاستذان: أخفي علي هذا
من أمر رسول اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم)، ألهاني الصفق في الأسواق.
وقد جهل أيضاً
أمر إملاص المرأة وعرّفه غيره ... وسأل عمر أبا واقد الليثي عمّا كان يقرأ به رسول
اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم) في صلاتي الفطر والأضحى. وهذا وقد صلاّهما رسول
اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم) أعواماً كثيرة. ولم يدر ما يصنع بالمجوس، حتّى
ذكره عبد الرحمن بأمر رسول اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم)فيهم»([403]).
«صحابه همواره بر اين مطلب اقرار و اعتراف
داشتند كه آنها به بسياري از سنّتها دسترسي پيدا نكردند، همچنين حديث مشهوري كه از
ابو هريره روايت شده است كه مهاجران به انجام معاملات سرگرم بودند، و برادران انصار
ما نيز دنبال جمع آوري مال و اموال بودند، همچنين براء گفته است: آنچه را كه شما
روايت كنيد ما آن را از رسول خدا شنيدهايم، ولي اصحاب ما روايت نقل ميكردند در
حالي كه شترچراني ما را به خود مشغول ساخته بود.
و يا ابوبكر را ميبينيم كه حكم ميراث جدّه را
نميداند در حالي كه از اين مسأله محمد بن مسلمه و مغيره بن شعبه با خبر بودند، و
يا ابوبكر از عايشه سؤال ميكند كه رسول خدا را در چند كفن پيچيده و كفن كردند.
و يا عمر در حديث استيذان ميگويد: به اين علت كه
تجارت در بازار مرا به خود سرگرم ساخته بود نظر رسول خدا صلّي الله عليه و آله
درباره اين مطلب بر من مخفي ماند.
و نيز عمر از حكم انداختن جنين از سوي زن بيخبر
بود و كسي ديگر او را آگاه ساخت... و نيز عمر از ابو واقد ليثي درباره آنچه
رسول خدا صلّي الله عليه و آله در نماز فطر و قربان ميخواند سؤال كرد در حالي كه سالهاي زيادي
رسول خدا صلّي الله عليه و آله نماز عيد قربان و فطر خوانده بود. و نميدانست با
مجوس چه برخوردي داشته باشد، تا آن كه عبد الرحمن او را از امر رسول خدا صلّي الله
عليه و آله درباره آنان با خبر ساخت.
با صرف نظر از تمام اينها براي اهل علم
منصف هيچ شكي در اين نيست كه علي بن ابيطالب اوّلين كسي بود كه به آن حضرت ايمان
آورد و قبل از بعثت در آغوش رسول خدا تربيت يافت و حضرت زير پر و بال او را گرفت
تا بتواند روي پاي خود بايستد و تا پايان عمر شريف حضرت همواره همراه او بود و در
هيچ موقعيتي نه در سفر و نه در حضر از او جدا نگرديد و در حالي كه پسر عموي پيامبر
اكرم و همسر فاطمه سرور زنهاي عالم بود و در همه جنگها به جز جنگ تبوك حاضر بود؛
حال امير المؤمنين عليه السّلام با زكاوت و هوشياري و استعداد بالايي كه داشت اگر
در طول ثلث قرني كه با رسول خدا بود هر روز تنها يك روايت هم از آن حضرت شنيده بود
بيش از دوازده هزار حديث ميشد... اما ميبينيم كه طبق روايت سيوطي فقط 586 حديث را
به آن حضرت اسناد دادهاند و ابن حزم ميگويد: فقط50 حديث آنها صحيح است و بخاري
و مسلم در حدود20 حديث از آن حضرت نقل ميكند»([404]).
با كمال تاسف ميبينيم كه بخاري فقط 29
حديث از علي بن ابيطالب عليه السلام روايت كرده است ([405]) اما در عوض از ابوهريره 446
حديث نقل كرده است([406]).
شما گفتهايد: اهل سنّت بر اين اعتقادند
كه امامت امري اصطلاحيّ است كه با شورا تعيين گرديده و امت حق دارد تا هر كسي را
كه براي اين امر شايسته ميبيند براي خود انتخاب كند تا بر اساس قرآن و سنّت حكم
كرده و در جاهاي كه در فهم مطالب با يكديگر به اختلاف ميافتند به مشكل برخورد
نكنند.
در پاسخ ميگويم:
اوّلا: اين سخن مخالف رواياتي است كه از
بزرگان اهل سنّت همچون ماوردي شافعي متوفاى سال450 هـ . و ابويعلى حنبلي متوفاى سال
458 هـ روايت كرده و گفتهاند: «فقالت
طائفة: لا تنعقد (أي الإمامة) إلاّ بجمهور أهل العقد والحلّ من كلّ بلد، ليكون
الرضا به عامّاً، والتسليم لإمامته إجماعاً، وهذا مذهب مدفوع ببيعة أبي بكر على
الخلافة باختيار من حضرها، ولم ينتظر ببيعته قدوم غائب عنها»([407]). (گروهي گفتهاند: امامت منعقد نميشود مگر با
مشاركت اهل حلّ و عقد از هر شهري، تا رضايت عمومي و تسليم در برابر اجماع صورت
گيرد در حالي كه اين نظريه با بيعتي كه با ابوبكر صورت گرفت باطل گرديد؛ چرا كه خلافت
به اختيار حاضران شكل گرفت، و منتظر آمدن ديگران كه در مجلس حاضر نبودند نشدند.)
قرطبي متوفاى سال671 هـ ميگويد: «فإن عقدها واحد من أهل الحلّ والعقد فذلك ثابت،
ويلزم الغير فعله، خلافاً لبعض الناس حيث قال: لا ينعقد إلاّ بجماعة من أهل الحلّ
والعقد، ودليلنا: أنّ عمر عقد البيعة لأبي بكر»([408]). (اگر خلافت توسط يكي از اهل حلّ و عقد شكل
گرفت خلافت ثابت و بر ديگران انجام آن لازم ميگردد، بر خلاف برخي كه ميگويند: خلافت
منعقد نميگردد مگر توسط گروهي از اهل حلّ و عقد. دليل ما براي اين مدعا اين است
كه: عمر به تنهايي براي ابوبكر بيعت گرفت.)
امام الحرمين شيخ غزالي متوفاى سال 478
هـ ، گفته است: «اعلموا أنّه لا
يشترط في عقد الإمامة، الإجماع؛ بل تنعقد الإمامة وإن لم تجمع الأمّة على عقدها،
والدليل عليه أنّ الإمامة لمّا عقدت لأبي بكر ابتدر لإمضاء أحكام المسلمين، ولم
يتأن لانتشار الأخبار إلى من نأى من الصحابة في الأقطار، ولم ينكر منكر. فإذا لم
يشترط الإجماع في عقد الإمامة، لم يثبت عدد معدود ولا حدّ محدود، فالوجه الحكم
بأنّ الإمامة تنعقد بعقد واحد من أهل الحلّ والعقد»([409]). (بدانيد كه در شكل گرفتن امامت، اجماع شرط
نيست؛ بلكه اگر مردم در اين مورد اتفاق نظر هم نداشته باشند منعقد نميگردد، دليل اين
مطلب آن است كه چون امامت براي ابوبكر منعقد گرديد او براي امضاء احكام مسلمانان
مبادرت ورزيد و حتي به اندازه انتشار خبر در سرزمينهاي اسلامي هم صبر نكرد و هيچ
كس هم با اين كار مخالفت نورزيد. پس حال كه در انعقاد امامت، اجماع شرط نگرديده
است، تعداد و حد و اندازه مشخصي براي انعقاد امامت شرط نميباشد، پس درست آن است
كه بگوييم: امامت حتي با عقد يكي از اهل حلّ و عقد هم شكل ميگيرد.)
عضد الدين ايجي متوفاى سال 756 هـ .
گفته است: «وإذا ثبت حصول الإمامة
بالاختيار والبيعة، فاعلم أنّ ذلك لا يفتقر إلى الإجماع، إذ لم يقم عليه دليل من
العقل أو السمع، بل الواحد والاثنان من أهل الحلّ والعقد كاف، لعلمنا أنّ الصحابة
مع صلابتهم في الدين اكتفوا بذلك، كعقد عمر لأبي بكر، وعقد عبد الرحمن بن عوف
لعثمان». (وقتي ثابت شد
كه شكل گيري امامت با اختيار و بيعت مردم صورت ميگيرد، بدان كه اين امر نياز به اجماع
ندارد، زيرا هيچ دليل عقلي و يا روائي بر آن وجود ندارد، بلكه حتي اگر يك يا دو
نفر از اهل حلّ و عقد در شكل گيري امامت دخالت داشتند همين مقدار كفايت ميكند.
چون علم داريم كه صحابه با تمام صلابت و استواري كه در دين داشتند به همين مقدار
بسنده كردند. مانند: انعقاد امامت از سوي ابوبكر براي عمر، و نيز انعقاد امامت از
سوي عبد الرحمن بن عوف براي عثمان.)
تا آنجا كه ميگويد: «ولم يشترطوا اجتماع مَن في المدينة فضلاً عن
اجتماع الأمّة. هذا ولم ينكر عليه أحد، وعليه انطوت الأعصار إلى وقتنا هذا»([410]). (و براي اين كار اجتماع تمام مردم مدينه را
شرط نكردند تا چه رسد به اجتماع تمام امت اسلام. و اين مطلب را هيچ كس انكار نكرده
است، و قرنهاست كه داستان به همين شكل بوده است.)
ابن عربي مالكي متوفاى سال 543 هـ گفته
است: «لا يلزم في عقد البيعة
للإمام أن تكون من جميع الأنام بل يكفي لعقد ذلك اثنان أو واحد»([411]). (در شكل گرفتن بيعت براي امام لازم نيست كه
تمام مردم شركت داشته باشند بلكه براي انعقاد وجود يك يا دو نفر كفايت ميكند.)
آيا اينان كه اين مطالب را نقل كردهاند
از علماي بزرگ اهل سنّت نيستند؟! «فاعتبروا
يا أولي الأبصار!!!» (اي
صاحبان خرد و انديشه عبرت بگيريد.)
ثانياً: اگر امامت امري شورايي بود كه
در اختيار مردم و بر حسب صلاحديد آنها معين ميگرديد پس چرا ابوبكر به آن عمل نكرد
و اين امر را بعد از خلافت خود به امت واگذار نكرد؟! بلكه با وجود اعتراضي كه
صحابه به ابوبكر داشتند اما با اين وجود او عمر بن خطاب را به خلافت برگزيد، چنانكه
ابن ابيشيبه روايت كرده است: «أنّ
أبا بكر حين حضره الموت أرسل إلى عمر يستخلفه، فقال الناس: تستخلف علينا فظّاً
غليظاً، ولو قد ولينا كان أفظّ وأغلظ، فما تقول لربك إذا لقيته وقد استخلفت علينا
عمر؟ قال أبو بكر: أبربّي تخوّفونني؟
أقول: اللهمّ استخلفت عليهم خير خلقك، ثمّ أرسل إلى عمر فقال: إنّي موصيك بوصية،
الحديث»([412]). (زماني كه مرگ ابوبكر فرا
رسيد دنبال عمر فرستاد تا او را جانشين خود سازد، مردم گفتند: تو شخصي بدخو و بد
اخلاق را بر ما مسلط ميكني، و اگر او به خلافت برسد با شدت و حدت بيشتري با ما
برخورد خواهد كرد؛ تو زماني كه اين دنيا را ترك كرده و خدايت را ملاقات كني جواب
او را چه خواهي داد؟ ابوبكر گفت: آيا مرا به پروردگارم ميترسانيد؟ به خدايم ميگويم:
خدايا من بهترين خلقت را بر آنها مسلط ساختم، سپس بعد از اين سخنان دنبال عمر
فرستاد و گفت: من تو را به مطلبي وصيت ميكنم،.. تا آخر حديث.)
همچنين امام محمد بن مفلح مقدسي حنبلي
متوفاى 763 هـ گفته است: «لمّا
استخلف أبو بكر عمر، قال لمعيقيب الدوسي: ما يقول الناس في استخلاف عمر؟ قال: كرهه
قوم ورضيه قوم آخرون. قال: الذين كرهوه أكثر أم الذين رضوه؟ قال: بل الذين كرهوه ...»([413]) . (زماني كه ابوبكر، عمر را به خلافت برگزيد
ابوبكر از معيقيب دوسي سؤال كرد: نظر مردم درباره جانشيني عمر چيست؟ او گفت: گروهي
با اين كار مخالف و گروهي ديگر موافقند. ابوبكر پرسيد: آيا موافقان با خلافت عمر
بيشترند يا موافقان؟ او در پاسخ گفت: كساني كه با او مخالفند بيشترند...)
پس در حالي كه ابوبكر ميدانست كه اكثريّت مردم با خلافت عمر مخالف هستند
چگونه او را بر مردم تحميل كرد؟ و مردم را در اين كار آزاد نگذارد تا هر كس را كه
ميخواهند براي رياست حكومت انتخاب كنند؟ و شايستهتر آن بود كه به عواطف و خواسته
اكثريت مردم گوش فرا داده و تا زماني كه رضايت اكثريت و اتفاق روي آن شخص را حاصل
نكرده كسي را بر آنها مسلط نكند و يا در اين كار با اهل حلّ و عقتد به مشورت
بپردازد تا طبق قواعد شورا عمل كرده باشد.
و ديگر اين كه چرا عمر شورا را در شش
نفر منحصر ساخت و براي آنها هم شرايطي را تعيين كرد تا در نهايت امر به انتخاب
عثمان و نه كس ديگري بيانجامد؟ آيا به چنين شورايي شوراي امت اسلام اطلاق ميگردد؟!
ثالثاً: اين سخن شما كه گفتهايد: «بأنّ أهل السنّة يعتقدون أنّ الإمامة أمر
اصطلاحيّ شوري، للأمّة» (اهل سنّت معتقدند كه امامت امري اصطلاحيّ و شورايي
است كه به امت واگذار شده.) مخالف با روايت مسلم و
ديگران است كه از حفصه روايت كردهاند كه او به ابن عمر گفت: «أعلمت أن أباك غير مستخلف؟ إلى أن دخل على أبيه
وقال: إنّي سمعت الناس يقولون مقالة فآليت أن أقولها لك، زعموا أنّك غير مستخلف،
وأنّه لو كان لك راعي إبل، أو راعي غنم ثمّ جاءك وتركها رأيت أن قد ضيّع، فرعاية
الناس أشد»([414]). (با خبر شدم كه پدرت كسي
را به عنوان خليفه بعد از خود معين نكرده است؟ تا اين كه عبدالله نزد پدرش رفت و
گفت: از مردم سخني شنيدم كه با خود قسم خوردم كه آن را براي شما بازگو كنم؛ مردم
گمان كردهاند تو براي بعد از خود خليفهاي معين نكردهاي، و اگر شما چوپاني هم
داشته باشي، بعد ببيني حيوانات را به حال خود رها كرده متوجه ميشوي كه او در
انجام اين وظيفه خود كوتاهي كرده است، در حالي كه رعايت حال مردم اهميت بيشتري
دارد.)
«يا بنيّ!
أبلغ عمر سلامي وقل له: لا تدع أمّة محمد بلا راع، استخلف عليهم ولا تدعهم بعدك
هملاً، فإنّي أخشى عليهم الفتنة، فأتى عبد اللّه فأعلمه»([415]).
همچنين در
رابطه با اين سخن امّ المؤمنين كه به فرزند عمر ميگويد: «اي فرزندم! سلام مرا به عمر
برسان و به او بگو: امت محمد را بدون چوپان مگذار و براي آنها كسي را به عنوان خليفه
بگمار و آنها را براي بعد از خود به حال خود وامگذار! من از ايجاد فتنه در ميان
آنها ميترسم، عبد اللّه نزد پدرش آمد و او را از اين گفته عايشه با خبر ساخت»
رابعاً: اگر امامت نزد اهل سنّت امري شورايى
بوده است در رابطه با آنچه از ابن حبّان و ابن كثير و ديگران در اين باره نقل شده
است چه ميگوييد؟ آنها نظرشان بر اين است كه عمر حقي براي تعيين خليفه بعد از خود
نداشته است و اين امري است كه تعيين آن به دست خداوند است؟
با يكديگر برخي از مطالب آنان را مرور
ميكنيم:
«ثمّ أتى (أي النبيّ صلي الله عليه وسلم بني
عامر بن صعصعة في منازلهم فدعاهم إلى اللّه، فقال قائل منهم: إن اتّبعناك وصدّقناك
فنصرك اللّه، ثمّ أظهرك اللّه على من خالفك، أيكون لنا الأمر من بعدك؟ فقال رسول
اللّه: الأمر إلى اللّه يضعه حيث يشاء. فقالوا: أتهدف نحورنا للعرب دونك فإذا ظهرت
كان الأمر في غيرنا؟ لا حاجة لنا في هذا من أمرك»([416]).
(پيامبر به منازل بني عامر بن صعصعه آمد و آنها
را به سوي خداوند دعوت فرمود، شخصي از آنها گفت: اگر شما را تبعيت و تصديق كنيم و
خداوند به شما پيروزي عطا كرد و بر مخالفانت مسلط گرديدي، آيا بعد از شما حكومت به
ما ميرسد؟ حضرت فرمود: اين امري است كه به دست خداوند است و به هر كس كه صلاح ديد
عنايت ميكند. گفتند: آيا ما در راه تو گردن خود را هدف تيرهاي عرب قرار دهيم و
بعد از تو حكومت از ديگران باشد؟ ما در اين موضوع نيازي به موافقت با شما نداريم.
اين سخن شما كه گفتهايد: «از عقيده
شيعه چنين برداشت ميشود كه ميگويند بر خدا لازم است تا امامي را برگزيند و اين
امام كسي نيست جز علي كه نام او در قرآن آمده است، و در سنّت پيامبر نيز هيچ نامي
از امامت و يا وصايت ذكر نشده بلكه فقط يك سري عموماتي آمده است كه آن هم به چند
شكل قابل توجيه و تأويل است.»
در پاسخ ميگوييم: امّا درباره
خلافت امير المؤمنين عليه السّلام در سنّت نبوي بايد گفت: كسي كه به احاديث «دار در روز انذار» و حديث «منزلت» و حديث «غدير» و حديث «ثقلين» و حديث «سفينه» و حديث «وهو وليّ كلّ
مؤمن بعدي» و حديث «أنا مدينة العلم وعليّ بابها» و حديث « مؤاخات» و حديث «تبليغ سوره برائت» و حديث «سدّ الأبواب» و حديث «باب حطّه» و «حديث رايت (پرچم)» و دهها و صدها روايت ديگر مراجعه كند، به تصريحات پيامبر اكرم
صلي الله عليه وآله درباره امامت امير المؤمنين عليه السّلام يقين پيدا ميكند.
در اين رابطه در بعضي از احاديث تصريح
شده است كه على عليه السلام خليفه بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله است؛ مانند
حديث «دار» كه علي عليه السلام درباره آن فرموده است: «فأخذ برقبتي ثمّ قال: إنّ هذا أخي ووصيّي وخليفتي فيكم فاسمعوا له
وأطيعوا! قال: فقام القوم يضحكون ويقولون لأبي طالب قد أمرك أن تسمع لابنك وتطيع»([417]).
رسول خدا
صلّي الله عليه و آله دست خود را به گردن من گذارد و فرمود: اين شخص برادر، وصي، و
خليفه من ميان شما است. به اوامر او گوش داده و از او اطاعت كنيد! اما حاضران همه
خنديدند و به ابوطالب گفتند: او به تو دستور داده است تا از فرزندت حرف شنويي
داشته و از او اطاعت كني.
آيا اين از عمومات قابل توجيه و تأويل
است؟ اگر چنين بود چرا خود قريش در برابر اين حديث هيچ تاويلي نكرده؛ بلكه همان
استفادهاي كه در روايت آمده است را نموده و به اين شكل قصد طعنه زدن به ابوطالب را
داشتند.
بله، اگر قابل تأويل و توجيه نيست، اما قابل
تحريف هست كه محمد حسنين در كتابش «حيات محمد» صلي الله عليه وآله وسلم اين حديث
را در صفحه 104 از چاپ اول سال 1354هـ . آن آورده اما در چاپ دوم صفحه 139 و در
چاپهاي بعد اين حديث را تحريف كرده و عبارت «ووصيّي وخليفتي» را حذف نموده است.
همچنين اين حديث به طور كامل در مجله
سياسي مصر كه متعلق به محمد حسنين هيكل، در شماره الحاقي شماره 2751، به تاريخ 12
ذيقعده سال1350 هـ . صفحه 5 و شماره الحاقي شماره 2785 صفحه 6 آمده است.
چنانكه ابن اثير جزري در اسد الغابه
جلد 4، صفحه 25 چاپ وهبيّه مصر در باره سخن خداوند تعالى كه ميفرمايد: «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ»
ميگويد: اين آيه درباره علي عليه السلام در شبي كه به جاي
رسول خدا صلي الله عليه وآله به جاي آن حضرت در بستر آن حضرت آرميد نازل شده است. ولي
در چاپ أفست آن كه در كتابخانه اسلامي حاج رياض الشيخ (كه يك نسخه از آن در
كتابخانه شخصي من نيز موجود است) به طور واضحي مشخص است كه به شكل دستي «بات على فراشه»
به «بال على
فراشه»!!! تغيير داده شده است تا جمله خوابيدن در
بستر رسول خدا صلي الله عليه وآله به جمله اهانت آميز (در بستر خود بول كرد) تبديل شود. آري اينجاست كه بايد از دستان
خائنانه كينهتوزانه اين گروه به خدا پناه برد و گفت: انّا للّه و انّا اليه
راجعون!
و امّا از حيث سند حديث دار، گروهي از علماء
همچون ابن جرير طبري بنا بر نقل متقي هندي در كنز العمال جلد 13، صفحه 128، شماره 36408،
هيثمي در مجمع الزوائد جلد 8، صفحه302، ابوجعفر اسكافي طبق نقل ابن ابيالحديد در
شرح نهج البلاغه جلد13، صفحه243، حاكم در مستدرك صحيحين جلد3، صفحه132، ذهبي در
تلخيص مستدرك در حديثي طولاني، شهاب خفاجي در شرح خود بر كتاب شفاي قاضي عياض، نيز
نسيم الرياض جلد3، صفحه 35 اين حديث را تصحيح كردهاند و يا اين كه ضياء مقدسي اين
روايت را در كتاب المختاره خود آورده است كه او خود را ملزم به ذكر احاديث صحيح و معتبر
ميدانسته است. و گروهي همچون عبد اللّه بن صديق مغربي در كتاب ردّ اعتبار الجامع
الصغير، صفحه 42 و محققين كنزالعمال در صفحه 9 از جلد اول بر اين نكته تصريح كردهاند؛
و ابن حجر نيز گفته است: «ابن
تيمية يصرّح بأنّ أحاديث المختارة أصحّ وأقوى من أحاديث المستدرك»([418]). (ابن تيميه تصريح ميكند كه احاديث «المختاره»
اصحّ و اقوى از احاديث «المستدرك» است.)
همچنين حديث ولايت كه به هنگام قضيّه سپاه
اعزامي به سوي يمن و جريان شكوائيهايى كه ضد امير المؤمنين عليه السّلام صورت
گرفت پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «إنّ عليّاً منّي وأنا منه وهو وليّ كلّ مؤمن بعدي» (علي از من است و من
از علي هستم و او سرپرست هر مومني بعد از من است.) كه
حاكم در مستدرك تصريح كرده است: «هذا
حديث صحيح على شرط مسلم ولم يخرجاه» (اين حديثي است طبق شرايط صحت براي مسلم و
بخاري اما آن دو اين روايت را در كتاب خود نياوردهاند.)([419]).
آيا اين هم از عموماتي است كه قابل
توجيه و تاويل است؟ از سوي ديگر فرق ميان اين كلمه وقتي از زبان رسول خدا صلي الله
عليه وآله صادر ميگردد با وقتي كه از زبان عمر بن خطاب در ميآيد چيست؟! كه در
متون آمده است: «فلمّا توفّي رسول
اللّه قال أبو بكر: أنا وليّ رسول اللّه، فجئتما ... فرأيتماه كاذباً آثماً غادراً
خائناً ... ثمّ توفّي أبو بكر فقلت: أنا وليّ رسول الله ووليّ أبي بكر، فرأيتماني
كاذباً آثماً غادراً خائناً»([420]). (هنگامي كه رسول خدا وفات يافت ابوبكر گفت: من
جانشين رسول خدا هستم، اما شما دونفر (امير المؤمنين عليه السّلام و عباس) آمديد ...
و نظرتان درباره ابوبكر اين بود كه او شخصي دروغگو، گناهكار، حيلهگر و خائن
دانستيد ... سپس ابوبكر از دنيا رفت و من گفتم: من جانشين رسول خدا و ابوبكر هستم،
باز هم شما دو نفر مرا دروغگو، گناهكار، حيلهگر و خائن دانستيد.)
همچنين در سخن ابوبكر در نامهاي كه به
نفع عمر براي خلافت او در روزهاي بيماري و پايان حيات خود نوشت اينگونه ميگويد:
«إني قد ولّيت عليكم عمر»([421]) (من عمر را بر شما سرپرست و جانشين خود نمودم.) و نيز
در كلام عمر بن خطاب آمده است: «لو
أدركت سالم مولى أبي حذيفة لولّيته واستخلفته»([422]) (اگر سالم غلام ابوحذيفه زنده ميبود هرآينه
او را به سرپرستي و خلافت ميگماردم.)
و همچنين حديث ثقلين:«إنّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه وعترتي أهل
بيتي» (من در ميان شما دو
چيز گرانسنگ و ارزشمند به جاي ميگذارم: كتاب خدا وعترتم كه اهل بيتم باشند.) كه در صحيح مسلم آمده و حاكم و ذهبي و ابن كثير در
تفسير و سيره خود و بغوي در مصابيح و الباني در الصحيح و ديگران نيز آوردهاند([423]).
در اين روايت رسول خدا صلي الله عليه
وآله اهل بيت خود را عِدل و همسنگ قرآن قرار داده و تمسك به آنان را مايه نجات از
گمراهي دانسته است؛ چنانكه منّاوي گفته است: «قوله: (إنّي تارك فيكم) تلويح بل تصريح بأنّهما كتوأمين خلّفهما ووصّى
أمّته بحسن معاملتهما وإيثار حقّهما على أنفسهم والاستمساك بهما في الدين»([424]). (اين سخن رسول خدا صلّي الله عليه و آله كه
فرموده است: (إنّي تارك فيكم) اشاره بلكه تصريحي است بر اين كه آندو توأم با يكديگر
و پشت سر رسول خدا و جانشين آن حضرت براي حسن برخورد و از جانگذشتگي در حق آن و
تمسك و چنگ زدن به آن ميباشند.)
تفتازاني بعد از نقل حديث صحيح مسلم گفته
است: «ألا ترى أنّه عليه الصلاة
والسلام قرنهم بكتاب اللّه تعالى في كون التمسك بهما منقذاً عن الضلالة ، ولا معنى
للتمسك بالكتاب إلاّ الأخذ بما فيه من العلم والهداية فكذا في العترة»([425]). (آيا نميبيني كه پيامبر عليه الصلاه والسلام اهل
بيت را كنار كتاب خدا قرار داده و تمسك به آنها را مايه نجات از گمراهي دانسته
است، و تمسك به كتاب و عترت معنا ندارد مگر با دست يازيدن به آنچه مايه علم و هدايت
ميشود.)
دكتور عصام عماد ميگويد:([426]) «إنّنا نعتقد أنّ مذهب الاثني عشرية يطير
بجناحين، أحدهما: حديث الثقلين، والجناح الآخر: حديث الاثني عشر. وما لم تدرك الوهابيّة هذين الحديثين، لا يمكن
لها أن تفهم حقائق وخصائص المذهب الاثني عشري»([427]). (به اعتقاد ما مذهب اماميه دوازده امامي با دو
بال پرواز ميكند، يكي از آندو: حديث ثقلين و ديگري: حديث اثنا عشر است. و مادامي
كه وهابيت ايندو حديث را درك نكند امكان ندارد بتواند حقايق و ويژگيهاي مذهب دوازده
امامي را بشناسد.)
از اينرو شكي نيست كه مراد از اهل بيت
همانهايي هستند كه آيه تطهير درباره آنها
نازل شده است؛ يعني: علي، فاطمه، حسن و حسين؛ و شامل هيچ كس ديگر حتي از بني هاشم
نميشود([428])چنانكه شامل همسران پيامبر
اكرم صلّي الله عليه و آله نيز نميشود و مسلم نيز بر اين مطلب تصريح نموده است([429]).
چنانكه ترمذي و ديگران از امّ سلمه
روايت كردهاند كه پيامبر اكرم پارچه و عبائي را بر روي حسن و حسين و على و فاطمه
كشيد و آنگاه فرمود: «اللهم هؤلاء
أهل بيتي وحامّتي؛ أذهب عنهم الرجس وطهّرهم تطهيراً» فقالت أم سلمة: وأنا معهم يا رسول اللّه؟ قال: إنّك على خير. هذا حديث
حسن صحيح. وهو أحسن شيء روي في هذا الباب»([430]).(خدايا اينان اهل بيت من و از خواص امت من
هستند؛ هرگونه رجس و پليدي را از آنان دور ساز و آنها را پاك و پاكيزه گردان! ام
سلمه گفت: اي رسول خدا! آيا من هم از آنان هستم؟ حضرت فرمود: تو بر مسير خير هستي. اين حديثي حسن و صحيح و بهترين روايتي
است كه در اين باره وارد شده است.) اين روايت را حاكم نقل كرده و گفته است: «اين حديثي صحيح بر اساس شرايط بخاري است كه مسلم و بخاري آن را ذكر
نكردهاند»([431]). و بعد از نقل روايتي ديگر در اين زمينه گفته است: «اين حديثي صحيح بر اساس شرايط مسلم است اما
هيچ يك از مسلم و بخاري آن را ذكر نكردهاند»([432]).
و همچنين احمد و طبراني و سيوطي از امّ
سلمه روايت كردهاند كه گفت: «فرفعت
الكساء لأدخل معهم فجذبه من يدي وقال: إنّك على خير»([433]). (كساء را برداشت و همراه با آنان داخل در كساء
شد و آن را از دست من كشيد و فرمود: تو بر مسير خير هستي[اما از اصحاب كساء
نيستي!])
كسي كه قائل به داخل بودن زنان پيامبر
اكرم در كساء باشد در حقيقت خواسته است كه كساء را از دست آن حضرت بربايد تا
همسران حضرت را داخل آن نمايد.
همچنين حديث «عليّ مع الحق والحق مع علي» (علي با حق و حق با علي است.) را هيثمي از ابوسعيد خُدري روايت كرده و گفته
است: «ورجاله ثقات»([434])(رجال سند اين روايت همه ثقه هستند.) و نيز از سعد بن ابي وقاص و ام سلمه روايت كرده و گفته است: «رواه البزّار، وفيه سعد بن شعيب ولم أعرفه،
وبقيّة رجاله رجال الصحيح»([435]) (اين روايت را بزّار روايت كرده و در آن سعد
بن شعيب وجود دارد كه من او را نميشناسم، و بقيّه رجال آن رجال صحيح هستند.) و نيز خطيب از ابوثابت غلام ابوذر([436])و
ابوجعفر اسكافي از عمّار ياسر([437])
و ابنكثير از ابوسعيد و امسلمه روايت كردهاند([438]).
حاكم از حضرت علي عليه السلام روايت
كرده و گفته است: «قال رسول اللّه
صلي الله عليه وآله وسلم: رحم اللّه عليّاً، اللهمّ أدر الحق معه حيث دار» (رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: خدا علي
را مورد رحمت خود قرار دهد؛ خدايا! حق را هر جا كه علي هست قرار ده!) سپس گفته است: «هذا حديث صحيح على شرط مسلم ولم يخرجاه»([439]) (اين حديثي صحيح بر
اساس شرايط مسلم است اما بخاري و مسلم آن را در كتاب خود نياوردهاند.)
امام فخر رازي گفته است: «من اقتدى في دينه بعلي بن أبي طالب فقد اهتدى؛
لقول النبيّ صلي الله عليه وسلم: اللهم أدر الحق مع علي حيث دار»([440]). (كسي كه در دين خود به علي بن ابيطالب اقتدا
كند هدايت مييابد چرا كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرموده است: خدايا حق را
همانجا كه عل هست قرار ده!)
حاكم از امّ سلمه روايت كرده است كه از
رسول خدا صلي الله عليه وآله شنيدم كه ميفرمود: «علي مع القرآن والقرآن معه، لا يفترقان حتى يردا علي الحوض». (علي با قرآن و قرآن با علي است، و ايندو از يكديگر
جدا نميشوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند.) سپس گفته است: «هذا حديث صحيح الإسناد
وأبو سعيد التيمي هو عقيصاء ثقة مأمون ولم يخرجاه»([441]). (اين حديثي صحيح الإسناد است و ابوسعيد تيمي
عقيصاء هم ثقه و مورد اطمينان است اما اين روايت را مسلم و بخاري در صحيح خود
نياوردهاند.)
از جنابعالي ميخواهم تا با ديده انصاف
به سخن ابنتيميّه در اين روايت بنگريد كه در ردّ علاّمه حلّي ميگويد: «عليّ مع الحقّ والحق معه يدور حيث دار ولن
يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض، من أعظم الكلام كذباً وجهلاً؛ فإنّ هذا الحديث لم
يروه أحد عن النبيّ لا بإسناد صحيح ولا ضعيف»([442]). (علي با حقّ و حق با علي است هرجا او باشد حق
هم همانجاست و ايندو از يكديگر جدا نميشوند تا آنكه در كنار حوض بر من وارد
شوند، اين سخن از بزرگترين دروغهايي است كه از سر جهل و ناداني صادر گشته و هيچ
كس نه با سند صحيح و نه با سند ضعيف آن را از پيامبر اكرم روايت نكرده است.)
بعد از رواياتي كه ما آورديم ارزش و
قيمت سخن ابنتيميه مشخص ميگردد؛ مگر اين كه گفته شود علي بن ابيطالب عليه
السلام و عائشه و امّ سلمه و سعد بن وقّاص از صحابه نيستند و هيثمي و حاكم و ابن
كثير و خطيب و رازي نيز از علماء نيستند.
شما گفتهايد:
روش اهل سنّت در قبول روايات روشي قوي و
محكم است؛ چرا كه آنها براي تمام راويان خود شرح حال نگاشتهاند و در ميان
رواياتشان حكم آنان را بيان كرده سپس آنهايي كه در ترازوي جرح و تعديل مورد قبول
قرار گرفت است را قبول كرده و آنچه را كه در جرح و تعديل مورد قبول قرار نگرفته
است را با آن مخالفت كرده و ردّ نمودهاند، و اين قاعدهاي است كه هر كس با آن
مخالفت كرده باشد را به همين راه برميگردانند.
اما نزد شيعه چنين روشي يافت نميشود...
در پاسخ بايد بگويم:
كتابهاي تاليف شده علم رجال شيعه و اهل
سنّت مختلف و متنوع است، برخي از آنها مختصر و فقط در مقام بيان راوي و وثاقت و يا
ضعف آنها است بدون آن كه مشايخ و شاگردان و تاليفات و تاريخ ولادت و وفات آنها را
ذكر كند، مانند تاريخ الكبير بخاري متوفّاى سال 256 هـ ، كه در بسياري از شرح حالها
به همين مقدار بسنده كرده است:
به عنوان مثال به موراد زير توجه كنيد:
1ـ إبراهيم بن إسحاق، سمع الحسن قوله،
سمع منه الوليد بن أبي الوليد.
2ـ إبراهيم بن إسحاق عن طلحة بن كيسان
روى عنه علي بن أبي بكر.
3ـ إبراهيم أبو إسحاق عن ابن جريح سمع منه
وكيع، معروف الحديث.
و يا كتاب رجال «تاريخ الثقات» عجلي متوفاى سال261 هـ .
و يا كتاب رجال «تاريخ أسماء الثقات» از ابن شاهين متوفاى سال 385 هـ .
و يا كتاب رجال «الضعفاء والمتروكين» ابنجوزي
متوفاى سال 597 هـ . و ديگر كتابهاي رجالي اينچنين.
چنانكه بعضي از كتابهاي تاليف شده در علم
رجال به طور مفصّل بيان شده همچون «تاريخ بغداد» خطيب بغدادي متوفاى سال463 هـ ، «تهذيب
الكمال» مزّي متوفاى سال742 هـ و سير «اعلام النبلاء» ذهبي متوفاى سال 748 هـ
و ديگر كتابها.
و امّا در كتابهاي رجالي شيعه نيز كتابهاي
رجالي كه به اختصار مطالب را بيان داشته است؛ همچون «رجال برقي» متوفاى سال274 هـ
، «رجال ابن داود» متوفاى سال 707 هـ و «خلاصة الأقوال» علاّمه حلّي متوفاى سال 726 هـ .
و كتابهايي كه در حد متوسط به بيان
مطالب رجالي پرداخته است؛ همچون «رجال شيخ طوسي» متوفاى سال460 هـ كه دربردارنده اسامي
اشخاصي است كه از ائمّه معصومين عليهم السلام روايت نقل كردهاند و كتاب «فهرست»
شيخ طوسي، رجال «نجاشي» متوفاى سال450 هـ كه هر دو كتاب به اشخاصي اختصاص دارد كه صاحب
كتاب بودهاند، و «رجال كشّي» متوفاى بعد از سال 300 هـ ، كه اختصاص به بيان راوياتي
دارد كه درباره مدح و يا ذمّ راوي بيان شده است، و «منهج المقال» استرآبادى متوفاى
سال 1028 هـ و «نقد الرجال» تفرشي متوفاي سال 1044 هـ .
و كتابهاي رجالي مفصّل: همچون «جامع
الرواه» اردبيلي متوفاى 1100هـ ، و «تنقيح المقال» مامقاني متوفاى سال1351 هـ
، «اعيان الشيعه» سيّد امين متوفاى سال1371 هـ ، «معجم رجال الحديث» آيت الله خوئي
متوفاى سال1414 هـ .
برادر عزيز! كسي كه ميخواهد ميان دو
كتاب مقايسه كند لازم است تا سطح هر دو كتاب را نيز در نظر بگيرد، و دو كتاب مختصر
و مفصّل را با يك محك سنجيدن به دور از انصاف است.
از اينرو اگر قصد مقايسه داريد، كتاب
تهذيب الكمال و كتاب معجم رجال الحديث را با يكديگر مقايسه كنيد كه به خوبي پي
خواهيد برد كه در كتاب معجم الرجال ويژگيها و شاخصههايي وجود دارد كه نه در تهذيب
الكمال و نه در هيچ كتاب رجالي ديگر از اهل سنّت نخواهيد يافت.
بد نيست تا به برخي از ويژگيهاي اين
كتاب بپردازيم:
1ـ در ابتداي كتاب، مقدمهاي در فوائد
رجالي ذكر شده است كه هر محققي خود را نيازمند به مطالعه آن ميبيند.
2ـ در شرح حال هر شخصي كه در اين كتاب
بيان شده است عين عبارت علماي رجال قبل از خود را همچون: نجاشي، كشّي، طوسي، علاّمه،
ابنداود و برقي را آورده است تا محقق از مراجعه به آن كتابها بينياز باشد.
3ـ در اين كتاب هر آنچه را كه براي وثاقت
راوي يا ضعف آن به روش علمي دقيق نياز باشد را بعد از نقل تمام ادلّه، قرائن و مناقشه
آنها را ذكر كرده است.
و اگر درباره راوي توثيق و يا تضعيفي، بيان
نشده باشد از آن ساكت مانده، و با اين كار آن شخص را مجهول الحال گذارده است.
4ـ در راويان مشترك بين ثقه و غير ثقه هر
آنچه به عنوان قرينهاي كه باعث تشخيص آن شخص ميشود اعم از روايت كننده از او و
كسي كه از او روايت شده، قرائن زماني، و بررسي سندها و ملاحظه آنها را بيان داشته
است.
5ـ در صورتي كه براي رواي اسامي و عنوانهاي
مختلفي در كتابهاي مختلف روائي رجالي ذكر شده باشد را با شماره مستقل بيان نموده
و در صورتي كه با اسم و يا عنوان ديگري مشترك بوده باشد و يا احتمال اشتراك آن
داده شده باشد را بيان داشته است.
چنانكه درباره احمد بن محمد بن خالد كه
با افراد متعددي متّحد است اينگونه آورده است:
* ـ
أحمد بن محمد بن خالد البرقي
* ـ
أحمد بن محمد البرقي
* ـ
أحمد بن محمد بن أبي عبد اللّه
* ـ
أحمد بن أبي عبد اللّه .
* ـ
أحمد بن أبي عبد اللّه البرقي
* ـ
ابن البرقي .
* ـ
البرقي([443]) .
6ـ به هنگام بيان شرح حال هر راوي، تمامي
اساتيد و شاگردان او را نيز بيان داشته و علاوه بر آن، تعداد ورود نام او در سند
روايات را نيز ذكر كرده است، چنانكه درباره احمد بن محمد بن خالد آورده است:
«وقع بعنوان أحمد بن محمد بن خالد في أسناد
جملة من الروايات تبلغ زهاء ثمانمائة وثلاثين مورداً:
فقد روى عن أبي إسحاق الخفّاف، وأبي البختري،
وأبي الجوزاء و ... وروى عنه سعد بن عبد اللّه، وسهل بن زياد، وعلى بن إبراهيم و ...»([444]).
«با عنوان احمد بن محمد بن خالد در سند برخي از
روايات آمده كه به حدود 830 مورد ميرسد:
او از ابواسحاق خفّاف، ابوالبختري، ابوالجوزاء
و ... روايت كرده و سعد بن عبد اللّه، سهل بن زياد، على بن إبراهيم و ... از او
روايت نقل كردهاند.»
همچنين در بيان اين راوي با عنوان احمد
بن ابي عبد اللّه گفته است: «وقع
بهذا العنوان في أسناد كثير من الروايات تبلغ ستّمائة رواية: روى عن أبي الحسن
الرضا عليه السلام، وأبي أيّوب المديني و ... وروى عنه أبو علي الأشعري، وأحمد بن
إدريس و...»([445]).
«اين عنوان در اسناد بسياري از روايات آمده است
كه به حدود ششصد مورد ميرسد: از ابوالحسن الرضا عليه السلام، ابوايّوب مديني و...
روايت كرده از او ابوعلي اشعري، احمد بن ادريس و... روايت كردهاند...»
7ـ در پايان هر جلدي، تحت عنوان «تفصيل
طبقات الرواة» عنوان هر راويي كه روايت
زيادي داشته را با تعيين مواضعي كه در كتب اربعه روايت داشته است را اعم از جلد و
شماره حديث يا كتاب و باب و تمامي كساني كه اين راوي از آنها روايت نقل كرده و
تمام كساني كه از اين راوي روايت نقل كردهاند را بيان نموده است تا به اين وسيله
ميان تمام افرادي كه اسامي مشترك داشتهاند فرق گذارده شود.
8ـ به اختلاف نسخهها و كتابها در اسامي
راويان و عناوين آنها و تمامي موارد تصحيف و تحريفي كه صورت گرفته است توجه داشته و
شكل صحيح آن را با استناد به دلائل قانع كننده بيان داشته است.
برادر
شما:
د.
حسيني قزويني
1/ شعبان المعظم/ 1424هـ
روز
هفتم ماه مبارك رمضان سال1425هـ دكتر حمدان به اقامتگاه من آمد و مرا همراه خود به
منزل برده، و قبل از افطار ميان ما سخناني پيرامون برخي مسائل مطرح شد كه به صورت
اختصار به آن اشاره ميكنم:
دكتر
غامدي گفت: كتابهاي رجالي شيعه چه زماني تدوين شده است؟
گفتم:
كتاب رجال برقي قديميترين كتاب رجالي شيعه است كه قبل از سال270 هـ ، نوشته شده و
اكنون چاپ شده آن موجود است. بعد از رجال برقي كتاب رجال كشّي است كه حدود سال300
هـ نوشته شده است، كتاب رجال نجاشي متوفاى450 هـ و رجال شيخ طوسي متوفاى سال460 هـ
كه شيخ طوسي كتاب رجالش را قبل از كتاب رجال نجاشي نوشته است.
اينها كتابهاي
چاپ شده و موجود نزد ما ميباشد، البته كتابهاي رجالي بسيار زيادي در زمان ائمّه عليهم
السلام و يا بعد از آن نوشته شده ولي به دست ما نرسيده است؛ مثلاً: عبيد اللّه بن ابورافع
كهاز تابعين بوده و نويسنده امير مؤمنين عليه السلام نيز بوده است كتابي دارد به
نام: «من شهد معه الجمل وصفّين
والنهروان من الصحابة» (صحابهاي كه همراه امير
المؤمنين عليه السّلام در جنگ جمل، صفين و نهروان شركت داشتهاند).
دكتر
غامدي گفت: دو تن از دانشجويان من در دانشگاه ام القري قصد دارند تا رساله دكتراي
خود را در رابطه با موضوع «منابع دريافت دين نزد شيعه» تدوين كنند و اين موضوع را
مورد بررسي قرار دهند كه شيعيان دين را از چه منابعي دريافت ميكنند؟
اين دو
نفر مايلند تا به مصادر اصلي شيعه مراجعه كنند، شما چه كتابهايي را پيشنهاد ميكنيد
تا ما هم آنها را توصيه كنيم؟
گفتم: كتابهاي
روائي اصلي شيعه، چهار كتاب است كه عبارتند از: «كافي، من لايحضره الفقيه، تهذيب،
استبصار» و كتاب «وسائل الشيعه» نيز يكي از كتابهاي اساسي است كه فقهاي شيعه به
خاطر دقتي كه در دستهبندي، فصل بندي و جمع آوري روايات در مباحث فقهي داشته است
به آن مراجعه ميكنند.
و اما كتابهاي
كلامي و اعتقادي شيعه برخي از آنها عبارتند از: تأليفات شيخ صدوق در اين رابطه
همچون كتاب «توحيد»، تأليفات سيّد مرتضى علم الهدى، شيخ مفيد و ديگران.
و اما كتابهاي
رجالي شيعه عبارتند از: «معجم رجال الحديث» آيت الله خوئي، و «قاموس الرجال» تستري،
«تنقيح المقال» مامقاني، به اضافه كتابهايي كه قبلاً برايتان بيان كردهام.
بعد از
صرف افطار گفتگويي پيرامون توسل به پيامبر صلي الله عليه وآله و انسانهاي صالح ميان
ما آغاز گرديد.
دكتر غامدي گفت: درگاه الهي هميشه به روي بندگانش باز است از اينرو نيازي به واسطه نيست، چنانكه
خداوند متعال ميفرمايد: «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ». سوره بقره/ آيه 186 (و هر گاه بندگان من از تو در بارهى من پرسش
كنند، بگو البتّه من نزديكم، دعاى دعا كننده را اجابت مىكنم هر گاه كه مرا
بخواند. پس بايد دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان آورند باشد كه راه يابند) پس وقتي خداوند خود ميفرمايد: درگاه
من به روي تمام كساني كه مرا طلب ميكنند باز است پس ديگر براي مراجعه به خدا
نيازي به رئيس دفتر و يا يكي از افسران و كارمندان دربار او نيست، بلكه اينگونه
توسل نوعي حماقت به شمار ميرود.
در
پاسخ به اين سخن غامدي گفتم: اين سخن، صحيح نميباشد، بلكه كتاب و سنّت خلاف اين مطلب
را ثابت ميكند: چرا كه ميبينيم برادران يوسف از پدرشان خواستند تا براي آنها استغفار
كند، «يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا
ذُنُوبَنَا» ([پسران يعقوب] گفتند: «اى پدر ما! براى
گناهان ما آمرزش بخواه!»)، حضرت يعقوب نيز در جواب فرمود: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّيَ» ([446]). (گفت: «به زودى از پروردگارم براى شما آمرزش مىخواهم.) و ميبينيم
كه در جواب نفرمود: درگاه الهي هميشه به روي بندگانش باز است
و نيازي به واسطه نيست خودتان
برويد و از خدايتان بخواهيد تا شما را مورد آمرزش قرار دهد.
همچنين خداوند عزّ وجل در باره نبي مكرّم
اسلام صلي الله عليه وآله ميفرمايد: «وَلَوْ
أَنَّهُمْ إِذ ظَّلَمُواْ أَنفُسَهُمْ جَآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُواْ اللَّهَ
وَاسْتَغْفَرَ
لَهُمُ
الرَّسُولُ لَوَجَدُواْ اللَّهَ تَوَّابًا رَّحِيمًا»([447]). (اگر آنان زمانى كه بر خود ستم كردند به نزد تو مىآمدند و از خداوند
آمرزش مىخواستند و پيامبر نيز بر ايشان آمرزش مىخواست، قطعا خداوند را توبهپذير
مهربان مىيافتند.)
دكتر احمد غامدي گفت: اين آيه درباره
منافقان نازل شده است.
گفتم: آيا اين درگاهي كه به سوي همه
انسانها باز است به روي منافقان بسته و بر روي آن نوشته «ورود براي منافقان ممنوع!».
دكتر گفت: اين آيه به كساني اختصاص دارد
كه نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله ميآيند و از آن حضرت ميخواهند تا آن حضرت
براي آنها طلب آمرزش كند، چرا كه اين قرينه موجود است كه خداوند ميفرمايد: «وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذ ظَّلَمُواْ أَنفُسَهُمْ جَآؤُوكَ» (اگر آنان زمانى كه
بر خود ستم كردند به نزد تو مىآمدند) كه اين جمله شامل افراد غائب نميشود و به مخاطبان كه همان منافقان باشند
اختصاص داشته و بعد از وفات خود را شامل نميشود تا ديگران بتوانند به آن حضرت
متوسل شوند؛ چرا كه بعد از وفات، ديگر توانايي انجام كاري را ندارند.
گفتم: اين سخنتان با سخن قبل شما كه
گفتيد: «درگاه الهي هميشه به روي بندگانش باز است از اينرو نيازي به توسل به
پيامبر يا ديگران نيست» مخالف است.
اضافه
بر آن كه تمام مسلمانان در نمازشان ميگويند: «السلام عليك أيّها النبيّ ورحمة اللّه و بركاته»، (سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو اي پيامبر!) و پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله با
اذن و اراده خداوند سلام نمازگزاران را شنيده و آن را جواب
ميگويد.
پس آن
خدائي كه اين قدرت را به پيامبر اكرم داده همچنين اين قدرت را نيز داده تا نداي استغاثه
آنان را از راه دور بشنود و براي آمرزش گناهان آنها درخواست مغفرت و بخشش كند.
دكتر غامدي جواب داد: ما رواياتي داريم
كه پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله فرموده است: «ما من أحد يسلم عليّ إلاّ ردّ اللّه عزّ وجل إليّ روحي حتى أرد عليه
السلام»([448]). (هر كس به من سلام دهد
خداوند عزّ وجل روح مرا از آن جهان به اين جهان منتقل ميكند تا جواب سلام او را
بدهم.)
گفتم: آقاي دكتر آيا فكر نميكنيد در
اين سخن اهانت و موجبات آزار و اذيت پيامبر نهفته باشد چرا كه در هر روز ميليونها
مسلمان نماز خوانده و هر لحظه يكي از آنها در گوشهاي از جهان در نماز خود به آن
حضرت درود ميفرستد، و بنا بر سخن شما بايد خداوند براي پاسخ دادن به سلام نماز
گذاران ميليونها بار روح آن حضرت را به اين دنيا منتقل كرده و بعد به آن جهان باز
گرداند!
غامدي گفت: ما رواياتي از پيامبر اكرم
صلّي الله عليه و آله داريم كه ميفرمايد: «إنّ للّه ملائكة سيّاحين يبلّغون عن أمّتي السلام»([449]) . (خداوند ملائكهاي دارد كه همواره در حال گردش
هستند تا سلام امتم را به من برسانند)
گفتم: آقاي دكتر! آيا ملائكهاي كه اين
ماموريت را دارند از رساندن توسّلات مسلمانان به آن حضرت عاجزند؟!
اضافه
بر اين كه رواياتي در كتابهاي شما وجود دارد كه بر توسّل صحابه به قبر پيامبر
اكرم صلي الله عليه وآله دلالت دارد، و اين روايات خود بهترين دليل بر مشروعيت توسل
است، مانند اين روايت:
« أصاب الناس قحط في زمن عمر، فجاء رجل إلى قبر
النبيّ (صلي الله عليه وسلم)، فقال: يا رسول اللّه هلك الناس، استسق لأمّتك، فأتاه
رسول اللّه (صلي الله عليه وسلم) في المنام، إئت عمر فاقرأه مني السلام، وأخبره
أنهم مسقون، وقل له: عليك الكيس. قال: فأتى الرجل عمر فأخبره، فبكى عمر، وقال: يا
رب ما آلوا إلا ما عجزت عنه»([450])
. (مردم در زمان عمر به قحطي مبتلا شده بودند از اينرو مردي نزد قبر پيامبر
اكرم آمد و عرضه داشت يا رسول الله مردم هلاك شدند. براي امت خود باراني بفرست. شب
هنگام رسول خدا صلي الله عليه وآله به خواب اين شخص آمد و فرمود: نزد عمر برو و
سلام مرا به او برسان و به او خبر بده كه از باران سيراب خواهند گرديد و نيز به او
بگو: به كيسه توجه كن! به كيسه توجه كن! آن مرد هم نزد عمر آمد و عمر با شنيدن اين
خبر گريست و گفت: پروردگارا آنها به چيزي پناه بردند كه من از آن ناتوان بودم.)
گفت: با اين روايات ضعيف نميتوان مسائل
اعتقادي را تصحيح كرد.
به او گفتم: ابن حجر در فتح الباري به صحيح
بودن اين روايت تصريح كرده و گفته: «وروى ابن أبي شيبة بإسناد صحيح» ([451]) (ابن ابيشيبه اين روايت را با سند صحيح روايت كرده است.) و ابن كثير در تاريخ خود بعد از نقل اين حديث
گفته است: «وهذا اسناد صحيح» ([452]) (سند اين روايت صحيح است).
دكتر گفت: من تصحيح ابن حجر و ابن كثير را نميپذيرم و دلائلي بر ضعف اين روايت دارم.
گفتم: دليلتان بر ضعف اين روايت چيست؟
وقتي سخن به اينجا رسيد، دكتر گفت: وقت نماز عشاء نزديك شده است، بايد
برويم و وضو گرفته و براي نماز آماده شويم.
من هم
با آنها خداحافظي كرده و به هتل بازگشتم.
بعد از
گذشت چند شب بار ديگر او را ملاقات كرده و جزوهاي را به او دادم كه اقوال علماي اهل
سنّت بر مشروعيّت توسل در آن آمده بود، كه او تاكنون به آن جوابي نداده است.
اين
جزوه حاوي مطالب ذيل بود:
در كتاب
دائره المعارف كويتيّه آمده است: علما در مشروعيت توسل به پيامبر اكرم صلي الله
عليه وآله بعد از وفات آن حضرت اختلاف كردهاند؛ مثلاً در مورد اين سخن كه بگوييم:
«اللهم إنّي أسألك بنبيك أو بجاه
نبيك أو بحق نبيك» (پروردگارا تو را به جاه و
منزلت و به حق پيامبرت ميخوانم.) چند نظر وجود دارد:
اكثر فقهاي
مالكي و شافعي و متاخرين از مذهب حنفيه و حنابله قائل به جواز اينگونه توسل هستند
چه در زمان حيات و چه در زمان وفات آن حضرت([453]).
قسطلاني
متوفاي 923 هـ گفته است: «وقد روي
أن مالكاً لما سأله أبو جعفر المنصور العباسي ـ ثاني خلفاء بني العباس ـ يا أبا عبد
الله أأستقبل رسول الله وأدعو أم أستقبل القبلة وأدعو؟ فقال له مالك: ولِمَ تصرف
وجهك عنه وهو وسيلتك ووسيلة أبيك آدم عليه السلام إلى الله عز وجل يوم القيامة؟ بل
استقبله واستشفع به فيشفعه الله». (روايت شده وقتي ابوجعفر منصور عباسي ـ دومين خليفه بنيعباس ـ از
مالك سؤال كرد: اي ابا عبد الله! آيا ميتوانم رو به قبر رسول خدا كرده و دعا كنم و
يا بايد رو به قبله كرده و دعا كنم؟ مالك در جواب گفت: چرا از قبر رسول خدا صلّي
الله عليه و آله رو بگرداني؟ در حالي كه او وسيلهاي براي توسل تو و واسطه پدرت آدم
عليه السلام تا روز قيامت به سوي خداوند عزّ وجلّ ميباشد؛ پس رو به قبر آن حضرت
كن و او را نزد خداوند شفيع قرار ده كه خداوند او را به عنوان شفيع ميپذيرد.)
اين
ماجرا توسط ابوالحسن علي بن فهر در كتابش «فضائل مالك» با سندي بي اشكال نقل شده،
و قاضي عياض در كتاب «الشفاء» با سند خود از چند تن از استادان موثق خويش روايت
كرده است([454]).
نووي متوفاي 676
هـ در بيان آداب زيارت قبر پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله آورده است: «ثم يرجع
الزائر إلى موقف قبالة وجه رسول الله فيتوسل به ويستشفع به إلى ربه، ومن أحسن ما
يقول (الزائر) ما حكاه الماوردي والقاضي أبو الطيب وسائر أصحابنا عن العتبي
مستحسنين له، قال: كنت جالسا عند قبر النبيّ فجاءه أعرابي فقال: السلام عليك يا
رسول الله، سمعت الله تعالى يقول: «وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذ ظَّلَمُواْ أَنفُسَهُمْ
جَآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُواْ اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُواْ اللَّهَ تَوَّابًا رَّحِيمًا» سورة النساء:64، وقد جئتك مستغفراً
من ذنبي، مستشفعاً بك إلى ربي، ثم أنشأ
يقول:
|
وقال العز بن عبد السلام: «ينبغي كون
هذا مقصوراً على النبيّ؛ لأنه سيد ولد آدم، وأن لا يقسم على الله بغيره من
الأنبياء والملائكة والأولياء لأنهم ليسوا في درجته، وأن يكون مما خص به تنبيهاً
على علو رتبته».
سپس زائر به
مقابل صورت رسول خدا صلّي الله عليه و آله بازگشته و به آن حضرت متوسل شده و او را
نزد خداوند شفيع خود قرار ميدهد. و از بهترين مطالبي كه يك زائر گفته مطلبي است
كه ماوردي و قاضي ابوطيب و ديگر اصحاب ما از عتبي روايت كرده و روايتش را حسن
دانستهاند؛ عتبي گفته است: نزد قبر پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله نشسته بودم كه
شخصي اعرابي (عرب باديه نشين) وارد شده و عرضه داشت: السلام عليك يا رسول الله! از
خداوند شنيدم كه فرمود: «(اگر آنان زمانى كه بر خود ستم كردند به نزد تو مىآمدند و از خداوند
آمرزش مىخواستند و پيامبر نيز بر ايشان آمرزش مىخواست، قطعا خداوند را توبهپذير
مهربان مىيافتند.) سوره نساء/ آيه 64، حال من براي طلب آمرزش گناهانم نزد تو آمدهام، و تو
را در بارگاه الهي شفيع قرار دادهام، آنگاه اين دو بيت شعر را سرود:
اي
بهترين كسي كه پيكرش در اين مكان آرميده است كه از بوي خوشش دشتها و سرزمينها
خوش بو گرديده است.
جانم فداي قبري كـه تو در آن آرمـيـدهاي. در اين قبر تمام عفاف و جود و كرم
به زير خاك رفته است.
عز بن عبد السلام گفته است: «بهتر است اين كار به پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله منحصر گردد؛ چرا كه
او آقا و سرور فرزندان آدم است، و نيز بهتر است تا خداوند را به غير او از انبياء
و ملائكه و اولياء قسم ندهد چرا كه آنها در رتبه و درجه رسول خدا نيستند، و در اين
صورت اين كار اشاره به بلندي مرتبه او خواهد داشت.»
سبكي متوفاي 756 گفته است: «ويحسن التوسل والاستعانة والتشفع بالنبي إلى
ربه» (توسل و استعانت و شفاعت طلبيدن از پيامبر به
درگاه خداوند كار نيكويي است.)
در
كتاب «اعانه الطالبين» دمياطي مكي متوفاي1310 آمده است: «وقد جئتك مستغفراً من ذنبي مستشفعاً بك إلى
ربي» (من براي استغفار از
گناهان خود و درخواست شفاعت از تو در نزد پروردگار به سوي تو آمدهام.)
يعني همان مطالبي كه از مالكيه و شافعيه
نقل شد([455]).
و اما در مذهب حنابله، ابن قدامه متوفاي620
هـ در كتاب «المغني» بعد از نقل داستان عتبي [كه بالاتر گذشت] ميگويد: «ويستحب لمن دخل المسجد أن يقدم رجله اليمنى...»، (مستحب است كسي كه
وارد مسجد ميشود با پاي راست داخل شود.)تا آنجا كه
ميگويد: «ثمّ تأتي القبر فتقول:...وقد
أتيتك مستغفراً من ذنوبي مستشفعاً بك إلى ربي ...» (سپس نزد قبر رسول خدا صلّي الله عليه و آله آمده و ميگويي: ... در
حالي نزد تو آمدهام كه براي آمرزش گناهانم تو را به درگاه خداوند شفيع خود قرار
دادهام...). و مثل همين مطلب در الشرح الكبير
آمده است([456]).
و اما در مذهب حنفيه علماي متاخر آنها
نيز به جواز توسل به پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله تصريح كردهاند، چنانكه كمال
الدين متوفاي 861 هـ كه به ابن همام معروف ميباشد در فتح القدير گفته است: «ثم يقول في موقفه: السلام عليك يا رسول الله ...
ويسأل الله تعالى حاجته متوسلاً إلى الله بحضرة نبيه عليه الصلاة والسلام». (سپس نزد قبر پيامبر ميگويد: السلام عليك يا رسول الله ... و از
خداوند متعال ميخواهد تا حاجتش را با توسل به آن حضرت عطا فرمايد.)
صاحب «الاختيار» در باب مناجاتي كه
هنگام زيارت پيامبر گفته ميشود آورده است: «جئناك من بلاد شاسعة ... والاستشفاع بك إلى ربنا ... ثم يقول:
مستشفعين بنبيك إليك». (از
سرزميني دور نزد تو آمدهام ... و تو را نزد خداوند شفيع قرار دادهام ... سپس ميگويد:
خدايا ما نزد تو به پيامبرت شفاعت جستهايم.)
مثل همين مطلب را در «مراقي الفلاح
والطحاوي على الدر المختار» و «الفتاوى الهنديه» آورده است.
عين عبارتي كه هنگام زيارت قبر رسول خدا
صلي الله عليه وآله آوردهاند اين است: «اللهم ... وقد جئناك سامعين قولك طائعين أمرك مستشفعين بنبيك إليك». (خدايا! ... نزد تو آمدهايم و به فرمان تو و
با شوق و رغبت گوش فرا داده و پيامبرت را نزد تو شفيع قرار دادهايم.)
شوكاني گفته است: «ويتوسل إلى الله بأنبيائه والصالحين»([457]).
(و به واسطه انبياء و انسانهاي
صالح به درگاه خداوند متوسل ميشود.)
قائلان
به جواز توسل براي نظر خود به اين دلائل استناد نمودهاند:
الف: آيه شريفه: «وَابْتَغُواْ إِلَيهِ الْوَسِيلَةَ» ([458]). (و وسيلهاى براى تقرب
به او بجوئيد)
ب: حديث شخص اعمي (كور) كه قبلاً گذشت؛
و در آن آمده بود: «اللهم إنّي أسألك وأتوجه إليك بنبيك محمد نبي الرحمة ...» كه در اين مورد، شخص اعمى (كور) در دعاي خود نزد قبر پيامبر
اكرم عليه الصلاه والسلام به خود حضرت توسل نموده است([459]).
ج: سخن رسول خدا صلي الله عليه وآله در
دعايي كه در حق فاطمه بنت اسد نموده است: «اغفر لأمي فاطمة بنت أسد ووسع عليها مدخلها
بحق نبيك والأنبياء الذين من قبلي فإنك أرحم الراحمين»([460]). (خدايا!
براي مادرم فاطمه بنت اسد طلب آمرزش ميكنم! خدايا! به حق پيامبرت و انبيائي كه
قبل از من آمدهاند هنگام ورود او را آسان گردان كه تو مهربانترين مهرباناني!)
د ـ توسل حضرت آدم عليه السلام: طبق روايتي
كه بيهقي در «دلائل النبوه» و حاكم در «المستدرك» از عمر روايت و سپس آن را تصحيح
كرده حضرت آدم به پيامبر ما حضرت محمد صلّي الله عليه و آله متوسل گرديده است: «قال رسول الله: لما اقترف آدم الخطيئة قال: يا
رب أسألك بحق محمد لما غفرت لي. فقال الله تعالى: يا آدم كيف عرفت محمّداً ولم
أخلقه؟ قال: يا رب، إنك لما خلقتني رفعت رأسي فرأيت على قوائم العرش مكتوباً «لا
إله إلا الله، محمد رسول الله» فعلمت أنك لم تضف إلى اسمك إلا أحب خلقك إليك. فقال
الله تعالى: صدقت يا آدم، إنه لأحب الخلق إلي، وإذ سألتني بحقه فقد غفرت لك، ولولا
محمد ما خلقتك»([461]).
رسول الله صلي الله عليه وآله فرمود: هنگامي
كه حضرت آدم مرتكب خطا گشت گفت: پروردگارا! به حق محمد از تو ميخواهم كه مرا
ببخشي. خداوند متعال فرمود: اي آدم! چگونه محمّد را شناختي در حالي كه من هنوز او
را خلق ننمودهام؟ عرض كرد: پروردگارا! هنگامي كه مرا خلق نمودي سرم را بلند كرده
و ديدم كه بر ساق عرش نوشته است «لا إله إلا الله، محمد رسول الله» از اينجا پي
بردم كه به اسم خود اسمي را اضافه نميكني مگر اين كه بهترين خلق توست. خداوند
فرمود: درست گفتي اي آدم! او محبوبترين خلق من است، و هر گاه مرا به حق او قسم
داده و از من بخواهي تو را ميآمرزم، و اگر محمد نبود تو را نميآفريدم.»
هـ ـ حديث شخصي كه
درخواستي از عثمان بن عفان داشت: كه آن را طبراني و بيهقي روايت كردهاند كه شخصي
با عثمان بن عفان در زمان خلافتش اختلاف داشت، اما عثمان به خواست او توجهي نميكرد،
از اينرو نزد عثمان بن حنيف شكايت برد و به او گفت: «إئت الميضأة فتوضأ، ثم إئت المسجد فصل، ثم قل:
اللهم إني أسألك وأتوجه إليك بنبيك محمد نبي الرحمة، يا محمد إني أتوجه بك إلى ربي
فيقضي لي حاجتي، وتذكر حاجتك. فانطلق الرجل فصنع ذلك، ثم أتى باب عثمان بن عفان ،
فجاء البواب فأخذ بيده، فأدخله على عثمان فأجلسه معه، وقال له: اذكر حاجتك، فذكر
حاجته فقضاها له، ثم قال: ما لك من حاجة فاذكرها. ثم خرج من عنده فلقي ابن حنيف
فقال له: جزاك الله خيراً ما كان ينظر لحاجتي حتى كلمته لي، فقال ابن حنيف: والله
ما كلمته، ولكن شهدت رسول الله وأتاه ضرير فشكا إليه ذهاب بصره إلى آخر حديث
الأعمى المتقدم» ([462]).
برو و از حوض
آب وضو بگير و به مسجد برو و نماز بخوان و در پايان نماز اينگونه بگو: خدايا به
پيامبرت تو را قسم ميدهم و تو را به حق او ميخواهم كه حاجتم را روا كني! يا محمد!
من به تو روي آوردهام تا از خدا بخواهي تا حاجتم را روا كند! و آنگاه حاجتت را
بيان ميكني. آن مرد رفت و همان كار را انجام داد، سپس نزد عثمان بن عفان آمد، دربان
آمد و دست او را گرفت و نزد عثمان برد و در نزد او نشاند و به او گفت: حاجتت را
بيان كن! او هم حاجتش را بيان كرد و او هم خواستهاش را برآورده نمود، سپس گفت: اگر
خواسته ديگري هم داري بگو تا برآورده سازم! سپس از نزد عثمان خارج شد و ابنحنيف را
ملاقات كرد و به او گفت: خدا به تو جزاي خير عنايت كند! به خواسته من هيچ توجهي
نداشت تا اين كه آن سخنان را به من ياد دادي، ابن حنيف گفت: به خدا سوگند اين
كلمات از من نبود، بلكه شاهد بودم كه ضرير (صحابي) از كم سو شدن ديدگانش به پيامبر
اكرم صلي الله عليه و آله شكايت نمود... تا آخر حديث...
اين
نكات را نيز اضافه ميكنم كه:
اوّلاً:
آنچه در «ميزان الاعتدال» آمده است «شبيب» است نه «شعيب».
ثانياً:
ذهبي در شرح حال شبيب مطلبي كه دلالت بر ضعف او كند بيان نداشته است؛ بلكه گفته
است: «صدوق يغرب». (راستگو است ولي روايات غريب نقل ميكند.)
ثالثاً: ابن حجر گفته
است: «قال ابن المديني: شبيب بن
سعيد ثقة ... كتابه صحيح، وقال أبو زرعة:
لا بأس به، وقال أبو حاتم: كان عنده كتب يونس بن زيد وهو صالح الحديث لا
بأس به، وقال النسائي: ليس به بأس، وقال
ابن عدي: ولشبيب نسخة الزهري عنده عن يونس عن الزهري أحاديث مستقيمة ... وذكره ابن
حبان في الثقات ... وقال الدارقطني: ثقة، ونقل ابن خلفون: توثيقه عن الذهلى» ([463]).
(ابن مديني گفته است:
شبيب بن سعيد ثقه است ... كتاب او صحيح است،
و ابو زرعه گفته است: اشكالي به او وارد نيست، و ابوحاتم گفته است: نزد او كتابهاي
يونس بن زيد بوده است و او شخصي صالح الحديث بوده و اشكالي هم بر او وارد نيست؛
نسائي گفته است: اشكالي بر او وارد نيست، ابنعدي نيز گفته است: نسخه زهري نزد
شبيب بوده است و او احاديث مستقيم از يونس از زهري نقل كرده است ... و ابن حبان او را در كتاب ثقات خود آورده است ... و دارقطني درباره او گفته
است: ثقه است، و ابنخلفون توثيقش را از ذهلى نقل كرده است.)
مباركفوري گفته است: «قال الشيخ عبد الغني في إنجاح الحاجة: ذكر
شيخنا عابد السندي في رسالته: والحديث ـ حديث الأعمى ـ يدل على جواز التوسل
والاستشفاع بذاته المكرم في حياته، وأما بعد مماته فقد روى الطبراني في الكبير عن
عثمان بن حنيف أنّ رجلاً كان يختلف إلى عثمان ...» إلى آخر الحديث.
شيخ عبد الغني
در «انجاح الحاجه» گفته است: شيخ ما (استاد ما) عابد سندي در رساله خود گفته است: حديث
اعمى دلالت بر جواز توسل و استشفاع به خود رسول خدا صلّي الله عليه و آله در زمان
حيات پيامبر اكرم دارد، و اما بعد از وفات آن حضرت را طبراني در الجامع الكبير از
عثمان بن حنيف روايت كرده است كه شخصي با عثمان اختلاف داشت ...» تا پايان حديث.
شوكاني در «تحفه الذاكرين» گفته است: «وفي الحديث دليل على جواز التوسل برسول الله
إلى الله عز وجل مع اعتقاد أن الفاعل هو اللّه سبحانه وتعالى، وأنّه المعطي
والمانع، ما شاء كان، وما لم يشأ لم يكن » ([464]).
اين حديث دليلي است براي جواز توسل به رسول خدا نزد
خداوند عزّ وجلّ با اعتقاد بر اين كه فاعل و انجام دهنده اين خواسته خداوند سبحان
و متعال است، و او است كه عطا كننده و مانع از انجام كارهاست، هر چه را او بخواهد
همان ميشود و هر چه او نخواهد انجام نميشود.
در «تاترخانيه» در حالي كه به «منقى»
تعزيت ميگويد آمده است: «روى أبو
يوسف عن أبي حنيفة: لا ينبغي لأحد أن يدعو الله إلا به (أي بأسمائه وصفاته)
والدعاء المأذون فيه المأمور به ما استفيد من قوله تعالى: «وَلِلّهِ الأَسْمَاء الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا» ([465]).
ابو يوسف از ابوحنيفه
روايت كرده است: براي كسي شايسته نيست تا خدا را به غير از خداوند (يعني به اسماء
و صفات خداوند بخواند.) و دعائي كه اجازه داده شده و به آن امر شده است آن چيزي
است كه از سخن خداوند استفاده ميشود: «وَلِلّهِ الأَسْمَاء الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا» (و براى خدا، نامهاى نيك است خدا را
به آن (نامها) بخوانيد)
و از
ابو يوسف روايت شده است كه اين روايت مشكلي نداشته و به اين روايت ابوالليث عمل كرده
است.
و در «الدر المختار» آمده است: «والأحوط الامتناع لكونه خبر واحد فيما يخالف
القطعي ، إذ المتشابه إنما يثبت بالقطعي»([466]). (احوط آن است كه از اين
كار امتناع ورزيم به خاطر اين كه خبر واحد است و مخالف قطعي دارد، چرا كه موضوعي
كه متشابه است بايد با خبر قطعي ثابت كرده.)
اما
توسل به اين شكل كسي بگويد: خدايا به حق رسولان و انبياء و اوليائت و يا به حق اهل
بيت پيامبرت: در اين باره ابوحنيفه، ابويوسف و محمد قائل به كراهت شدهاند.
حصكفي در اين باره گفته است: «وإنّما يخص برحمته من يشاء من غير وجوب عليه ».
(خداوند رحمتش را شامل
حال هر كسي كه بخواهد ميكند بدون آن كه اين كار بر او واجب باشد.)
ابن عابدين گفته است: «قد يقال: إنه لا حق لهم وجوباً على الله تعالى،
لكن لله سبحانه وتعالى جعل لهم حقا من فضله، أو يراد بالحق الحرمة والعظمة، فيكون
من باب الوسيلة، وقد قال تعالى: {وَابْتَغُواْ إِلَيهِ الْوَسِيلَةَ}([467])». (گاهي گفته ميشود: كسي حق ندارد چنين كاري را بر خداوند واجب بداند، ولي
خداوند متعال اين را به عنوان حقي از فضل خود قرار داده، و يا منظور از حق همان حرمت
و عظمت آن است، از اينرو ميتواند از باب وسيله باشد، چنانكه خداوند متعال گفته
است: «وَابْتَغُواْ
إِلَيهِ الْوَسِيلَةَ»)
و يكي از آداب دعاء را توسل ذكر كردهاند،
چنانكه در «الحصن»، و نيز در روايت آمده است:
«اللهم إني أسألك بحق
السائلين عليك، وبحق ممشاي إليك، فإني لم أخرج أشراً ولا بطراً ...» ([468]). (خدايا! از تو ميخواهم
به حقي كه سؤال كنندگان بر تو دارند، و به حقي كه من به واسطه آمدن به نزد تو بر
گردنت دارم، كه من براي فساد و طغيان خارج نشدهام ...»)
و احتمال
دارد كه منظور از اين كه گفته ميشود: به حقي كه آنها بر ما دارند وجوب ايمان به
آنها و بزرگداشتشان باشد. چنانكه در «يعقوبيه» آمده است: «يحتمل أن يكون الحق مصدراً لا صفة مشبهة،
فالمعنى بحقيقة رسلك، فليتأمل» (احتمال دارد حق مصدر باشد
نه صفت مشبهه، كه در اين صورت معنا اين خواهد شد كه خدايا به حقيقت رسولانت قسم.
در اين متن دقت شود!) يعني: معنا اين خواهد شد: آنها خود حق خواهند بود نه مستحق.
ابن عابدين در ادامه ميگويد: «لكن هذه احتمالات مخالفة لظاهر المتبادر من
اللفظ، ومجرد إيهام اللفظ ما لا يجوز كاف في المنع ... فلذا والله أعلم أطلق
أئمتنا المنع، على أن إرادة هذه المعاني مع هذا الإيهام فيها الإقسام بغير الله تعالى
وهو مانع آخر، تأمل» ([469]). (ولي اينها همه احتمالاتي
است كه مخالف با ظاهري است كه متبادر از لفظ ميباشد، و صرف ايهام لفظ «ما لا يجوز»
در اين كه استفاده منع شود كفايت ميكند ... از اينرو خدا بهتر آگاه است كه ائمه اهل
سنّت اراده منع كردهاند، ديگر اين كه اين معاني با ايهام و ابهامي كه در آن هست
نوعي قسم دادن به غير خداوند متعال ميباشد و اين خود مانع ديگري است تا نتوانيم
قسم به غير خدا بخوريم، دقت شود.)
اينها
همه در حالي است كه ما در كتابهاي مذهب حنفيه نظري را از ابو حنيفه و ديگران در
باره توسّل به خداوند متعال از رسول خدا صلي الله عليه وآله نيافتيم مگر آنچه كه از
رسول خدا صلي الله عليه وآله در كلمه «بحق» آمده است كه آن هم مانند توسل به خدا
با اين عبارت است: «بنبيك» يا «بجاه نبيك» و يا آنچه از ابوحنيفه در روايت ابويوسف
در اين روايت آمده است: «لا ينبغي
لأحد أن يدعو الله إلاّ به» ([470]). (جايز نيست تا كسي خدا را به غير از نام رسولش
صدا بزند.)
برادر ديني شما
ابو مهدي قزويني
14 رمضان المبارك 1425هـ